شخصیت ادبی و سیاسی شیخ احمد روحی در زیر سایه میرزا آقاخان قرار گرفته است.[۱] البته غریب نیست. شیخ احمد روحی و میرزا آقاخان هر دو از یک استاد درس فراگرفتند،[۲] هم‌سفر شدند، همخانگی کردند، هم‌راز شدند، دوخواهر‌ را به همسری گرفتند، هم‌پیمان سیاسی شدند، در‌ پشت یک قلم نشستند و هم‌نویسی کردند. با هم نیز در بیست و هفت جمادی الاول ۱۳۱۳ از اسلامبول به طرابوزان به تبعید فرستاده شدند، به اتهامی مشابه هم در‌ یک روز در اوایل صفر ۱۳۱۴ در تبریز سرشان بریده شد.[۳] با این حال اگر قلم و رسایل متعددی از میرزا آقاخان مستقل باقی مانده، شیخ احمد روحی را عمدتا در هم‌نویسی‌هایش با میرزا آقاخان از جمله در کتاب «هشت بهشت» و یا در همکاری‌هایش در ترجمه ادبی از جمله همکاری او و میرزا آقاخان با میرزا حبیب اصفهانی در ترجمه «حاجی بابای اصفهانی» ردیابی کرده‌ایم و تاکنون آثار مستقل روحی به طور مجزا ضبط و منتشر نشده‌اند.

شیخ احمد روحی (عکس: زمانه)

پیش از این در یادداشت دیگری در رادیو زمانه دو نامه از شیخ احمد روحی به همسرش طلعت ازل را برای اولین بار ضبط و تاریخ‌گذاری کردم. حال در ادامه آن دو مکتوب مجموعه‌ای از اشعار شیخ احمد روحی را به اضافه‌ی‌ واپسین مکتوبی که از روحی در دست باقی مانده است برایتان برای نخستین بار ضبط و ارائه می‌کنم.

این اشعار و مکتوب از آرشیو علی روحی پسر طاهره خانم، خواهر شیخ احمد روحی به دست آمده است. آرشیو علی روحی در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران با شماره ۱۰۷۴۱ نگهداری می‌شود. علی روحی در بالای صفحه‌ای الحاقی به این مجلد این توضیح را نوشته است: «بعضی از آثار قلمی مرحوم حاج شیخ احمد روحی کرمانی شهید راه آزادی ایرانست که در فامیل روحی در کرمان بوده و عارفه خانم روحی، خواهرم، آنها [را]برای من به تهران فرستاده، در سال ۱۳۳۵ شمسی مجلد کردم». این مجموعه شامل چهار مکتوب شیخ احمد روحی، مجموعه‌ای از اشعار او که برای خانواده خود در کرمان ارسال کرده، و رساله‌ای به عربی در زمینه تعلیم و تربیت است.

اشعار در مهاجرت:

۱

شعر اول و دوم از اشعاری ست که بنا به توضیح علی روحی «در اوایل مهاجرت از ایران یا قبل از رفتن به شام و حلب و سوریه و لبنان سروده و برای خواهران و برادران و مادر خود فرستاده». با توجه به این توضیح تاریخ سرایش این اشعار را بایستی بین ۱۳۰۴ تا ۱۳۰۷ قمری معادل ۱۲۶۵ تا ۱۲۶۸ هجری شمسی دانست.

