با تنی چند از دوستان ایرانی در دوبلین قرار گذاشتیم که به کشتار مردم و بازداشت زندانیان جلوی سفارت ایران در دوبلین اعتراض کنیم. تعدادی از مدافعان حقوق بشر ایرلندی نیز قول داده بودند که ما را همراهی کنند. من بایستی از محل اقامتام که خیلی دور از دوبلین است، به آنجا میرفتم و بالاخره برای پنج شنبه ۷ آذر/ ۲۸ نوامبر با اعلام مواضع و خواستههای زیر به توافق رسیدیم:
همبستگی با ایرانیان معترض و خانوادههای آنها
ما اینجا جمع شده ایم تا:
۱– همبستگی مان را با معترضانی که برای حقوق از دست رفته خود به خیابانها آمده بودند، نشان دهیم.
۲– به حکومت ایران برای سرکوب، کشتار،زخمی کردن و بازداشت معترضان ایرانی اعتراض کنیم.
۳– به حکومت ایران برای سرکوب حق آزادی بیان، حق اجتماعات و حق اعتراضات، اعتراض کنیم.
ما سرکوب مقامات و نیروهای امنیتی ایران که صدها نفر از معترضان را کشته، زخمی و بازداشت کردهاند را به شدت محکوم می کنیم.
ما از مقامات ایرانی می خواهیم که معترضان را فوری و بدون قید و شرط آزاد کنند.
از قبل با خود عهد کرده بودم که عکسهای کشتهشدگان را جمع آوری کنم و روزی در پشت خانه دشمن در معرض دید همگان بگذارم و به شدت به این سرکوب ها اعتراض و فریاد دادخواهیام را بلند کنم. هر عکسی از کشتهشدگان بیرون میآمد، آنها را برای ثبت ذخیره میکردم و دلم میخواست که عکسها با نام و نشان و تاریخ و محل وقوع قتل باشد، ولی امکان این کار دیگر میسر نشد. حدود پنجاه عکس را قبل از آمدن به دوبلین در شهری دیگر به صورت رنگی پرینت گرفتم. با خود فکر کردم که در آن روز بارانی چگونه میتوانم از عکسها محافظت کنم و تعدادی پوشش پلاستیکی داشتم و عکسها را با احترام در آنها جا دادم و بایستی برای باقی عکسها به بازار میرفتم، برای خرید مواد لازم از جمله: پوشش پلاستیکی، پلاستیک زیرانداز، کاغذی مقوایی در سایز بزرگ، نخ کلفت، گل و شمع و غیره و زودتر راه افتادم. در راه یکی از همراهان اصلی پیام داد که سفارت تعطیل است و رفتن فایدهای ندارد و من با سماجت گفتمِ؛ «من میروم حتی اگر تنها باشم زیرا مهم این است که ما فریاد اعتراض مان را بلند کنیم، چه سفارت باز باشد چه بسته». برای خرید مواد لازم و یافتن سفارت با پای پیاده و عوض کردن چند اتوبوس و گم شدن در خیابان ها، کمی با تأخیر به سفارت رسیدم. وقتی رسیدم کسی نبود و حدسم درست بود که باز تنها ماندهام، هرچند دلم به شدت آزرده شده بود که در این بلاد به اصطلاح آزاد هم داستان همان است، ولی با خودم گفتم دلت را قوی دار. مهم این است که صدایشان باشیم و بلند کردن فریاد اعتراض هر یک از ما خاری است بر چشم دشمنان و قوت قلبی برای دوستان.
بایستی کار را به تنهایی آغاز میکردم. پلاستیک زیرانداز را انداختم و عکسهای طولی که امکان آویزان کردن آنها نبود را یکی یکی کنار هم روی زمین چیدم. در حین کار و گذاشتن هر عکسی چشمام به چشمهای آنها گره میخورد و با آنها صحبت میکردم و میگفتم نازنین آخر به چه حقی تو را کشتند؟ چشمهای هر کدام از آنها مرا به دور دستها میبرد، به خانههایشان، به مدرسهشان، به دانشگاهشان، به آرزوها و شوری که برای زندگی داشتند، به نزد خانوادهها و دوستانشان که هماکنون از درد فراق یار به هم میپیچند و جان و تن شان به شدت زخمی شده و خون گریه میکنند. یا آنها که هنوز رفتنات را باور ندارند و مات و مبهوت به این سو و آن سو به دنبالت میگردند و ضرورت دارد که آنها را بیابیم و با آنها تماس داشته باشیم و فراموش شان نکنیم. چشمهای تک تک آنها نیز با من حرف میزد و میگفتند که ما و خانوادههایمان را تنها نگذارید. مصممتر شمعها را بیرون آوردم تا روشن کنم، ولی باران و باد امان نمیداد و مرتب خاموش میشدند و دوباره آنها را روشن میکردم. سپس عکسهای افقی که امکان آویزان کردن آنها بود را از سوراخهای پوشش پلاستیکی نخ کشیدم تا آویزان کنم. در بین کار باد و باران امان نمی داد و عکسها را در هم میپیچید و گره میخورد، ولی ادامه دادم و توانستم تعدادی را آویزان کنم تا ماشینهایی که با کنجکاوی رد میشدند و نیم ترمزی میزدند، بتوانند این نازک تنان تیرباران شده را بهتر ببینند. زیرا سفارت ایران در دوبلین در محلهی خلوتی است و بیشتر افراد با ماشین از آنجا رد میشدند، ولی افراد پیاده هم گاه رد میشدند و برخی کوتاه میایستادند و با آنها حرف میزدم و از جنایتهای حکومت و از شجاعتهای این جسور زنان و مردان جوان میگفتم.
حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا کار را به اتمام رساندم، ولی در آن باران نتوانستم عکسهایی که پوشش نداشتند را در پوشش پلاستیکی جا دهم، زیرا تمام آنها خیس شده بودند و امکان این کار نبود و پاره میشد و به همان شکل آنها را روی زمین کنار هم چیدم. گلهای رز سرخ را نیز در آوردم و در کنار عکسها گذاشتم. بایستی بر روی مقوای بزرگی نیز درباره علت این اعتراض می نوشتم تا توجه عابران را جلب کنم، چون آن نوشتهی کوچک از دور دیده نمیشد.
نمیدانستم چگونه آن را بنویسم چون امکان گذاشتن آن روی زمین خیس نبود و روی دیوار سنگی سفارت گذاشتم و با دست خطی بد آنچه را توانستم به غلط یا درست به زبان انگلیسی نوشتم. مهم این بود که موضوع را برسانم و با کمک آن زن جوان که تازه از راه رسیده بود آن پوستر را به نردههای سفارت وصل کردیم. او بسیار تحت تأثیر این عکسها و جنایتی که بر آنها رفته است، قرار گرفته بود و من هم اطلاعاتی که از برخی از کشته شدگان به دست آورده بودم را برایش نقل کردم و گفتم؛ «این زن جوان را میبینیی، گفتهاند که دارای سه فرزند بود، این مرد جوان نیز گویا سه فرزند داشت، این چهار دختر و پسر جوان، ۱۴ سال بیشتر نداشتند. این یکی چند هفته قبل ازدواج کرده بود و …. همینطور که به عکسها نگاه میکردم و به آن زن جوان توضیح می دادم، قلبام به شدت فشرده شده و گریه امانم را بریده بود و او بغلم کرد و دلداریام داد. عکس خواهر و برادرانم را نیز نشاناش دادم و چند کلمهای هم از روایت تلخ خانوادهام و هزاران خانوادهی دیگری گفتم که در دههی شصت آنها را کشتند و سر به نیست کردند و روایت دیگر کشته شدگان و اینکه برای فعالیتهایم مرا به حبسی سنگین متهم کردهاند و در سن ۶۰ سالگی مجبور شدهام تن به تبعید بدهم. او گفت ما چه کاری میتوانیم بکنیم و گفتم هر چه میتوانید در مورد وضعیت فاجعه بار ایران بگویید و خبر رسانی کنید. او تعدادی عکس و فیلم گرفت و قول داد که در توییتر این خبر را منتشر کند.
کمی بعد خانمی دیگر ایستاد و ماجرا را پرسید و گفت که درباره ایران و این کشتار شنیده است. او نیز از وضعیت خودش و مشکلی که برای یکی از اعضای خانوادهاش پیش آمده بود گفت و ابراز همدردی کرد و پرسید چه کاری میتوانم بکنم و گفتم اطلاع رسانی و اطلاع رسانی در مورد حقیقت آنچه حکومت بر سر مردم ایران میآورد. چندین مرد هم ایستادند و به تک تک آنها دربارهی شرایط اسف بار ایران و کشتار مردم گفتم و عکسها را یکی یکی نشانشان دادم. یکی از آنها گفت هفته پیش هم تعدادی با پرچم برای اعتراض به اینجا آمده بودند.
نزدیک عصر چند پسر جوان دبیرستانی کنجکاو ایستادند و با تعجب به عکسها نگاه کردند. به آنها گفتم همه اینها جوان بودند و ۴ نفرشان ۱۴ ساله هم سن شما و فقط میخواستند در آزادی و آرامش زندگی کنند. آنها هماکنون باید در دبیرستان مشغول درس و بازی میبودند و حکومت ایران نگذاشت و آنها را با شلیک مستقیم گلوله در خیابان کشت. شوکه شده بودند و با تعجب و معصومانه نگاه میکردند. دلم برای نگاههای معصومانهشان که دردمندانه نگاه میکردند سوخت و با خود گفتم: «نکند حالشان را خراب کرده باشم»، آنها خیلی جوان بودند، ولی آنها مشتاق بودند که بدانند. به آنها گفتم به هم کلاسیهایتان بگوئید که دارند چه بلائی بر سر جوانهای ایرانی میآورند و از آنها حمایت کنید و آنها با همان نگاه معصومانه گفتند حتماً حتماً می گوییم.
روز بسیار سختی بود و چند ساعتی را با این عزیزان و خانوادههایشان و زیر باران و پشت در سفارت به تنهایی گذراندم و با تک تکشان حرف زدم و با عابرانی که گاه رد میشدند و چندین بار اشک امانم را بریده بود. در سفارت هم چند بار باز و بسته شد و چند نفر به داخل رفتند و معلوم بود که داخل هستند و به دروغ گفته بودند که تعطیل است. یکی هم از داخل بیرون آمد و نیم نگاهی به من انداخت و نیش خندی زد و به داخل رفت.
یک پست کوتاه فیسبوکی هم با چند عکس از همان جا فرستادم، ولی اینترنت کار نمیکرد و میچرخید و میچرخید و مانده بودم که در اینجا هم میتوانند اینترنت را کنترل و کند کنند؟! بالاخره با چندین بار تلاش توانستم چند عکس به گروهی از دوستان در واتساپ بفرستم تا بدانند که من هنوز آنجا هستم و شاید ملحق شوند. یک پست فیس بوکی هم با چند عکس از آنجا فرستادم، ولی پس از این که از آن منطقه دور شدم، ارسال شده بود.
تا ساعت یک ربع به پنج عصر در آنجا بودم. نزدیک عصر تعداد ماشینهایی که رد میشدند، بیشتر شده بود و تعداد کسانی که سرعتشان را کم میکردند و نیم نگاهی میانداختند نیز بیشتر شده بود. دو تا ماشین هم توقف کردند و پایین آمدند و درباره موضوع سؤال کرده و ابراز همدردی کردند. تعداد عابران پیاده نیز بیشتر میشد، عابران اغلب جوانهای دبیرستانی بودند که از مدرسه باز میگشتند و برخی با کنجکاوی به عکسها نگاه میکردند و برخی کوتاه میایستادند و نیمنگاهی میانداختند و رد میشدند. دیگر هوا داشت تاریک میشد و بایستی کم کم عکسها را جمع میکردم و میرفتم، ولی دلم نمیآمد و دلم میخواست افراد بیشتری ببینند و خبردار شوند.
جمع کردن آن عکسها در تنهایی برایم از وصل کردن آنها سخت تر بود، یکی یکی عکسهای روی زمین که پوشش پلاستیکی داشتند را با احتیاط برداشتم و آبهای جمع شده روی آنها را تکان دادم تا بتوانم حفظشان کنم. عکسهای آویزان شده را نیز یکی یکی از نخ بیرون کشیدم و آب آنها را نیز تکان دادم و در کیسهی همراه گذاشتم. گلها و پوستر را هم جمع کردم. مانده بود عکسهایی که بدون پوشش روی زیرانداز پلاستیکی بودند. به آنها دست میزدم پاره پاره میشدند و دلم آتش میگرفت و نمیدانستم چه کنم. بالاخره مجبور شدم که زیرانداز را از گوشهای بگیرم و با عکسها لوله کنم و حالم به شدت خراب شده بود و یک ریز اشک میریختم و داشتم خفه میشدم.
احساس میکردم که دارم آنها را در کفن میپیچانم و بالاخره آنها را به همراه زیرانداز در کیسهای جا دادم، ولی آن زمان نتوانستم آنها را در گوشهای در خیابان رها کنم. با اینکه به خاطر باران خیلی سنگین شده بودند، آنها را با خود تا به مقصد حمل کردم، ولی بالاخره بایستی جایی آنها را به خاک میسپردم. در راه دلم میخواست که در اتوبوس بلند شوم و عکسهای این عزیزان را در بیاورم و یکی یکی به مردم نشان دهم و از جنایتهای حکومت ایران بگویم، ولی بدنم دیگر یارای حرکت نداشت و در جایم خشک شده بودم. با خود گفتم حتماً دوباره در جایی دیگر فریاد دادخواهیشان را بلند خواهم کرد. یادشان زنده و راه شان ماندگار باد!
قرار بود تصاویری از بازداشتشدگان را نیز یکی از دوستان بیاورد که متأسفانه نیامدند و این امکان میسر نشد که تصاویر آنها را نیز به مردم نشان دهیم، ولی راجع به آنها نیز گفتم و خواهان آزادی فوری و بدون قید و شرط همگیشان شدم. برای آنها نیز باید کاری جدی کرد و نباید اجازه دهیم که هر بلایی که دلشان خواست در درون زندانها بر سر آنها بیاورند، جان آنها به شدت در معرض خطر است.
۱۰ آذر ۱۳۹۸
دستتون درد نکنه. تندرست باشید.
روزبه / 03 December 2019