یک نفر با شدت به در اتاق مشت میزد. ساعت پنج صبح بود، ترسیدم. کمی طول کشید تا بلند شدم. از اینکه آنقدر عمیق خوابیده بودم تعجب کردم. با خودم فکر کردم که اصولا باید آن شب را بهخاطر فکر و خیال زیاد، بد میخوابیدم ولی جوری راحت خوابیده بودم که انگار سالهاست آنجا اتاق من بوده است. از این فکر که آدم بیخیالی هستم خوشم نیامد. در را باز کردم. دو نگهبان مرد و یک نگهبان زن پشت در بودند. تا آن روز از فاصله به این نزدیکی نگهبان زن با موهای بلند و طلایی ندیده بودم. چیزی گفتند و رفتند سراغ اتاق بعدی. دیدم چند نفری با چمدانهایشان از اتاقها بیرون آمدهاند. فهمیدم من هم باید همینکار را بکنم.
محوطه خیلی بزرگی بود. سمت چپ، یک زمین چمن فوتبال بود که چند نفر گوشهای از آن والیبال بازی میکردند. سمت راست یک سالن بزرگ بود که چراغهایش خاموش و درش بسته بود. وسط محوطه چند ساختمان بزرگ سه طبقه دیده میشد. غیر از مسیرهایی که برای عبور ماشین آسفالت کرده بودند همهجای محوطه سرسبز و پر از درختهای بزرگ و پر شاخ و برگ بود. آدمهایی روی نیمکتهای زیر درختها نشسته بودند و چند نفری هم قدم میزدند. همه سرهایشان به طرف اتوبوس برگشته بود و ما را نگاه میکردند. روبهروی ساختمانهای بزرگ، یک ساختمان کوچک یک طبقه بود. اتوبوس جلوی ساختمان کوچک ایستاد. چند نگهبان اطراف اتوبوس آمدند و حواسشان بود که کسی به اتوبوس نزدیک نشود. بعد از چند دقیقه درِ اتوبوس باز شد و پیاده شدیم. راننده چمدانهایمان را از واگن پشت اتوبوس خالی میکرد که دو زن میانسال به استقبالمان آمدند و به آلمانی خوشآمد گفتند. هرکس چمدانش را برمیداشت و وارد ساختمان میشد.
بعد از چند روز ابری و بارانی هوا صاف شده بود. یک ساعتی از نیمهشب گذشته بود. حتی یک لکه ابر هم در آسمان دیده نمیشد. نشسته بودم زیر درخت دابلین و به آسمان نگاه میکردم، آسمان پر از ستاره بود. اولین آسمان پرستاره عمرم را اطراف شهر کرمان دیده بودم. کلاس پنجم دبستان بودم که دوره دوم بمباران جنگ ایران و عراق شروع شد. دوره اول بمباران، کلاس دوم بودم. شبها چراغهای خیابانها را خاموش میکردند و پنجره خانهها را هم با پارچههای ضخیم میپوشاندند تا هیچ نوری بیرون نرود. میگفتند اینطوری خلبانهای عراقی شهر را با بیابان اشتباه میگیرند و بدون اینکه بمبهایشان را رها کنند از روی شهر عبور میکنند. ما شبها توی زیرزمین میخوابیدیم. پدرم سیم آنتن را از پشت بام تا زیرزمین آورده بود که بتوانیم تلویزیون ببینیم. پدرم غیر از بالش و پتو و کلمن آب و یک جعبه خوراکی و تلویزیون، یک بیل و یک کلنگ هم آورده بود که اگر خانهمان خراب شد خودمان را نجات دهیم. دوره دوم بمباران که من دوازدهساله بودم از هواپیماهای بمبافکن خبری نبود، در واقع موشکباران بود. میگفتند چه چراغها را خاموش کنیم چه نکنیم فرقی نمیکند، چون موشک یکراست میآید و به هدف میخورد. مدرسهها را که تعطیل کردند قرار شد چند ماهی برویم کرمان. با ماشین خودمان رفتیم. وسطهای جاده من توی ماشین خوابم برد. وقتی بیدار شدم ماشین حرکت نمیکرد، شب شده بود، فقط من توی ماشین بودم. پدرم ماشین را نگه داشته بود تا چیزی بخوریم. خواب و بیدار از ماشین پیاده شدم. انگار وسط یک بیایان بودیم. بیاختیار چشمم به آسمان افتاد، خشکم زد. سراسر آسمان غرق در ستاره بود. هیچ خانه و درخت و کوه و تپهای نبود، حتی ماه هم در آسمان نبود. به ماشین تکیه دادم. از شرق تا غرب، از شمال تا جنوب، فقط ستاره بود. آسمان آن شب جهانبینی من را برای همیشه تغییر داد.
پدرم از میوهفروشی خرید نمیکرد. بیشتر میوهفروشیهای آن موقع میوههای خوب و درشت را جدا میکردند و کنار میگذاشتند که جلوی چشم همه نباشد تا بتوانند با قیمت بیشتر به مشتریهای آشنا بفروشند. پدرم از این کار متنفر بود و همیشه میگفت “مقصر اون میوه فروش بیشرف نیست که باری که خودش درهم خریده رو سوا میکنه و دولا پهنا میفروشه، مقصر اون قرمساقایی هستن که حاضرن اینجوری میوه بخرن، خوب آشغالکله فقط تو باید میوه سالم کوفت کنی؟”
آنقدر با میوهفروشها دعوا کرده بود که دیگر فقط از بازار میوه خرید میکرد.
تمام آشپزخانه پر میشد از آبکشهای میوهها و سبزیهای شسته شده. گیلاس و زردآلو و انگور و سیب و خیار و گلابی و کاهو و کلم و خلاصه هر چیز دیگری که در بازار میوه میفروختند. یک گوشه دیوار هم تپهای از هندوانه و طالبی درست میشد. تمام تابستانها آشپزخانهمان بوی میوهفروشی میداد.
وقتی برگشتیم چیزهایی را که خریده بودم به مهرداد دادم تا با خریدهای خودش به اتاق ببرد. نشستم زیر درخت. هوا گرم بود و آفتاب پوستمان را سوزانده بود. زیر سایه درخت هوا بهتر بود. عجیب بود که بر خلاف روزهای دیگر حتی کوچکترین نسیمی نمیوزید. آنقدر هوا ساکن بود که انگار هیچ چیز حرکت نمیکرد. به این فکر کردم که کره زمین همین الان با سرعتی بیش از صدهزار کیلومتر در ساعت در آسمان حرکت میکند و به دور خورشید میچرخد. این سرعت یعنی یک هواپیما از تهران بلند شود و ظرف دو دقیقه چهار هزار کیلومتر پرواز کند و برسد به فرودگاه فرانکفورت. با چنین سرعتی یک سال طول میکشد تا کره زمین بک بار به دور خورشید بچرخد. با خودم گفتم ولی با وجود این سرعت زیاد، من که الان اینجا نشستم اصلا حرکت زمین را حس نمیکنم. سرعت حرکت زمین همراه با منظومه خورشیدی به دور کهکشان حتی از این هم بیشتر است، بیشتر از هشتصد هزار کیلومتر در ساعت. با چنین سرعتی دویست میلیون سال طول میکشد تا زمین بتواند فقط یک بار به دور کهکشان راه شیری بچرخد. ما همراه با کهکشان هم در حال حرکتیم. شاید کره زمین در دهها یا هزاران جهت مختلف دیگر هم در حرکت باشد ولی اینجا برای ما همهچیز ساکن و ساکت است و حتی برگ یک درخت هم تکان نمیخورد.
به این فکر کردم که وسعت جهان چقدر باید باشد که با وجود اینکه تمام اجرام آسمانی با سرعتهای زیاد و در جهتهای مختلف در حرکتند ولی باز هم انگار جهان سر جای خودش ثابت است.
ماه رمضان شروع شده بود. غذاخوری بهخاطر آنهاییکه روزه میگرفتند یک شیفت اضافی کار میکرد و غروبها برای افطار به روزهدارها غذای گرم میداد. از میان ایرانیهایی که در کمپ بودیم حتی یک نفر هم روزه نمیگرفت. ولی بیشتر افغانیها و تقریبا تمام ترکها و عربها روزه بودند. میثم معتقد بود دولت آلمان با این کارش اشتباه بزرگی مرتکب میشود و روزی متوجه این اشتباه میشود دیگر دیر شده است.
یک بار گفت:
-دولت آلمان فکر میکنه داره با این کارش به ادیان مختلف احترام میگذاره ولی نمیدونه داره مار توی آستینش پرورش میده.
سعید گفت:
-یعنی چی؟ احترام به ادیان یعنی همین دیگه. یعنی هرکس باید آزاد باشه که هر دینی که دوست داره رو انتخاب کنه. به کسی هم ربطی نداره.
میثم گفت:
-احترام باید دوطرفه باشه وگرنه حماقته. تو فکر میکنی الان این مسلمونهاییکه اینجا روزه میگیرن متوجه هستن که دولت آلمان داره بهشون احترام میگذاره؟ اینها وظیفه دولت آلمان میدونن که بهشون سرویس اضافه بده چون مسلمونن، چون خودشون و دینشون رو بهترین و کاملترین میدونن یعنی نه تنها فکر نمیکنن باید از دولت آلمان تشکر کنن بلکه معتقدن این دولت آلمانه که باید از اینها تشکر کنه چون باعث شدن یک مشت آلمانی کافر از خدا بیخبر، بهخاطر خدمت به جماعت روزهدار، ثوابی هم ببرن. حالا ببین اگر دولت آلمان چند سال دیگه بهخاطر این رویی که به اینها داده مثل سگ پشیمون نشد.
با حرفهایش یاد زاهد افتادم. زاهد یکی از دوستانم در دوره دبیرستان بود که خانوادهای بسیار مذهبی داشت. خودش خیلی متعصب نبود ولی بهخاطر خانوادهاش همیشه حفظ ظاهر میکرد. در ماه رمضان، شبهای قدر همراه پدرش به مسجد ارگ تهران میرفت و روز بعدش توی مدرسه حال و هوای مسجد را برایمان با آب و تاب تعریف میکرد. تصمیم گرفته بودم یک شب همراهشان بروم. میترسیدم به پدرم بگویم، مطمئن بودم که مخالفت میکند ولی وقتی گفتم از تصمیمم استقبال کرد و گفت “اتفاقا باید بری تا با چشم خودت از نزدیک ببینی.”
ماه رمضان آن سال مصادف شده بود با تعطیلات نوروز. زاهد با موتور آمده بود دنبالم تا با هم به مسجد برویم. هوا تاریک شده بود. یک موتور کوچک سبز داشت که به آن میگفتند سوزوکی هشتاد، شاید چون حجم موتورش هشتاد سیسی بود. گاهی با همان موتور به مدرسه هم میآمد. هفدهساله بودیم.
مرتضی جوان سی و چند سالهای بود که بیشتر از سنش به نظر میآمد. کم حرف بود ولی اگر در مورد چیزی نظر میداد معمولا نظراتش جالب و قابل توجه بود. تا چند سال پیش معتاد به تریاک بوده و از بین تمام دوستانش تنها کسی بوده که موفق شده اعتیادش را ترک کند. بعد از اینکه ترک میکند به قول خودش بدون اینکه روحش خبردار شود درگیر ماجرایی میشود و به او تهمت ارتداد میزنند. او هم دست زن و بچهاش را میگیرد و از ایران میزند بیرون.
یک روز زندگیش را برایم تعریف کرد. گفت:
-قبل از ترک، ساعت پنج صبح بیدار میشدم و مینشستم پای بساط تا ساعت هفت، یه صبحونه مشتی میخوردم لباس میپوشیدم میرفتم سر کار. ظهر بعد از ناهار دو تا حب مینداختم بالا، غروب هم میومدم خونه دست و روم رو میشستم و مینشستم پای بساط تا زنم صدام کنه که شام حاضره. بخورم و بخوابم به عشق پنج صبح فردا. پول خوب در میآواردم، خوب هم میخوردم خوب هم میکشیدم.
من پرسیدم:
-با این زندگی رویایی چی شد که تصمیم گرفتی ترک کنی؟
معلم ادبیاتمان معتقد بود ما ایرانیها یا آنقدر خودمان را دست کم میگیریم که تمام فرهنگ و تاریخمان را از یاد میبریم یا آنقدر خودمان را دست بالا فرض میکنیم که فکر میکنیم تمام مردم دنیا حیران هوش و ذکاوت ما شدهاند. میگفت روشنفکرهایمان فکر میکنند اگر کوروش و داریوش را زیر سوال ببرند و از نادرشاه و رضاشاه بدگویی کنند یعنی اطلاعات تاریخی زیادی دارند. مردم عادی هم فکر میکنند اگر به دوتا مسجد و یک حوض بگویند “نصف جهان” یعنی خیلی از هنر سردرمیآورند.
میگفت در کتابهای تاریخیمان به هرکسی که بلد بوده گلگاوزبان دم کند گفتهایم حکیم و به هرکسی که جای ستاره قطبی را در آسمان میدانسته گفتهایم منجم. میگفت بدبختی ما تنها این نیست که با تاریخ، خودمان را گول زدهایم بلکه حتی از جغرافیمان هم نصیبی نبردهایم. میگفت چه ارزشی دارد که مدام تکرار میکنیم دریای خزر بزرگترین دریاچه دنیاست و گرمترین نقطه روی زمین در کویرهای ایران است، درحالیکه هر دو را به حال خود رها کردهایم. میگفت به جای اینکه خودمان از داشتههایمان افتخار کسب کنیم، نشستهایم و به افتخارات نداشتهمان میبالیم.
از روی یک پل آجری رد شدیم و به دیوارهای یک قلعه قدیمی رسیدیم. دیوار قلعه که تمام شد یک خیابان پهن شروع شد که برای عبور ماشین و موتور ممنوع بود. خیابان با سنگفرشی فرسوده پوشیده شده بود و در دو طرفش ساختمانهای یک یا دوطبقه قدیمی چسبیده به هم قرار داشت. بیشتر خانهها را به رستوران یا کافه تبدیل کرده بودند و خیابان با نور چراغهای آنها روشن شده بود. “شهر قدیم” شگفت انگیز بود، انگار با ماشین زمان به اروپای صد سال پیش رفته بودیم.
نزدیک کلیسا یک مدرسه هم بود که روزهای یکشنبه درش بسته بود. ساختمان مدرسه از ساختمانهای اطراف کمی جدیدتر به نظر میرسید. چیزی که برای من عجیب بود این بود که از بچههای شش هفت ساله اول دبستان تا دانش آموزان پانزده شانزده ساله سالهای آخر، دختر و پسر همه در همان مدرسه درس میخواندند. به این فکر میکردم که ما در ایران نه تنها دخترها و پسرها را از همان سال اول مدرسه از هم جدا میکنیم بلکه حتی نمیگذاریم بچههای کوچکتر و بزرگتر با هم در یک مدرسه درس بخوانند. با این کارمان به بچههای کوچک یاد میدهیم که بزرگترها قابل اعتماد نیستند و نباید نزدیک آنها باشید. به بزرگترها هم تلقین میکنیم که شما خطرناک و وحشی هستید و نباید نزدیک کوچکترها باشید. در صورتیکه بچهها در آلمان از همان کودکی زندگی در کنار هم و مراقبت از یکدیگر را یاد میگیرند.
یادم آمد که در ایران ساعت تعطیلی مدرسهها را هم طوری تنظیم میکردند که پسرها و دخترها حتی در خیابان هم یکدیگر را نبینند. نزدیک خانهمان یک دبیرستان دخترانه بود. همیشه حواسم بود که موقع تعطیل شدن مدرسه آن اطراف نباشم. از شنیدن متلکهای دخترهای دبیرستانی خجالت میکشیدم. یک روز وسطهای کوچه یک ماشین کلانتری جلوی پایم ترمز محکمی کرد و سرباز لاغری از ماشین پیاده شد. سرباز از من مدرک شناسایی خواست. فقط کارت دانشگاه همراهم بود. نشانش که دادم با لبخند گفت:
-دانشجوی مملکت هنوز نمیدونه کارت دانشجویی مدرک شناسایی نیست؟
چند ساعت بعد دوباره در همان ایستگاه کثیف سوار قطار شدم تا به کمپ برگردم. در مسیر برگشت به این فکر میکردم که ممکن است در آینده با پیشرفت تکنولوژی تمام آلایندههای محیط زیست از بین برود و کره زمین تمام آسیبهای این چند صد سال را جبران کند. حتی ممکن است دانشمندان در آینده راهی پیدا کنند که انسانها هرگز دچار بیماری نشوند و نمیرند، ولی اگر چنین رویایی به واقعیت برسد باز هم ما عمر جاویدان نخواهیم داشت. خورشید نصف عمرش را سپری کرده و چند میلیارد سال دیگر منفجر میشود و از بین میرود. با انفجار خورشید کره زمین تا لایههای زیرینش میسوزد و بعد از آن به سیارهای سرد و یخ زده تبدیل میشود. اگر در آن موقع موجود زندهای پایش به زمین برسد هرگز متوجه نخواهد شد که روزگاری در این سیاره زندگی وجود داشته است. در سراسر کره زمین هیچ اثری از ساختههای بشر پیدا نخواهد کرد. هرگز متوجه نخواهد شد که زیر این خاکستر سرد اقیانوسهایی پر از آب و پر از زندگی در جریان بوده و هرگز نخواهد فهمید که در این سیاره سوخته روزگاری جنگلهایی سبز، کوههایی پر از برف و بیابانهایی پر از شنهای روان وجود داشته است. وقتی سیاهی آسمان را ببیند هرگز باور نخواهد کرد که روزگاری ابرهای سفید در سراسر آسمان آبی پراکنده بوده و هرگز شاید تصور هم نکند که آدمهایی اینجا زندگی میکردند که نگران محیط زیستشان بودهاند. آن موقع ما با تمام دستآوردها و عقایدمان همراه با هزاران سال تاریخ تمدن و میلیاردها سال تکامل، به تلی از خاکستر و دود تبدیل شدهایم.