… نوشته بودم: وانگرد! حتمن گیرت می‌ اندازند، مثل سگ می‌ کشندت. نوشته بودم: بدبخت! وانگرد! فلک‌ زده  همان خارجی که هستی خدا را شکر بکن. بنشین عرق سگی‌ ات را بخور، خر کیف باش، وانگرد… نوشته بودم: خوش ندارم من هم توی این آتش بسوزم. و نوشته بودم: بیست و دو سال که هیچی، صد سال هم که بگذرد انتقام طایفه‌  را نمی‌ خواباند… وانگرد!

شهریار مندنی‌‌پور، نویسنده

توی سالن کوچک فرودگاه، لابلای مسافرهای هواپیمای «فوکر» قراضه‌، پیدایش نمی‌‌کردم. وقتی همه هجوم ‌بردند طرف تلنبار جامه‌ دان‌‌هایشان، دیدمش: بغلِ در ورودی، مثل مجسمه ایستاده بود. آن موهای قشنگش، تنک و خاکستری شده‌‌اند، ولی مثل همان وقت‌‌ها بلندند. ولی خیلی بیشتر از خیالم شکسته شده: خیلی خراب‌ تر و پیرتر… با عینک سیاه که چشم‌‌هایش را که قایم کرده بود، نمی‌‌فهمیدم ترس دارد، تلواسه دارد یا بلکم پشیمانی… گفتم:

-جامه‌ دونت…!؟ برو ورش دار جلدی بریم!

جم نمی‌‌خورد. راه نفسم گرفته بود… هوای تازه می‌‌طلبیدم. گفت:

– یه چمدون کوچک آبیه…

– من دیگه اون بچه پادو نیسم. یادت که نرفته چه نکبتی زدی به بچگیم… برو ورش‌ دار تا یه آشنایی ندیده مون.

تکان نخورد. چشم‌‌هایم از بی‌ خوابی شب قبل می‌‌سوختند. خیره که شدم به شیشه‌‌ی عینکش، تازه فهمیدم. پشت آن سیاهی چیزی مرده و خشک بود.

دستم را برای کمک پس می‌‌زند. خودش پاکشان، توی هوای رفتنم می‌‌آید بیرون… پاییز هم که شده، خورشید تب‌ لازمی این شهر از پشت ابرها هم می‌‌سوزاند، می‌‌پوساند. بدون کمکم سوار ماشینم می‌‌شود. شک می‌‌کنم بلکه
حقه‌ بازی کرده باشد… دنده‌‌ی سه می‌‌گویم:

-اون همه نوشتم وانگرد، برا چی اومدی… این جا برا تو قبر هم نیس…

-باید برم «هفت ناخدا»… ببرم هفت ناخدا!…

– با‌ ای چشمات هفت ناخدا دنبال گنج می‌‌گردی!؟… هرکی ببردت، محاله من ببرمت! کور خوندی…

کور خوانده‌‌ای را از عمد گفتم… هوش و حواسم نبوده، گاز ماشین را تا ته چسبانده‌‌ام. برای چی؟

-شب‌ بو رمز چی بود؟

از دهنم پرید. نمی‌‌خواستم بپرسم… می‌‌گوید:

– تو که نباید واهمه‌‌ای داشته باشی. عزیز طایفه هستی. خدمتگزار همه هستی… به گوشم رسیده که خیلی احترام داری… برای چی نامردی کنی نبریم هفت ناخدا!؟

-تو یکی دیگه حرف مردونگی نزن… مهمون منی؛ پروا از جونت دارم…

– جون من؟… بشاش بهش! فکر کن این تنها خواهش من از تو و‌ای دنیا هس؛ ببرم هفت ناخدا!

بعد از چند سال که راحت شده بودم، باز برای هزارمین بار «کوکب» مچاله گوشه‌‌ی اتاق، پیشانی از روی زانوها برمی‌ دارد… جای مشت‌‌ها: لکه لکهٔ سیاه به قرص صورت مثل ماهش، چشم‌‌هایش سیاه‌ تر، باز چشم‌‌هایش نحس، زل
می‌‌برد به من… باز کاسه‌‌ای غذا جلوش هل می‌‌دهم. اطرافش ظرف‌‌های قبلی، گَندک زده‌‌اند… توی چشم‌‌هایش هر حرفی که هست از عقل و دل یک پسربچه خیلی سرتر است… معلوم است که آن موقع نمی‌‌توانستم بفهمم. من همه‌‌اش یازده سالم بوده. معلوم است عقل و سولم نمی‌‌رسید بفهمم آن نگاه سمجش چی می‌‌پرسیده.

-برام بگو چه شکلی شده شهر… هنوز روی درها کوبه‌‌ی زنونه مردونه هس؟ رو دیوارا هنوز شعارای انقلابی هس؟

-خیلی درا دیگه زنگ و آیفون هم دارن… اومدم طرفای محله‌‌ی خودتان. از وختی نیروگاه اتمی دوباره راه افتاده، شهرسازی کشیده شده اون طرف. دیگه‌ای محله‌ ها‌‌ی قدیمی… همین خیال بکن که خونه‌‌ها یکی یکی خالی شده‌ ان، یکی یکی ویرونه می‌‌شن.

-تو این سالا کی‌ یا مرده‌ ان؟ لشکر عموها، دایی‌ یا… ماشین جوجه‌ کشی طایفه هنوز خوب پس می‌‌ندازه؟

-به برادرات گفتم داری می‌‌یای. گفتن فقط پیشواز جنازه‌‌ات می‌‌یان.

روی دیوارهای خیابان شعارهای قدیمی انقلاب را باران و آفتاب رنگشان را برده‌‌اند. بعضی‌‌هایشان خط زده‌ شده‌‌اند، شعارهای جدید آمده‌‌اند.

-سال به سال این همه سال‌ هایی که گذشتن، چشم‌‌هام کم‌ کم سوختن. تو اون خارجی که نوشته بودی خوش بگذرونم، برای هر کی خوشی بود، برای من نبوده. چشم‌‌هام کم‌ کم سوختند شدند خاکستر. باید عمل می‌‌کردم. نکردم. گذاشتم بشن خاکستر. ولی توی همین خاکستر هم کوکب رو می‌‌بینم… برای چی شبونه فرار نکرد؟… میون اون جمعیت برای چی اومد بیرون… نامرد! ببرم هفت ناخدا!

صدایش مریض و خراشیده است. انگار تازه از عزای ننه‌‌اش خلاص شده.

-هفت ناخدا دیگه اون محل قاچاقچی‌ یا نیس. هرچی تو خاطرت هس، بریز دور! خیلی عوض شده. همه‌‌ی اون کومه‌ خشتی‌‌ها رِ کوفتن زمین، خونه‌‌های مهندسی‌ ساز ساختن. همین روزا، میدون بلکه کوچه‌‌هاش رِ آسفالت می‌‌کنن. حالا وسط میدون، جخ همون جا که کوکب افتاد زمین، دارن باغچه‌ بندی می‌‌کنن، درخت گل ابریشمی. بنفشه می‌‌کارن، زمسونا گل می‌‌کنه اندازه‌‌ی کف دس.

-بنفشه یادته رمز چی بود؟

-من فقط پیغوم رسون بودم؛ محرم رمزاتون که نبودم.

-بنفشه یعنی بازار ماهی‌ فروش‌‌ها، از اوایل صبح تا هر وقت که می‌‌تونست بیاد… ظهر هم اگه می‌‌یومد من منتظرش وایساده بودم. به باهانهٔ خرید ماهی می‌‌تونس بیاد… لابلای دکه‌‌های ماهی‌ فروشا که می‌‌گشت، منم دور و برش، دنبالش می‌‌گشتم. حالا هم تو تاریکی چشمام هر وقت بخوام ببینم، می‌‌تونم ببینم: دست سفید قشنگش از زیر چادر که بیرون می‌‌یومد: بین برق برق پولک ماهی‌ یا و تکه‌ یخا… توی خیالم دستش انگار از جنس ماه بود… دست به هر ماهی‌‌ای که دست زده بود دست می‌‌کشیدم. گاهی طوری راهم رو تنظیم می‌‌کردم که روبروش در بیام یه لحظه چشم تو چشم بشیم… بعضی وقتا هم نمی‌‌تونس بیاد… ماهی‌ یا فروش می‌‌رفتن، سینی‌ یای بزرگ خالی می‌‌شدن، یخا آب می‌‌شدن… ماهیگیرا می‌‌رفتن…

چشم‌‌های کوکب: خیره، پرسان، خیره به من… فرمان را با همه زورم می‌‌پیچانم… پیرمرد را وسط خیابان ندیده بودم. نزدیک بود پول خونش بیفتد گردنم… حواسم به سرعتم… نکبت! این نکبتی که بغل دستم تپیده… این که لم داده توی صندلی ماشینم، نکبت دارد وجودش… برای این که دلش را بسوزانم می‌‌گویم:

-حالا رسیده‌‌یم طلافروشی «قیصریه»… نحسی‌‌ات‌ای بیچاره هم گرفت. وضعش خراب شد. یکی از اونایی که بعدِ انقلاب به مال و منال رسیده‌ ان، مفت خریدش.

-اون مرواریده… خیلی… آره نحس بود… ولی توی ویترین طلافروشی وقتی دیدمش انگار جادو داشت. نتونستم ازش بگذرم… خیلی بد کاری کردم. اشتباه احمقونه‌‌ای بود دادمش دست تو… وگرنه، می‌‌شد حالا کوکب «هامبورگ» منتظرم باشد، من اومده باشم دیدنی خونواده‌‌ام، که زود برگردم پهلوش… می‌‌شد هیچ طوری نشده بود.

باور نمی‌‌کنم بتواند بغض هم بکند… کف دستم خیس عرق شده. روی فرمان می‌‌سرد… سخت است صدایم را صاف نگه ‌ بدارم. پروا‌ دارم مبادا لرزش تنم به صدایم هم برسد… کنار، ترمز می‌‌زنم.

– همین جا اَی پیاده بشی، صاف که بری می‌‌رسی به عرق‌ فروشی «ایروان». رفیقت «سرژی» تا چند سال بعد از دررفتنت یواشکی ازم احوالت رِ می‌‌پرسید. وختی می‌‌گفتم خبری ندارم، می‌‌گفت پس تو هم نامردی. تنها طرفدارت عرق‌ فروش ارمنی شهر بود…. حالا شده بستنی فروشی صدف… می‌‌خوای؟

-اگه سرژی باشدش.

-دلت خوش…! بعد از انقلاب هم مرتیکه دس وردار نبود. دو بار عرق سازی دستگیرش کردن.

-راه بیفت!… سرژی خیلی خوب می‌‌فهمید. می‌‌گفت مرد اگه مرد باشه عشق رو از دس خر تو لجن زدن تشخیص می‌‌ده… بعد از رفتن من، به شماها این حرف رو نمی‌‌زد؟… معلومه که نه… راه بیفت!

ـ… دفعه‌ ‌‌ی سوم که ریختن تو خونه‌‌اش بگیرنش، همی تا بیان بتونن درِ سردابِ عرق‌ گیریش رِ بشکنن، ناکس شکمبه‌‌اش رِ پر کرده بوده از الکل صنعتی… همه به گمونشون مست عرق دست‌ ساز خودشه. هر کی باشه از اون همه پررو پوس‌ کلفتی زورش می‌‌گیره. سیلی و لقد هم نوش جون می‌‌کرده‌‌ها، مُقر نیومده که اقلن برسوننش مریضخونه… نفسای آخرش مقر می‌‌یاد. گفته بوده مست‌ ترین مردن دنیا رِ دارم می‌‌میرم!

-نگو دیگه!

باز کف خیس دست‌‌هایم را با شلوارم پاک می‌‌کنم. باز چشم‌‌های کوکب، صورتش چاک چاک، دنبال من می‌‌گردد. هر جا بروم، مرا پیدا می‌‌کند، که خیره بشود به چشم‌‌هایم، چشم‌‌هایم را بخواند.

– وقتایی که کوکب برات پیغوم می‌‌داد گل اطلسی، رمز چی بود؟

– خوبه یادت مونده… رمز این بود که دلش تنگ شده. غروب فرداش قرارمون خونهٔ «ناخدا حشمت» که باغچه‌‌اش گل اطلسی داشت… عمدن هفته‌‌ای دو سه مرتبه اضافی می‌‌رفتم می‌‌نشسم پای وِرزنی پیرمرد و قلیون‌ کشی، تا شک نکنن چرا هربار کوکب برای زن ناخدا دوا می‌‌‌ یاره من هم هسم. دلخوشی‌‌ام این بود که کوکب به باهانهٔ احوالپرسی از ناخدا حشمت، بیاد کنار ما بشینه. چشمای پیرمرد که خوب نمی‌‌دیدن، ما بدون صدا با هم حرف می‌‌زدیم. از حرکت لبای هم می‌‌فهمیدیم حرفای همدیگه رو… ولی کوکب زودی شرمش می‌‌گرفت. ما حرف دلمون و اینا رو می‌‌گفتیم، ناخدا حشمت هم برای صدمین بار، نقلِ شاهکارای «برنو کوتاه» ش رو می‌‌گفت تو جنگ با فلان طایفه، یا جنگ با مزدورایِ «هند» یِ انگلیس… من و کوکب، آخری‌ یا گاهی حرف چشم همدیگه رو هم می‌‌تونسیم بخونیم.

این نامرد، آن وقت‌‌ها که از این عوالمش با کوکب به من نقلی نمی‌‌کرد… بلکه می‌‌گفته نیم‌ قدهٔ گشنه گدا کجا لایق این حرف‌‌ها… ولی اگر بهم می‌‌گفت خوب می‌‌فهمیدم… دو طرف خیابان باریک «خیام» دو عمارت مستعمراتی خرابه، انگار دروازه، یکدفعه بینشان دریا پدیدار می‌‌آید. می‌‌بینم که رو می‌‌چرخاند به پنجره‌‌ی کنار دستش. انگار از پشت شیشه‌‌ی پنجره دریا را بو کشیده… نالش‌ می‌‌کند:

-دریا!؟

– از همین خیابون ساحلی یه بولوار ساخته‌ ان تا اون سر شهر… اگه چشات سو دیدن داشت، می‌‌دیدی خوشکل و به قاعده ساختن. حالا شده تفریح‌ گاه مردم، مسافرا…

-بوهای شهر عوض شده‌ ان. مطمئنم… هوا ابریه!… نه؟ بوی بارون توی هوا هس، ولی می‌‌فهمم که بوی دریا هم عوض شده.

خاکستر‌ ابرها روی آب، سیاهی ابرهای دور چسبیده به آب… امروز دریا عجیب بدون موج است امروز… ندیده می‌‌بینم: ماهی‌‌های مرده، شکم سفیدشان بالا، بدون حرکت موج… ماهی ریزه‌‌های سیاه بهشان نوک می‌‌زنند… برق برق لباس کوکب کنار باغچه‌‌ی شب بو‌‌هایش… دِلدل می‌‌کنم بهش بگویم خاله کوکب! من هم باهات یک رمزی بذارم؟

-چراغ کم بود این جا، تاریک بود شب… شبا که دریا طوفانی بود، موج وقتی می‌‌کوفت به دیوار، می‌‌پاشید تو خیابون. من این جا بودم. آرومم می‌‌کرد آب که کوفته می‌‌شد بهم…

-یه جور غسل بوده بلکم.

ـ. خیلی دوست داشتم این تکه رو. تاریکی، این جا برام می‌‌شد مثل یه بندر خارجی، مرموز، خیلی دور از این جا… خیلی شبا این جاها قدم زده‌‌ام، به خیال این که کوکب هم کنار دستم هس… حتا تو خیالم باد اون موهای بلندش رو می‌‌زد به صورتم… واقعن حس می‌‌کردم که موهاش به صورتم، به لبام… دلم نمی‌‌خواد یادم بیاید… که ببینمش و خیس عرق شوم… هیچ نمی‌‌خوام یادم بیاد که مجبور بشم نصف شبا راه بیفتم بیام کنار این دریا… اون همه شبا که کنار این دریا وامونده‌‌ام، دیگر دستم اومده که تاریکی دریایِ شب خالی نیست: توش یک چیزای نامعلومی سرگردونن: روح غریقا، ترس‌‌ها، راز و نیاز عاشقا به دریا، و تقاص آسمونی گناه‌‌ها که منتظرن اجازه‌‌ی نازل شدن بگیرن. سیاهی چشم‌‌های کوکب مثل تاریکی دریای شب، دور و برم باز می‌‌شه که همه طرفم تیره و تار بشه، ولی می‌‌بینم قرص صورتش مثل ماه… می‌‌بینم یه چشمش می‌‌ترکد…

مرغ‌ نوروزی‌‌ها، سمج، به لاشه‌‌ای وسط خیابان نک می‌‌زنند. ماشین که نزدیک می‌‌شود، می‌‌پرند. از آینه می‌‌بینم که پشت سرم، دوباره می‌‌نشینند وسط خیابان.

– نیروگاه اتمی که بودی، بین مردم حرف بود که با یه زن مهندس آلمانی سرو سر داری. من می‌‌فهمیدم سر و سر یعنی چه. منتها نمی‌‌فهمیدم تو که برا خودت یه خانم مهندس خارجی داری، پس برا چی کوکب رو هم…

توی کله‌‌ام، باز، صدای خفه‌‌ی خوردنِ سنگ به گوشت… باز، برمی‌ گردم طرفِ سیم‌ خاردار نیروگاه. سرباز نگهبان تفنگش را طرفم نشانه می‌‌رود و فحشم می‌‌دهد که دور بشوم… پشت سرش غول ساختمان نیروگاه اتمی: آرماتور بندی و آهن‌‌های لختِ گنبد نیمه‌ کاره‌‌اش زیر آفتاب: انگار دست‌‌های یک غولی، آهن‌‌ها را به هم بافته. یک طور خیلی غریبی است که نمی‌‌فهمم. می‌‌ترسم ازش… نگهبان‌‌های نیروگاه نمی‌‌گذارند یک پسر بچه‌‌ی بومی آن اطراف بپلکد. من هربار که از کوکب برای او پیغام دارم، بارها هی تارانده می‌‌شوم و دوباره برمی‌ گردم. زیر کفش‌‌هایم آسفالت آفتاب خورده، نرم فرو می‌‌رود. تلواسه دارم از درز کفشم قیر داغ بزند تو، جخ دوباره پایم بشود تاول زرد… بالاخره او، با آن لباس کار مرموزش از در بیرون می‌‌آید. باد توی موهای بلندش، قد و بالایش قدِ مهندس‌‌های آلمانی، دست روی سرم که می‌‌کشد، دلم می‌‌خواهد یک اتفاقی بیفتد که من برایش بجنگم و پیشمرگش بشوم… می‌‌گوید: «به کوکب بگو می‌‌یام…»

-اون زن آلمانی فقط یه ماجرا می‌‌خواست برای وقتایی که ایرونه… از روزِ مرگ کوکب… تو! چیزی هس که یادت باشه… چیزی که مهم باشه به من نگفته باشی؟

فحش می‌‌دهم و فرمان را چنان وامی‌ گردانم، که تنه‌ ‌‌اش یله می‌‌شود، سرش می‌‌خورد به شیشه‌‌ی پنجره.

-پروا نیس… چند تا مرغ نوروزی‌ پریدن میون خیابون.

ماشین را کنار می‌‌کشم. خیابان ساحلی خلوت است. این جا احتمال این که خویش و آشنایی ما را ببیند کم است. خودش پیاده می‌‌شود می‌‌رود طرف دیوارهٔ ساحلی. از روی دریا نم‌ باد می‌‌آید، صورت گر گرفته‌‌ی آدم را آرام می‌‌کند… هیکل نحیفش توی باد… موج‌‌ها رویشان رنگین‌ کمانه روغن، به دیواره‌‌ی سنگی می‌‌خورند. قطره‌‌هایشان به صورتمان پاشیده می‌‌شود.

-همین جاها باید راه پلهٔ قدیمی باشه به دریا… ببرم اون جا.

جزر، آخرین پله‌‌های راه پله سنگی از آب بیرون می‌‌آیند. سبزه بسته و حلزون‌‌های کوچک رویشان سنگ شده‌‌اند.

-توی اون پله سنگی کوکب قرار بود خودش رو برسونه اون‌ جا… فهمیده بودم دیگه انقلاب رو آخوندا دارن مال خود می‌‌کنن… هیفده شب، تو تاریکی وسط راه‌ پله منتظرش شدم بیاد… اگه فرار کرده بود خودش رو روسونده بود به من، محال بود دست‌ای مردم بهش برسه.

خفه‌ خون می‌‌گیرد رو به دریا… باید بهش باید بگویم: من با کسی دشمنی و کینه‌ کشی ندارم. می‌‌خواهم با همه صلح و صفا باشم. می‌‌خواهم وقتی سلام می‌‌کنم جواب بگیرم. اگر جواب هم نگیرم، رفتنا خداحافظی می‌‌کنم. بهش باید بگویم: ساخت و ساز نیروگاه اتمی که راه افتاده کار و پول آورده به شهر. یک آب‌ باریکه‌‌ای هم برای من هم دارد. با یک شرکت پیمانکاری کوچک، آن قدرها به جیب من می‌‌رسد که سفره‌‌ام جلو مهمان خالی نباشد؛ ته مانده‌‌ای هم پس‌ انداز کنم تا به وقتش، طوری که انگار هیچ وقت نبوده‌‌ام، از این شهر بروم، برای همیشهٔ خدا بروم… من از بیست و دو سال پیش هم -بهش می‌‌گویم -یاد و خاطرهٔ زیادی یادم نیست. بهش می‌‌گویم: چه توقع داری!؟ با آن هیکل نحیفم، لابلای آن جمعیت دور میدانهٔ هفت ناخدا، مدام از تنه‌‌ی گنده‌‌ی آدم‌‌ها هی تنه می‌‌خوردم، دم به دم زمین می‌‌خوردم. همه حرص داشتند ببینند سنگ‌‌ها کجا می‌‌خورند، خون چطور بیرون می‌‌زند… بهش می‌‌گویم: بدبختِ کورمکوری! بعد از این همه سال، حالا من چطور مطمئن باشم چیزهایی که توی کله‌‌ام هست دیده‌‌ام یا از نقل و روایت بزرگ‌ ترها توی خیالم آمده… ولی دیده‌‌ام. از لابلای جمعیتی که کوکب را محاصره کرده همین را خوب دیده‌‌ام، مدام می‌‌بینم که یکدفعه مثل یک معجزه، یکدفعه… بلکه هم یک نشانهٔ غضب آسمانی: لوله باد، مثل هوفهٔ شیطان، چادر کوکب را می‌‌کَند از سرش، می‌‌پیچاند، بالا می‌‌کشاند… کوکب هنوز به زانو نیفتاده. ولی لوله باد چادرش را از بالای سر جمعیت، چادر سیاهش را می‌‌برد طرف دریا، می‌‌برد دورهای دریا… و من هم، قبل از این که خاک و نمک لوله‌ باد چشم همه را بسوزاند، می‌‌بینم آن قیامتِ شیطانی را… خونین و خرمایی موج تو موج، نکبت آن گیسو را می‌‌بینیم همه: پُر پُر، تابدار… کوکب… از رشته رشته‌‌ی موهایش، رگه‌‌های خون سرش شر می‌‌کنند به گردن و سینهٔ سفیدش…

حالا که خودش رفته توی ماشین نشسته بروم راه بیفتم از این جا، بروم بیرون از شهر بگردانمش تا هوا تاریک بشود. هوا که تاریک بشود توی ترمینال اتوبوس تهران خالی‌‌اش می‌‌کنم می‌‌روم پی کارم.

-شبونه اتوبوس هس به تهرون… تا خبر اومدنت پخش نشده باید بری! هنوز هم اگه گیرت بیارن خونت رِ می‌‌ریزن.

ـ… هفت ناخدا رو که دیدیم… بعد از هفت ناخدا.

-انگاری بدت نمی‌‌یاد گیرت بندازن…‌ها؟ برا همی برگشتی؟… اگه همینه می‌‌خوای، من نمی‌‌خوام این دفعه‌‌اش هم پای من میون باشه.

-تو چی یادت مونده از اون روز؟

– اون قدری نبود که عقلم برسه پیغام، پسغام‌‌های تو و کوکب رِ بردن آوردن یه طوری جاکشیه.

یکهو داد می‌‌زند: خفه شو!

کور، مشت می‌‌کوبد به روبرویش… دهنش پر از خِرخر… باز مشتش کوفته می‌‌شود به شیشه ماشین. چهار لکه خون روی شیشه می‌‌ماند… تا ترمز بزنم، دور ماشین بدوم، در را باز کنم، هنوز دارد مشت می‌‌زند به شیشه… یقه‌‌اش را می‌‌گیرم که بکشمش بیرون. دو دستی، مفلوک صندلی را می‌‌چسبد. زورتر می‌‌کشمش. عینکش پرت می‌‌شود کف ماشین… چشم‌‌هایش:… یکدفعه چشم‌‌هایش انگار پر از خاکستر…

در ماشین را به رویش وا می‌‌کوبم… برق برقِ فلس ماهی‌‌های تکه تکه شده روی آب دریا… هنوز باد قطره‌ هایی از موج‌‌ها را به صورتم می‌‌کوبد. شاید به خاطر همین تک قطره‌ هاست که غیض و غضبم را می‌‌توانم مثل خلط بدهم پایین. مثل همه‌‌ی سال‌ هایی که از عمرم گذشتند و رفتند. آن همه سال توی پسله‌‌ی یک تنهایی عزب، در آرزوی یک خانه زندگانی مثل آدم‌‌های دیگر، با امید داشتن یک خانواده…

آب‌ پاشی، شره‌‌های آب، پر از نور: برق برق نقره‌‌ای روی «شب‌ بو»‌ها می‌‌ریزند. ناخدا «جلال» برای کوکب بهترین، خوشکل‌ ترین خانهٔ هفت ناخدا را ساخته… کوکب، مرا که می‌‌بیند، آب‌ پاش سنگین را می‌‌گذارد لبهٔ باغچه‌‌اش…. تا شب، که شب‌ بوها باز شوند و همه حیاط بزرگ پر از عطر بشود خیلی نمانده. کوکب به سمت عمارت نگاه می‌‌کنند: پنجره‌‌ها… کوکب گفته حواسم باشد به آن چشم‌‌های ناسور پیرزن‌ هایی که ناخدا جلال می‌‌فرستد کمک‌ یارش… همه جا
هستند، تیز می‌‌بینند. همین تا کوکب را می‌‌بینم کنار باغچه‌‌اش که آن را جای بچهٔ نشده‌‌اش دوست دارد، به فکرم می‌‌رسد که به جای یواشکی گفتنِ رمز بنفشه، بگویم: «خاله کوکب! بنفشه نمی‌‌کارین تو باغچه‌ تون»… غرق غرور می‌‌شوم از لبخند تحسین کوکب… کوکب سرتا پا پولک‌‌های نور: آفتاب غروبی از پولک‌‌های رنگابرنگ لباس محلی‌‌اش، خوشحال خوشحال می‌‌تابد. خوشحالی‌ ‌‌اش را از رسیدن پیغام می‌‌فهمم. نی قلیان هیکلم پر از مردانگی می‌‌شود از نوازش پشت انگشت کوکب روی گونه‌‌ام. و پشت پنجره مثل دو سوراخ سیاه، سیاهی چشم‌‌های پیرزنی را می‌‌بینم که دارد ما را می‌‌پاید… «بیا بریم تو! ده روزه برات بستنی نهادم تو یخچال». صدایش آرام، نرم؛ توی صدایش همیشه یک غم تنهایی و غریبی… پشت سرمان، آبپاش حلبی از لبه‌‌ی باغچه می‌‌افتد زمین. آب پهن می‌‌شود روی کاشی‌‌های داغ… آب توی شیار کاشی‌‌ها که پیش می‌‌رود جز جزه‌‌اش را می‌‌شنوم…

یادم نمی‌‌آید کی ماشین را راه انداخته‌‌ام و چطور رانده‌‌ام. و دیگر نمی‌‌دانم به کدام خراب شده‌‌ای ببرمش…. یکدفعه دستش را می‌‌آورد طرف فرمان. فرمان را سفت می‌‌چسبم.

-برای چی پیچیدی؟ از همین راه مستقیم که بری می‌‌رسیم هفت‌ ناخدا…

-این تیکه راه رِ یه طرفه کرده‌ ان. از طرف دیگه می‌‌رم.

-که بریم هفت ناخدا؟…‌ها؟…؟ آره؟

انگار که ببیند سرم را به قبول تکان تکان می‌‌دهم. دستش را برمی‌ دارد از فرمان… گاهی دو سه تا قطره‌‌ی خاک‌ آلود باران روی شیشهٔ ماشین می‌‌نشینند. خوب است آدم برف پاک‌ کن را کار نیندازد. نگاه ‌ بکند که قطره‌‌ها چطور کشانده می‌‌شوند طرف کنارهٔ شیشه… که گاهی نرسیده به کناره بخار می‌‌شوند، ردی خاکی ازشان می‌‌ماند… کوکب کنجله زیر پنجرهٔ اتاق… در را که باز می‌‌کنم، چشم‌‌هایش صاف زل می‌‌برند به چشم‌‌هایم. انگار همین طور منتظر بوده تا من بیایم. توی راهرو پیرزن‌‌ها می‌‌روند و می‌‌آیند. همین یکی از همین‌‌ها گفته بود: نون و آبش رو هم بدین همین بچه‌ کو ببره عوض مرواری… و نگاه کوکب به من خیره است تا پیغامی بهش برسانم. سر برمی‌ گردانم عقب. پیرزنی با چشم‌‌های آب‌ مرواریدی، مشکوک دارد نگاهم می‌‌کند… می‌‌بینم بی‌ حواس رانده‌‌ام طرف خارج شهر.

-دیگه داریم از شهر می‌‌ریم بیرون. دست راستمون هنوز دریا هس. اون دورها همون جاییه که کشتی «رافائل» اون قدر موند که تنه‌‌اش زنگ زد… عراق زدش غرق‌ شد…. ساحلِ این جا… راستش رو بخوای هفت‌ ناخدا هیچ آثار و نشونی از قبلش نداره.

-اون میدونه هسش اون‌ جا؟

ـ… دریاش پر از آشغال و لجن شده. از بوی گندش نمی‌‌تونی وایسی.

بلکه اصلن درد را هم حس نمی‌‌کند. پشت دستش: مشت که کوفته، پشتِ بند انگشت‌‌هایش خون زده بیرون: خون تازه که شر کرده تا لبهٔ دستش. کنار جاده، حالا دیگر کومه‌‌های خشتی گلی شروع می‌‌شوند: از توی تاریکی‌ دریچه‌‌هاشان چشم‌ هایی زل‌ بریده‌‌اند به جاده، با چشم‌‌های تراخمی هم تیز می‌‌بینند که چه کسانی توی ماشین نشسته‌‌اند… صدای او بیشتر ناله است تا گپی:

ـ… اون طوری که از کوکب گفتی درست نیس که بگی… نگو اون حرفی رو که درباره‌‌ی اون گفتی… یه شب، می‌‌دونس که سرگردونم طرفای دیواره سنگی، خیلی خطر کرد اومد خیابون ساحلی که به آرزوم: قدم زدن با او برسم. بغل دستم راه می‌‌یومد ولی پهنای صورتش خیس اشک بود.

-کوکب هی روز به روز برات عزیزتر می‌‌شد… دیگه فقط برای پیغوم پسغوم یادم من می‌‌یفتادی.

-کوکب خیلی سر بود از این شهر. اگه اون قدر زود نداده بودنش به اون ناخدا، حتمن من پیداش می‌‌کردم، خودم می‌‌گرفتمش… خیلی سر بود از اون قاچاقچیِ دهاتی.

-هرچی بود و نبود مال شوهرش بود.

-برا همون که با دیگرون خیلی فرق داشت، چشم دیدنش رو نداشتن. دشمنش بودن.

از بین نخلستان تَنُکِ «دل‌ پیر» رد می‌‌شویم. نخل‌ هایی جاهایی یله کرده‌‌اند سمت زمین، انگار که همین حالا از ریشه ورمی‌ آیند می‌‌افتند روی خاک … باد ماسه‌‌های دریا را پای دیوارکومه‌‌های «دل پیر» جمع کرده.

-دل‌ پیر یادته… مردمونش هنوز مونده‌ ان… نه با پول، نه با زور، دولت حریفشون نشده. همه‌‌ی زمینای اطراف نیروگاه اتمی رِ خریده، ولی‌ای مردمون از‌ای کومه خشتی‌ ‌ یا جا کن نمی‌‌شن.

-از توی تاریکی‌ همین کومه‌‌ها، یکهویی می‌‌ریزن بیرون، آدمای کپک‌ زده، بیشتر از هزارتا، تو دهناشون یه فریادایی که نمی‌‌فهمم. می‌‌یان دور تا دورم جمع می‌‌شن، توی چشماشون همیشه یه کینه‌‌ای یا غضبی هس که نامعلومه… نگاه می‌‌کننن و یه‌ دفعه انگار با یه دستوری که فقط خودشون می‌‌شنفن دست‌ می‌‌برن به سنگ… فکر نمی‌‌کردی کورایی مث من هم خواب ببینن؟… کورایی مث من هم دایم خواب‌ای کومه‌‌ها و آدماش رو می‌‌بینن… سنگم می‌‌زنن که مث سگ بتاروننم.

توی جاده‌‌ی کناره‌‌ی دریا، گاز را گرفته‌‌ام… کجا؟ نمی‌‌دانم. روی خاکریزی، سربازی یله داده به تنه‌‌ی تیربار ضد هوایی و دارد سیگار قلاج می‌‌گیرد. سمج؛ ما را نگاه می‌‌کند تا رد شویم.

-حالا داریم از بغل نیروگاه اتمی داریم رد می‌‌شیم. از وختی مهندسای «روس» اومدن، جلدی دارن خلاصش می‌‌کنن. حرف هس خارجی‌ یا گفته‌ ان بمبارونش می‌‌کنن… اگه بمبارونش بکنن، می‌‌گن همه‌ مون می‌‌میریم… به گمونت درس می‌‌گن؟

تلخ‌ خند می‌‌زند. نمی‌‌فهمم به مردن ما می‌‌خندد یا چی… گنبد بلند نیروگاه، سمت آسمان بالا رفته… خیلی بالا رفته… خیلی قرص و محکم بالا رفته.

-بعد از دررفتنت، هی سن و سالم که بیشتر می‌‌شد، پرس و واپرس خیلی ‌ کردم درباره‌‌ات… تو عرق خور، زنا کاری که بودی، که نه خدا می‌‌شناختی نه پیغمبر؛ عیاشی و زن کم نداشتی تو دست و بالت… مهندس نیروگاه اتمی، کیا و بیا، محشور با خارجی‌ یا، حقوق کلون… لاکردار! چی کم داشتی که کوکب رِ از راه به در کنی؟

– همون چیزی که هر چی پول و موقعیت و قیافه بیشتر داشته باشی، جای خالیش بیشتر زجرت می‌‌ده.

-ناخدا جلال حق پدری گردن من داشت.

داد می‌‌زنم تو صورتش:

-خود نامردت خوب می‌‌دونی دروغ می‌‌گی که می‌‌گی یه قاچاقچیِ دهاتی بود. یه مردی بود که‌ای شهر احترامش رِ داشت. کم مردی نبود. خیلی دخترای‌ای شهر آرزو زنیش رِ داشتن. همو تو‌ای شهر دست خیلی‌ خونواده‌‌ها رِ گرفته بود از نداری دختر نفروشن به شیخای پفیوز عرب…

دستم جلو صورتش مشت می‌‌شود که بکوبم. کور بدبخت نمی‌‌بیند که بترسد.

-اون قدر که مغرور و جوونمرد که بود… همین تو چنون داغ قرمساقی گذاشتی به پیشونیش، سرافکنده رفت دیگه هیچ احدالناسی ندیدش. کمه برات تقاص کور مکوری… کمه برات ایلون ویلون تو دنیا بگردی.

دستم: کوچک و سیاه‌ چرک: مشت… مشتم باز می‌‌شود و درخشش مروارید کف دستم… جلو چشم‌‌های ناباور ناخدا…

-می‌ دونسی اگه با اون دک و پوزت، ادا اطوار خارجیت، خودت رِ به زنک بیچاره نشون بدی عاشقت می‌‌شه… خیلی زنای نجیب محل تو خواب هم نمی‌‌دیدن اون خونه زندگی‌ یه شاهونه‌‌ای که ناخدا برا کوکبش ساخته بود… بیچاره به گمونش کوکبش رِ که گذاشته لای ابریشم و طلا، نمی‌‌پره زیر لحاف چرک کسی.

ترمز می‌‌زنم. وسط برهوت… همین جا حقش است. همین جا که کامیون‌‌ها آشغال‌‌های شهر را می‌‌آورند تلنبار می‌‌کنند، می‌‌سوزانند.

-اینم هفت ناخدا… همین جایی که ترمز زده‌‌ام، همون جایِ خونهٔ «دی هاشم» هس… توفیری نداره پیاده شی.

از ماشین دور می‌‌شود. انگار جرئت ندارد جلوتر برود. دورتادور می‌‌چرخد. یک لحظه شک می‌‌افتم که نکند دارد می‌‌بیند: آن دورها تل‌‌های آشغال سوخته، هنوز دود ازشان بالا می‌‌رود…

دستش را طرف تل‌‌های سیاه آشغال دراز می‌‌کند.

-این سمت!… پس کوکب… کوکب داشته می‌‌آمده این سمت…؟ این جا برای چی می‌‌اومده…؟ برای چی مستقیم فرار نکرده بیاد سراغ من؟

دانه‌‌های باران درشت می‌‌شوند و رگباری. کوبه‌‌ی قطره‌‌ها باران روی سقف ماشین انگار روی کله‌‌ام: کله‌‌ام انگار بدون پوست و مو… بلکه نکند توی صدایم چیزی حس کرده. می‌‌بینمش که سرگردان دور خودش می‌‌چرخد. مثل سگی که هر طرف را بو می‌‌کشد… بو بکش! برهوت دور و برت را بو بکش… تقاص خون کوکب ساده‌ دل بیچاره را که کشیدی زیر لنگت… تقاص من که حالا انگار همین حالا پشت دست سنگین ناخدا جلال کوفته شده تو دهنم، دهنم آتش، دهنم خون و دندان شکسته توی دهنم… صدای ناخدا، غول هیبت بیخ گوشم: «‌ها! کیه اون نامردَکو که می‌‌گی‌ای ‌ مرواری رِ داده…؟ زبون بیا بچه!…» و انگاری یک تکه مچاله مقوا، زانو می‌‌افتد روی کندهٔ زانوها: آن همه هیبت مردی و قدرقدرتی، از ضعف دیوثی زانو می‌‌افتد… حالا انگاری همین حالاست که زوزه می‌‌افتد از زجر ناموسش… که می‌‌توانم من جلد بپرم بیرون، بیرون تند بدوم… بدوم، هی زمین بخورم از خجالت و ندانم‌ کاری، زمین بخورم و هی پا شوم و بدوم، هی از نمی‌‌دانم کی بپرسم: چکار بکنم…؟ تا وقتی که خودم را می‌‌رسانم به همین این نامرد، که بهش بگویم ناخدا مروارید را از جیبم کشیده بیرون… که با همان بچگی‌‌ام می‌‌دانم که باید فرار کند، که اگر فرار نکند می‌‌کشندش… می‌‌بینم: رنگ پریده و بیچاره، مدام از منِ بچه می‌‌پرسد چکار باید بکند… دستم را می‌‌چسبد. «برو تو رو به خدا! خونه‌‌ی ناخدا… نترس، کاریت ندارن… اگه من رو دوس داری خودت رو برسون به کوکب. حالا حتمن گرفتندش زیر کتک… وای چی شد یه دفعه‌‌ای… بگو، برو برس بهش بگو: شب‌ بو… همین فقط… خودش می‌‌فهمد چکار کند… یادت نرود: شب‌ بو…» باورم نمی‌‌شود: تواناترین مرد، زیبا و داناترین مرد، یکدفعه این طور افتاده به سگ‌ لرز از ترس، ناتوان… و خوشم هم می‌‌آید.

حالا هم کورو بی‌ خبر، به خیالش دارد می‌‌رود طرف آن طرفی که کوکب داشته می‌‌آمده. رگبار باران بهش می‌‌کوبد. برمی‌ گردد، کلافه، سرگردان می‌‌رود طرف دریا، برمی‌ گردد… موهایش شر کرده روی صورتش، لباسش خیس چسبیده بهش، نحیف‌ تر به چشم می‌‌آید. خم می‌‌شود، دست می‌‌کشد روی زمین… مشت ماسه توی چنگش برداشته، لابد برای یادگاری… می‌‌آید توی ماشین. چشم‌‌های کورمکوری‌‌اش طرف من… با دستمال دست می‌‌برم بخار و لک خونش را از شیشه ماشینم پاک کنم… صدایش انگار… انگار ریخته ته یک چاه خشک و برگشته:

-برای چی آوردیم این جا؟! این جا هفت ناخدا نیس…

از ماشین می‌‌زنم بیرون. بروم طرف دریا…. سر و صدای آمدنش را روی آشغال‌‌های ساحل می‌‌شنوم: قوطی و بطری پلاستیکی، پوست میوه، دل و رودهٔ حیوان، آمپول‌ مصرف شده، کله‌‌ی عروسک… کنارم، سر دو زانوها، زانو
می‌‌افتد روی ماسه‌‌ها.

یک لحظه به فکرم می‌‌زند که اگر همین جا بکشمش، جنازه‌‌اش را بسوزانم بدهم دریا، هیچ کس نمی‌‌فهمد کار من بوده… می‌‌گوید:

-من دیگه چی هسم که به دس انداختن بیرزه!

دستم، یکدفعه‌‌ای گرفته می‌‌شود توی تاریکی… از ترس دارم سنکپ می‌‌کنم. تاریک، خِر خِر نفس‌‌های هول‌ آوری توی اتاق هست. فندک بنزینی ناخدا جلال روشن می‌‌شود، نک یک سیگار شعله می‌‌کشد. چشم‌‌هایش را می‌‌بینم: قرمزِ خون… روی پهنای صورت و توی ریش‌‌هایش، قطره‌‌ها برق می‌‌زنند. «حقِ نان و نمکی که بهت دادم خوب به جا آوردی بچه…» و دیگر توی تاریکی، گل آتش سیگاری می‌‌بینم و شبح سر بزرگش را… و همین طور نیِ دستم توی چنگش… توی آن ظلمات، هر دقیقه انگار یک سال می‌‌گذرد، می‌‌گذرد، یک ساعت دو ساعت… تا وقتی که به نظرم می‌‌رسد مدتی است درد دستم محو شده. دستم را خلاص می‌‌کنم و یواش یواش دور می‌‌شوم… هنوز نمی‌‌فهمم که ناخدا آن جمله را کنایه و سرزنش بهم گفت یا منظورش تشویق بود.

موج‌‌های لجنی، پر از آشغال تا نزدیکی پاهایمان می‌‌آیند.

-برای ناخدا من مث پسر نداشته‌‌اش بودم. بی‌ ناموس شدنش من هم تخصیرکار بودم. هر کسی هم که بگوید نه بچه بودی نمی‌‌فهمیدی، خودم می‌‌دونم که تخصیرکار بودم. شرمم از ناخدا هنوز هم تو جون و دلم هس.

انگشت‌‌هایم مثل ده تیغ چاقو توی ماسه‌‌ها، بیرونشان می‌‌کشم… دست بیندازم زیر بغلش بلندش ‌ کنم… نمی‌‌گذارد دستش را بگیرم که ردش کنم از کرت‌‌های آشغال… خودش پا کشان توی هوای من می‌‌آید… ماشین را که روشن ‌ کنم، هنوز هم دلم نمی‌‌آید برف‌ پاک کن را کار بیندازم. شرکردن قطره‌‌ها را روی شیشه دوست دارم. دنیا را دوست دارم پشت رگه‌‌های باران ببینم… توی کله‌‌ام: پیش چشم‌‌هایم دیگر شروع شده: می‌‌بینم دست‌‌ها و بازوهایی که رو به جلو پرتاب می‌‌شوند. سنگ‌‌ها را می‌‌بینم… صورت‌‌های آدم‌ هایی که نعره می‌‌کشند… و زوزهٔ سنگ‌‌ها را توی هوا می‌‌شنوم…

از کجا بدانم که نه بلکه من هم توی میدانهٔ هفت ناخدا دست برده‌‌ام به سنگ. انگار من هم مث کاکای ناخدا جلال نفیر می‌‌کشم: «جنده لکاته نمی‌‌میره…» که همو تابوک سیمانی را یک متری کوکب بالا می‌‌برد می‌‌کوبد که: «سقط شو سوزمانی!»

و می‌‌بینم که دارم حالا دارم بدون شتاب می‌‌رانم. پیش رویمان، در افق، ابرها دریده شده‌‌اند، قرص خورشید دارد فرو می‌‌رود گوشه‌‌ی دریا. خیلی درشت است، و یک طوری کم نور هست که می‌‌شود بهش نگاه کرد… رگهٔ خون روی پیشانی کوکب پایین می‌‌آید، کنار طره طرهٔ مویش، روی پیشانی‌‌اش پایین می‌‌آید…

-برام خیلی تلخ و سیاه بود روزای انتظار تو «استانبول». هر ماه می‌‌گفتن ماه دیگه پناهندگیت قبول می‌‌شه. من دلیل خوبی داشتم واسه‌‌ی پناهندگی. هه! می‌‌فهمی!؟ از صدقهٔ سر مرگ کوکب خیلی دلیل خوبی بود که یه طایفه دنبالم بود که سرم رو ببره… تجربه‌‌ی کارم تو نیروگاه هم به دردشون می‌‌خورد… فکر می‌‌کردم یادم می‌‌ره، یه زندگی تازه شروع می‌‌کنم. نمی‌‌دونسم جهنم تازه اون جا شروع می‌‌شه… هامبورگ، مدام کشونده می‌‌شدم که بشینم خیره بشم به آب… آبی که سرانجوم وصل می‌‌شه به همین دریا…

لبه‌‌ی خورشید مماس با آب دارد موج موج برمی‌ دارد…

ـ… بهش گفته بودم که هر طوری شد، هر چی پیش اومد، مبادا مقر بیای. نکنه اعتراف بکنی… بهش گفته بودم منکر بشه که با من… گفته بودم که به خاطر خودم نمی‌‌گم، چون من چون زن ندارم، حکمم فقط شلاقه، ولی اون… دیگه
می‌‌دونس… برای چی مقر اومد؟ برای چی فرار نکرد بیاد سر قرارمون… همهٔ این سال‌‌ها، با این فکرا…

چشمهای کوکب: پرسان، خیره به من… دیگر نمی‌‌خواهم که گردن من باشد برایش غذا ببرم. برای که همین که هی وق می‌‌زند توی چشمم نگاه می‌‌کند… دور سرش مثل یک هاله، موهای خرمایی‌‌اش: هیچ کس این موها را ندارد.: مثل نشانه‌‌ی یک کفر و ناشکری… نه فقط تقاص گناه او، بلکه تقاص گناه‌‌های بزرگتر… ناخداهای قوم و خویش، بزرگترهای طایفه، صورت‌‌هایشان عبوس، توی فکر، توی حیاط، توی اتاق‌‌های خانه‌‌ی ناخدا جلال نشسته‌‌اند، سیگار می‌‌کشند. منتظرند. منتظر که ناخدا جلال دهن باز کنند. پیرزن‌‌ها و زن‌‌های سیاهپوش می‌‌دانند که پچپچه‌‌هایشان به مردها می‌‌رسد، یا بلکه الهام می‌‌شود: «سرش رِ باید ببرن»… «نه، خونش نباید ریخته شه زمین…»… «نه، برای بی‌ حیایی و زنا مطابق دستور دین باید…»… و جوان‌‌های فامیل، جاشوهای مطیع ناخداها، چاقویشان توی جیب، سر کوچه‌‌ها کمین؛ خانه به خانه دنبال مردی می‌‌گردند که جرئت کرده ناموس یک ناخدا را سیخ بکشد. او هنوز دارد وراجی می‌‌کند:

ـ… خودم خواسم. گفتم دیگه می‌‌خوام برای چه… می‌‌خوام بگم… هر کی اراده‌‌اش رو داشته باشه می‌‌تونه چشماش رو مث دو تا چشمه خشک
بکنه…

می‌‌پرم وسط حرفش که بگویم:

-رسیدیم.

ولی نمی‌‌گویم که همیشه که می‌‌آیم این جا، ماشینم را همین این جایی پارک می‌‌کنم که آن روز لابلای جمعیت زور می‌‌زدم راهی باز کنم که کوکب را ببینم…

آن دورها، در مرز دریا گنبد بزرگ نیروگاه، در همین هوای عصرانه هم هنوز سفیدی می‌‌زند. مثل یک ارابه‌‌ی از آسمان آمده… عظمتش، جنسش، شکلش، یک طوری اصلن و ابدن ‌ اعتناییش نیست به کومه‌‌های خشتی گِلی، نخل‌‌های نی‌ قلیانیِ عنین، ما آدم‌‌ها که برایش کوچکیم…

او انگار جرئت ندارد پیاده شود. هنوز دارد می‌‌نالد:

-برای چی نیومد؟ تو اون پله‌‌ها هیفده شب تا صبح موج بهم کوفت و منتظرش موندم. مطمئن بودم می‌‌یاد… دوستام تهرون، ترتیب همه چی رو داده بودن. فقط باید خودمون رو می‌‌رسوندیم تهرون. از اون جا می‌‌رفتیم «ترکیه»… آخه برای چی موند؟.. که روز روشن بیاد بیرون تو میدونِ جهنم برای چی؟

دستش را تکیه می‌‌دهد به گلگیر ماشین. انگار از وقتی روی ماسه‌‌های آشغالدونی زانو افتاد، دیگر رمقی توی پاهایش نیست که سر پا بایستد. زیر بغلش را می‌‌گیرم. ببرمش وسط میدانه‌. درست همان جا که کوکب خاک افتاد. سمت راستش خرابه‌‌های هفت ناخدا… چپش، دریا و کپهٔ مه… زمین می‌‌نشیند. دست می‌‌کشد روی خاک.