بود تا در میان پای تو در کار

بپوش از یار چشم و دست بردار

ظهوراتی از آن مهروی دیدم

که دل از جان و ایمانم بریدم

بدو گفتم که ای یار سخندان

زتو بنیان دینم گشت ویران

به زنار و صلیب توست سوگند

که ببریدم زغیرت عهد و پیوند

روا باشد بخوانی تو بخویشم

چه من برگشتم از آیین و  کیشم

بریدم از همه اقوام و خویشان

شدم اندر کلیسا با کشیشان

زاسلام مجازی گشته بیزار

ببستم بر میانِ خویش زنار

نمودم غسل تعمید از سر صدق

قدم بنهادم اندر وادیِ عشق

به صد شوق و به صد ساز و ترانه

به سوی دیر، من گشتم روانه

در آنجا بس عجایب بس غرایب

عیان می‌گشت هر دم از جوانب

در آن صحرا هزاران کشته دیدم

به خون خویش بس آغشته دیدم

گروهی اندر آنجا زار و حیران

نه ترسا، نه یهودی، نه مسلمان

همه بی پا و سر افتان و خیزان

به سوی دیر رهبانان شتابان

گهی در سوز و گه در ساز بودند

مصفی از حسد وز آز بودند

مجرد گشته از امکان و اکوان

نهاده سر به صحرا و بیابان

در آن حالت شدم از خویش بی‌خود

عیان شد طلعت محبوب لاحد

ندا آمد مرا از حضرت او

که من اویم شده پیدا زهر سو

مجرد شو ز اغبار علایق

زصدق دل بمن می‌گرد عاشق

منم من لیس غیری قط موجود

زموجودم عیان پنهان به مفقود

۲

فی تجلیات رب الارباب عن الساقی و الخمر و الرباب

خیز ای ساقی بیارم جام می

تا بگویم قصه کاوس و کی

اسقنی الکاس المدام المستطاب

اننی من هجر نفسی فی عذاب

یا مغنی غن لی لحن الحجاز

باز آر آن ساز و یک ره مینواز

یا ندیمی قم فان العمر راح

هات کاس الروح مملوا براح

از حجازم قصه گو و از عراق

وز حکایت‌های ایام فراق

وآن نگار ماه‌روی سیم‌تن

آن بت سنگین‌دل پیمان‌شکن

آنکه دل را برد و عهدم را شکست

جان و تن را از فراق خویش خست

راستی از تو بریدن مشکل است

رستگی دل زتو بی حاصل است

مردم چشم از سواد خال توست

زان همیشه چشم بر دنبال توست

غیر قدت کو به دیده جا گرفت

سرو در شوره که دیده پا گرفت

صد ره از سدره قدت طوبی‌تر است

روی تو رضوان و لعلت کوثر است

سینه‌ات سینا و رویت نارِ طور

زلفت اژدر در کف موسی نور

مظهر انوار رحمت روی تو

مطلع آثار سطوت موی تو

قبله ارباب وحدت ابرویت

سلسله اصحاب حیرت گیسویت

چشم تو مست و جهان مستان او

جملگی بی پا و بی دستان او

خواستم بر روی تو آرم نماز

حاجبت حاجب شد از فکر دراز

کاین دلیل بت پرستیدن بود

جسم را از جان <جدا> دیدن بود

عاشقان از خویش وارسته همه

از زن و فرزند بگسسته همه

غیر ذکر دوست نبود ذکرشان

جز وصال یار نبود فکرشان

پا نهاده بر سر دنیا و دین

بی‌شک آن قومند اصحاب یقین

کی ببیند چشمشان جز روی دوست

زانکه نبود غیر او، هر چیز اوست

هم زوحدت هم زکثرت فارغند

بر فراز عرش شمس بازغند

هم زدنیا هم زعقبا بی‌خبر

وارهیده از جمیع خیر و شر

پاک از ناموس و ننگند  آن گروه

راحت از هر صلح و جنگند آن گروه

پای تا سر پر زانوار وجود

غرقه دریای وجدند و شهود

صد هزاران سال قبل از ممکنات

عشق‌ها ورزیده با سلطان ذات

در جهاتند و مقدس از جهات

با صفاتند و مبرا از صفات

هم از ایشان خانقاه و مدرسه

گشته با انوار <دور> از وسوسه

هم به آن‌ها شد به پا هفت آسمان

هم از آن‌ها با ضیا هفت اختران

آسمان زایشان به گردش قائما

وین زمین چونان بلاکش دائما

سلم الله علیهم اجمعین

وعلیهم ذکر ربی کل حین

۳

شعر سوم تا نهم از ۱۱۶ شعری ست که شیخ احمد روحی در نامه‌ای برای مطهر خانم خواهر خود به کرمان فرستاده. تاریخ این نامه مشخص نیست. اما قطعا مربوط به سال‌های زندگی خارج از ایران شیخ احمد روحی ست. در انتهای این اشعار شیخ احمد روحی چنین نوشته است:

مطهره ادام الله اسعادک. لازال مبتهج الحال باشید نمی دانم شما را به چه نحو روزگار در گذر است از مزخرفات خزعبلات خود در اسابیع سالفه به جهت جناب شیخ ابی القاسم و علیا مخدره  طاهره ارسال داشته. اینک چند بیتی نیز به جهت آن مخدره تقدیم داشت مایه استهزایی به جهت جناب آقا یوسف [شوهر خواهر بزرگش طاهره خانم] هست. چندی مشغول خواهند بود. خدمت ایشان و جناب آقا ابراهیم [معروف به وحید الملک شوهر مطهره خانم] سلام می‌رسانم نور چشمی المسماه به صدیقه را  مقبل وجوه و  خدومم.[۴] آقا محمد جواد را سلام برسانید. >…<

بنشانید بخاک رهم آن تازه نهال

سایه‌وش کرد دلم را به ره خود پامال

بلبل جان مرا چرخ شکسته پروبال

طوطی طبع شد از زهر غم هجران لال

کاسه کاسه دهدم دور فلک زهر هلال

بهر اغیار مهیا بکند جام وصال

روز و شبی کرده به اغیار ظهورات جمال

من بیچاره کجا تاب طلوعات جلال

بکند رحم به حالش مگر آن خوب خصال

دل شوریده همی می‌پزد[5] بیهوده خیال

من ستمدیده و دلدار قلیل‌الانصاف

کن به حالم نظر ای شاه کثیرالاالطاف

منکه از درد غم عشق تو دل بیمارم

سرشب تا به سحر ناله‌کنان بیدارم

می‌کشم آه چو مشتاق وصال یارم

بنده عشقم و سودازده دیدارم

من عزیز و به بر دلبر خود بس خوارم

بیدل و بیکس و غمگین و حزین و زارم

باعث خنده اغیار جفاکردارم

از خدنگ غم هجران تو دل افگارم

گر بکشتیم به صد جان[۶] زتو منت‌دارم

روحیا مثل تو هجران‌کش بی‌مقدارم

من ستمدیده و دلدار قلیل‌الانصاف

کن به حالم نظر ای شاه کثیرالالطاف

ای خوش آن عهد که با یار به عشرت بودم

در بر دلبر و در غایت عزت بودم

شربتم <باده> دیدار و به صحت بودم

غیرت غیر چو از دوست به وصلت بودم

دوش تا صبح به غم‌خانه فرقت بودم

همدم هم و الم محنت و کربت بودم

عزتم رفت همانا که به ذلت بودم

راحتم رنج شد، گویا به مشقت بودم

من از این حادثه در عالم حیرت بودم

چه بلایی که کشیدم بچه حسرت بودم

من ستمدیده و دلدار قلیل‌الانصاف

کن به حالم نظر ای شاه کثیرالالطاف

چه بلایی ست که بِدهی تو به هر مهرو دل

کز پی قتل تو هر دیده او صد قاتل

کند از باده هجرت به جفا لایعقل

هر دم از فرقت او بر تو نماید صد یل[۷]

