داستانی که میخوانید با نگاهی از درون تصویری از سرکوب اعتراضات دانشجویی را مقابل دیدگان خواننده قرار میدهد اما با زبانی ویژه، یکنفس، مثل کسی که واهمه دارد به زودی از نفس بیفتد، بیهیچ نشانه سجاوندی. نویسنده در فرازی از این داستان مینویسد:
«اساسا نقطهها بسیار بیش از آنکه وانمود میکنند مقصرند و من باور دارم که راه هشیاری و گفتوگو را سد میکنند و تنها شیادان و زبانبازها یعنی آنها که میخواهند نیت پلیدشان را پنهان کنند پشت نقطهها سنگر میگیرند همانها که قصه مینویسند و آخر تمام جملهها نقطه میگذارند همان کاسهلیسانی که طوری مینویسند که بتوانی کتاب را با خودت به رختخواب ببری و قبل خواب بخوانی تا چشمات با رسیدن به یک نقطهی مناسب آرام بگیرد و بسته شود و نبینی که خون چهطور سُر میخورد روی آسفالت و حس کنی که در یک وضعیت عادی به سر میبری»
بیا حرف بزنیم
حالا شونزده آذر است سه ماه از شروع ترم جدید گذشته اما در واقع ترم پیش است که کش آمده و بهتر بگویم زمان است که کش آمده و تونلی شده که همهی زمانها را به درون خودش کشیده محفظهی مزخرف تو خالیای که همه چیز را میبلعد چرخ میکند و توی صورت تو تف میکند گاهی فحش تف میکند گاهی شعار نشخوار میکند گاهی وعده به بیرون پرتاب میکند و گاهی امید واهی استفراغ میکند و تنها چیزی که همیشه سخاوتمندانه به بیرون میریزد ترس است و البته گاهی هم سرب پرت میکند صدا هم شلیک میکند و صدا دَوَران میکند توی نرمهی گوش و میپیچد سر میخورد و میرود توی محفظهی سر همانجا دور میزند میماند تو را هم نگاه میدارد در همان لحظه در همین حالا که بیستوپنج خرداد است و لولهی تو خالی صیقلخورده سرب به بیرون تف کرده جوانی ما را به درون دالان زمان کشیده و در عوض گوشت و پوست و مو به صورتم پاشیده حالا من تف میکنم تکهی گوش محمد را که پیش پایم به پشت پرت شد در کوی ارم دانشگاه شیراز و حالا که سرم میترکد هجده تیر هشتادوهفت است کلهی پوکم محکم به بتن حیاط خوابگاه خورده و آب و خون در دهنم جمعشده که میچرخانمش تف میکنم و با پشت دست که پردهی خون را از چشمانم پاک میکنم تازه متوجه میشوم یک انگشت هم از دست من کم شده پیش پایم پسر دکتر افتاده چشمش خون پرت میکند و دهانش فریاد من مانده ام و او در محوطهی خالی با صورت روی بتن افتادهام و چهار بار پلک میزنم همگام با چهار بار برخورد سر همگام با نواخت چهار ناقوس جهنم پیش از آن که همهچیز سیاه شود و صدای موسیقی قطع شود و پس از آن که خبرش پیچید که پسر رییس دانشکدهی مهندسی بعد سه بار عمل ناموفق چشمش را تخلیه کرده و دقیقا در آنی که صادقی رییس دانشگاه شیراز استعفا داده و امتحانها لغو شده و بلندگوی خوابگاه که تنها وظیفهش پخش اذان بود مکرر اعلام میکند کوی را تخلیه کنید در بیستوپنجم خرداد هشتادوهشت دقیقا در لحظهای که بلندگو اعلام کرد از این زمان به بعد دانشگاه تعطیل است و زمان برگزاری امتحان ها متعاقبا اعلام خواهدشد پس بدانید مسءولیت جان کسانی که در خوابگاهها بمانند با خودشان است دقیقا در لحظهای که من خم شدم دست بردم زیر کتف محمد و خط خون کش آمد روی آسفالت تا روی چمن پایین سلف مرکزی که در یک روز آفتابی مثل همیشه نشستهایم قاشق قاشق غذای مفت میخوریم از پول مالیات ملت یا پول یامفت نفت آنطور که نگهبان خوابگاه آقای حسینی میگوید و به همین دلیل هم است که جفتک میاندازیم ما یابوهای حمال کتاب که نمیدانیم کار کردن چیست و پول درآوردن چه اندازه سخت است و لای پنبه بزرگ شدهایم و دقیقا به خاطر مجموع همین دلیلها است که به خودمان اجازه میدهیم موتور ملت را آتش بزنیم آقای حسینی باور دارد که وقتی از محفظهی تو خالی دهان غذای مفت میرود تو پس زر مفت بیرون میجهد از دهان گشاد که همین مساله نشان میدهد شکممان سیر است که کلهمان بوی قرمهسبزی گرفته و البته ما همه معتقدیم که این سبزی قطعبهیقین همان چمن محوطه است که خط خون محمد هم الان روی آن کشیده شد زمانیکه میکشیدمش پشت شمشادها نفهمیدم انگشت خودم کجا پرتاب شده و حتما به همین دلیل است که دهانم بوی خون گرفته در این بیستوپنج خرداد که فضای تهی به خودش کشیده و به شکل شونزده آذر به بیرون تف کرده که ما البته بدون محمد باز روی همان چمنها ایستادهایم