تواب پدیده بغرنج و بسیار تراژیک زندانهای جمهوری اسلامی است که تأثیر تخریبی آن بر فرد و جامعه کمتر بررسی شده است. باید اذعان کرد که پرداختن به آن هم ساده نیست. کسانی که تواب شدن را تجربه کردهاند، بهندرت توان آن را مییابند که به آن اعتراف کنند و آنچه را که بر آنها گذشته شرح دهند. در نمایاندن این پدیده اما، ادبیات خلاق میتواند با دست بازتری عمل کند.
«یکباره احساس کردم سگ شدم. سگ نه به معنای حیوانی هار. نه! بر عکس، حیوانی مطیع و بدبخت.»
با این توصیف تکاندهنده داستان «مرائی کافر است» آغاز میشود. نسیم خاکسار در این داستان وضعیت بغرنج چند تواب را نشان میدهد. پیش از آنکه بدانیم چه بر راوی- محمد- رفته است، با وضعیت کنونی او آشنا میشویم:
«حالا نشستهام توی سلولم. باقر این طرفم نشسته. احمدی آن طرفم. روبرویم هم جوادی و یونساند. کمی با فاصله از یکدیگر. پنجتایی سرگرم خواندنایم. آنها دارند کتابهای مطهری را میخوانند. من گناهان کبیره آیتاله شهید دستغیب دستم است. همهمان از دم از آن آدمهای سگ شدهایم.»
راوی در مرور خاطراتش خواننده را بیشتر با توابها و فضایی که حاج آقاها در آن سالهای اول دهه ۶٠، ایجاد کردهاند، آشنا میکند. دردناکتر آنکه، این فضای جهنمی با همکاری خود آنها ساخته شده است. کارشان این شده که نماز و دعا بخوانند، همدیگر را زیر نظر بگیرند و هر عمل کوچک دیگری را به «برادر جمشیدی» گزارش کنند. بازجو و نگهبانها را برادر خطاب میکنند و برای شلاق زدن زندانی از یکدیگر پیشی میگیرند. لاجوردی را ناجی خود میدانند. یونس به ملاقات خانواده و پدرش نمیرود و میگوید: «پدر واقعی من حاج آقاست.»
حالتهای فردی که شکنجه میشود
پس از دستگیری، روزهای پیاپی محمد را با شلاق میزنند- به کف پایش که از هر عضو دیگر بدن حساستر است. در توصیف شکنجه میگوید: «همه زیبایی وجودت را میسپارند به دست شلاق و تمام. خوب. این تن چقدر تاب بیاورد. گلوله نیست که ناغافل بخورد توی مغزت و تمامت کند. همینطور فرود میآید. ساعتها. و جسم، جسم بدبخت و بیکس باید تک و تنها بار بکشد.»
ما پذیرفتهایم که شکنجه عملی زشت است، جنایت است و باید ممنوع شود. با اینهمه به ندرت از تأثیرات درد بر فرد شکنجهشونده، حسهای او در آن حالت درماندگی و رابطه وی با شکنجهگر اطلاع داریم. گزارشها و خاطرات زندان گرچه شهادتی هستند بر وجود شکنجه و انواع آن ولی در این نوشتهها به بخش روانشناختی آن کمتر پرداخته میشود. چرا که کسی که شکنجه را تجربه کرده، بهسختی قادر است که حالتهای خود را در آن موقعیت ترومای حاد شرح دهد. به ویژه وقتی نتیجه این نبرد نابرابر شکست و تسلیم قربانی باشد: تواب شدن.
نسیم خاکسار سعی میکند از زبان راوی، این حالتها را نشان دهد. شاید اگر نویسنده، خود زندان و شکنجه را تحمل نکرده بود، نمیتوانست با چنین دقتی این حالتها را توصیف کند. (او سالهایی را در زمان شاه و دوره کوتاهی را در سال ١٣۵٨ در اهواز زندانی بوده است.) راوی برای بیان درد از فریادهایش کمک میگیرد. «ضربهها که بالا میرفت فریادهایی از حنجرهام بیرون میآمد که به صدای هیچ حیوانی شبیه نبود.»
روز چهارم و پنجم دیگر جای سالمی در بدنش نیست. با اینهمه او را از سلولش بیرون میکشند و باز شلاقش میزنند. در لحظهای که او خود را از ادامه مقاومت ناتوان میبیند، حاج آقا، اسدالله لاجوردی، در نقش ناجی ظاهر میشود و دستور میدهد که شلاق زدن را قطع کنند. اینجا حالت درماندگی قربانی در زیر شکنجه و قدرت و اختیار مطلق شکنجهگر بر جسم قربانی خود را میبینیم. در لحظاتی که زندانی خود را بر لبه پرتگاه میبیند، اغلب مافوق شکنجهگر وارد میدان میشود. به فرمان او شکنجه میتواند تا بینهایت ادامه یابد و یا یک اشاره او کافی است که شکنجه قطع شود. او در آن لحظه خداست:
«راستی به چه کسی بگویم، این من نبودم. این جسمم بود. پوستم، آه، پوستم بود. آن وقت حاج آقا مثل فرشتهای سر رسید. با دستهایم که آزاد بود زانوهایش را چسبیدم و با التماس گفتم: حاج آقا. حاج آقا تنهام نذارین.»
و حاج آقا مثل «پدری مهربان» دست روی سرش میکشد و قول میدهد که هیچوقت تنهایش نگذارد. هیچوقت.
راوی به جرگه توابها پرتاب میشود ولی آنها، توبهاش را نمیپذیرند و او را «مرائی» –ریاکار- میخوانند. صحنه پایانی داستان در حسینیه اوین اتفاق میافتد. او را روی تخت خواباندهاند و شلاق میزنند. پیش از او جوادی را زده بودند. در اینجا راوی دچار اختلال حواس میشود و خود را جواد میبیند و با جواد همهویت میشود.
اینبار شلاق او را به راه دیگری میبرد. رهایی؟ میشود خودش، محمد. بغض سر باز میکند:
«اشک گرم و داغ هنوز روی گونهام روان است. اشکی آشنا؛ اشکی که از اعماق وجودم میجوشد و از چشمانم بیرون میزند. اشکی که استخوانهای سرد و مردهام را گرم میکند و بند بند آنها را از هم میگشاید. حس میکنم آرام آرام دارم از جلد سگیام بیرون میآیم.»
و نفرت فروخورده، تفی میشود و به صورت حاج آقا پرتاب میشود:
«درد تا مغز استخوانم پیچیده است. نفس حاج آقا که روی گونههایم ول میشود، دهان باز میکنم و خون و آب غلیظ مانده در دهانم را با نفرت به صورتش تف میکنم. تف! و دیگر چیزی نمیفهمم.»
تواب یک قربانی و محصول شکنجه است
«تواب» واژه اسلامی است و در رابطه با گناه معنی مییابد، جایی که موضعگیری در مقابل حکومت اسلامی با ایمان و بیایمانی تعبیر میشود. آن کسی که مخالف حکومت است، گناهکار و «فاسد» است و وظیفه حکومت ارشاد گناهکاران است، آن هم با شلاق و دیگر روشهای شستوشوی مغزی. اینها البته با واژههای دینی اعمال میشوند تا به شکنجه بار الهی دهند: تعزیر، حد، توبه، مرائی و…
در هر حالت اما، مسئول و مقصر در این تغییرات مسخکننده، شکنجه است. با هر واژهای-شکنجه یا تعزیر- مسئله بر سر حفظ قدرت، سرکوب مخالفان و درهم شکستن انسانهاست. نسیم خاکسار نشان میدهد که تواب، قربانی است، قربانی وضعیتی جنایتبار.
گرچه مسئولیت فردی را هم نمیتوان کاملاً ندیده گرفت اما جایگاهش در آن حداقلهایی است که در آن باریکهای از اختیار تصمیمگیری وجود دارد.گاه این باریکه هم نیست، زمانی که شکنجه تعادل روانی زندانی را تا آنجایی به هم میریزد که او دیگر اختیاری بر تصمیم و ارادهاش ندارد. شکنجه همازینروی نکوهیدهترین سیاست و یک عمل ضد بشری است که میتواند چنین اثرات تخریبی به دنبال داشته باشد.
شخصیتهای زندانی داستان، این جوانهای تباهشده توانایی لذت بردن، آرزو و امید داشتن و چه بسا قدرت دوست داشتن را از دست دادهاند. برای بسیاری از آنها آینده هم تباه شده است. داستان «مرائی کافر است» قدرت انسان بودن و دوست داشتن را به نمایش میگذارد. در لحظهای که مهر به دوست -جواد- پیروز میشود، راوی به خود میآید، اشک در چشمش روان میشود و خشمش را بیرون میریزد.
گرچه «مرائی کافر است»، را به عنوان یک داستان باید نگریست، ولی صحنهها و شخصیتهای آن از دنیای تخیل سربرنیاوردهاند. هر کسی که زندان اوائل دهه ۶٠ را دیده باشد، این صحنهها و شخصیتها را خوب میشناسد. آنها واقعیتهای زندان جمهوری اسلامی هستند.
زبانی که نسیم خاکسار برای این داستان برگزیده، در عین سادگی و بیتکلف بودن، حسهای پیچیده انسان دربند را به خوبی به خواننده منتقل میکند. انتخاب نظرگاه اول شخص مفرد، داستان را شبیه یک نوشته مستند میکند و از طرف دیگر گزینش چنین نظرگاهی فضای بیشتری برای بیان حالتهای درونی پدید میآورد.
«مرائی کافر است» را نسیم خاکسار در فروردین ١٣۶۵ نوشته و چندین بار از جمله در مجموعه داستانی به همین نام به چاپ رسیده است.
این داستان را در تارنمای «بیداران» میتوانید بخوانید: