«آه ای یقین گمشده، ای ماهیِ گریز […]
از برکههای آینه راهی به من بجو!»
(شاملو)
«دوست گرامی!
نامه و به پیوست آن داستان دردناک شما با نام «انتقام سخت» را خواندم. هرچه به حافظهام فشار آوردم، از روی اسم و عکسهایتان در فیسبوک، شما را به یاد نیاوردم. گفته بودید ما در یک مدرسه بودهایم اما در یک پایه و همشاگردی نبودیم. نفهمیدم از شما بزرگتر یا کوچکترم. فرقی هم نمیکند. کاش از آن عکسها، آنچنان که نوشتهاید در آلبوم خاطرات مدرسهتان از من هم دارید، برایم بفرستید و عکسی از همان وقتهای خودتان تا مگر با تقلب حافظه یاری کند و یادم بیاید. شاید شما هم مانند من که شبیه آن روزهایم نیستم، چهرهتان چنان فرق کرده پس از این همه سال دیگر قابل شناسایی نیست؛ وگرنه برای منی که سالیان درازیست ساکن ایران نیستم و آن روزها، یادها و خاطرهها، در ذهنم چنان نقش بسته؛ این فراموشی جای تعجب است. راستش این است با اینکه هر از گاهی به ایران بازگشتهام، اما در همان تهران ۶۸ تا ۷۵ درماندهام و داستان شما، مثل تلنگری، رویه را کنار زده و حالا، هر شب خواب میبینم آنجا هستم، در همان مدرسه، دوازده ساله، سیزده ساله، چهارده ساله و گاه به سن حالای خودم؛ گاهی شیرین اما بیشتر میشود کابوس. برای همین دلم میخواهد از من هم یادگاری در این دفتر بماند. پس این چند خاطره را که بیش از همه در یادم مانده، میآیند و باز سپری میشوند برایتان میفرستم. از آنجا که توان پردازش شما در من نیست و نمیتوانم آنطور رنگ و لعاب بدهم، اینها را به هر شکل که میخواهید به قلم خودتان درآورید و در میان این داستانها بگنجانید، تا همانطور که گفته بودید آینهای باشد برابر آنچه آن سالها ما را ساخت و بارآورد و این سالها اینطور میوه داده است: تلخ، زهرناک. بیصبرانه، منتظر خواندن داستان خودم از زبان شما میمانم.
قلم و روانتان پایدار.
نورالدین خسروی ـ خرداد ۱۳۹۹»
این پاسخ نامۀ من است به یکی از هممدرسهایهای سالهای دور که با من همشاگردی و همپایه نبود. در فیسبوک پیدایش کردم، او را و چند نفر دیگر. پس از نوشتن «درآمد»، این فکر با من آمد که ای کاش همنسلان من، داستانهاشان را از آن دهۀ سیاه و دیوانهوار شصت و هفتاد تا پیش از برآمدن خاتمی از کشکول نظام، میگفتند، مینوشتند. آنوقت برداشتم برای چند نفری که میشناختم و چند نفری که اینجا و آنجا در شبکههای اجتماعی پیدا کرده بودم، «درآمد» را فرستادم و از ایشان خواستم اگر دوست داشتند و خاطرههایی، برایم بفرستند تا در «انتقام سخت» بگنجانم. چند تایی پاسخم را دادند. چند نفری اعتنا نکردند. داستانی که در ادامه آمده است برداشت و برساخت من از خاطرههایی است که نورالدین خسروی برایم فرستاد. نثر و نگارش همه ـ حتی همین نامهای که آورده شد ـ از آن نگارنده است تا از قامت خاطره، به کالبد داستان در آید. (داستان در چهار بخش تنظیم شده و نام از شعاری که در گردانهای تخریب در زمان جنگ مینوشتهاند، گرفته است.)
«اساس تخریب، تخریب نفس است»*
(به ابراهیم گلستان)
(۱)
چشمان آقای ذوالفنون باباغوری بود، به هر جا نگاه میکرد جای دیگری را میدید. آموزگار همهچیز بود. اگر معلمی یک روز نمیآمد، یا یکباره مدرسه دلش میخواست معلمی دیگر نیاید، یا هرچه میشد، او را مینشاندند جاش. تاریخ، جغرافی، اجتماعی، ادبیات، انشا، هنر و حرفهوفن؛ اینها را یادم هست. ریاضی و علوم را گمان نمیکنم. برای همین به او میگفتند ذوالفنون. سال قبلیها میگفتند و قبل از آن قبلیها و قبل از آن نمیدانم تا کی. اصلا پیر نبود. جوان نبود. اسمش ذوالفنون نبود. موهایش ریخته بود. صورت گردی داشت. چاق بود. زیر عینک چندان پیدا نبود چشمش آنطور است. عادت داشت همیشه، از همۀ کلاسها، مرا بیرون کند. من با یزدان. یزدان میز کناری مینشست. چون نمیفهمیدیم دارد کجا را میبیند، نمیدیدیم ما را میبیند که یا کاغذ به هم میفرستادیم یا من داشتم کتاب خودم را میخواندم که زیر کتاب درسی میگذاشتم که بیشتر وقتها دانستنیها، علمیتخیلی یا زندگینامه بزرگان بود. یزدان هم این خوره را داشت. یک جوری بی آنکه به هم گفته باشیم، یا به روی هم آورده باشیم، انگار در مسابقهای شرکت داشتیم و برندۀ آن کسی بود که بیشتر در کلاس ذوالفنون کتاب بخواند. یادداشت مینوشت یکی از کتابهای «ایزاک آسیموف» را یکسره، یک جلسه خوانده. کتابهای آسیموف باریک بود، کاری نداشت. من با غرور زیاد مینوشتم «رابینسون کروزو» را خواندهام، دماغش بسوزد. گاهی چیزهای دیگری مینوشتیم روی کاغذ، شوخی بود یا اینکه بعد از کلاس چه کار کنیم یا یک جمله از آن کتابی که داشتیم میخواندیم و از آنجا که جای او بود تا برسد تا آنجا که جای من، دستبهدست که میشد، ذوالفنون که سرش پایین بود و انگار نمیدید، میدید؛ میگفت یادداشت دست هرکس بود ببرد برای او، آنوقت جریمه و تنبیهمان میکرد. یزدان اسمش یزدان نبود. فامیلش بود. در مدرسه کسی کسی را به اسم کوچک صدا نمیکرد؛ جز من را از پشت بلندگو، ناظم، همیشه، به اسم کوچک. یکباره میشنیدم تمام مدرسه فریاد میزند فلانی ندود! فلانی با فویل بازی نکند! فلانی فلان کار را نکند! فلانی بیاید دفتر!
نورالدین هم شد اسم؟ آدم اسم بچهاش را در دهۀ هفتاد میلادی چطور دلش آمده بگذارد. چون اسم پدر پدرم بوده و همان وقتی که من دنیا آمدم او از دنیا رفت. نه درست همان زمان، یک هفته قبلش سکته کرده بود. آنوقت من که دنیا آمدم همینطور بدون اینکه به عاقبتش فکر کنند اسمم را، بیچاره، گذاشتند نورالدین. هرچند در خانه به نام دیگری صدا میشدم، در شناسنامه که بود، و آقای ذوالفنون انگار دوست داشت و بعد دیگر معتاد شده بود، هرچه میشد، هرکس هر کار میکرد، همان اول بیآنکه معلوم کرده باشد چه کسی، با آن چشمها مرا نگاه میکرد، میگفت «نورالدین اخراج!» بعد از من، گاهی، یزدان را هم بیرون میکرد.
عجیب اینکه با آن چشمها خوشنویس بود. با آن چشمها نقاشی هم میکشید. با آن چشمها جنگ هم رفته بود. اگر من آنوقت بچه نبودم، رفته بودم جبهه، کشته میشدم، مینوشتند شهید نورالدین خسروی. همین آقای ذوالفنون مینوشت. خودش گفته بود رفته، وقت سربازی رفته و سالم برگشته بود. کسی جرات نداشت یا دلش نمیآمد بپرسد با آن چشمها در جبهه چه کار میکرده. لازم هم نبود. خودش که طاقت نمیآورد، وقتی میگفت رفته، سر کلاس تاریخ میگفت، سر کلاس جغرافی میگفت. سر کلاس هنر هم گفته بود. شاید سر همۀ کلاسها میگفت. گفته بود آنجا روی هر چه دستش میآمده میدادهاند خط بنویسد، شعار بنویسد. کارش در جبهه این بود؛ روی گونیهای سنگر، روی دیوارهای شکسته، روی تانک، روی نفربر، روی جیپ، روی کاتیوشا، روی هلی، روی هوا، روی زمین.
روی در پارکینگ خانۀ یزدان از خیلی پیشترها نوشته بودند:
«جنگ جنگ تا پیروزی!»
به رنگ خون، بزرگ و خوانا. خانهشان نبش کوچه و دونبش بود. در خیابان هدایت. نه آن خیابان هدایت، این یکی که در دروس است. حیاط بزرگ داشت. در حیاط استخر داشت. اقاقیا داشت. چندین و چند درخت بزرگ دیگر داشت. باغ داشت. پدر یزدان انقلابی نبود. ضد انقلاب هم شاید نبود. بازاری بود. حجره داشت؛ به آن تشکیلات به آن بزرگی، انبار و چند دهنه مغازه، یزدان میگفت حجره. آجیل میفروخت. عمده. از همه جای ایران پسته و بادام و گردو و کشمش و تخم آفتابگردان و تخم کدو و تخم چیزهای دیگر برایشان میآمد، آقاجان یزدان آنها را در تهران پخش میکرد و گرانتر دوباره به جاهای دیگر ایران میفرستاد و همینطور برای عمویش که او هم آجیلفروشی در کجای کالیفرنیا داشت. تا آن سالها که جنگ تازه تمام شده بود هنوز هم روی در پارکینگ پایین حیاط که سر بنبست یاس بود، پارکینگ اصلی نبود و تا سالها کسی از آنجا آمدوشد نداشت، نوشته مانده بود؛ با رنگ سرخ شره کرده از نقطههای زیر جنگ و پیروزی.
اما خط ذوالفنون خیلی بهتر بود، نه مانند آنطور روی در خانۀ یزدان کجقواره و ناخوش؛ زیبا بود. اسم مرا هم اگر کشته شده بودم به آن قشنگی، نستعلیق، سرخ و سیاه مینوشت زیر نقاشی پرترهای که آقای حافظ میکشید، و مرا هم میچسباندند کنار آنهای دیگر، به دیوار دالان ورودی مدرسه که عکسهای شهدای دانشآموز آویزان بود. آقای حافظ هم معلم هنر بود، هم معلم دینی. در دانشگاه ملی ریاضیات محض خوانده بود و چون عاشق هنر بود، عاشق نقاشی بود، عاشق هندسه بود، و عاشق خطنویسی، با اینکه معلم هندسه نبود، معلم هنر بود و اول معلوم نبود چرا معلم دینی هم هست، ولی هیچوقت معلم ریاضی نبود. اما ازآنجا که برادر کوچکش همشاگردیمان بود میدانستیم ریاضیات محض خوانده. لاغر بود، قد بلندی نداشت، اندامی ترد و شکننده داشت. ریش و سبیل نمیگذاشت، تهریش داشت. مهربان بود و چشمانش اگرچه رنگی نبود، روشن و گیرا بودند؛ و چون عاشق معلمی بود با اینکه شاگرد اول دانشگاه بود، درسش را ادامه نداد و معلم هنر شده بود؛ و وقتی برادرش گفت یک زمانی در مدرسۀ مروی درس حوزه میخوانده، معلوم شد چرا معلم دینی هم. نامخانوادگی او حافظ خالی نبود، حافظیان یا حافظی یا حفیظی بود ولی چون قرآن حفظ بود و حافظ و مثنوی و نهجالبلاغه و خصال و موالی و فیثاغورث و فیزیک هالیدی و خیلی چیزهای دیگر از بر داشت، خود اولیای مدرسه به احترام حافظ صدایش میکردند؛ نه مثل ذوالفنون که بچهها اسمش را گذاشته بودند ذوالفنون. من که فکر میکردم خودش گذاشته بود. کسی چه میدانست اول از همه چه کسی او را به آن اسم صدا کرده است. برای اینکه لابد اول مسخرهاش میکردند میگفتند باباغوری و تا مسخرهاش نکنند نگویند باباغوری. شاید خود من مسخرهاش میکردم. یکبار یزدان با خط نستعلیق زیبایی روی تخته نوشته بود:
«باباقوری عاشق بتهجلقه»
دوخط با دو رنگ گچ نوشته بود و دورش ابر تذهیب، با دورنگ گچ دیگر، همانطور که خود ذوالفنون با گچ که مینوشت، میکشید؛ کشیده بود. ذوالفنون که آمد خیلی بهش بر خورد، از کوره دررفت فریاد زد «نورالدین بیاید اینجا!» و من رسیده نرسیده پای تخته، محکم خواباند زیر گوشم؛ با اینکه من خط خوش نداشتم و معلوم بود کار من نبوده، بعد فریاد زد: «بته جقه لام ندارد!» ولی نگفت باباغوری را با قاف نمینویسند. دستش سنگین بود، اشکم درآمد اما گریه نکردم، سرم را انداختم پایین چیزی نگفتم. بعد هم با لگد زد در کونم از کلاس انداخت بیرون. بیرون اشکم جاری شد. رو به دیوار ایستادم کسی نبیند. چون آن سال در کلاس هنر که پنجشنبه بود، همیشه، دو نیمزنگ، یکی خوشنویسی، و آن نیمزنگ دیگر که وقت نقاشی بود همیشه فقط بتهجقه میگفت بکشیم؛ هر پنجشنبه؛ بتهجقههای باریک، بتقهجقههای چاق، بتهجقههای متصل، بتهجقههای جداجدا، کشیده، رنگارنگ، سیاه، زغال، مداد، آبرنگ، فقط بتهجقه. معلوم نبود چرا. گمان نمیکنم خودش چرایش را میدانست. گویی از روی عادت. یزدان میگفت چون نقاشی بلد نیست. اینطور نبود، پلیکپیها و مشق عید را او مینوشت و گوشه و کنار آنها برای تزیین نقاشی هم میکرد. اما در کلاس هنر جز آن طرح سرو خمیده یاد ما نمیداد. هرکس هم اعتراض میکرد میانداختش بیرون و چون پنجشنبه روز ورزش هم بود هرکس اخراج میشد، از خدایش بود، میرفت در حیاط با بچههای کلاس دیگر بازی. چون سر یک کلاسی گفته بود، یادم نیست کدام یکی، خودارضایی کار بدی است و چشم آدم را احول و کمسو میکند؛ یزدان لام را از سر این گذاشته بود در میان جیم و قاف.
هیچکس ندیده بود یزدان نوشته. من میدانستم. صبح زود، دم در کلاس ایستادم اگر کسی آمد، او که داشت مینوشت، خبر بدهم، پاک کند تا کسی نفهمد. کسی نیامد. وقتی آمدم در کلاس نوشته را دیدم، روی میز معلم که مکعب مستطیلی فلزی بود، رویش پارچه با طرح چاپی اسلیمی، پهن شدم از خنده. با اینکه هنوز بالغ نبودم، نمیدانستم خودارضایی چهجور حسی دارد ولی میدانستم چهجور کاری است. وقتی رسیدم خانه، گرچه هیچوقت نمیگفتم در مدرسه چه شده، جای پنجۀ ذوالفنون چنان روی گونهام سرخ مانده بود، نمیشد نگفت. مادر که دید، گفتم جای سیلی آقای ذوالفنون است. گفت برای چه؟ گفتم. گفت شنبه خودش میآید مدرسه یا پدرم را میفرستد. پدر پنجشنبهها که تازه زودتر از روزهای دیگر میآمد، چهار بعدازظهر میرسید خانه؛ بعید بود شنبه بتواند مرخصی بگیرد. خودش میآمد بهتر بود. تازه پدر زبان نداشت، او داشت. پدر میآمد صدر بزرگ راضیاش میکرد و تقصیر همۀ گناهان جهان را گردن نورالدین میانداخت. مادر اینطور نبود، زیر بار نمیرفت. او پسرش را میشناخت، به ناظم میگفت؛ و تا ذوالفنون نمیآمد عذرخواهی، از او که فایده نداشت، از خود نورالدین، از مدرسه بیرون نمیآمد و ذوالفنون همیشه بود. هر روز در مدرسه بود. هر روز کلاس داشت. شنبهها تاریخ. یکشنبهها جغرافی. دوشنبهها تاریخ. سهشنبهها اجتماعی. تاریخ را معلم دو پایه از سه پایه بود. شاید یک سال جغرافی را سه پایه بود. هنر را یک سال دو پایه، یک سال هر سه پایه و آن دو تای دیگر، یادم نیست. همینقدر یادم مانده مادر آنقدر در دفتر نشست تا زنگ تفریح شد. بلندگوی حیاط صدا کرد «نورالدین بیاید دفتر!» پشتم لرزید. نمیدانستم مادر آمده. وقتی رفتم، ذوالفنون و ناظم نشسته بودند یک طرف و مادر طرف دیگر. مادر گفت: «آقای محترم خط این بچه را من که مادرش هستم نمیتوانم بخوانم، چطور شما که معلم خط هستید نمیدانید؟» رو به ناظم گفت: «خودتان ملاحظه بفرمایید!» آنوقت دفتر خوشنویسیام را که نفهمیده بودم کی برداشته، از کیفش بیرون آورد گذاشت روی میز. صدر بزرگ دفتر را برداشت نگاه کرد، اخمهایش مانند خط خرچنگقورباغۀ من شد، در هم رفت و با همان اخم دفتر را گذاشت جلوی ذوالفنون. سرخ شد و سرش را انداخت پایین. خاموش ماند. چند لحظه شد هیچکس چیزی نگفت. مادر، بعد که رفت خانه، به پدر گفت: «مردکه لوچ بود!» بالاخره ذوالفنون سر بالا آورد و چون میخواست راست در چشم مادرم نگاه نکند، خیره شده بود به چشمهای او، تا از او چون به زحمت افتاده و تا مدرسه آمده، نه اینکه چون پسرش را کتک زده، عذرخواهی کند؛ و از من، زبانش نچرخید بگوید. بلند شد دست به سرم کشید و گفت این آقا پسرتان خیلی شیطان است، خدا میداند بعدها چه بشود؛ و از دفتر بیرون رفت. مادر میخواست ادامه بدهد، من آستینش را کشیدم بس کند و با چشم و ابرو حالیاش کردم دیگر برود. اما او ولکن نبود. گفت از صورتم عکس گرفته و وقتی چاپ شد، میبرد منطقه نشان میدهد و مدرسه باید دیه بدهد چون صورت پسرش را سرخ کردهاند. آقای ناظم، که او را صدر بزرگ میخواندیم، دیگر داشت از کوره در میرفت. گونههایش افروخته و اجزایش کج و معوج شده بود؛ تا همان جایش هم خیلی کوتاه آمده بود. من که دیدم صدر بزرگ دارد عصبانی میشود، باز آستین مادر را کشیدم؛ ولی او هیچ کوتاه نمیآمد و همینطور میگفت «مگر عهد بوق است. انقلاب نکردیم بچهمان را در مدرسه سیلی بزنند…» و رها نکرد. صدر بزرگ بلند شد و تا پنجره رفت، کنار پنجره دکمۀ زنگ را فشار داد، بعد رو به مادر، لبخندی زورکی تحویلش داد و گفت «حق با شماست خانم! اما تقصیر خود نورالدین است که هر بلبشویی میشود، پایش در میان است.»
(۲)
حافظ دست راست نداشت، با چپ مینوشت. برادرش که هفدههژده سال از او کوچکتر، شاگرد اول کلاس بود و در ردیف اول مینشست؛ او گفته بود در جنگ دست راستش را از دست داده است. خودش از این حرفها نمیزد. سر کلاس دینی، مانند معلم دیگری که سال قبلش داشتیم، حرف از جنگ و شهادت و کربلا کمتر میزد. برای همین دیگر پیش نیامد مانند سال پیش کسی بگوید این چه جنگی بود وقتی دشمن هم شیعه بود و مگر برادرِ مسلمان کشتن، حرام نیست؟ و اگر آنها بمباران و موشکباران کردند، چرا ما هم مردم بیچارۀ بیسلاح که گناهی نداشتند را، در خانه و بیمارستان و مدرسه و جاهای دیگر بمباران کرده بودیم و کشته بودیم؟ و از مدرسه اخراج شود. هرچند همان اول اخراجش نکردند.
آنوقت آقای اربابی معلم دینی بود. اول کلاس روی تخته مینوشت: «بإسم رب الشهداء و الصدیقین» و به جای «بسمالله» با آن درس را آغاز میکرد. در پایان کلاس از برکات جنگ حرف میزد، خاطرههایی از شجاعت و دلیری رزمندگان اسلام میگفت و به دشمن میگفت مشرکین. وقتی آن حرف را شنید اول ترش کرد، از کوره در رفت و پسرک را از کلاس اخراج کرد. روز بعد، پنجشنبه بود، جای ورزش همه را در کلاس نگه داشتند و جای معلم ورزش، آقای اربابی با یکی دیگر که تا آن روز ندیده بودیم، آمد. گفت: «ایشان ـ که اسم شریفشان نوک زبانم است، حالا یادم میآید؛ اما صورت گرد و ابروهای پرپشت و کشیدهاش، با موهای سیاهی که روی پیشانی و دو سوی شقیقهها ریخته بود و در زیرگوشۀ لبها خالی از ریش بود از یادم نرفته و نه آن لبخند حق به جانبش ـ از منطقه تشریف آوردهاند تا دربارۀ ماجرای دیروز با شما صحبت کنند.»
آن آقا با لبخند ساختگی اول گفت چه کسی آن سوال را پرسیده؟ پسری که پرسیده بود اول ترسید چیزی نگفت ولی وقتی بقیه ناخودآگاه برگشتند نگاهش کردند، از جا بلند شد گفت او بوده. آن آقا پرسید برای چه آن سوال را پرسیده و او با صدای لرزان گفت چون در کارتِ بازی کشورها، روی کارت کشور عراق، برای «جمعیت» نوشته پانزده ملیونوپانصد هزار نفر و برای «مذهب» نوشته ۶۵ درصد شیعه؛ و آقای اربابی خودش سر همان کلاس گفته بود همسایهآزاری گناه کبیره است، برادرکشی حرام است، کشتن مسلمان و علیالخصوص شیعیان، از هر گناه کبیرهای بزرگتر و حرمتش بیشتر است. و گفته بود نباید مردم بیگناه را کشت و این ظلم آشکار است که بر سر روستاها و شهرهای ما بمب ریختند، پس ما هم در جواب بمبارانشان کردیم.
هنگام حرف زدن او، آن آقا که قدش بلند نبود، توپر بود و شکم داشت با پیراهنی چهارخانه که روی شلوار انداخته بود، به نیمکت او نزدیک شد، جلوی پسر ایستاد، در چشمش خیره شد و با لحنی همانند لبخندش گفت:
«مگر آقای اربابی نگفتهاند هر آدمی وظیفۀ عقلی دارد در برابر خطری که جان او و خانوادهاش را تهدید کند از خود دفاع کند، حالا مهاجم هر دینی داشته باشد؟»
پسر که از نزدیک شدن آقا، بیشتر ترسیده بود و صدایش فروتر افتاده بود، خفه و آرام گفت: «چرا.» آقا با لحنی محکم گفت: نه او، نه همشاگردیها صدایش را نشنیدهاند و باید بلندتر جواب بدهد؛ سپس دوباره همان حرف را تکرار کرد و باز پرسید. پسرک این بار بلندتر با سر پایین انداخته گفت: «چرا!»
آقای عابد ـ حالا یادم آمد، سال بعد همین آقا معلم آموزش دفاعی مدرسه شده بود ـ گفت:
«صیانت نفس از اوجب واجبات است، دفاع از وطن همینطور و هرچند دشمن، مسلمان و برخی از آنها برادران شیعۀ ما بودند، ما وظیفه داشتیم از جان خود، زن و فرزند و خاکمان دفاع کنیم.» آنوقت رو به پسر گفت: «حفظ جان و ناموس به نظر شما گناه است؟» پسرک خاموش، چیزی نگفت. دوباره پرسید: «به نظر شما عقلانی نیست که آدم از خودش دفاع کند؟»
پسرک این بار گفت: «چرا هست.» آنوقت از کنار نیمکت او راه افتاد و به ته کلاس رفت. کلاس سه ردیف پنجتایی نیمکت داشت و روی هر نیمکت اغلب دو نفر نشسته بودند جز ردیفهای آخر که سه نفره بود و هر کلاس، سیوپنج تا سیوهشت دانشآموز داشت. آقای عابد به انتهای کلاس رسید، برگشت رو به تخته، دستی به ریش توپیاش کشید و ادامه داد:
«همچنین اگر برادر آدم در چنگ ظالمی گرفتار شده باشد و او برادر آدم را مجبور کرده باشد بدون اینکه بخواهد یا چارۀ دیگری داشته باشد، به خانوادهاش حمله کند، آدم نهتنها وظیفه دارد از خود و خانوادهاش دفاع کند؛ بلکه نجات برادرش از چنگال حاکم ظالم و جبار هم بر دوش اوست. اگر هم آن برادر همچون پسر نوح با بدان نشسته و از آنها شد، بر انسان واجب است خانوادۀ او را از دست خود او هم نجات دهد!»
پس از آن درنگی کوتاه کرد و با صدایی رسا از کلاس پرسید: «به نظر شماها اینطور نیست؟» و بیآنکه منتظر پاسخ بماند گفت: «بنابراین ما نهتنها مجبور بودیم از خودمان، خانواده و خانههایمان در برابر مهاجمین دفاع کنیم، بلکه بر اساس وظیفۀ شرعی و عقلی، میبایست برادران دینی و خانوادههایشان را هم از چنگال حاکم شیطانصفت مستکبر آزاد میکردیم.» آنوقت دوباره به راه افتاد. آقای اربابی که تا آن لحظه خاموش بود، ناگهان گویی چیزی به خاطر آورده، میان صحبت او دوید و گفت:
«همینطور هم بود. بر همین اساس که فرمودند آن زمان، یکی دو گردان از برادران اسیر عراقی تشکیل شده بود که دوشادوش برادران ایرانی خود در نبرد حق با باطل، علیه صدام و استکبار جهانی جنگیدند.»
پس از آن آقای عابد ترشکرده و ابرو هم آورده، شاید ازینکه میان حرفش دویده بود، بیآنکه به آقای اربابی نگاه کند، دیگر به نزدیک تخته رسیده، ایستاد و رو به کلاس گفت میداند حالا زنگ ورزش است و بچهها دلدل میکنند زودتر آن دو رهایشان کنند بروند پی بازی و فوتبال، ولی «به یاد داشته باشید، این ورزش کردن و تندرستی و سلامتی لازم است تا همیشه برای دفاع از خود و آرمانهای مقدسمان آماده باشیم، چراکه جنگ ایمان با رذالت و نبرد ستمکشیده با ستمگر از حضرت آدم بوده و تا ظهور امام زمان ادامه دارد.» و آن لبخند زورکی باز بر لبانش نقش بست.
اربابی گفت حالا دانشآموزان میتوانند برای ورزش به حیاط بروند و همینطور که بچهها به خروش رفتن افتادند افزود البته او و آن آقا به کتابخانه میروند و دانشآموزان حواسشان باشد اسم هر کدامشان که خوانده شد، هر یک جداگانه به کتابخانه برود تا به یکی دو سوال آنها پاسخ دهد. آنوقت من که از آمدن آن آقا و چیزهایی که گفت جا خورده و به فکر فرو رفته بودم، به حرف دیروز پسرک فکر میکردم که گفته بود ما چه حق داشتیم بر سر مردم و همین خانوادههایشان، بمب و موشک بریزیم و آنها را از بین ببریم؟ و اگر ما هم همان کار ظالمانه را کردیم، خانههای آنها را ویران کردیم، جان کودکانشان را گرفتیم، چه فرقی با ظالمان داشتیم؟ ولی وقتی میخواستم بگویم: «حرف شما جواب حرف او نبود» در کتابخانه که از هرکس پرسیده شد آن پسر را چقدر میشناسد، در مدرسه چه حرفهایی میزند، خانوادهاش که بودند، دوست صمیمیاش کیست و از این سوالها، هیبت عابد که دیگر آن لبخند زورکی را بر لب نداشت، عبوس و اخمآلود تندتند آدم را به باد سوال گرفته بود و در مقابلش آدم به تتهپته میافتاد، جرأتم را چنان گرفت، زبانم بند آمد و حرفم را خوردم. با این همه اول بیرونش نکردند. سال که تمام شد، مدرسه منتظر ماند، در سال جدید دیگر آن پسر را ثبتنام نکرد. کسی هم فکر نکرد چرا، با اینکه درسش خوب بود و از شاگردان ممتاز بود. و در سال جدید دیگر آقای اربابی معلم دینی نبود؛ آقای حافظ بود، او که دست راستش را در جنگ از دست داده بود.
(۳)
مدرسه، پیش از آنکه مدرسه شود، باغ بود با درختان تنومند و بلند، توت و کاج و چنار. روی درختان چه بسیار پرندگان لانه داشتند. دستهدستههای طوطی آبی و سبزرنگ و گلههای مرغ عشق؛ کلاغ هم بود و کبوتر چاهی فراوانتر. وقتی هم که مدرسه شده بود تا سالها، همانطور بود. اما آن سال، ساختمان تازه ساختند و تا حیاط هم بزرگتر شود، درختها را بریدند و دیگر آن همه پرندگان گریختند، جز کلاغها. سال سوم بودم آن وقت که مدرسه همان که بود، دیگر نبود و نمانده بود. وقتی که مهر شد، مدرسه گشوده شد، روی دیوار ساختمان نیمهکارۀ جدید که تنها بخشیش راه افتاده بود، نقاشی بزرگ، چهرۀ رهبر تازه نقش بسته بود. از درختها یک ردیف کاج، نزد دیوار غربی مانده بود. پیش روی باغچۀ کاجها نردههای آهنی گذاشتند و سکویی پیوسته دورتادور حیاط برای نشستن بچهها ساختند و در جنوب، آبخوری، وضوخانه و توالتهای تازه. با این همه تغییرات، زمین بسکتبال و والیبال توامانی به حیاط افزوده شده و دیگر حیاط، لخت بود و هر جا در تیررس چشمان آن نقش بزرگ دیواری.
کادر آموزش هم دیگرگون شده بود. آموزگاران کارکشتۀ قدیمی، همان چندتایی که از پیش از انقلاب هنوز بودند، انگلیسی، عربی، ریاضی و علوم، جایشان را داده بودند به معلمهای خیلی جوانتر. کادر اداری همینطور. صدر بزرگ رفته بود و اینکه جای او آمد، سال قبل معلم ریاضیات و هندسه بود. حافظ که پیش از این بیشتر روزها در مدرسه بود، دیگر فقط دو روز میآمد. اربابی رفته بود. ذوالفنون هنوز و همچنان، چون همیشه بود با عینکی جدید که در آفتاب، رنگ تیره میگرفت. دیگر پنجشنبهها ورزش نبود، جاش آموزش دفاعی بود. صبحش هنر. یک هفته ذوالفنون میآمد و درس و سرمشق خوشنویسی میداد. سرمشقهایش دیگر ازین دست: «ما در کشته شدن و کشتن پیروزیم.»، «کربلا سر میرسد دوران هجران غم مخور»، «از دست منه تفنگ تا پیروزی»، «سرخی خون تو هرگز نشود پاک ز خاک»، «اسلام حالا حالاها خون میخواهد»، «آهسته پل به خون شهدا آغشته است»؛ آن شعارهایی که میگفت بر در و دیوار همهجای جبهه مینوشت، نبودند؛ جای اینها بیت یا مصرعی شعر مینوشت روی تخته و بعد همان را با قلم که خودش میتراشید روی کاغذ گلاسه یا ابر و باد: «مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید»، «نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد»، «کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش»، «بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند» مینوشت؛ و بعد در دفترهای سرمشق که باید از روی آن، روی ورق پوستی تقلید میکردیم.
پنجشنبۀ هفتۀ دیگر حافظ میآمد و زنگ نقاشی بود. من این سال پرگارِ دستم را پیدا کردم که از قلم و قلمدان میگریخت اما به مداد طراحی که میرسید، جان میگرفت. بیشتر وقتها دلم میخواست چهرههای آدمها را سیاهقلم بکشم. دفتر سفید طراحی که دور از چشم مادرم خریده بودم از دستم نمیافتاد. بچهها، معلمها، نقش بزرگ روی دیوار، مدیر، ناظم، صورت هرکس را میکشیدم، فرق نداشت چه کسی. و به هیچکس جز یزدان نشان نمیدادم. چیزی درونم بیدار شده بود که هر کس را میخواستم روی کاغذ بیاورم. گردن حافظ بود. او این آتش را به جانم انداخت، پنجشنبهها، یک هفته در میان. پس از پایان زیارت عاشورای صبحگاهان که به اجبار همۀ مدرسه در سالن نمازخانه بود، ولی حافظ در آن جمعیت غایب، وقتی به کلاس میرفتیم روی تخته را پر کرده بود از نقش و نقاشی. معلوم نبود از چه ساعتی میآمد آنجا در کلاس، تنها، پگاه بامداد، تا وقتی به کلاس میرسیدیم، کارش روی تخته را تمام کرده بود؛ با گچ و تنها با دست چپ. یک بار بهشت کشیده بود. دو هفتۀ دیگر پس از آن جهنم. در باغ بهشت آدم و حوا و گندم و مار؛ در دوزخ دیوان و دیگهای بزرگ آتشین و فروزان با آدمها، صورتکانی در حال سوختن، در شکنجۀ عذاب. یک روز مشق خانه، کشیدنِ درخت و برگ میگفت؛ یک بار تمرین پرنده و پرواز میداد. از شاپور رسام که صورت شیرین را برای خسرو کشیده بود تا کمالالملک و تالار آینه، در کلاس سخن میگفت. دریا میکشید و پریماهیان در آن و دهان کوسهای که دندان خونین داشت. دریا میکشید و نهنگی، یونس درون دلش. یک بار چاه و بیابان، یوسف درون چاه و برادران با صورت شیطان، کشیده بود. یک بار دیوار و پنجرهای روی آن و روبروش باغ و دورتر راهی و پشت پنجره صورتکی چشمهاش خیره به راه.
همین سال بود که سرانجام پدر یزدان داد درِ پارکینگ پایین را رنگ زدند و آن شعار «جنگ… جنگ» زیر سفید تازه مدفون شد؛ و ماشین ژاپنی خریدند در آن پارکینگ جا دادند. همین سال بود که بالغ شدم. همین سال بود که حافظ سر کلاس دینی به جای درس، گاهی مثنوی و مولوی میخواند و توضیح میداد، در امتداد موضوع درس هرچه که بود، توحید یا معاد؛ ولی مهمترین هنوز هم، درس ولایت بود: پس از نبی، پس از امام، دنیا خالی نمانده و نمیماند از ولی و اوست مقتدا، هر که باشد. پنهان اگر که باشد، بر شیعیان روزگار واجب پیدا کنند وی را.
درس آموزش دفاعی، تا دو ماه از سال گذشته بود، معلم نداشت و به جای او، ذوالفنون میآمد. یادم نیست چه کار میکرد، چه درسی اگر میداد؛ یا باز هم خط مینوشت و برای هرکسی سرمشق تازهای. ولی خاطره هم میگفت، از جنگ. یک بار گفت وقتی به منطقهای که در حال پاکسازی بود، اعزام شد. گفته بودند روی میلۀ متصل به جام بیل مکانیکی بنویسد: «اساس تخریب، تخریب نفس است»؛ او هم نوشته بود. فرداش، پیش از ظهر، او که در سنگر بود صدای انفجاری مهیب آمد. بیرون دود سیاهی چند کم آن طرفتر به آسمان میرفت، دیگر رزمندهها در خروش و تکاپو که چه پیش آمده؛ فرمانده سوار موتور، به تندی در رفتن به محل انفجار، ذوالفنون را که دید ایستاد او را به ترک موتور نشاند و برد. نزدیک دود رسیدند، گودالی بسیار بزرگ دید و جام بیل و اهرم جرثقیل که دیروز رویش نوشته بود، از بدن بیل جدا افتاده دورتر، نوشته سرخ روی زرد زیر دود؛ و لودر و کابین واژگون، زنجیر چرخها همچون خزندهای برگشته، خشکیده زیر آفتاب. از آن سه رزمنده که در کار خنثی کردن بمبی کار نکرده فرورفته در زمین، بودند، نه هیچ اثری. فرمانده یک دست فرمان موتور گرفته، با دست دیگر پشت هم به پیشانی و روی ران میکوبید. ذوالفنون، دل در دلش نبود، از دیدن جسد پر از هراس. فرمانده ایستاد، روی از جوی اشک شسته بود. لرزان به گودال که پیدا بود از ترکیدن بمب بود نه از حفاری، نزدیک آمدند. دو پا بریده از کمر، نزدیک گودال، پیدا بود از موج انفجار پرتاب شده، اثری از اجزای دیگر پیکرش نبود. فرمانده به سوی لودر واژگون دوید. ذوالفنون روی زانو نشسته، از حرکت بازمانده بود؛ «زانوهام خالی کردند» گفت. سر و دستان راننده هم نبود، پریده بود. از سومی هیچ ردی نبود؛ جز تکهتکه این جا و آن جا پوست، سرانگشت، استخوان. هر سه همچو او سرباز. این تنها بار بود که آدم، ذوالفنون را شبیه آدم دیده بود، چشمان باژگونهاش از اشک راست شد. من که چندین بار از دست او کتک خورده و چقدر از او بیزار بودم، نمیدانم از حالش یا از آنچه گفته بود گریهام گرفت و بچهها نمیدانم؛ چون تا کسی را نبینم یا نبیندم، سر انداخته بودم پایین؛ تا اینکه گفت فرمانده افتاده بود بر زمین به سجده، نابهخود، دست و خاک و کلوخِ پاشیده از انفجارِ بمب به سرکوبان، دیوانهوار فریاد میکشید: «ای خدا…!»؛ صدای هقهقی بلند شد. سر بالا آوردم، برادر حافظ سر روی دست روی میز گذاشته، شانههاش میلرزید. کلاس سکوتش گرفت تا نمیدانم چقدر شد زمان گذشت و یک نفر از ته کلاس گفت:
«آقا! پس آن نوشتۀ شما چه معنی داشت وقتی از خود لودر حتی چیزی نمانده بود؟»
ذوالفنون، بیرون حال خودش رفته، ناگهان، این را شنید، از جا بلند شد، راه افتاد، سوی در کلاس رفت، آن را اندازۀ سرک کشیدنی گشود و باز بست، بیسخن، دوباره برگشت سوی صندلی، نشست؛ عینک از چشم برداشت، با پارچۀ رومیزی پاکش کرد تا گمان کنم بغضش فرونشست، گفت: «چون کار تخریبچیها ناکار کردن مینها در میدانهای مین و بمبهای عمل نکرده افتاده و فرورفته در زمین بود، پیوسته در معرض خطر انفجار و از دست دادن اعضای بدن خود بودند، آن جمله، برای بالا بردن روحیۀ آنها بود و میرساند که آنچه انسان را از بین برده و تخریب میکند هرآینه ویرانی روح اوست. فراموش نباید کرد معنای نفس، روح آدم است. و از دست دادن دست و پا، انگشت و چشم و دیگر اندامها، در پیش حفظ خود که هرآینه نفس و روح آدمی است، بیارزش است.»
گاهی که ذوالفنون نمیآمد؛ رهایمان میکردند در حیاط. با بچههای سال پایینتر که پنجشنبهها مانند سالهای قبل ما ورزش داشتند، قاطی میشدیم، فوتبال، بسکتبال یا والیبال بازی میکردیم.
نمیدانم آن سال من حالم دگرگون بود چون تازهبالغ بودم یا برای همه اینطور بود. حافظ که پیدا بود نه مانند سالهای پیشتر پرحرف، در خودش آرام بود. پر از وسوسه بودم و دلم میخواست آن نقش و نگارها، چهره، منظره، هر چه میکشیدم را نشان او دهم اما همزمان دلم نمیخواست هیچ ببنید کسی و بفهمد دستم به آن خطوط، منحنی، گرد و کج و شکسته و در هم، با سایهها و حالتهای چهره اخت و صمیمی شده و کسی نفهمد هرگز چطور تازه آدمها را گویی با کشیدنشان میتوانستم آنطور که واقعا بودند ببینم و کشفشان کنم در نقطهها، پیوستگیها، چین و چروکها و ورمها، حالت لبها و چشمها و خطوط پوست، وقتی که دستم روی صورتشان بود. بیماری وسواسگونهای که باید خودم را از آن وامیداشتم تا مگر مدتها خیرهخیره به اجزای چهره و پیکر کسی، نایستم نگاه کردن مگر متوجه نشود، معذب نشود، با خودش نگوید من چرا آنطور نگاه به او کردهام طولانی، با دقت. و شاید همۀ اینها در خیال خودم بود چون از خودم چقدر شگفتزده بودم که این توانایی یکباره در من کجا، از کجا آمد و اگر یکباره نبود، پیشتر در کجای من پنهان مانده بود وقتی که پیش از آن حتی یک بتهجقه بی لرزش دست و درست نمیتوانستم بکشم.
سرانجام پس از دو ماه و خوردهای، شاید سه ماه، که از آغاز مدرسه گذشته بود، پنجشنبهای به جای ذوالفنون، معلم آموزش دفاعی، همان که سال پیش با آقای اربابی آمده بود و نام عابد داشت، آمد. بچهها هر یک در جای خود یکه خورد، خاموش در جا تکیه داده فرو نشست. همان قیافه، همان لباس، همان ریش، همان لبخند ـ زورکی ـ و همان ابروان گرهکرده. بیآنکه حرفی بزند، پشت میز رفت و نشست، کیف سیاه چرمی که داشت روی پا گذاشت، باز کرد و از درون آن اسلحهای سیاه بیرون کشید، قنداق تاشو را گشود، رو به کلاس به یک دست گرفت و لبها، نه چون همیشه آنطور مصنوعی، به لبخند باز و در چشمها برق روشنی. خندان درنگ کرد یکیک درون چشمهای ما و پس از کمی تفنگ را گذاشت روی میز؛ بی هیچ حرف پیش گفت:
«هدف از این درس آشنایی دانشآموزان با انواع سلاح، باز کردن و بستن، تمیز کردن و روغنکاری آنها؛ آشنایی با نشانهگیری و تیراندازی و بالا بردن روحیۀ دفاعی دانشآموزان است.»
و همانطور که وقت حرف زدن در صورت آدم خیره میشد یکی یکی به چشمها، پرسید: «کسی نام این اسلحه را میداند؟» وقتی صدا در نیامد از هیچکس، دستش دوباره رفت روی اسلحه و گفت: «این که میبینید ـ برداشتش از میز با یک دست ـ کوچکترین مسلسل جهان است…»؛ خشاب بیرون کشید و جدا کرد و نشان داد در خشاب خالی، گلولهای نبود: «درس نخست و از همه درسها مهمترین اینکه هرگز روی سلاح را به کسی نباید گرفت، مگر برای شلیک!» و ادامه داد: «همۀ مدلهایش قنداق فلزی تاشو ندارد.» و باز هم همان نگاه: «چطور هیچکدام اسم این را نمیدانید؟ اصلش اسرائیلی است. در فیلمهای جنگی خارجی کم نیست. از سبکترین اسلحههای جهان است و در میان مدلهای مشابه، محبوبترینشان.» آنوقت همهمه افتاد در میان کلاس. اگر آن پسر را اخراج نکرده بودند او میگفت. حتما در کارت بازی تفنگها دیده بود. آنوقت همهجور کارت بازی بود، انواع اسلحهها، انواع ماشینها، موتورها، هواپیماها، کشتیها، کشورها. روی هر کارت عکس یک تفنگ بود و زیر آن ویژگیهایش را نوشته بود. برنده آن کسی بود که کارت دستش از مال آن یکی ویژگیهای برتری داشت، قدرت و دور و حجم موتورش بیشتر بود، تعداد سیلندرهایش بیشتر بود، از زمان ساختش خیلی نگذشته بود، تندتر میرفت، جمعیت بیشتری داشت. اگر ماشین یا موتور بود، آلمانیاش از همه بهتر بود. اگر هواپیما بود بهتر بود جنگی باشد نه ترابری. اگر کشور بود بهتر بود بزرگتر باشد. اگر اسلحه بود بهتر بود روسی نباشد. من و گمانم خیلی از همشاگردیهای دیگر، میدانستیم آن چه اسلحهای بود؛ ولی هیچکدام نگفتیم. او بلند گفت هرکس، از همان سر کلاس، یکی یکی بیاید از نزدیک نگاهش کند، به دست بگیرد، بدنش را لمس کند و سرمای فلزی را که آنطور و آن همه به آدم قدرت و جسارت میداد، خودش احساس کند. جوری که گفت آدم با خودش فکر میکرد در آزمایشگاه علوم است و معلم شیفتۀ کالبدشکافی و آن چیز، لاشۀ جانوری و او دانشآموزان را به تشریح آنچه جاندار دیگر نبود، فرا میخواند. اما نه… جوری که گفت، گویی آنجا کلیسا بود و او کشیش و داشت گناهکاران را وقت نماز روحانی فرا میخواند برای بخشش گناهانشان، از خون خدا بنوشند و بدن پسرش را بخورند؛ یا شاید، جوری که گفت، انگار میخانه بود آنجا و پیرمردی، پرطمطراق و مست و رجزخوان، معاملۀ کارآزمودۀ خود را بر روی میز گذاشته تا هرکس به احترام تجربههای بینهایت آلت پیری، دستی کشد بر آن تا کارآزمودگی به او منتقل شود. خوب یادم مانده اینها در ذهن من که آنوقت تازه «آخرین وسوسۀ مسیح» و «زوربای یونانی» هر دو را یواشکی خوانده بودم، چنین گذشت. اینطور عابد، طبیعت نوجوی ما و آن خواست قدرت بیپایان که در نهاد نوجوان نهفته است را بیدار، از آن خود میکرد. گمانم در آن لحظۀ پر هیجان، هر یک از ما از صمیم جان میخواست اولین نفری باشد که به آن جادوگر یک پای آدمکش دست بزند، لمسش کند؛ از آن او بشود و برای یک لحظه آن را از آن خود کند. اما من از تطبیق معاملۀ پیری با آن تفنگ چنان مشمئز شده بودم، نتوانستم خودم را راضی کنم پیش بروم معاملۀ سیاه و فلزی و سرد عابد را دست بگیرم و نوازش کنم.
(۴)
آقای حافظ، همان که برادرش میگفت در مدرسۀ علوی درس خوانده، جامعالمقدمات را پیش آقای موسوی میامی در همان دوران مدرسه تمام کرده، در نوجوانی درس خارج را نزد مرحوم آیتالله شبستری و بعد از آن، زمانی که در دانشگاه ریاضیات محض میخوانده شرح منظومۀ ملا هادی سبزواری را از سید رضی نوۀ میرزای شیرازی آموخته بود و شرح مثنوی را از علامه جعفری؛ هرچند این اسمها جز میرزای شیرازی برای من غریبه بود و نمیشناختم اما از گفتن برادر حافظ پیدا بود آدمهای مهمی هستند یا بودهاند؛ در همین سال عاشق شد، گویا به خانمی که او هم معلم بود.
آن روز، چهارشنبهای، زنگ اول، درس دینی بود ولی حافظ مانند همیشه زودتر از دانشآموزان در کلاس نبود. عادت نداشت چهارشنبهها نقاشی بکشد، وقت آن پنجشنبه بود و در کلاس دینی به جای نقاشی، یک بیت شعر یا حدیث یا آیهای از قرآن و به خط خوش وسط تخته مینوشت، و در میان درس به آنچه نوشته بود، بازمیگشت. وقتی نوشته بود، روی تختۀ سیاه با گچ سفید: «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولیالامر منکم» و از روی آن میگفت باید ولیشناس بود، وقتی نبی از میانه رفته است.
بار دیگر نوشته بود «وأصطنعتک لنفسی» و از روی آن گفت موسی هنگامیکه به سوی فرعون از سوی درختِ خدا روانه شد، درخت خدا در طور سینا در آتش بود اما چه آتشی که نمیسوزاند، با موسی به سخن آمد و گفت «تو را برای خود ساختم»؛ تا قلب موسی را قدرت و توان مبارزه با حاکم جبار ظالم داده باشد.
آن چهارشنبه اما به جای اینها، شیر بزرگ غنودهای کشیده بود در پایین تخته و نزدیک؛ و در افق، دورتر، خورشید سرخ در غروب پشت کوه؛ کنار شیر، شمشیری در زمین فرونشسته بود؛ پشت و اطراف شیر تا غروب، پر از دست و پاهای بریده و افتاده. عجیبتر آن بود که خود در کلاس نبود. تا بیاید، یک ربع، بیست دقیقه، دیرتر آمد و هیچ سخن نگفت؛ ایستاد کنار در، به نقاشی روی تخته، چندی نگاه کرد. دستی به چهرهاش کشید، لبخند روی لب رفت نزدیک صندلی، آن را برداشت، آورد و گذاشت پهلوی راست تخته، همچنان بیحرف، بالا رفت روی صندلی و دست برد به تابلویی که بالای تخته به دیوار آویزان بود، آن را برداشت، آمد پایین گذاشت روی میز. باز رفت سوی صندلی، با پا هل داد آن طرف گذاشت زیر آن عکس دیگری که به قرینۀ قبلی بالای تخته بود را هم پایین کشید برد و گذاشت روی آن دیگری. آن هر دو را که بالای تختههای همه کلاسهای درس در این سرزمین کوبیده بودند، از روی میز برگرفت و رفت کنار در گذاشت بر زمین. برگشت باز سوی صندلی، برداشتش گذاشت پشت میز و نشست اما آرام و قرار پیدا نکرد، دوباره از جا بلند شد و رفت سوی آن دو عکس، خم شد، با همان یک دست، برداشت باز هر دو را و در گشود، بیرون کنار در گذاشت بر زمین؛ بازگشت ولی این بار در جای خود نرفت، ایستاد در میانۀ سکو، پشت به تخته رو به ما، با آن صدای زیر، زیرک و مهربان، سخن آغاز کرد و گفت:
«گفتهاند که پدر شیخ، «سلطان محمود» را عظیم دوست داشتی و او در میهنه سرایی بنا کرد ـ کی اکنون معروف است به سرای شیخ ـ و بر دیوار و سقفهای آن بنا نام سلطان محمود و ذکر خدم و حشم و پیلان و مراکب او نقش کرد. و شیخ کودک بود، پدر را گفت: «مرا در این سرای یک در خانه [اطاق] بنا کن چنانکه آن خانه خاصۀ من باشد و هیچکس را در آن تصرفی نبود.» پدرش او را خانهای بنا کرد ـ در بالای آن سرای که صومعۀ شیخ آن است ـ چون خانه تمام گشت و در گل میگرفتند، شیخ [در همان کودکی که بود] بفرمود تا بر دیوار و سقف آن خانه جمله بنوشتند کی: «الله الله الله». پدرش گفت: «ای پسر این چیست؟» شیخ گفت: «هرکس بر دیوار خانۀ خویش نام امیر خویش نویسد.» پدر را وقت خوش شد و بفرمود تا آن همه که نوشته بودند از دیوار سرای او دور کردند.»
این را که گفت، رفت و نشست پشت میز و ساکت ماند. کلاس مات مانده که چه شد، چرا تابلوها را پایین آورد و این که گفته بود با آن شیر و غروب، شمشیر و دست و پایهای بریده روی تخته، برای چه؟ آنوقت یک نفر که من بودم دست بالا برد. با سر اشاره کرد بگویم. گفتم چیزی که پیدا بود مانند وقتهای دیگری که از بر میخواند از بر خوانده؛ از چه کتابی است؟ گفت: «اسرارالتوحید». باز هم سکوت شد. کمی منتظر ماندم بگوید آن کتاب چیست؛ و وقتی دوباره در خودش فرونشست بی ادامۀ سخن، ناچار گفتم آن چگونه کتابی است؟ «داستانِ یک جور زندگی است»، گفت. گفتم: «زندگی کی؟» و میخواستم بگویم چهجور زندگی؟ اما او همان دست را بر بینیاش نهاد و با تکان سر، حالیام کرد بگذارم به وقت دیگری.
فرداش، روز نقاشی نبود، ذوالفنون و خوشنویسی بود. یکی از همشاگردیها، همان که بعد از کلاس دیروز رفته بود و تابلوها را آورده، صندلی گذاشت بالا رفت، آنها را دوباره به دیوار سر جایشان آویخت، برای او هرآنچه دیروز در کلاس حافظ گذشته بود، چه گفته و چه کرده، گفت. آقای ذوالفنون، حرفی نزد، به او گفت ساکت و وقت کلاس رفت به سرمشق نوشتن برای بچهها. هفتهای گذشت، چهارشنبه صبح زنگ دینی شد اما به جای حافظ، ذوالفنون آمد گفت معلم پیشین دیگر نخواهد آمد و تا جایگزین برایش پیدا شود او خواهد آمد؛ چرایش را نگفت، هرچند چه میگفت، گفتن نداشت، پیدا بود. بور شدم که چرا پرترهها و آن چیزها که کشیده بودم را نشان حافظ ندادهام. دلم گرفت. هرگز کسی از اولیای مدرسه یا معلمها، پس از آن هیچوقت حرفی از آن ماجرا نزد. غمگین شد کلاس و فضا سنگین شد. درسی که هرچه بود داد و رفت و آن روز هم گذشت. من نابهخود، آفتاب کنده بودم از پشت کوه که میآمد بالا یا در کار غروب بود با صورت شیری و شمشیری، روی میز. برادر حافظ گفته بود همان پنجشنبه آمدند خانۀ آنها حافظ را بردهاند، نگفتند هم کجا. و افزود در میانشان، لباسشخصیها، او، معلم آموزش دفاعی، آقای عابد هم بود. وقتی که آمدند حافظ در کارگاهش بود؛ و همراه بردنش هر آنچه آنجا بود را بردند، کتابها را بردند، تابلوهایش نقاشی و خطنوشتهها، همه را جمع کرده بودند و برده بودند. به مادرش که گفت پسرش جانباز است، کجا میبرید؟ هیچ نگفتند و وقتی از چارچوب در کنار نمیرفت، کنارش زدند، افتاد. حافظ به سوی مادرش دوید، دستش را گرفت بلندش کرد و در آغوشش کشید و گفت: «آرام مادرم. ما هم خدا داریم.» وقتی هفتهای گذشت و خبری از او نیامد و نشد؛ مادر رفت بنیاد؛ گریه کرد، التماس کرد بگویند حافظ کجاست، اثر نداشت. خشمگین شد، فریاد زد بگویند مگر چه کار کرده است، اثر نداشت. کسی نگفت پسرش کجاست، کی برده، کی برخواهد گشت و اصلا برای چه. پرسیدم عابد در آن میان چه کاره بود؟ برادرش هم نمیدانست. به مادرش نگفته بود در مدرسه چه شد، حافظ چه کار کرده بود. این را که گفت پرسیدم راستی چرا آنطور آن روز رفتار کرده بود؟ برادر گفت چونکه غمگین بود. تابستان عاشق شده، چند بار رفته خواستگاری نزدیکترین دوست دخترخالهشان ولی رد کردند، هر بار بیدلیل؛ تا بار آخری پدر دخترک به حافظ گفت: «دخترش، مردی که دست ندارد نمیخواهد.»
پس از این ماجرا دلم از کشیدن چهرههای آدمها، آنچنان که خوش میشد، دیگر نشد. تا آن پنجشنبه، دو هفته پس از بردن حافظ، صبح، وقت زیارت عاشورای دستهجمعی در نمازخانۀ مدرسه، در کلاس پنهان ماندم تا روی دیوار، نه روی تخته که بشود پاکش کرد، کنار جایی که میز و صندلی معلم بود و اگر میز را تکان نمیدادند اصلا پیدا نمیشد؛ مانند حافظ که روی تخته میکشید، نقاشی بکشم روی دیوار. کشیدم. با دو تا ماژیک، سرخ و سیاه. زنگ هنر گذشت و هیچکس آن را ندید آنجا چنان که پنهان بود. زنگ بعدی، وقتِ عابد و آموزش دفاعی شد، موضوع درس انواع استتار. معلم همان اول کلاس گفت: «امروز پس از درس تئوری، آموزش عملی خواهیم داشت.» و درس استتار کوتاه بود. استتار با سایه و نور. استتار با لباس خاکی در مناطق کوهستانی و خشک، با لباس سبز و لجنی در جاهایی که درخت و جنگل، بیشهزار. استتار در آب. استتار در طبیعت. وقتی توضیح هر کدام را تمام کرد، دستور داد تا میرود بیرون، بازمیآید دو نفر میز معلم را بردارند بگذارند در میانۀ کلاس. دلم ریخت و تندِ تپیدن شد از اضطراب که میز را تکان دهند، نقاشی از استتار میآمد بیرون. کار اما گذشته بود از کار. وقتی که رفت، دو تا از بچهها میز را برداشتند آوردند گذاشتند وسط و نقش پیدا شد. با سیاه او را کشیده بودم، دستش همان یوزی که لولهاش بیشتر شبیه آلت بود تا تفنگ، و دورتر، جای نشان، دست بریدۀ حافظ، با سرخ؛ و رگبار گلوله از تفنگ در دست حضرت عابد، به دستِ خونچکان.