و زر زر میکنیم که دانشجو میمیرد ذلت نمیپذیرد و دانشجوی زندانی آزاد باید گردد من هم آنچه را که یاران دبستانی میگویند تکرار میکنم اما دیگر اعتقادی به این حرف ندارم چرا که دانشجویی که زندانی شود دیگر آزاد نخواهد شد مگر آنکه خودش جربزهش را داشتهباشد خودش را برهاند مانند آن دانشجویی که در تظاهرات خرداد در میدان ارم بازداشت شد و سه ماه را در پلاک صد اطلاعات شیراز گذراند و وقتی مانند سایر کرگدنها اول مهر آمد تا امتحانهای ترم قبل را بدهد فهمید که تعلیق شدهاست پس تصمیم گرفت تا خودش را برهاند و نکتهی جالب این است در واقع جالب که نه اما نکتهای که حس میکنم او را به من پیوند میدهد این است که او هم به این مساله پی بردهبود که دانشجویی که زندانی شود دیگر آزاد نمیشود مگر آنکه خودش اقدام کند تا رها شود و این اتفاق نظر زمانی جالبتر شد که دانستم او هم مانند من به خصلت رهاییبخش لولهها پی بردهبود و معجزهی عبور زمان از خلال محفظههای توخالی را دانستهبود یا شاید من در اشتباهم و او هم مانند سعید تنها کنجکاو بوده که بداند در آن طرف چه خبر است چون ما همه ایستادهبودیم در شونزده آذر و دستهایمان را بالای سر گرفتهبودیم و به هم میزدیم و شعار میدادیم که ناگهان سعید به سمت نردهها حرکت کرد و من با دنبال کردن مسیر حرکت او فهمیدم که دارد به سوی آن گولّهی گرد پشمالو میرود که از آن سوی نردهها و در پیادهرو به او اشاره کرده که بیا حرف بزنیم بیا کاریت ندارم نترس و سعید که موهایش مجعد است از توی آتش و دود جلوی در کوی میجهد بیرون در عصر بیستوپنجم خرداد و فحش میدهد و سنگ جمع میکند و شروع میکند به پرتاب کردن به سمت نیروهای ویژه که پشت درِ آهنیِ دانشگاه شیراز و در فضای معقر میدان ارم در ضلع شمال غربی باغ ارم ایستادهاند در چند ردیف در ردیف اول سربازانی با سپر و باتوم در ردیف دوم دژخیمانی در گروههای دو نفره مسلح به پرتابههای اشکآور و تفنگهای ساچمهای مخصوص شکار دستهی پرندهها در ردیف سوم موتورسورانی هستند که کنار هرکدامشان مزدوری ایستاده که اسلحهی جنگی در دست دارد و در نهایت پشت سر آنها خودروهای ضد شورش که بسیار به دقت مجهز شدهاند تا بتوانند موانع را کنار بزنند در چنین قابی است که دانشجویان دکههای نگهبانی موجود در ورودیِ دانشگاه شیراز را آتش زدهاند و سطلهای زباله را آتش زدهاند و موتورهای نگهبانان را آتش زدهاند و دیواری از آتش و دود فراهم کردهاند در پشت درِ آهنی و از آنجا فحش و سنگ به سوی میدان پرتاب میکنند و از سوی دیگر گاز اشکآور است که به داخل کوی ارم پرتاب میشود و آب است که از چشمان ما سرازیر میشود سرفه است که میکنیم و من سعید را تشخیص میدهم که موهایش مجعد است و تا به سوی او میروم و صدایش میکنم اشکآوری در فاصلهی بین ما بر زمین می افتد این مسافت را پر میکند و جفتمان در دودی غلیظ فرو میرویم چند قدم میآید نزدیک و میگوید نکبت چطوری فهمیدی منم من که همهی این گه رو پوشوندهم و از گه منظورش چهرهش است و البته که اشتباه میکند و من در خاطرم نگاه میدارم که بهش بگویم اینطور نیست و فوقالعاده هم زیباست که دیر میشود و الان شونزده آذر است و سعید است که میرود جلو و میگوید من ببینم این انتر چه میگوید الان برمیگردم قصد دارم وقتی برگشت بهش بگویم که رسوای دو عالم چشم هم گرد میکنی که چطور فهمیدم تویی تویی که چشمانت مژههای فر به چه بلندی دارد که نوشین نمیتواند چشم ازشان بگیرد از آن مجموعهی چشم زاغ و ابروهای اخم دار و مژههای بلند خوشفرم تازه میگویی چطور فهمیدی منم همه میفهمند که تویی همه صاحب آن صورت جذاب را از ده فرسخی میشناسند گاو ماه پیشانی اما همه نمیدانند که آنقدر گاوی که میروی ببینی گولّهی پشم چه میخواهد بگوید و یک دقیقه آرام نمیگیری تا من بهت بگویم که نوشین چه به من میگوید و حالا که خرمن موهای مجعدت را آن گولّهی پشم از آن سوی نردهها مشتکرد و صورت قشنگت را محکم کوفت به نردههای آهنی همان نردهها که من همیشه دوست داشتم از پشت آن تماشای صورت قشنگت را دلبر من وقتی که بعد از ساعت مجاز میآمدم بیرون کوی و تو به بهانهی پهنکردن لباس فاطیِ نصبشده در خوابگاه را میپیچاندی و میآمدی از خوابگاه دختران بیرون و همانطور که