تو به جان راغب او، او به سوایت مایل

بس جفاها کشی از بهر وی و او غافل

این بلا را چو خریدم شده کارم مشکل

بسته دل در سر زلفین بتی مهر گسل

دوش صیدم بنموده است و کنونم بسمل

دردم افزوده زتعداد، بود الحاصل

من ستمدیده و دلدار قلیل‌الانصاف

کن به حالم نظر ای شاه کثیرالالطاف

۴

دست بسته دل شکسته گشته‌ام

تا به جان تخم وفایت کشته‌ام

رسته‌ام از رشته ایمان و کفر

تا سر زلف تو شد سررشته‌ام

غل و غش از جان و دل شد بر کنار

چون کنون در خون خود آغشته‌ام

برتر از افراد حیوان و بشر

از فرشته وز ملک بسرشته‌ام

طمع و ترس از جنت و نارم برفت

وارد وادی وحدت گشته‌ام

خود بهشتم چون بهشتم ماسوی

ساده و آزاده و ننوشته‌ام

از وجود و از عدم آسوده‌دل

جملگی را هشته و بگذشته‌ام

۵

نوبهار آمد و از نو به صفا روز آمد

باغ نزهتگه عشاق غم‌اندوز آمد

دهر پرنغمه زمرغ طرب‌آموز آمد

حمل آرامگه مهر جهانسوز آمد

عالم کهنه بشد تازه، چو نوروز آمد

همچو گل ساغر می انجمن‌افروز آمد

چون در این دم که گلم تازه و ساغر تر هست

باد چون نفخه عیسی است که جان‌پرور هست

غنچه هم‌صحبت مرغان زبان‌آور هست

دل بشو شاد ، مگویم  که دم دیگر هست

عالم کهنه بشد تازه چو نوروز آمد

همچو گل ساغر می انجمن‌افروز آمد

عالم از عشق تو شد شهره و رسوا چکنم

مایل ذوق و صفا شد دل شیدا چکنم

توبه تکلیف کند زاهد خودخوا[8] چکنم

توبه از می بسی آسان بدی، اما چکنم

عالم کهنه بشد تازه چو نوروز آمد

همچو گل ساغر می انجمن‌افروز آمد

کنج غم من چه قَدَر ناله و افغان بکنم

با می صافی و گل عزم گلستان بکنم

دل پژمرده زغم غنچه خندان بکنم

به جهان خویشتن از عشق تو دستان بکنم

عالم کهنه بشد تازه چو نوروز آمد

همچو گل ساغر می انجمن‌افروز آمد

همچو روحی چو به کف آوری جام صهبا

سوی بستان به تفرج روی هر صبح و مسا[۹]

من ندانم چه نماید به من آن ماه‌لقا

بشنو این قصه که آرد به دل و جانت صفا

عالم کهنه بشد تازه چو نوروز آمد

همچو گل ساغر می انجمن‌افروز آمد

۶

میان یار نمودم هزار فکر دقیق

نشد عیان سر مویی ز بعد صد تحقیق

فتاده‌ام تک و تنها کنون به وادی عشق

نه مونس و نه انیس و نه همدم و نه رفیق

چه غم اگر شدم از دوستان خویش جدا

خیال یار بود همرهم رفیق شفیق

بمیرد و نبرد گوهرمراد دلی

که جان او نشد اندر محیط عشق غریق

روا بود که زآب وصال منع کنی

مرا که آتش عشقت نموده است حریق؟

همیشه رهبر خود در طریق عشق نما

صفا و صدق اگر خواستی شوی صدیق

رسد به کعبه به تحقیق روحیا هر کس

که از جناب الهی بجوید او توفیق

۷

دل پرسوز را حرارتی است

به جفا پیشه‌اش محبتی است

نشود حایل، هیچ کون و مکان

سخن عشق را سرایتی است

دل کند گریه زار زار عجب

از زمانه ورا شکایتی است

کند از یک قدح  گدا را شاه

پیر میخانه را چه همتی است

سلسبیل ار نخواهم ای صوفی

باده را نیز نیک حالتی است

غمزه‌ات  قتل می‌کند عشاق

تیغ خونریز را چه حدتی است

هفت دریا کشیده روحی و باز

دل او را عجب حرارتی است

۸

نبیند یار من مغلوب عشقم اضطرابم هست

بیا مستم کن ای ساقی که با یارم عتابم هست

چنان دریافته تفسیر خط و آیه حسنت

سوالی زاهد ار بنماید از وی صد جوابم هست

دهانت نقطه صفر است، صوفی نیستش داند

شود روز حساب البته با وی صد حسابم هست

صلا زد جام محنت هر که  ذوقش هست پیش آید

حریف مجلس عشقم نود شیشه شرابم هست

غریب عشقم اما در پناه یار خوشحالم

مرا تنها مدان چون ذره پرور آفتابم هست

گدا گر گشته‌ام بالانشین محض قربم

چه عارم از گدایی یک شه عالیجنابم هست

بحمدلله مقیم آستان عشقم ای روحی

چه باکم چون بدین گون بارگاهی انتسابم هست

۹

گوید به وجه و جبهه‌ت بیننده در نظر

سبحان خالق خلق الشمس و القمر

موجود از ولای تو آمد مکونات

آمد جمال محترمت احسن الصور

دانسته حقیقت اشیا بلاحجاب

دادی به اهل عقل زقران تو بس خبر

اعیان ممکنات مرا یاد تو چو شمس

از جمله ظاهری تو در جمله مستتر

از پرتو جمال تو موجود شد بهشت

وز سطوت جلال تو برپا[ی] شد سقر

دور فلک چو طبع تو کی طبع مستقیم

اندر جهان چو قول تو کو قول معتبر

منما ز روحیت نظر شفقت دریغ

یا خاتم‌الرساله یا سید‌البشر

واپسین مکتوب:

نامه زیر واپسین مکتوبی ست که از شیخ احمد روحی در دست داریم. او این نامه را در ۲۲ ماه رمضان ۱۳۱۳ نوشته است. و همان طور که از متن نامه مشخص است چهار ماه از اغاز به تبعید او از استانبول به طرابوزان گذشته بوده است. با توجه با آنکه تاریخ اعدام شیخ احمد روحی و میرزا آقاخان در اوایل صفر ۱۳۱۴ است، برخلاف امیدی که او به پایان قریب الوقوع تبعید خود در این نامه نشان می‌دهد چهار ماه و اندی بعد او در تبریز اعدام شد.

فی ۲۲ شهر رمضان [ ۱۳۱۳ قمری، مصادف با ۱۷ اسفند ۱۲۷۴ شمسی] عن طرابزون الی کرمان

مادر مهربان من قربانت شوم.

امید است مزاج بَهاج آن مخدره قرین صحت و سلامت باشد. دو مکتوبِ شما از کرمان به توسط شیخ اخوی از اسلامبول این هفته رسید، بسیار خرسند شدم. شرح حالم را بخواهید طولانی است. مختصرش اینکه چهار ماه است که گرفتار دو پادشاه اسلامم به واسطه خدمت بزرگی که در اتحاد ملل اسلامیه به آنان نمود‌ه‌ام. با جمعی دیگر از مردمان متدین عاقل چندی قبل یعنی دو سال قبل خونکار[۱۰] روم از جناب سید جمال‌الدین افغانی که خیلی مقرب و دوستش بود خواهش نمود که هرگاه بتوانید ملل اسلامیه را به یک اتحاد سیاسی دعوت نمایید که اگر سایر ملل عیسویه بر ضد ما برخیزند هر چه مسلمان روی زمین است با هم متحد باشند در اینکه یکدیگر را معاونت نمایند. و ما با جمعی مردمان دانا و آگاه نوشتجات بسیار امل به علمای بغداد نوشتیم و آنان هم در نهایت امتنان قبول نمودند. و عرایض در این باب به سلطان عثمانی نوشته، از طرف سلطان هم بدیشان نشان‌ها و هدیه‌ها و اکرام‌ها شد. این کار مایه‌ی اعتبار و اشتهار ما در دولت عثمانی شد و بنا بود به ما احسان‌ها و اکرام‌ها نمایند. خبر این اتحاد به سلطان ایران رسیده، از جهالتش و جای اینکه این معنی تمام به خیر و خوبی او بود بدون هیچ نوع ضرری، خیال نمود مبادا علمای ایران به سلطان عثمانی روی آورده فردا بر ضد من برخیزند به سفیرش به اسلامبول نوشت و تلگراف نمود که به هر قسم که ممکن است اینان را <…> و طرد نما و سفیر بی‌تدبیر هم در این موقع که تغییر صدارت و نظارت اینجا شده و دولت مشغول مساله ارامنه بود، به بابین رفته اظهار داشته بود که سه چهار نفر از اهالی ایران که مفسد و دشمن دولت و ملت هستند در اینجایند. شما آنان را تسلیم ما نموده ما هم در عوض ارامنه‌ای که به خاک ایران رفته‌اند به شما تسلیم می‌نماییم. سلطان هم نشناخته ما را تسلیم کرد. یعنی بنده و سرکارِ ‌]میرزا آقا[ خان و جناب حاجی میرزا حسن خان جنرال قونسول سابق اسلامبول را روانه طرابزون که از اینجا به ایران ببرند نمودند. روز بعد از حرکتِ ما معلوم می‌شود که ما که بوده و مصدر چه خدمت شده‌ایم. امر تلگراف قبل از ورود ما به اینجا به توقف ما در طرابزون صادر شد، که بعد ما را به اسلامبول عودت دهند. و اکنون سه ماه است در نهایت احترام از ما نگاهداری نموده و چهار نوکر به خدمات ما گماشته و در هتل بسیار اعلایی منزل داده‌اند تا اینکه چند روزی گذشته ما را باز به اسلامبول عودت بدهند. ابولِ جاهل[۱۱]  چون نمی‌خواست نان کاهی مانند آدم بخورد چرخ خیاطی که به ده تومان خریده بودم و روزی دو قران مزد می‌گرفت و همه مخارجش را هم من می‌دادم چرخ را به دو تومان فروخته، مبلغ سی و پنج تومان هم از شیخ گرفته، از راه مشهد روانه کرمان شد، لابد تا حال رسیده است. بسیار <مضر> و جاهل است. مراتب را می‌داند. اهل خانه شش ماه متجاوز است نزد پدر و مادرشان هستند. دو جاریه زاده سلامت هستند. احوال خودم هم بد نیست. هوای اینجا مانند خبیص[۱۲] کرمان است. برای زمستان مناسب. ظاهرا تا عید رمضان به اسلامبول عودت نماییم. حضرت بحرالعلوم که همه علوم را جمع یک عباسی به هر قسم باشد می‌داند عرض سلام می‌رسانم و کذا آقای ابراهیم زاهد که از معنی زهد نه او ونه بالاتر از او خبر ندارند سلام می‌رسانم و آخوند ملایوسف که خیلی باملاحظه است. اخوات را  مسلم هستم. نور چشمان ایشان را دیده‌بوسم. <…>.

این‌قدر به السنه غریبه خارجه، چه در نوشتن و چه در گفتن، انس گرفته‌ام که زبان فارسی را فراموش نموده‌ام.


[۱] بر خود لازم می‌دانم از محقق ارجمند مهدی رضایی تازیک که اشتیاق ضبط اشعار شیخ احمد روحی را در من انداخت و نسخه‌ای از مجلد علی روحی از مکتوبات روحی را در اختیارم قرار داد تشکر کنم. همچنین از شهروز خنجری که سخاوتمندانه ضبط اولیه من را از اشعار با دقت فراوان مقابله نمود. در نهایت ممنونِ سخاوتِ علمی منوچهر بختیاری و یاری علمی ایشان نیز هستم.

[۲] بنا به روایت یحیی دولت‌آبادی در فصل دهم کتاب «حیات یحیی»، میرزا آقاخان شیخ احمد روحی را «استادزاده»‌ی خود خطاب می‌کرد چرا که شیخ احمد روحی فرزند استاد او در کرمان، ملا محمد جعفر کرمانی بود.

[۳] بنا به روایت مندرج در کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» اثر ناظم‌الاسلام کرمانی به نقل از یکی از اجزای ایالت آذربایجان، این دو نفر حتی در لحظات پیش از مرگ نیز ارزوی کشته شدن پیش از دیگری را داشتند: «میرزا آقاخان دامان میرغضب را گرفته او را قسم داد که اول مرا بکش».

[۴]مقبل وجوه و خدوم = بوسیدن روی و پا

[۵] به نظر وزن مصرع مختل است

[۶]گر بکشتیم به صد جان: گر کشتیم به دوصد جان

[۷] شیخ احمد روحی در حاشیه در توضیح لغت ترکی یل نوشته است: به معنی سال.  

[۸ ]حدف ه در این مورد چندان رایج نیست

[۹] وزن این بیت به نظر دقیق نمی‌اید

[۱۰] خونکار مخفف خداوندگار

[۱۱] اشاره به برادرش ابوالقاسم

[۱۲] نام قدیم شهداد در ایالت کرمان

بیشتر بخوانید: