شهرنوش پارسیپور – دکتر ماندانا زندیان که دستى نیز در کار شعر و شاعرى و همچنین مقالهنویسى دارد، در طى سه سال کار مداوم با روانشاد ایرج گرگین، موفق شده است یک کتاب ۶٣١ صفحهاى را که در برگیرنده بخش قابل تأملى از کارهاى رادیویى گرگین است به چاپ برساند.
در آغاز این کتاب، چند صفحهاى وجود دارد که خود ایرج گرگین نوشته و ظاهراً این طرحىست که او براى نوشتن خاطراتش در سر داشته. این چند صفحه از این جهت جالب است که نشان مىدهد گرگین نثر ساده و روانى داشته و اگر موفق مىشد خاطراتش را بنویسد کتاب خوبى فراهم مىآمد. به جهت آشنایى با نثر گرگین بخش کوتاهى از این خاطرات را براى شما واگو مىکنم:
«خورشید همیشه بود؛ آفتاب هرگز غروب نمىکرد، یا من اینطور فکر مىکردم. خورشید همیشه وسط آسمان بود، و تا چشم مىدید دریا بود و تلالو آفتاب درخشانى که چشم را مىآزرد. آن آب و آن آفتاب کورکننده و شنهاى داغ، پیچیده در صداى فریاد پرندگان دریایى و طنین یکنواخت برخورد موجها به ساحل، و بوى دریا و بوى ماهى کبابشده – به هنگام غروب که ماهیگیران از صید روزانه باز مىگشتند – نخستین یادهایىست که من از جهان در ذهن دارم.
ما از تبریز به جزیره قشم آمده بودیم، و من هنوز خاطرات محوى از تبریز را به یاد مىآورم: زیبایى مادرم عفت، و عکسهایش پس از کشف حجاب و تارى که در خانه مىنواخت؛ خواهر بزرگترم که به کودکستان مىرفت و از همان زمان چهره و رفتارى جدى داشت؛ و پدرم که زاده بوشهر بود و همیشه با ستایش و دلتنگى از سبزى آن ناحیه سخن مىگفت.
نزدیک چهار سال داشتم و جزیره قشم تمام دنیاى من بود. خانه آجرى سنگى ما لب دریا قرار داشت. بعد از ظهرها که پدر در اداره بود و مادر استراحت مىکرد، من و خواهرم ایران به خارج خانه مىگریختیم، اگر قایقى در ساحل بود به داخل آن مىخزیدیم و اداى دریانوردان را در مىآوردیم؛ و یا آنقدر شنهاى داغ را مىکندیم تا به شنهاى تر و خنک برسیم، و دیرى نمىگذشت که مادر مستخدم خانه را به سراغمان مىفرستاد. روزهایى که مدرسه تعطیل بود این بازىها تکرار مى شد.»
«امید و آزادی»، خاطرات ایرج گرگین، به کوشش ماندانا زندیان
بدبختانه این آغاز زیبا خیلى زود به پایان مىرسد. ظاهراً گرگین به دلیل بیمارى سرطان موفق به ادامه خاطرهنویسى نمى شود و در نتیجه بخش قابل ملاحظهاى از کتاب در برگیرنده مصاحبه دکتر زندیان با ایرج گرگین است. پس از این بخش چند مصاحبه دیگر گرگین با چند شخصیت دیگر قرار گرفته. در ادامه راه شمارى از برنامههایى که گرگین براى رادیو امید و رادیو آزادى ساخته و بیشتر بار سیاسى دارند قرار گرفته. بخشى از کتاب نیز حامل مصاحبههاى گرگین با شخصیتهاى ایرانى، از جمله فروغ فرخزاد است که بهترین مصاحبهاىست که از فروغ باقى مانده. در اینجا بد نمىبینم نگاهى سریع به سالشمار گرگین داشته باشیم:
ایرج گرگین در ٢۵ بهمن ماه ١٣١٣ در شهر اصفهان به دنیا آمده. از سال ١٣١٩ مشغول به تحصیل مىشود. در ١٣٢٩ به میدان سیاست نزدیک شده و به حزب توده علاقمند مىشود. گرگین هرگز عضو رسمى حزب توده یا هیچ حزب یا ارگان سیاسى دیگر نشد، ولى خود را در آن دوران سمپاتیزان حزب توده مىشناخت و در جلسات و فعالیتهاى سازمان جوانان حزب توده شرکت و سخنرانى مىکرد. او پس از سال ١٣٣٢ دیگر در فعالیت سیاسى شرکت نمىکند. اندکى بعد به دانشگاه وارد مىشود و در رشته ادبیات فارسى مشغول به تحصیل شده و همزمان به فعالیت تئاترى مىپردازد. در ١٣٣۴ به کار حرفهاى در روزنامه کیهان مشغول مىشود و مدیریت داخلى هفتهنامه نوپاى کیهان فرهنگى را بر عهده مىگیرد. در سال ١٣٣٧ به عنوان نویسنده گزارشگر به رادیو ایران مىپیوندند. در سال ١٣۴٠ سرپرستى برنامه دوم رادیو به نام رادیو تهران بر عهده او قرار مىگیرد. برنامه «صداى شاعر» را تهیه مىکند. در ١٣۴٣ با ژاله کاظمى ازدواج مىکند و در ١٣۴۴ صاحب پسرى به نام افشین مىشود. در ١٣۴۵ به عنوان نخستین گوینده خبر به تلویزیون ملى ایران مىپیوندند و در همین سال از همسرش جدا مىشود. در تأسیس مجله تماشا همکارى مىکند. فوق لیسانس خود را در آمریکا مىگیرد و عاقبت در سال ١٣۵٧ از مدیریت شبکه دوم تلویزیون استعفا مىدهد. در ١٣۵٨ از تلویزیون اخراج مىشود. سال بعد به آمریکا مهاجرت مىکند. دو سال بعد رادیو امید را بنیانگذارى مىکند. در ١٣۶۶ با اعظم کوثرى ازدواج مىکند. در ١٣٧٠ به دلیل مشکلات مالى رادیو امید تعطیل مىشود. در ١٣٧٧ در راهاندازى بخش فارسى رادیو آزادى در پراگ مشارکت مىکند.
بخش قابل تأملى از متن این کتاب درباره رادیو آزادىست. گرگین مىکوشد که نشان دهد این رادیو بهرغم وابستگى به دولت آمریکا از استقلال عمل برخوردار بوده. در ١٣٨۵ طرح اولیه تأسیس یک رادیوى فرهنگى فارسىزبان را به مؤسسه هلندى «پرس نااو» پیشنهاد مىکند و نام «زمانه» را نیز پیشنهاد مىدهد. این رادیو در مرداد سال ١٣٨۵ کار خود را آغاز مىکند. در ٢٠٠٩ از رادیو آزاد بازنشسته مىشود و به ویرجینیاى آمریکا مىرود تا کتاب امید و آزادى را بنویسد. در سال ٢٠١٢ میلادى در اثر ابتلا به بیمارى سرطان روده در ویرجینیا از دنیا مىرود. کار تنظیم کتاب بر عهده ماندانا زندیان قرار مىگیرد و او که به مدت سه سال با گرگین همکارى کرده است، دو ماه از محل کارش مرخصى مىگیرد و کتاب را به پایان مىبرد.
بدون شک این کتاب حامل اطلاعات بسیار باارزشىست. گرگین مدت زمانى دراز با رادیو و تلویزیون ایران همکارى داشته است و نقش قابل تأملى در این دو رسانه بازى کرده است.
به عنوان حسن ختام بر این گمانم که باز به چند صفحه محدود خاطرات او بازگشت کنیم و بخوانیم که: «سالهاى زندگى در جنوب سرشار از چنین خاطراتىست. در میناب مادرم شبها به هنگام خواب پاى من و خواهرم را به پاى خود مىبست، چون گفته مىشد که بلوچها مخصوصاً دختربچهها را مىدزدند. در بندر عباس شبها ترس شهر را فرا مىگرفت، زیرا گویا یوزپلنگى پیدا شده بود که از کوه به شهر مىآمد و خردسالان را شکار مىکرد؛ بنابراین ما باز هم شبها با پاهاى بسته به پاهاى مادرم به خواب مىرفتیم، و به یاد دارم چند بار نیمهشب از صداى فریاد و ضجهاى از خواب جهیدم و شنیدم که یوزپلنگى کودکى را شکار کرده بود.»
گرگین امروز در میان ما نیست، اما بدون شک نام او براى مدت زمانى دراز در خاطرهها باقى خواهد ماند. جالب است که او در زمان شاه با دستهاى از دانشجویان که به دستور ساواک سرهاى آنها را تراشیدهاند مصاحبه مىکند و مجبور مىشود براى اداى توضیحات به همراه مهندس رضا قطبى، مدیرعامل تلویزیون ملى ایران به دیدار امیر عباس هویدا، نخستوزیر وقت برود. سالها پس از انقلاب او در آمریکا با یکى از این دانشجویان برخورد مىکند و او براى گرگین مىگوید که رفتارش در آن روز ویژه تأثیر قابل تأملى بر دانشجویان داشته است.
کتاب «امید و آزادى» را شرکت کتاب در لوسآنجلس منتشر کرده است.
●به روایت شهرنوش پارسیپور:
هالینا پوشویاتووسکا، شاعر ناکام لهستانى
سفر به لهستان و رونمایی از ترجمه طوبی و معنای شب به لهستانی
از جاده تو هم زمان عبور میکند
من حدود 2 سال هست که خانم شهر نوش را می شناسم .و نظرات و ایده های ایشان از نظر من درست است.زیرا از کانالهای دیگری که برای تحقیق دارم می بینیم اینها صرفا تخیلات بی معنی نیست بلکه دارای اساس و پایه است.
کاربر مهمان / 29 November 2012