به سمت نردهها حرکت میکردی با عجله غنچههای لبانات را به آتش میکشیدی و خود را به پشت نردهها میرساندی و من زیر نور ماه تماشا میکردم لبانات را که با عجله ماتیک را کشیدهبودی بهشان و از خط بیرون زدهگیاش عصبیم میکرد و قانعات میکردم که کاری ندارم و کسی نمیبیند نترس فقط میخواهم درستش کنم و دستم را از لای نردهها میآوردم تو تا سرخی اضافهی ماسیده گوشهی لبات را پاک کنم دقیقا همان نردهها که گولّهی پشم صورت سعید را کوفت بهشان و دوباره کوفت و سهباره کوفت و چهارباره کوفت تا موزیک پیشزمینه در سر من آغاز شود با نواخت پیاپی چهار ناقوس جهنم و بعد که رها کرد سعید به پشت افتاد روی همان چمن که خط خون محمد از بیستوپنج خرداد هنوز روی آن بود و ما از اول مهر که آمدهبودیم تا امتحانهای ترم قبل را بدهیم مینشستیم و قرمهسبزی میخوردیم که نگهبان خوابگاه آقای حسینی معتقد بود که بوی گندش که فضا را آکنده از کلههای خود ما دانشجوهای مفتخور است اما ما متفقالقول بودیم که بوی خون است که با چمن آغشته در هوا دور میزند هوا زمان را در خودش حمل میکند و من در عصر بیستوپنج خرداد گلولهی اشکآور را با پا به سمت خروجی دانشگاه شوت میکنم و سرفه است که میکنیم و آب است که از چشمان ما میریزد و سوزش است که تحمل میکنیم پس من و سعید زیر بغل هم را میگیریم و به پناه ساختمان کتابفروشی ورودی دانشگاه میخزیم و روی چمنها مینشینیم و سیگاری روشن میکنیم و دودش را به صورت هم پف میکنیم پف چه وضعی شده بله قمر در عقرب است امیدوارم فقط دستور ورود نگیرند همینها را بهم میگفتیم که دیگر صدا به صدا نرسید چون صدای ما در میان ضرب کوبیدن به سطلهای آشغال گموگور شد و من خوشحال بودم که دیگرانی هم هستند که به معجزهی محفظههای توخالی پی بردهاند و میلههای نردههای کنار باغچهها را به همراه بتن پایهش بیرون کشیدهاند و دارند با یک ریتم یکنواخت محکم به سطل آشغالها میکوبند پس ما ساکت شدیم و به پف کردن دود سیگار در صورت هم ادامه دادیم و اینطور شد که من یادم رفت به سعید بگویم مراقب خودت باش پسر نوشین خیلی تو را میخواهد و در ادامه آنقدر صدا بلند شد و طولانی که سر من گیج رفت دقیقا همانطور که من الان از صدای جیغهای نوشین سرم دَوَران گرفته که البته امری طبیعی است زمانی که زن جوانی مردی را از سویدای جان دوست بدارد و اینطور بگوید که کاوه من دوستدارم همینطور روبروی سعید بنشینم به آن چشماناش که سگ دارد و مرا گرفته نگاه کنم تا پیر شوم بله من تصدیق میکنم که در چنین شرایطی آن زن میتواند چنان فریاد بکشد که سر انسان به گردش بیافتد و در دهانش آب جمع شود و حالا هوا که حامل زمان است و بوی خون سعید را در شونزده آذر به منخرین من رسانده این پیام را میرساند که این سر هیچ تفاوت معناداری با آن سرهایی که در هجده تیر پس از پرتاب از طبقهی چندم خوابگاههای دانشگاه تهران با بتن سرد برخورد کردند ندارد و اساسا تکرار روان شدن مایع سرخ در دانشگاه به فاصلهی ده سال سند قابل اعتنایی از گزیده شدن دوباره از یک محل است و این بو که ناشی از چکیدن مایع سرخ از گوشهی دهان سعید بر روی چمنهاست آشکارا همان بو است که در غروب بیستوپنج خرداد از صورت محمد همراه با تکههای گونه و گوش به صورت من جهید و این موضوع را ثابت کرد که نگرانی ما دربارهی خطرناک بودن ارادهی نیروهای سرکوب برای ورود به محوطه ابدا بیدلیل نبوده چرا که مطابق پروتکل چند دقیقه پس از شلیک تعداد زیادی گاز اشکآور به داخل محوطه و پراکندن دستهی کرگدنها ناگهان آرایش چهارگانهی نیروهای سرکوب تغییر محسوسی کرد به این معنی که ردیف پیاده نظام کنار رفت و خودروهای سنگین با سرعت به سمت در ورودی آمدند و خود را به در و سپس به تودهی اتش کوبیدند و را ه را باز کردند تا موتورسواران به داخل بیایند و پس از آن نیروهای پیادهی ردیف دوم و در نهایت باتوم و سپرداران ردیف اول و اینجا بود که انبوه ساچمههای رها شده از لولهی توخالی از فاصلهی بسیار کم به صورت محمد برخورد کرد و او به پشت روی زمین افتاد همان طور که سعید و حالا که شونزده آذر است دست زدهام زیر کتف سعید تا برشگردانم عقب روی چمنها و همزمان بوی خون زده زیر دماغم گوشم از صدای جیغهای نوشین سوت میکشد در