شیدا محمدی، شاعر

هالووین

چشمانش پنبه ای سوخته بود    میان گندمزار

و آتش می گرفت موهایش

                            رفته

                              رفته

                                   سپید

                                        خاکستر.

کسی قصه می گوید

پنج دری ها را بسته اند

مادر روی تخت نشسته

پدر پشت پنجره ای

و من در بن بست یاس

همپای کوچه ای که دیگر نمی گذرم از آن.

 

 

 

حالا

آرش

کمان جانش را بر گردکان پیر آویخته

لیلا

باربد و خُنیا را به آنسوی دریا کشانده است

و من

اینجا

در روشنای پنجره ای رو به شاهراه

برای تو

که چشمانت یکسره سوخته

شعری می نویسم زبانه خیز و زبان سوز.

…………..

از راه سیب ها  و جالیز می رفتیم

با بادها و بادام های زمینی

تو فروپوشیده       و من برهنۀ باد

-«ببین کدو های قرمز را!» گفتی

سمت برکه ای که می خشکید

و من

از ترسِ بازگشت

بادام ها را       بر زمین سوخته  ریختم.

صلات ظهر بود

با کلاغ های کز کرده

                       در کویرِ خشکِ آنسوی دریا

هیچ صدایی از هیچ گلوگاهی بر نمی آمد

تا سنگی فرو غلتید

و راه گم شد و من

                         ناپیدا …

کلاغ ها و بادام ها

و باد که خطوط را از کف دستانم  می ربود

و تَرَنُمی که فرو می رفت در گلوی حناق

و   زبانۀ موهایم

در بن بست سپید

خاکستر.

دیگر مگر تو به آن سرزمین ملعون

 پا بگذاری!

 

 

 

 

 

شیدا محمدی

و

فقط

آبان ۱۳۹۸ بود

ناگهان سطرهای سیاه

شهر

سر راه نشسته است ُ

سرفه می کند

ساعت مچی ات     تو را پرت می کند

طرف ِ داغ تابستان

تو ریش می گذاری

من روسری سیاه

می ترسمُ و سطرها

می ترسمُ و عکس ها

می ترسمُ و انگشت ها

کفش ها    بال ها   و گهواره ها.

چه اهل کلاغی دارد این شهر

خاک دیوانه می شود در کوچه ها

خود را می پاشد به خانه های بی پنجره ُ

دست های معلق ُ

کاسه های شکسته ُ

شانه های چوبی

با این عروسک

می افتیم میان گل های پیراهنم

و این شهر هر روز

در خواب های من منفجر می شود

و من هی از خواب می پرم

هی می پرم ُ و سرم را

خاطراتم را

می پاشم به بلندگو ها و روزنامه ها

آه ! خاک اما هنوز

آسمان را صدا می کند.

بایر چون زمانی برای آخر

اتوبوسی کهنه ام

که ابرها        تکه های پنهان شان را در من جا گذاشته اند

و زمین

مشتی از خاک و ارغوان.

اینجا

تا چشم های دود گرفته ام می بیند

خواب است و خاکستر

و از هیچ ایست گاهی خبری نیست.

سالیانی پیش

مسافرانی متروک

تکه های تن و تفنگ شان را

در آهن قراضه های من سوراخ کردند

و رفتند چون دمی کوتاه در کهکشانی گم و گور.

حالا قرنی از فسیل های ما گذشته

مسافرانی دیگر در هیبت دیگری آمده اند

و با نوک پا

به تن فرتوت من لگد می زنند

پسر بچه ها       با تفنگ های خودکار    صورتم را تکه تکه کرده اند

و دختران         با لباس های فضایی

تنم را خراشیده اند

چندی دیگر

جرثقیل های غول پیکر

بازمانده های ما را در سیاهچاله های مسکوت رها می کنند

و تا چند سال نوری دیگر

صدای بوقی ممتد

گوش زمین را کر خواهد کرد.