بگذارید کار را از میانه آغاز کنیم، با صحنهای از رمان آواز کشتگان رضا براهنی. ساعت شش صبح است. کسی زنگ خانۀ دکتر شریفی را میزند. «من اکبر صداقت هستم. یکی از دانشجویان دانشکده. مسئله بسیار مهم است. اجازه دهید بیایم بالا». «نمایندۀ دانشجویان» به خانۀ دکتر شریفی آمده است تا لیست کلیۀ زندانیان سیاسی دانشگاه تهران را به دست او برساند تا او نیز این فهرست را به دست چند مستشرق برساند و بدین طریق فهرست در محافل جهانی مطرح شود. در کلِ رمان بهتعبیری دکتر شریفی نوعی نقطۀ اتصال است که محورهای مختلف پیکار به میانجی او به هم پیوند میخورند.
دکتر شریفی، وقتی اکبر صداقت، «فعالترین دانشجوی دانشگاه»، به سراغش میآید، در ذهن خود تأملاتی را دربارۀ شبکۀ مبارزات و نسبت آن با مبارزات دانشجویی مرور میکند: «رفتار دانشجویان سیاسی در دانشگاه طوری بود که انگار هیچ کس نمیتواند از خارج بر روی اعمال و تصمیمات آنها اثر بگذارد. آنها خود تصمیم میگرفتند و به موقع عمل میکردند، خود زندانهاشان را میکشیدند، به سربازخانههای دورافتاده در شرق یا جنوب کشور تبعید میشدند، خود جلسات مخفیانۀ خود را تشکیل میدادند و با اعضای سری خود به وسیلۀ دهها شبکۀ پیچیده که درست کرده بودند رابطه برقرار میکردند.
«میتوان اینجا یادی از تمام فرزندان شاعر کرد
آنها که اگر اوضاع مملکت بهتر بود
بچههای چاق و سالمی بودند
و حالا در گورهای دستهجمعیشان
به شکل تهوعآوری خشک میشوند و میمیرند»
از مجموعۀ پلی تکنیک، شاهین شیرزادی
محمود بفهمینفهمی میدانست که گروههای مخفی، غیرمجاز و زیرزمینی، مستقیم و غیرمستقیم از انجمنهای دانشجویی حمایت میکنند». دکتر شریفی در بدو امر به «خودآئینی» مبارزات دانشجویی اشاره میکند، اما باور دارد جنبش دانشجویی در عین خودآئینی از درون و به شکلی زیرزمینی به مبارزاتی دیگر گره خورده است. بدین طریق است که جنبش دانشجویی با اینکه اهداف درونی خود را دنبال میکند، میتواند به آرمانی کلیتر پیوند بخورد، به تمام مبارزاتی که به دنبال ساقط کردن وضع موجوداند. دکتر شریفی چنانکه گفته شد شخصیتی است که به واسطۀ او میان شخصیتهای متعلق به سطوح مختلف مبارزه ارتباط برقرار میشود و به میانجی همین اتصالات است که شریفی نمیتواند یک روشنفکر منزوی و غیرسیاسی باشد. سیاست از هر سو به درون زندگی او نشت میکند.
اکنون به سراغ صحنهای دیگر از رمان میرویم. پاهای دکتر شریفی در اولین باری که به زندان میرود چرک میکند. او را به بیمارستان منتقل میکنند. در این دورۀ کوتاه است که با چریکی برخورد میکند به نام ایشیق که در زبان ترکی به معنای روشنایی است. او یک مبارز مسلح و شاعر است. ایشیق برای آنکه بعد از بهبود وضعیت جسمانیاش باز به دست بازجوها نیفتند دست به «شیرجه» میزند:
«دستگیرۀ پنجره را گرفت و چرخاند و پنجره را باز کرد. تکه هایی از جام پنجره که روی چوبهای پنجره مانده بود، ریخت زیر پاهای ایشیق. و بعد پیش از آنکه مأمور عالی رتبه و محمود بتوانند از جای خود تکان بخورند و منع شوند، خود را از پنجرۀ باز با سر به بیرون انداخت. محمود احساس کرد که سالها برای این شیرجه تمرین کرده است».
ایشیق در حین سقوط به نردۀ بالکن یا شاخۀ درخت برخورد میکند و شکمش پاره میشود. او که هنوز میترسد زنده بماند، دست میکند توی امعاء و احشای خود و تلاش میکند رودههای خود را بیرون بکشد. ایشیق سه ماه بعد تیرباران میشود. اما اکبر صداقت نیز سرنوشتی مشابه خواهد داشت. گویی براهنی در رمان خود به شکلی متقارن سرنوشت چریک ـ شاعر و سرنوشت دانشجوی مبارز را به هم دوخته است. گویی جنبش دانشجویی و مبارزۀ رادیکال علیه وضع موجود بخشی از مبارزهای واحد هستند، پیوندی که خواهیم دید حسین سناپور بعدها برای صورتبندی مبارزات دانشجویی دهۀ هفتاد چگونه سعی در منحل کردنش دارد تا بدین طریق پایان سیاست و آغاز تکنوکراسی را اعلام کند.
گفتیم که سرنوشت چریک و دانشجوی مبارز در رمان به طرزی متقارن بهم پیوند خورده است. دکتر شریفی در کنگرهای شرکت کرده است که قرار است شهبانو نیز در آن حضور داشته باشد. شرقشناسان زیادی نیز در این کنگره حضور دارند و در صورتی که دانشجویان دست به تظاهرات بزنند، این واقعه میتواند تأثیرات سوئی بر حیثیت بینالمللی شاه و رژیم او داشته باشد. اما دانشجویان به پشت دروازۀ کنگره میرسند و فریاد شعارشان به گوش میرسد: «دانشجوی زندانی آزاد باید گردد! دانشجوی زندانی آزاد باید گردد». شب گذشته ساواک به کوی دانشگاه شبیخون زده و دانشجویان زیادی را دستگیر کرده است. اکبر صداقت دانشجوی مبارز صدای خود را به گوش مهمانان کنگره میرساند: «و از آنجا که این دانشگاه سنگر آزادی کشور است، ما میخواهیم درست از پشت این میکروفون به شما اعلام بکنیم که تنها از طریق پلیس، شکنجه، اعدام، توطئه و خیانت و پروندهسازی برای آزادیخواهان و نویسندگان کشور و با کشتن و اعدام و تبعید دانشجویان کشور این مملکت صاحب افسانۀ جزیرۀ ثبات شده است».
وقتی اکبر صداقت در محوطۀ دانشگاه قصد گریز دارد، وقتی تقلا میکند تا خود را از آن بالا به آن سوی میلهها پرتاب کند، «درست از بیخ گوش محمود صدای مسلسل بلند شد. اکبر صداقت چندبار به سرعت تمام به میلهها کوبیده شد». اکبر صداقت، سردستۀ دانشجویان مبارز، به قول راوی به سیخ کشیده میشود. افراد جمع میشوند و جسد اکبر صداقت را میببیند که «اگر آزاد میشد، با همان بازوهای گستردهاش به پرواز در میآمد». ایشیق، شاعر چریک، سقوط میکند؛ اکبر صداقت، دانشجوی مبارز، به پرواز در میآید، گویی آن سقوط و این پرواز دو سوی حرکتی واحداند علیه وضع موجود. دانشجو و چریک هر دو مبارزه را علیه وضع موجود پیش میبرند. وضع موجود؟
من تا صبح بیدارم: یا چگونه دانشجوی مبارز جویای انقیاد خود میشود؟
جعفر مدرس صادقی در رمان من تا صبح بیدارم سرنوشت دانشجویی را دنبال میکند که وضع موجود با تمام عاملان خود، از پدر گرفته تا روزنامهنگاران و نویسندگان حامی وضع موجود، سعی در درهم شکستن او دارند. موضوع با اتفاقی گروتسک و احمقانه آغاز میشود که یادآور فضاهای کافکایی است، فضاهایی که در آن فردی در میانۀ جهانی مضحک اسیر شده است و راه گریزی نمییابد، البته در این رمان این فضای کافکایی سمتوسویی سراسر سیاسی یافته است. او در راهرو دانشکده دارد راه میرود که به «دعوتنامهای برای شرکت در یک مراسم سخنرانی به مناسبت روز دانشجو» برمیخورد. در این لحظه است که دختری او را الاغ خطاب میکند چرا که فکر میکند پای دوستش را له کرده است. و همین که راوی او را هل میدهد، «دیدم افتاد روی پشت سری و پشت سری هم افتاد روی یکی دیگر و دو ثانیه نکشید که چهارتا دختر کف راهرو ولو شدند و جیع و ویغی راه انداختند که بیا و ببین». همین اتفاق مسخره باعث اخراج یک ماهۀ او از دانشگاه میشود و از این همین نقطه است که تلاشهایی مکرر از جمله بازجویی برای درهم شکستن او آغاز میشود.
وقتی دانشجو در اتاق رئیس دانشکده مانده است تا رئیس فضای متشنج دانشکده را آرام کند، شخصی که خود را «معاون رئیس و روانشناس دانشکده» معرفی میکند، به او میگوید: «تو خجالت نمیکشی با این پیراهن از خانه میآیی بیرون؟». دانشجوی گیج شده سرآخر متوجه میشود که منظور او نپوشیدن کت است. اما چرا نپوشیدن کت باعث ریختن «آبروی دانشکده» میشود؟ بعدها در رمان میبینیم پدر او نیز همین ایراد را از او میگیرد. گویی مسئولان دانشگاه و خانواده و روزنامه و نهادهای رسمی ادبیات همه و همه آپاراتوسی واحد را شکل میدهند تا دانشجو سربه راه شود (همخانههای او یکی روزنامهنگار است و دیگری رمانهای زرد مینویسد. راوی دربارۀ همخانۀ روزنامهنگار خود که کم و بیش برای انقیاد او با ساواک همکاری میکند مینویسد: «او تربیتشدۀ روزنامه بود و خبرچینی و هوچیبازی اولین کاری بود که یک روزنامهنویس باید یاد میگرفت»). اما چرا همۀ این ایرادها در پوشیدن کت خلاصه میشود؟
گویی پوشیدن کت معنایی جز به تن کردن لباس وضع موجود ندارد و همین تن ندادن به این کار است که باعث میشود به دانشجو انگ آنارشیست یا کمونیست بودن را بزنند. دانشجو دستگیر میشود: «موضوع پرونده اغتشاشی بود که در دانشکدۀ ما به راه افتاده بود و از دانشکدۀ ما به دانشکدههای دیگر هم سرایت کرده بود و آنها هیچ کس را به جز من مسبب این ماجرا نمیدانستند»؛ او بازجویی میشود، و همه و همه، از پدر گرفته («پدرم همۀ سوابق انقلابی من را برای بازجوها تعریف کرده بود») تا همکاران روزنامه و همخانههایش علیه او شهادت میدهند؛ توگویی کل مدافعان وضع موجود دست به دست هم دادهاند تا دانشجو دست از عصیان بردارد و به وضع موجود تن دهد زیرا او «اصولن یک آدم ناسازگار و ناراحت است و هیچ کاری به جز تخریب و اغتشاش از دستش ساخته نیست» و «کتابهای بوداری» مثل چه باید کرد میخواند و «عکسهای انقلابیهایی از قبیل لنین و روزا لوکزامبورگ و کروپاتکین و باکونین» را به دیوار اتاقش میزند».
چنانکه دلوز توضیح داده، این طور نیست که پدر الگوی اصلی اقتدار باشد و فیگورهای اجتماعی اقتدار همگی ناشی از برونفکنی اقتدار پدر باشند. موضوع دقیقاً برعکس است. دانشجوی معترض در رمان مدرس صادقی مثل بدر کت میپوشد. همخانههایش قاهقاه به او میخندند. او هم تسلیم وضع موجود شده است.
اینکه پدر با نیروهای حافظ وضع موجود همکاری میکند اهمیت زیادی دارد زیرا نشان میدهد چنانکه دلوز توضیح داده، این طور نیست که پدر الگوی اصلی اقتدار باشد و فیگورهای اجتماعی اقتدار همگی ناشی از برونفکنی اقتدار پدر باشند. موضوع دقیقاً برعکس است. این پدر است که تسلیم نیروهای اهریمنی اجتماعی و سیاسی و کارگذار آنهاست. به همین دلیل است که وقتی بازجوها او را به محل خانهاش بازمی گردانند و میبیند که همخانههایش همه چیزش را فروختهاند و او دیگر هیچ چیز ندارد، تصمیم میگیرد به خانۀ پدر برود؛ او اکنون «کت» به تن کرده است و وقتی همخانههایش او را میبینند، همخانههایی که مانند دستیاران در رمان قصر کافکا کابوسوار دست از سر او برنمیدارند، قاهقاه به او میخندند، زیرا او سرآخر تسلیم وضع موجود شده است و به قول خودش به «یک پسر درسخوان سربهراه» بدل گشته است. جالب است که همه به او میگویند کت به او نمیآید و کت برایش گشاد است. کت همچون وضع موجود بر تن او زار میزند. او اکنون فقط یک سودا دارد، اینکه پدر «از سر تقصیرات او» بگذرد. نظام موجود کار خود را کرده است، احساس گناه در او تولید شده است و او اکنون باید همچون «پسر مسرف» در کتاب مقدس به خانۀ پدر بازگردد:
«کاش خیلی پیشتر از این که کار به اینجا بکشد، خودم به اختیار خودم یک دست کت و شلوار قالب تنم میخریدم و با کت و شلوار میرفتم به حضور پدرم و از او خواهش میکردم که از سر تقصیرات من بگذرد… یکی از تقصیرات من همین کت و شلوار نپوشیدن بود و دیگری اینکه دلم میخواست ساز خودم را بزنم».
دانشجوی مبارز اکنون جویای انقیاد خود شده. او پسر درسخوان و سربهراهی شده است. آیا این دقیقاً آرزویی نیست که روزبه، یکی از قهرمانان رمان ویران میآیی که به رویدادهای دانشجویی دهۀ هفتاد میپردازد، در سر دارد؟ البته با این تفاوت که رمان مدرس صادقی، برخلاف رمان سناپور که سودایی جز منحل کردن سیاست و سویههای رادیکال جنبش دانشجویی ندارد، هنوز خود به این نکته واقف است که لباس وضع موجود بر تن راوی زار میزند:
«مریم اولن خندید، ثانین گفت گشاد است، ثالثن گفت به تنم زار میزند، رابعن گفت کت و شلوار اصلن به من نمیآید، خامسن گفت همان لباسهایی که همیشه میپوشیدم…. خیلی بیشتر به من میآید تا یک کت و شلوار شق و رق».
ویران میآیی: انحلال سیاست دانشجویی و ادغام در حکومت
رمان ویران میآیی اثر حسین سناپور به رویدادهای سیاسی دهۀ ۱۳۷۰ میپردازد، رویدادهایی که چند ماه قبل از واقعۀ دوم خرداد رخ میدهند. محور اصلی رمان رابطۀ عاشقانۀ میان فردوس (دختری از طبقۀ فرودست که در پارکی بهتصادف با روزبه آشنا میشود) و روزبه (یک دانشجوی متعلق به طبقۀ متوسط) است. اولین فصل کتاب در واقع آخرین فصل کتاب است زیرا داستان از آخر به اول نوشته شده.
رمان با ملاقات مجدد فردوس و روزبه بعد از دو سال و خردهیی در پارک آغاز میشود و این ملاقات گویی تکرار ملاقات اول آنها در پارک است؛ به همین دلیل است که مدام آن حادثۀ اولیه را مرور میکنند: «همۀ اینها را واقعاً یادت هست؟… همین بارانی هم تنام بود». اما داستان گویی حول تکراری اساسیتر شکل گرفته است، گویی این وقایع و دستگیریها تکرار وقایع مبارزات چریکی است؛ به همین دلیل وقتی روزبه جریان دستگیری فردوس را به یاد میآورد میگوید: «اما آنها را نمیفهمیدم چرا باید آنجا باشند و آنطور بیندازندت توی بنز و یک نفر با زانو بیاید روی پشتت، مثل اینکه چریک گرفته باشند». جالب آنکه در رمان به ما گفته میشود که پدر روزبه که تودهای بوده اسم روزبه را به خاطر خسرو روزبه انتخاب کرده است. روزبه نیز گویا تکرار خسرو روزبه است. اما این روزبه از سیاست بیزار است و بچه درسخوانی است که تنها سودای موفقیت تحصیلی و استاد دانشگاه شدن و گریز از پدر تودهای خود دارد. و فردوس نیز تنها دخترک کودکخصالی است که تقریباً هیچ چیز دربارۀ سیاست نمیداند.
وقتی فردوس زهره را میبیند به یاد واقعهای میافتد که باز هم نشان میدهد این رمان سیاست دانشجویی را مضحکهای میداند که ادای سیاست چریکی را در میآورد. این دو وقتی در خیابان راه میروند، زهره به فردوس میگوید:
«هول نشو و کاری نکن که سوءظن بهمان پیدا کنند تا راحت از جلو ماشینشان بگذریم، چون من توی کیفم یک نارنجک و مقداری اسناد مهم دارم»
«ویران میآیی» نوشته حسین سناپور نهتنها امکان پیوندی برابرتر و رادیکال میان طبقات فرودست و جنبش دانشجویی و روشنفکران را منحل بلکه پایان هر نوع سیاست را اعلام میکند. نویسنده چنین وانمود میکند که سیاست بازیای آلودهکننده است که باید بدان پشت و رویاهای شخصی خود را دنبال کرد. «اینکه او اوست و روزبه روزبه. خود همین که هر کدام دیگریاند و فقط یک نفراند و هیچ کدام نمیتواند همدست دیگری باشد». «نه، هیچ کدام اینها حالا مهم نیست جز خودش».
و وقتی فردوس وحشت میکند، توی کیفش را نشان فردوس میدهد تا «ببینم نارنجکی نیست و این را برای خنده فقط گفته بود». گویی رمان باور دارد مبارزات دانشجویی دهۀ هفتاد مضحکهای است که از مبارزات چریکی تقلید میکند. به همین دلیل است که سایر مبارزان دانشجویی نیز در این رمان به عدهای اصلاحطلب خلاصه میشوند که هیچ سودای رادیکالی ندارند و سرآخر یا مثل عبداللهی در حکومت ادغام میشوند («خوب، چند ماهی بیشتر به دوم خرداد نمانده بود و همه نگران بودند و فکر میکردند وضع خرابتر از آنی میشود که بود و عبداللهی نگرانتر از همه بوده که میگوید باید مواظب باشیم سرمان به باد نرود و بهتر است برویم توی خود اینها.») و یا مانند زهره دور سیاست را خط میکشند («دیگر دلم نخواست سرم بازی در بیاورند. اگر شوهرم هم خودش را از این قضایا میکشید بیرون، دیگر هیچ طور درگیر نمیشدم»). در جایی زهره این مسأله را برای فردوس طور دیگری صورتبندی میکند:
«باور کن! بیشتر آن بچهها حالا یا سر خانه و زندگی و درسشان هستند یا توی کارهای فرهنگی»:
دو راهی که سناپور پیش روی ما میگذارد: یا زندگی روزمره یا کار فرهنگی! در رمان سناپور سیاست دانشجویی یا به بیزاری از سیاست میرسد یا به ادغام در حکومت. گویی سیاست بادکنکی است که عدهای کودکانه در دست داشتند و اکنون رهایش کردهاند:
«- یادت هست اولین بار که دیدمت روی یکی از همین نیمکتها مات نشسته بودی و به هیچ کدام از آن بیکارهها نگاه نمیکردی و نخ یک بادکنک بزرگ آبی هم دستت بود که بعد ولش کردی و توی پارک گم شد؟ – ولش کن آن بچگیها را».
اما بگذارید بحث دربارۀ این رمان را با یک پرسش ادامه دهیم: چرا فردوس در مرکز روایت قرار دارد و نسبت او با جنبش دانشجویی چیست؟ نام فردوس معصومیت و بیگناهی را به ذهن میآورد؛ فردوس دخترک فقیری که در ورامین میزیسته به تهران میآید و به واسطۀ آشنایی با روزبه ناخواسته درگیر مسائل سیاسی و دانشجویی میشود؛ گویی گذر از ورامین به تهران نوعی هبوط از بهشت و از دست دادن بیگناهی و معصومیت است. و واسطۀ از دست دادن این معصومیت در رمان چیزی جز سیاست نیست. گویی سیاست ویروسی است که بیگناهی او را از میان برده. فردوس قبل از درگیر شدن در سیاست چنان معصوم است که انگار حتی جنسیتی نیز ندارد؛ به همین دلیل است که نام او را با نام مردها اشتباه میگیرند؛ تازه سالها بعد است که وقتی زهره او را میبیند از سر و وضع او تعجب میکند که چقدر خانم و بالغ و تهرانی شده است: «چقدر عوض شدی! چقدر خوشگل شدی! چقدر شیک شدی!»؛ فردوس به زهره میگوید بلند حرف نزند زیرا دیگران میفهمند که او «از پشت کوه» آمده است.