دهانام آب جمعشده و همانطور که انتظار می رفت سیل خون از دهان سعید روان است چشماش هم پاره شده که همین امر سبب شد که من هول شوم دست ببرم تا سرخی را از گوشهی لب سعید پاک کنم و به نوشین بگویم نترس چیزی نیست ببین پاک شد و او خودش شیونکنان دست برد تا خون از چشم سعید پاک کند که هر دو تلاش ناکام ماند و کشانکشان سعید را بر خورش سبزی روزهای آینده عقب میکشیدم که متوجه شدم صدای فریادهای نوشین عوارض جانبی مضاعفی به جز سوت گوشهای من هم داشتهاست و آن اینکه با حرکت کردن جمعیت به سوی ما به منظور ارضای کنجکاوی مقابل در محوطهی ارم خلوت شده و بسیجیها با تهدید نگهبانهای خوابگاه که حالا آقای حسینی بین آنها نبود توانستهاند داخل شوند و با لولههای آب و شلنگهای گاز و زنجیر و چماق در دست فریادکشان به دستهی کرگدنها بزنند که اگر آقای حسینی هنوز بر سر کار بود قطعا این اجازه را نمیداد همانطور که در بیستوپنج خرداد زنجیر بلند موتورش را باز کردهبود و به دو لنگ در بستهبود و قفل کردهبود تا مانع حملهی نیروهای گارد به دانشجویان بشود و تمام اینها علیرغم باور او به این امر بود که ما از شکم سیری داد میکشیم و چه فرقی میکند کدام خر رییسجمهور بشود چون همهشان یک گه هستند و ما الکی گلو جِر میدهیم و همین کار او باعث شد تا بچهها بتوانند موتور او را زیر در دانشگاه آتش بزنند و سد محکی بسازند در برابر ورود نیروها که گذر زمان ثابت کرد چندان هم محکم نبود همانطور که جایگاه آقای حسینی به عنوان حراست فیزیکی دانشگاه شیراز که از پس آن رویدادها از کار اخراج شد و بعدها فهمیدیم که یکی از استادها برای دلجویی و در همبستگی او را به عنوان راننده به کار گرفته هم برای رفتوآمد خودش و هم برای سرویس مدرسهی دخترش او را معرفی کرده و بهاینترتیب بود که آقای حسینی را ده سال یعنی از سال هشتادوهشت تا نودو هشت ندیدهبودم و در تمام این مدت او با پراید قسطیش مشغول به حرکت در لولههای آسفالت بوده که البته این روند دقیقا چند لحظهی پیش در بیستوشش آبان نودوهشت مقابل چشمان من متوقف شد همانطور که صدای ناقوسهای چهارگانهی جهنم در سر من متوقف شد زمانی که محفظهی تو خالی سرم پس از پرتابشدن در زمان از پنجرهی اتاقم در هجدهم آذر هفتادوهشت به زمین بتنی برخورد کرد و سه بار دیگر هم کمانه کرد و برخورد کرد و من این را اتفاقا به دقت به یاد میآورم زیرا که آنان که پشت در ایستاده بودند تا وارد اتاق بشوند چهار بار بر در کوبیدند و رفتند تا ته راهرو که ببینند که کدام مادرقحبهای بوده که به ولیفقیه فحش داده و زمان زیادی نگذشت که صدای تقلا آمد و سپس صدای فریاد دورشوندهای و بعد تمام و ما منتظر نوبتمان بودیم که از فضای خالی پنجره زودتر به کفپوش مقابل خوابگاه برسیم و البته در همین فاصله بود که من آهنگ ناقوسهای جهنم از گروه ایسی دیسی را پخش کردم که در ابتدای آن چهار بار ناقوس کلیسا نواخته میشود و من آن ریتم را به فاصلهی اندکی چهار بار شنیدم آن زمان که بر در کوفتند چهار بار آن زمان که صدای موسیقی در سرم پخش شد آن زمان که آن را پخش کردم و تا ته صدایش را بالا بردم و در آخر آن زمان که کدوی توخالی سرم چهار بار با کف بتنی برخورد کرد البته پس از آن بسیار شنیدم که دیوانه بود و من قویا این موضوع را رد میکنم چون نسبت قابل توجهی از کرگدنهای خوابگاه دانشگاه تهران قرار بود در هجده تیر هفتادوهشت از پنجرهها پر بگیرند و من با این کار میخواستم این پرواز یک موزیک زمینه داشتهباشد که البته بعدها باز هم شنیدم که افسانهسرایانی گفتنهاند که من با این کار قصد داشتهام در روند پرتاب دانشجویان اخلال ایجاد کنم و برادران گمناممان را وادار کنم تا از اتاق دیگران بگذرند و به سمت منبع صدا بیایند و این یک اقدام فداکارانه بوده که من قاطعانه این ادعا را تکذیب میکنم چرا که همیشه این من بودم که به دوستان غمینم میگفتم که غصه نخور کرگدن دوباره پر میگیری زندگی رو از سر میگیری شعری که خودم نمیدانم از کجا آمد همیشه هم بعدش میگفتند چی میگی تو چرتوپرت حرف میزنی تو این موقعیت و من میگفتم باور کن نمیدانم اما من اصلا نیت به آزار دوستانام نداشتم آنهم در بحبوحهای که در شرایط دشواری به سر میبردند بلکه واقعا این تصویری بود که مقابل چشمان من هویدا میشد یعنی تصویر پرواز یک دسته کرگدن بر فراز کوی دانشگاه که واقعا حیرتانگیز است و با شکوه و متاسفانه اوقاتی هم بود که کرگدنها کملطفی میکردند و با چسنالههای عاشقانه این تصویر مسحورکننده را مخدوش میکردند و آن زمان بود که من میدیدم که دستهی کرگدنهای عاشق در زمان کوچ فصلی و گذر از فراز کوی به ناگاه میرینند و تمام محوطه را به گند میکشند که این کار ابدا درست نیست اما حتی این موضوع در اصل قضیه تفاوت عمدهای ایجاد نمیکند بلکه اتفاقا نشان میدهد که من به پرواز کرگدنها همیشه باور داشتهام تحت هر شرایطی چه برینند و چه نرینند و این خود ثابت میکند که من ابدا هیچ قصدی مبنی بر اخلال در اجرای حکم الله را نداشتهام مخصوصا که تمام برادران ما وضو ساخته بودند و برای جهاد بر در اتاقها میکوفتند شباهنگام آن هم چهار بار پشتسرهم و دیگر اینکه من باور دارم که برادران پشمالوی ما راز فضاهای توخالی را میدانند و آگاهند که برای شکار دستهی در حال عبور هر چیزی که میپرد و امکان دارد از فراز آسمان بر کویوبرزن بریند چارهای جز استفاده از گلولههای ساچمهای پر تعداد که در این فضای تهی پراکنده میشوند نیست و به همین دلیل هم بود که در عصر بیستوپنج خرداد ما را با همین ابزار شکار کردند که در جریان آن محمد یک چشماش را از دست داد و من هم که دقیقا پشت سر او ایستادهبودم و دیدم که لولهی توخالی تفنگ به سمت دستهی کرگدنهای عاشق نشانه رفته دستم را حایل صورت کردم و در اثر اصابت ساچمه با انگشت سبابهام این انگشت پرکاربرد را همانجا در قوس میدان کاج محوطهی کوی ارم دانشگاه شیراز جا گذاشتم و دستزدم زیر کتف محمد و او را روی چمنها به عقب کشیدم و در تمام مدت عملیات انتقال و سپس بستن ته ماندهی انگشت به این موضوع فکر میکردم که چه خوب که به من آسیب عمدهای وارد نشد اما قطعا نظام ضربهی شدیدی خورد چرا که من که از این انگشت استفادهی خاصی نمی کردم اما آنها به خصوص اصلاحطلبان بسیار از این انگشت منتفع شدهبودند که حالا راهش بستهشد دلیلش هم این که دیگر نمیتوانستم جمعه صبح از استراحت آخر هفته بزنم و در صف بایستم و رای در سطل زباله بیندازم و برگردم خانه و بهجای آن حالا که انگشت سبابه ندارم که گوشم را با آن پاک کنم باید یک گوشپاککن بردارم و سپس آن را در سطلآشغال رها کنم به این امید که بازیافت شود و به این که فکر کردم راستش کمی هم سرخورده شدم چون فهمیدم که در بلندمدت این من بودم که بیشتر به زحمت میافتادم و باید هر بار بلند میشدم میرفتم گوشپاککن برمیداشتم و سپس آن را تا سطل زباله میبردم همان سطل زبالههایی که من و سعید یکدیگر را مشایعت کردیم تا به کرگدنها بگوییم که گوشمان دارد کر میشود و بس است کوبیدن که البته من که از دَوَران سر آب در دهانام جمعشدهبود نتوانستم حرفبزنم و سعید تقریبا با کمی اغماض همین منظور را با واژههایی دیگر منتقل کرد که خیلی پسندیده نبود و پس از آن بود که آنها لج کردند و چهار بار دیگر با تمام توان بر سطلها کوفتند و موزیک زمینه آغاز شد در بیستوپنجم خرداد هشتادوهشت و متعاقب آن نیروها به داخل آمدند و ما را شکار کردند چون کرگدنها دوباره عاشق شدهبودند و داشتند میریدند به دانشگاه و هر آن بود که بوی گندش تمام شیراز را بگیرد که مطلقا درست نیست به ویژه زمانی که مدنظر بیاوریم که شیراز این دختر نازپروردهی خوشادا چه اندازه زحمت میکشد تا در بهار بوی خوش بهارنارنج از خودش ول کند به هر شکل اینطور شد که وقت نشد به سعید بگویم او را چهگونه با آنهمه بستهبندی شناختهام و اینکه نوشین هم به همین دلیل خواهان اوست و الان هم که شونزده آذر است آنقدر جیغ کشیده که گوش من سوت میکشد و در دهانم آب جمعشده و تمام اینها مانع از آن شد که پیش از رسیدن بسیجیها بتوانم سعید را به گوشهای بکشم و تنها زمانی تمام اینها دستگیرم شد که به شدت به سمت جلو پرتاب شدم و افتادم روی سعید و کمرم تیر کشید و وقتی برگشتم دیدم که محوطه خالی است و بله با چماق به کمرم کوبیدهاند و دارند نوشین را میبرند و من را هم که سعید را ول نمیکنم بعد از اینکه از زدن خستهشدند همراه او به بازارچهی دانشجویی بردند کنار دیگران رو به دیوار نشاندند در بازارچه را قفل کردند موبایلهای ما را گرفتند شروع کردند به کتکزدن با لولههای معجزآسای آب و شلنگهای توخالی گاز و این برنامه ادامهداشت تا زمانی که با نگاه کردن به دریچههای سقف فهمیدم که شب شده و در تمام این مدت با دست خون را از چشم سعید میگرفتم و با دهان میگفتم که چیزی نشده اما به وضوح دروغ میگفتم همانقدر که چشم سعید نمیدید چشم من باز شده بود و به راز لولههای توخالی پیبردهبودم من دانستهبودم که آن دانشجو که سه ماه در پلاک صد بود و بعدش هم لنگان راه میرفت و به همین دلیل یک کلاه کپ را از شرمساری روی صورتش میکشید چرا وقتی که فهمید تعلیق شده و امکان ادامهی تحصیل ندارد به روستایش بازگشت و در یک روز جمعهی پاییزی که آفتاب کمجانی از لابلای درختان بلوط جنگلهای باستانی تن آدم را مورمور میکرد با قرار دادن برنوی پدربزرگش در دهان خود را آزاد کرد تا ما در هفتههای آتی با شلوارک و رکابی بنشینیم در فلت همخوابگاهیمان در اتاق سمت راست فِلَتِ هفتصدونوزده خوابگاه مفتح یعنی در طبقهی هفتم جایی بر بلندای کوه و بر فراز آن شهر دلانگیز و با لولهی خودکار خرماها را سوراخ کنیم یعنی با یک محفظهی توخالی یک محفظهی یک تودهی متراکم را تبدیل به یک فضای خالی کنیم و سپس مغز گردو در آن بچپانیم و در روز سیزده آبان در ورودی دانشکدهی علوماجتماعی سایر دانشجویان را به سوگواری دعوت کنیم که البته چون مسئولین دانشگاه معقتد بودند که این کار در برههی حساس کنونی باعث میشود که مرگ او توجه کنید که مرگ نه خودکشی واژهی خودکشی نه چند بار بگویم هی راه نروید بگویید خودش را کشت میدهم داغتان کنند بزمچههای مزلّف که من اینجا قویا مخالفت کردم و گوشزد کردم که ما کرگدن هستیم و او ادامه داد که در شرایط کنونی و با توجه به حوادث اخیر مصلحت نیست که شما این کار را بکنید چون که به مرگ او تکرار کنید به مرگ او رنگوبوی سیاسی میدهد و هی ما بگوییم نه و هی آنها بگویند بله و در نهایت یک پژوی عدسی بیاید و چهار نفر تمام خرماها را به زور بگیرند و ببرند و کارتهای دانشجویی ما را هم بگیرند تا دیگر نیازی نباشد کسی زر زر کند که دانشجوی زندانی آزاد باید گردد و بعدش هم این اتفاقها بیافتد در شونزده آذر هشتادوهشت و سعید با پیشانی شکسته به پشت بیافتد همانطور که آقای حسینی حالا در بیستوششم آبان نودوهشت یعنی ده سال بعد پس از انتشار صدای چهار گلوله با سر ترکیده پیش پای من افتاده و موسیقی متن شروعشده در بلوار معالیآباد و من گیجوویج ماندهام که حالا فردا بچهها را چهکسی به مدرسه میبرد که خب وقتی که متوجه شدم که به دلیل آلودگی هوا مدارس شیراز تعطیل شدهاند اندکی خیالم راحتشد که کرگدنهای فردا از تحصیل دانش عقب نمیافتند پس همانجا نشستم روی زمین کنارش و در جیبش به دنبال گوشی موبایلش میگشتم و دستبرقضا در همان جیبی بود که سجاد ده سال پیش به من گفت تلفن او را نگرفتهاند و در همان جیب است و زود باشم دست بجنبانم و کاری بکنم و من که حالا دستانم بسته بود و رو به دیوار نشستهبودیم بهانهای پیدا کردم که درخواست کنم تا بگذارند تا دستشویی برویم و آب بیاوریم برای شستوشوی چشم سعید با این استدلال که اگر خون از چشمش پاک نشود ممکن است بیناییاش را از دست بدهد اما نمیتوانستم بلند شوم زیرا آنطور که بعدا پزشک گفت بر اثر لگدکردن مچ پایم شکسته بوده پس قرارشد که سجاد برود آب بیاورد که در ابتدا با مخالفت برادر مومن مواجهشد آن هم بهایندلیل مسخره که سجاد نابیناست و تنها پس از آنکه به او اطمینان دادیم که پس از سالها زندگی در خوابگاه راهوچاه بازارچه را بلد است موافقت حاصل شد که خودش برود تا دستشویی پس بلند شد و رفت و نیازی نبود که دستهایش را باز کنند چون اندکی بعد از اولین ضربهها فهمیدهبودند که نمیبیند و نمیتواند فرار کند و دلیل اینکه در بدن او به دنبال گوشی نگشتهبودند هم همین بود من البته مطمئن بودم که گوشی آقای حسینی عینا در همان جیب است که گوشی سجاد بود و آن را برداشتم و دویدم که دلیل خوبی هم برای این کار دارم چون اینجا دیگر کوی ارم نبود و محوطهی چمنی نبود که من بخواهم آقای حسینی را روی آن بکشم به گوشهی امنی ببرم در ثانی با درنظرگفتن این نکته که نقطهی کوچکی در پیشانی آقای حسینی به