هرچند قاب آن اندازۀ پهلوی میز و نهچندان بزرگ بود، شمایل عابد، اسلحهبهدست و تیرانداز، به روشنی نمایان بود. وقتی که بازگشت، بچهها در میان همهمه، هرچند هاجوواج، داشتند به نقاشی نگاه میکردند، اما تا رسید ساکت شدند، نگاهها برداشته از دیوار، بر پای خاستند و هیچکس سخن نگفت. او ولی با اسلحهای بزرگ در دست آمده، ندید همان اول، آن را بر پایهاش گذاشت روی میز. قطار فشنگها از روی شانهاش که بود برگرفت در کنار آن نهاد و همچنان ندیده بود. من دل در دلم نبود، خدا خدا میکردم رو نگرداند، نبیند، به خیر بگذرد. او با اشتیاق بسیار و لبها گشوده، نگاهش به اسلحه، خوشنود، گفت «این تیربار امژ3، مسلسلی بسیار قدرتمند است. ساخت آلمان و اندازۀ گلولههاش…» دستش که رفت سوی فشنگها، رو کمی گرداند، چشمش گرفت به دیوار و نقاشی. ماسید از ادامۀ سخن. در هم کشید ابروان و پیش رفت، نزدیکتر. آنجا که ایستاده بود، نیمرخ، رو به صحنۀ نبرد، با صدایی خفه و تهنشین شده، گفت «این کار کیست؟» آن لحظه نفسهای بچهها چنان در سینه حبس و هرچه در سکوت فرورفته بود گمان میکردم تپش تند قلب من حالا شنیده میشود، جرات کجا داشتم بگویم که کار من. رخ از دیوار برگرفت و برگرداند، از خشم رگ گردنش بیرون، گلو صاف کرد، فریاد زد «گفتم کار کدام پدرسوختهست؟» اما کسی ندیده بود، حتی به یزدان هم نگفته بودم، نمیدانست؛ در جا و خشک نشسته، هیچکس به هیچکس نگاه هم نکرد. او خشمگینتر دوباره نعرهای کشید: «این بار آخر است میپرسم وگرنه خود دانید.» و خیره شد به واکنش چشمها و جنبش سرهای بچهها. در آن میان، یکی شاید بدون اختیار، رو گرداند و بیچاره برادر حافظ را تندی نگاه کرد؛ عابد دید، برپا گفت و فرمان داد همه به یک ستون راهی حیاط.
روزهای بارانی کلاس ورزش برگزار نمیشد؛ آن روز هم باران بود، آسمان خاکستری، سیاه. وقتی که تند میآمد، دریچههای چاه را برگ و زباله میگرفت و کف حیاط استخر آب میشد؛ بند که میآمد بابای مدرسه سر چاه را تمیز میکرد و راه آب را باز میگشود؛ آن روز هم استخر آب بود و همچنان میبارید. عابد تیربارش به دست از دنبال، آخر از همه آمد. حیاط دو بخش بود هر دو مستطیل، بخش بزرگتر زمین هندبال و فوتبال و در دو طرف تیر دروازه داشت. آن یکی کوچکتر برای بسکتبال و والیبال. دستور داد وسط مستطیل بزرگتر به صف بایستیم زیر باران شلاقی. آنوقت اشاره کرد برادر حافظ از صف بیرون، برود پیش او که زیر سایهبان سکوی نظامت، در امان از باران ایستاده بود؛ و تیربار سنگین را داد دست او و دیگر فرمان داد با تیربار، نشسته پامرغی دور حیاط بچرخد. بیچاره التماس کرد کار او نبوده است؛ به خرجش نرفت عابد؛ فریاد زد اگر او نیست، کار هر که هست بیاید از صف بیرون وگرنه جورکشِ او برادر حافظ خواهد بود. آن را که گفت در خودم فرو رفتم، حقش نبود دیگری به جای من به ویژه حافظ کوچک، شاگرد اول کلاس، که آن دو هفته آن همه سختی کشیده بود. با ترس و دلهره پا پیش گذاشتم از صف بیرون و همزمان، یزدان پا پیشتر گذاشت، بیاضطراب و هراس با صدای محکمش غرید، گفت او بوده. من لرزان گفتم نه، کار من بوده. یزدان، پرزورتر خیلی درشتتر از من بود، برگشت سوی من و اخم کرد و باز گفت «نورالدین دروغ میگوید آقا، اصلا بلد نیست نقاشی بکشد… من کشیدهام.» عابد چیزی نگفت و در فکر رفت. آسمان گرفتهتر، رعد زد. یک لحظه بعد صدایی مهیب غرنبید. آقا تیربار را از دست حافظ کوچک گرفت و آمد از زیر سایهبان پایین، روبروی یزدان رفت و فرمان داد تصویر روی دیوار را بگوید چه بود، دقیق. یزدان از ته کلاس، جزییات را ندیده، هرچه توانسته بود و دیده، گفت. عابد کشیدهای خواباند زیر گوش او و گفت این برای دروغی که گفته است. آمد سراغ من، با سر اشاره کرد روی پا بنشینم. نشستم. آب تمام جانم را گرفت و سرما به استخوان رسید. تیربار را گذاشت از پشت روی شانههای من و دستهایم را بردم پشت گردنم، گرفتمش. فریاد زد دور حیاط، تا صدای آمدن زنگ، پامرغی… «بجنب!» و تازه کمتر از سهربع از یک ساعت و نیم، گذشته بود. به دیگران فرمان داد بروند زیر پیشآمدگی سقف، زیر سایهبان؛ جز یزدان که باید زیر باران میماند. یک دور جانفرسا، با کفش و لباس خیس و آن سنگینی تمام شد. در دور دوم، نزدیک تیردروازه از پا افتادم، تفنگ از دستم افتاد. فریاد خشمگین عابد رسید: برپا، بجنب، راه بیفت. من باز به سختی خودم را پیدا کردم، بر روی پا نشستم و راهی شدم. درد همه تنم را فراگرفته بود و از سرما لرزان چو بید، اشکهایم اضافه بر باران. چندین بار از نفس افتادم و مسلسل افتاد روی کمرم از درد پیچیدم، افتاده بر زمین و باز بهسختی به راه افتادم. و آسمان نه یاری کرد، پیوسته درغرنبید و اشکهایم را باران بیپایان میبلعید از روی صورتم. تا دور دوم تمام شد، رسیدم نزدیک سایهبان و باز افتادم؛ این بار هرچه کردم دیگر جانی نمانده بود باز برخیزم روی دو پا نشسته راه بیفتم، اما بدن در فشار و ترس، چه کارها که نمیکند. وقتی به زور و التماس به دستان و پاهایم دوباره نشستم، یکی دو گام پیشتر رفتم، ناگاه دردی و سوزشی شدید در کمرم سخت درگرفت، پیچید در ستون فقراتم رسید بالاتر، با صورت رفتم درون آب و آسفالت، تیربار افتاد روی گردنم. شاید از هوش رفتم، گمانم این شد که مردهام. وقتی که چشم باز گشودم از دهنم خون میرفت. فریاد عابد را از دور، گویی از زمان دیگری میشنیدم هنوز در گفتن: «بلند شو، بجنب، پدرسوخته، برو!» چکمههاش کنار صورتم بود. یزدان دوید آمد، تفنگ از گردنم برداشت، خودش به دوش گرفت و نشست روی پامرغی و جای من ادامه داد. عابد چیزی نگفت، در سکوتِ خود اجازه داد. آنوقت دو تا دیگر از بچهها آمدند زیر شانههایم را گرفتند، بلندم کردند از زمین؛ و وقتی با دهان پرخون خرخرکنان از آنها پرسیدم چه شد؟ خردههای دندان شکسته از دهانم بیرون ریخت. یکی که برادر حافظ بود آرام در گوشم نجواکنان گفت «بیشرف لگد کوبید در کمرت.»
و من پس از آن هرگز نقاشی نکشیدم.
۲۵ آبان ۱۳۹۹
- از همین نویسنده
«من در میان چلچلهها به خواب رفتم
و در میان لاشخورها بیدار شدم.»
توماس ترانسترومر
ا.ح / 21 November 2020