روزبه وقتی بعد از دو سال و خردهیی فردوس را میبیند او را نمیشناسد، زیرا هنوز نوستالژی همان فردوس معصوم را دارد:
«اما چشمها اصلاً مال فردوس نبود. خنده نداشت، آنطور که به زمین خوردن خودش هم میخندید. بیتاب هم نبود، آنطور که توی جلسۀ سخنرانی سیاسی به هر طرف نگاه میکرد تا چیزی برای سرگرم شدن پیدا کند، مثل فوت کردن به شورههای روی شانۀ جلویی و گرفتن مجلهیی که دختر و پسری دستهای توی همشان را زیرش به هم چسبانده بودند، و بعد بلندشدن و نشستن توی ردیف جلوتر و خمارکردن چشماش برای سخنران».
طبقات فرودست همین افراد سیاستزدودۀ معصوماند، و به همین دلیل است که روزبه اصرار دارد فردوس باید همان که هست بماند و سیاسی نشود:
«گرچه حرف استفاده از تو برای انجمن را او [عبداللهی] زد و کارش را او به تو گفت، اما من بودم که پای تو را به آن کشاندم. من که نگذاشتم تو همان که هستی باشی».
تو گویی برای فرد فرودست دو راه وجود دارد: یا باید همان که هست بماند یعنی ابله و بیفکر و معصوم یا لباس فرهنگی طبقۀ متوسط را به تن کند، هرچیزی جز سیاسی شدن به معنای رادیکال کلمه. اما بهراستی این رمان چه نسبتی برقرار میکند میان دخترک فرودست و دانشجویان و روشنفکران؟
در کل رمان احساس میکنیم فردوس باری است که روزبه باید از شرش خلاص شود، چیزی که به قول خودش «بیخ ریشش چسبیده». از اینرو میتوان از نوعی دردسر فردوس حرف زد مانند «دردسر هری» فیلم هیچکاک. وقتی روزبه پس از دستگیری فردوس مستأصل شده است، میخوانیم:
«مثل تلفن زدن به رزاقی برای فرار کردن از گیر افتادن فردوس. نمیخواهد حتا در ذهن گیر گرفتاری فردوس بیفتد؟»
گرفتاری فردوس؟ از گرفتاری فردوس میتوان دو معنا مراد کرد، گرفتاری به معنای مخمصهای که فردوس در آن گیر افتاده یا گرفتاریای که خود فردوس است. در اولین برخورد، فردوس همچون سگی سر به راه به دنبال روزبه راه میافتد. و پس از برخورد با روزبه، فقط یک سودا را در ذهن میپرورد، اینکه شبیه خانم رزاقی یا آلاله، دخترهای بافرهنگ طبقه متوسط، بشود. چیزی که در رمان توجه آدم را جلب میکند نخوت روزبه نسبت به فردوس است. وقتی فردوس با او به کنفرانسی میآید، از او پرسشهای احمقانهای میپرسد چون ریاضیات گسسته چیست؟ جبر چیست؟ و روزبه با نخوت به او میگوید: «گفتم که نیا به درد تو نمیخورد». تصویری که از طبقات فرودست ارائه میشود مشتی مردم بیسواد و معصوم و ابله است که مثل سگ باوفا به دنبال دانشجویان و روشنفکران راه میافتند و سرآخر «قربانی سیاست» میشوند. جدا از اینکه چنین تصویری از نسبت دانشجویان و روشنفکران با طبقات فرودست مطلقاً ارتجاعی است، به این نکته نیز باید توجه داشت که روزبه در رمان پایان سیاست و رویاورزی جمعی و آغاز فردگرایی جنونآمیز را اعلام میکند. او از زن و سیاست به معنای دو دام حرف میزند:
«دانشگاه و کارشناسی ارشد چه؟ میافتد به همان وضعی که پدر افتاد؟ سیاست و زن بتواند همان تلۀ او هم بشود؟».
روزبه نهتنها سرآخر از هر نوع سیاست میبرد، البته خود اذعان میکند که از همان آغاز کاری به سیاست نداشته، بلکه اعلام میکند که تنها سودای موفقیت فردی دارد:
«و اصلاً چه کارهام وسط این بازیها. و چطور این همه رویا و آرمان میتواند توی این جمعها و رابطهها باشد و هیچ کاری نکند…. و همین بیشتر مصرم میکرد که رویاهای شخصیام را برای ادامه تحصیل در خارج پی بگیرم.»
این رمان نهتنها امکان پیوندی برابرتر و رادیکال میان طبقات فرودست و جنبش دانشجویی و روشنفکران را منحل بلکه پایان هر نوع سیاست را اعلام میکند؛ سیاست بازیای آلودهکننده است که باید بدان پشت و رویاهای شخصی خود را دنبال کرد. «اینکه او اوست و روزبه روزبه. خود همین که هر کدام دیگریاند و فقط یک نفراند و هیچ کدام نمیتواند همدست دیگری باشد». «نه، هیچ کدام اینها حالا مهم نیست جز خودش».
روزبه وقتی خاطرۀ دستگیری پدرش و بردن کتابهای پدر را به یاد میآورد، دست به نوعی یکسانسازی زمان میزند؛ از زمان رضاشاه و ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه و قبل و قبلتر همیشه همینطور بوده است: «همیشه همین جور بوده، همیشه خواهد بود انگار، بهانهای برای جنگیدن با هم»؛ از نظر سناپور، سیاست ویروسی است که افراد را به جان هم میاندازد. روزبه سرآخر به همان سودایی میرسد که قهرمان رمان مدرس صادقی رسیده بود: تن کردن جامۀ وضع موجود و خط کشیدن بر هر نوع رویاورزی جمعی. به همین معناست که حتی ترومای روزبه که شبح پرسهزن گورها شده نیز ترومایی بیمعناست، زیرا فردوسی که او کشته میپندارد و به خاطرش گورستانگردی میکند در واقع در زندان نام همه را لو داده، بیرون آمده و ازدواج کرده و حالا با پول مهریهاش میخواهد به کانادا برود، بهشتی که شبحش بر کل رمان سایه افکنده است. پدر روزبه که اکنون سیاست را کنار گذاشته و فقط کتاب میخواند از تعبیری استفاده میکند که بسیار معنادار است؛ او از «جاافتادن توی زمانه» حرف میزند. سرآخر در رمان سناپور باید در زمانه جاافتاد و رویای سیاست را همچون بادکنک فردوس رها کرد. سناپور درست میگوید، فرقی نمیکند رمان او را از اول تا به آخر بخوانیم یا برعکس، زیرا در هر صورت باید بر سیاست خط بطلان بکشیم.
در واقع رمان سناپور به خاطرۀ تبار دانشجویانی از جنس اکبر صداقت در رمان آواز کشتگان خیانت میکند. سناپور نهتنها تصویری ایدئولوژیک از طبقۀ فرودست ترسیم میکند که آنان را به مشتی ابله بیسواد معصوم تقلیل میدهد، بلکه امکان ایجاد پیوندی مترقی میان جنبش دانشجویی و طبقۀ کارگر و فرودست را نیز سلب میکند (پیوندی مترقی از جنس پیوندی که در دی ۹۶ میان دانشجویان و کارگران شکل گرفت و به شعاری تکین پروبال داد: «اصلاحطلب اصولگرا دیگه تمومه ماجرا»)، زیرا در جهان سناپور طبقات فرودست در صورتی که وارد سیاست شوند قربانی میشوند و معصومیت خود را از کف میدهند. به همین دلیل میتوان گفت قهرمان رمان ویران میآیی کسی نیست جز عبداللهی که سرآخر تصمیم میگیرد با ازدواج با دختر یکی از مسئولین وارد حکومت و بیخیال سیاست دانشجویی شود.
اینجاست که فیگور عزت ابراهیمنژاد، شهید کوی دانشگاه، این مبارز ـ شاعر، اهمیتی فزون از حد مییابد. عزت ابراهیمنژاد به یک معنا گویی تجسد دوبارۀ اکبر صداقت، دانشجوی مبارز رمان براهنی، است. بگذارید نگاهی بیندازیم به شعر معروف او:
«ما را به خاطر بیاور!
ما را که تازه جوانانی بیست و دو ساله بودیم
شور و عشق در سینه داشتیم و
پیش از آن که عاشق شویم
سینه بر خاک سوده
مردیم
ما را به خاطر بیاور!
ما را که سینهسرخانی خنیاگر بودیم
و ده به ده
نه در آسمان و نه در کوهسار
و نه بر شاخسار
که در بازار
پیش از آنکه آوازهخوان شویم
بر شاخهای تکیده از تکیهگاه خویش
جان وا سپردیم
به خاطر دارم پیامشان را
سرنوشتشان را
آری…
و همیشه در گذرگاه خاطرم در گذر است
آوازهای صامت سینهسرخان سینه بر سیخ
و تجسد آرزوهای بیست و دو سالگان سینه بر سنگ
و از تکرار یادشان
شاید پیش از آنکه شاعر شوم
بیست و دو ساله بمیرم».
راوی این شعر سینهسرخی خنیاگر است که آوازش در «بازار» خفه میشود، پرندهای که به سیخ کشیده میشود، یادمان نرود که اکبر صداقت نیز به گفتۀ راوی آواز کشتگان به سیخ کشیده میشود. راوی شعر که گویی دارد تاریخ و آینده را خطاب میکند از ما میخواهد «ما» را به خاطر بیاوریم. سیاستِ خاطرهای را باید ابداع کرد که با «تکرار یاد» این شهیدان، این کشتگان که باید به آوازشان شهادت دهیم، امکان سیاستی نو و ابداع پیوندی مترقی میان طبقات فرودست و جنبش دانشجویی را پیش روی ما قرار دهد. این دقیقاً کاری است که سناپور و سیاست یادآوریاش که مبتنی است بر انسداد میل و سیاست، قصد از کار انداختنش را دارد.
بولانیو در رمان تعویذ به حادثۀ حمله به دانشگاه و سرنوشت جوانانی میپردازد که باید با این تروماهای سیاسی سرکنند. در پایان این رمان جوانانی را میبینیم که به سوی پرتگاهی میروند و آوازی میخوانند که تجسد همۀ آرزوهای شکستخوردۀ آنهاست؛ راوی آواز آنها را تعویذشان مینامد، تعویذی علیه قبضهشدن این امیدها به دست صاحبان قدرت. این آواز از جنس همان آواز کشتگانی است که براهنی از آن دم میزند. باید به آواز کشتگانی چون عزت ابراهیم نژاد و اکبر صداقت گوش سپرد، و بیشک برای این کار باید گوشی داشت که برخلاف گوش سناپور با وضع موجود دمساز نباشد. باید به آواز کشتگان گوش سپرد زیرا این آواز تعویذ ماست.
بیشتر بخوانید:
“به فردا”
[در سوگ شهیدان پاکباز قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱]
به گلگشت جوانان ،
یاد ما را زنده دارید، ای رفیقان !
که ما در ظلمت شب،
زیر بال وحشی خفّاش خون آشام،
نشاندیم این نگین صبح روشن را،
به روی پایۀ انگشتر فردا .
و خون ما،
به سرخیّ گل لاله،
به گرمیّ لب تبدار بیدل،
به پاکیّ تن بی رنگ ژاله،
ریخت بر دیوار هر دیوار کوچه،
و رنگی زد به خاک تشنۀ هر کوه؛
و نقشی شد به فرش سنگیِ میدان هر شهری …
و این است آن پَرَند نرم شَنگرفی
که می بافید؛
و این است آن گل آتش فروز شمعدانی،
که در باغ بزرگ شهر می خندد؛
و این است آن لب لعل زنانی را
که می خواهید؛
و پرپر می زند ارواح ما،
اندر سرود عشرت جاویدتان؛
و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را
که می خوانید.
شما یاران نمی دانید،
چه تبهایی تن رنجور ما را آب می کرد؛
چه لبهایی، به جای نقش خنده، داغ می شد؛
و چه امّیدهایی در دل غرقاب خون، نابود می گردید.
ولی ما دیده ایم اندر نمای دورۀ خود،
حصار ساکت زندان،
که در خود می فشارد نغمه های زندگانی را؛
سر آزادمردان را فراز چوبه های دار؛
و رنجی که اندرون کورۀ خود می گدازد آهن تن ها،
طلسم پاسداران فسون، هرگز نشد کارا؛
کسی از ما، نه پای از راه گردانید،
و نه در راه دشمن گام زد.
و این صبحی که می خندد به روی بام هاتان
و این نوشی که می جوشد درون جام هاتان
گواه ماست، ای یاران!
گواه پایمردی های ما؛
گواه عزم ما؛
کز رزم ها
جانانه تر شد!
تهران، ۱۹ دیماه ۱۳۳۱
محمد زُهَری / 02 June 2020