وجود امده بود و باعث شده بوده که از پشت سرش تکههای مغز روی آسفالت بریزد و خط خون خودش را برساند به جوی آب سابق پس خیلی هم فایدهای نداشت که بخواهم تلاشکنم او را با خودم ببرم اساسا نقطهها بسیار بیش از آنکه وانمود میکنند مقصرند و من باور دارم که راه هشیاری و گفتوگو را سد میکنند و تنها شیادان و زبانبازها یعنی آنها که میخواهند نیت پلیدشان را پنهان کنند پشت نقطهها سنگر میگیرند همانها که قصه مینویسند و آخر تمام جملهها نقطه میگذارند همان کاسهلیسانی که طوری مینویسند که بتوانی کتاب را با خودت به رختخواب ببری و قبل خواب بخوانی تا چشمات با رسیدن به یک نقطهی مناسب آرام بگیرد و بسته شود و نبینی که خون چهطور سُر میخورد روی آسفالت و حس کنی که در یک وضعیت عادی به سر میبری بنابراین بهزعممن اصلا این نقطهها موزی هستند و نهتنها موزی بلکه خبیث هم هستند و از لولهی تفنگ دستهدسته به چشم پرتاب میشوند همان طور که از صفحهی کاغذ بیرون میزنند و در چشم فرو میروند نه من هیچگونه اعتمادی به آنها ندارم اما بههرحال شاید من هم نمیتوانستم با آقای حسینی حرف بزنم حتی اگر چند ثانیه پیش دستش را میگرفتم و میرفتیم یک پسوپناهی و با هم سیگار میکشیدیم در کوی ارم چه برسد به حالا که کار از این حرفها گذشته و او نمیتواند با من بیاید و حتی دیگر نمیتواند مرا تَرکِ موتورش سوار کند و در راه خانه تا میدان دانشجو ببرد و با من بحث هم بکند که کلهی کیست که بوی قرمهسبزی میدهد و کدام ما گرسنه است و کدام سیر که زر زر میکند و شعار میدهد و پول نفت کجاست و باید به جیب چهکسی برود یا چه کسی غذای یامفت میخورد و عربده میکشد پس فقط دویدم و البته ناگفته نماند که مچ پای راستم هم شروع کرد به سوزش که خب امری طبیعی بود از همان ده سال پیش که به باور پزشک استخواناش خرد شدهبود این حالت پیش میآمد که البته من هرگز این حرف را قبول ندارم چون میگفتم که من پیش از این هم دستم شکسته و خیلی درد داشته و این قطعا یک شکستگی نیست که خب چون من از آن روپوشهای سفید نداشتم نظرم صائب نبود و در نهایت پایام را گچ گرفتند و البته ناگفتهنماند که پزشک بیمارستان نمازی زمانی که سرباز همراه ما دورتر بود با اخمی در چهرهش گفت که وقتی میگویم شکسته یعنی شکسته بیشعور نفهم که خیلی به من برخورد بههرصورت از آن زمان بود که این وضعیت همراه من بود و همین باعث شد که سجاد برود تا زیرزمین بازارچه و آنجا متوجهشدهبود که بقیهی بچهها را دستبسته در توالتها گنجاندهاند و درها را قفل کردهاند و خودشان رفتهاند مطمئن از اینکه کرگدنها بالوپر بسته هیچجا نمیروند و مانند روزهای عادی لازم نیست هر سوراخ سمبهای را دنبالشان بگردند تا مبادا عاشقانی با گذاشتن لببرلب یکدیگر در حال ریدن به فضای مقدس دانشگاه و جابجایی خطوط سرخ ماتیک از این لب به آن لب باشند و همین مساله باعث شد که با خیال راحت بروند تا دانشجویان طبقهی بالا را که در سوپرمارکت و سبزیفروشی و خشکشویی به درودیوار بستهبودند داخل ماشینها بیاندازند و البته ما از پنجره میدیدیم که باز هم هستند دستهای از کرگدنها که پشت شمشادها مخفی شدهاند و وقتی لو رفتند آنها را هم کتبسته بردند که ما تا سه روز تمام هرچه دنبال بچهها میگشتیم اثری ازشان نبود نه در بیمارستان و بازداشتگاهها و نه در سردخانهها آب شدهبودند رفتهبودند زیر زمین و سه روز بعد بود که فهمیدیم که همه را همان بیخ گوشمان در پارکینگ جامجم یعنی کنار دانشگاه شیراز در محوطهی صداوسیما بستهبودند و تا میخوردند زدهبودند و زباندرازها و چشمسفیدها را هم از پا آونگان سقف کردهبودند و با کابل برق نواختهبودند که آنطور که بعدا ما جایش را دیدیم این کار باعث میشود که گوشت کاملا ور بیاید که ابدا کار خوبی نیست در واقع قطعا کار بدی است و چند نفر از ما که ناکار بودیم را در اتاق تاکسیتلفنی بازارچه گذاشتهبودند و وقتی به سراغ ما آمدند ما را با یک آمبولانس به بیمارستان نمازی منتقل کردند آنجا بود که من فهمیدم سجاد کاری کرده کارستان و دانستم که چرا آنقدر دیر از دستشویی برگشته چون یکییکی از بچههای توی توالت خواستهبوده تا شمارهتلفن یک نفر را به او بدهند تا بتواند زنگ بزند و بگوید ماجرا از چه قرار است و شروعکرده پشتسرهم حروف مربوط به شمارهها در صفحهکلید را تایپ کردن و آنجا بود که شروع کردیم به جدا کردن حروف در دستههای دهتایی از هم بدون حسابکردن صفر ابتدایی و برگرداندن آنها به اعداد در آن نیمهشب شونزدهآذر هشتادوهشت که به دوستان و اعضای خانوادهی بچهها تماس میگرفتیم و میگفتیم ما دیدهایم که زنده و سالم است اما بازداشتشده اما من الان که بیستوشش آبان نودوهشت است چه کار کنم با گوشی آقای حسینی یعنی واقعا باید زنگ بزنم و به همسرش یا به بچههایش بگویم که نقطهی کوچکی در پیشانی ایشان مانع از این شده که بتواند خودش با شما تماس بگیرد و من دارم این کار را میکنم نه من نمیتوانم این کار از من بر نمیآید کاش من به جای او بودم اصلا چرا من به جای او نیستم واقعا چرا چرا من به جای محمد نبودم چرا من به جای سعید نبودم چرا سر من چهار بار به بتن برخورد نکرد چرا من لولهی برنوی نقرهکار را در دهان گشادم نچپاندم که البته برای این آخری دلیل موجهی وجود دارد و آن هم این است که من پدربزرگی نداشتهام که یک برنوی خوشدست داشتهباشد اما در باقی موارد پاسخ تمام این پرسشها چه میتواند باشد جز اینکه من یک بزدل هستم که همیشه پشت سر ایستادهام شاید هم هنوز نوبت من نشده شاید چون من راز لولهها را فهمیدهام و دانستهام که زمان چهطور در هوا با باد جابجا میشود هنوز هیچ نقطهای مانع از وراجی من نشده و من کش میآیم در زمان و از اینجا به آنجا میروم و حالا همسر آقای حسینی با موبایلش تماسگرفته و روی گوشی نوشته منزل و من دارم به سمت منزل لنگانلنگان میروم که دوباره تلفن زنگ میخورد و این بار مژده نفس باباست که زنگ میزند و حتی همین الان هم که من در پارکینگ هستم و دارم لولههای جاروبرقی را سر هم میزنم کاظم داداش پشت خط است و من نمیتوانم جواب بدهم چون من داداش او نیستم من یک کیسهی گه متحرک هستم که از این زمان به آن زمان خودش را با خفت روی زمین کشانده و ککاش هم نگزیده و بله بالاخره درست شد کار تمام است لولهها را بهم متصل کردم و یک سرش را میچپانم توی اگزوز و سر دیگرش را از لای پنجرهی عقب میدهم تو تمام شیشهها را میکشم بالا و نگاه کن حالا مژگان عمر بابا دارد زنگ میزند و من باز هم نمیتوانم پاسخگو باشم به این دلیل ساده که من آقای حسینی نیستم و به همین دلیل هم است که نمی توانم با او حرف بزنم من فقط برای این خوبم که به مردم زنگ بزنم و بگویم پسرتان را بردهاند و من تنلش سُرُومُرُ گنده نشستهم تبدیل شدهم به مرکز تلفن اصلا حالا که اینطور است سوییچ را میچرخانم و پخش ماشین را روشن میکنم و صدای چهار ناقوس میآید اما صدا را کم میکنم طوری که اعضای خانواده متوجه نشوند که صدای چهار ناقوس جهنم از پارکینگ خانهی ما میآید حالا کمکم که سرم دارد دَوَران میکند منِ بیعرضه شجاع شدهم و کاری را که باید ده سال پیش میکردم انجام میدهم گوشی را از همان جیبی که گوشی سجاد و گوشی آقای حسینی آنجا بود میکشم بیرون و یک پیام میفرستم برای مینا دختری که سیمای ملیح او از لای قاب نردهها پیدا بود و منِ احمق بعد از اینکه که از زندان عادلآباد آمدم دیگر حتی تلفنش را جواب ندادم و برایش مینویسم بیا حرف بزنیم و چشمانام را می بندم آنطرف خط مینا نشستهاست روی مبل و دارد با استرس اخبار را از ماهواره نگاه میکند و هر از گاهی گوشیاش را چک میکند که ناگهان میبیند اکانتی به نام کاوه از اعماق تاریخ از کوچهپسکوچههای تنگ از بنبستهای شیراز پس از ده سال پیام داده او مرا نیمساعت تمام معطل کرد که البته دیگر عادت کردهام همیشه همین کار را میکند یعنی از وقتی که میگوید دارم میآیم یا دارم میرسمنیم ساعت بعد سروکلهش پیدا میشود با آن لبهای انار شیریناش و حالا هم که نیمساعت از دریافت پیام گذشته تایپ کرده خیلی دیر است که البته من هم با او در این زمینه کاملا اتفاقنظر دارم به ویژه که همین چندی پیش بود که در اینستاگرام یکی از کرگدنهای سابق عکس پسر تپلمپل مینا را در حال فوتکردنِ شمع تولد چهارسالگی گذاشتهبود و علاوهبرآن حالا که شونزده آذر است محفظهی خالی اتاق ماشین حسابی پر شده و دیگر خالی نیست چه عجب که لولهها به مدد من آمدند تا حداقل یک فضای خالی را پر کنم منی که همیشه به اعجاز رهاییبخش آنها باور داشتم