-ناخدا کلام نمی‌‌یومد که کوکب رِ چکار بکنن. تو یه اتاقی، دور از همه چمبک می‌‌زد و مات به دیوارا نگاه می‌‌کرد. کاکاش، خیلی آتیشش تند بود. همو خودش هم بود که گفت باید تو و کوکب رِ بکشن… ناخدا روز مرگ کوکب تو انظار نبود.

خاکی که از زمین برداشته بو می‌‌کشد… با دست نشان می‌‌دهد به همان طرفی که کوکب خیره مانده بود.

-اون جا چی هس؟

-بگو چی بود؟ حالا خرابه‌‌ی دکون «هاشم دلواری» هس. یه تکه از تابلو مغازه‌‌اش از تو خاک بیرون مونده. زنگ‌ زده، پوسیده… اون وقتا روش نقاشی بزرگ یه بطری «کانادادرای» بود، دورش یخ بود. من هر وقت می‌‌دیدمش عطشا… دهنم آب می‌‌افتاد.

-دیگه چی هس؟

و نمی‌‌گویم که روی تل خرابهٔ دکان، دو سگ ولگرد نشسته‌‌اند، به ما نگاه می‌‌کنند.

-حتمن بوده… کوکب حتمن اومده بیرون برای همون… بِهِم گفته‌ ان… کوکب مات مانده بوده این طرف. برای چی؟

کپه‌‌های مه، نزدیکی ساحل وامانده‌‌اند. مثل آدم‌ هایی که ابا دارند به هم نزدیک بشوند، حلقه بزنند. که ابا دارند به همدیگر نگاه بکنند. دورتر از آن چه که باید ایستاده‌‌اند. دورتر از سنگ‌ رس… یک اتفاقی دارد می‌‌افتد که قبلن نبوده. قبلن ندیده‌‌ایم. حتا یک بچه هم می‌‌فهمد که واهمه‌ ‌‌ای توی هوا هست که تازه هست… کوکب که دزدکی از خانه آمده بیرون، قد و بالایش توی چادر هم معلوم است که قد و بالای کوکب است… پیرزنی کِل می‌‌کشد، با انگشت نشان می‌‌دهد کوکب را… هلهله می‌‌کشد که: «سِی کنین! کوکب خانوم! نجیب خانوم…»… از طرف دیگر زنی دیگر جیغه می‌‌کشد: «بی‌ حیا! بی‌ چشم و رو روز روشن اومده بیرون…» کوکب وسط میدانه خشکش می‌‌زند. کِل کشیدن‌‌ها بیشتر می‌‌شود… می‌‌بینم که از هر طرف مردی، زنی در می‌‌آید… دارند دوره می‌‌کنند دورِ کوکب را… هر طرف که می‌‌خواهد برود، جلوش یک چند تایی در می‌‌آیند. برادر ناخدا از توی خانهٔ ناخدا بیرون دویده… «کجا در میری روسیا!؟»… همو اولین سنگ را پرتاب می‌‌کند. صلوات می‌‌فرستد… سنگش رد می‌‌شود از کوکب. طرف مردهای آن طرف مقابل می‌‌خورد زمین، می‌‌غلتد طرف پاهایشان…. دومیش هم نمی‌‌خورد… فحش می‌‌دهد.. می‌‌رود جلوتر. هوار می‌‌کشد و پرت می‌‌کند. چشم‌‌هایش انگار پر از اشک شده‌‌اند. بالاخره یک سنگش می‌‌خورد به سر کوکب… توی سیاهی چادر کوکب، رنگ خون پیدا نمی‌‌شود؛ خون فقط توی پارچة سیاه برق می‌‌زند از آفتاب… زمین و زمان یک طور هول‌ آوری هست، حلقهٔ آدم‌‌ها دارد پر می‌‌شود،
بسته می‌‌شود؛ هنوز از توی تاریکی کومه‌‌ها درمی‌ آیند… کوکب هنوزی مرا ندیده. حلقه‌‌ی گوشتی که هزارتا دست دارد، دارد نزدیکتر می‌‌شود به او… من، نحیف، از مردها تنه می‌‌خورم، هل می‌‌خورم عقب، زور می‌‌زنم از بین پاها، خودم را
می‌‌رسانم جلو جمعیت، جلوتر حتا… خیلی جلو نعره می‌‌زند کاکای ناخدا: نامسلموناش نمی‌‌زنن… و می‌‌کوبد.

همین موقع‌ هاست که یکدفعه‌‌ای، لوله باد، از سمت شهر، چرخ چرخان می‌‌توفد توی جمعیت… بلکه اصلن خودِ کوکب عمدن لابد خواسته که چادرش را بدهد باد، که یکدفعه: جهنم موهایش: برهنه، لَخت، خون‌ چسبیده… آتش جهنمی موهایش، با سرخی خون سرش، با هم یک رنگی را ساخته‌‌اند که این دنیایی نیست… خورشید دیوانه‌ تر می‌‌سوزاند. عرق آدم‌‌ها به سر و رویم می‌‌چکند… پیرزن‌‌ها شروع می‌‌کنند. تک و توک ریزه سنگ‌ هایی پرتاب می‌‌شود… نزدیک‌‌های کوکب زمین می‌‌خورند، غلت می‌‌خورند طرفش، نرسیده بهش وامی‌ مانند… بلکه انگاری سنگ‌‌ها به کوکب کارگر نیستند. هنوز شق و رق وایستاده که بزنند بهش… لجبازتر از خود شیطان ایستاده…

و می‌‌بینم. درست رو به من که چرخیده، یکدفعه چشم‌‌هایش مرا پیدا می‌‌کنند… دارد نگاه می‌‌کند به من… پرسان نگاه می‌‌کند… از احوال این کور بدبخت پرس می‌‌کند.

به نظرم می‌‌آید که توی توده‌‌ی مه روی دریا هیکل‌ هایی می‌‌بینم. و آن دورها، ابرهای افق هنوز سرخند از غروب خورشیدی که مدت‌‌ها قبل رفته توی دریا… این چندمین باری است که به ساعتم نگاه کرده‌‌ام؟ کند، دقیقه‌‌ها، گه و کند می‌‌گذرند. او، هنوز ساکت، دو زانو روی خاک هفت ناخدا کنده زده. انگار که جان و رمقش را داده باشد به چشم‌‌هایش، ماتکش برده سمت دکان دلواری، بلکه ببیند چیزی که آن جا نیست… می‌‌خواهم سرش هوار بکشم سرش که بدبختِ کس‌ لیس! آن جا هیچی نیس جز خرابه و لاشهٔ سگ‌‌های مرض زده…

-برای چی تو روز روشن اومده بود بیرون؟

برای بی‌ خبری از تو زنازاده! ‌ نه! کفرات! کفرات! همان بود… لجباز‌، کوکب… غضب و کینهٔ همه را آتشی می‌‌کند: به لجِ همهٔ ما، مسخرگیِ همهٔ ما، به لج آن همهٔ آن مردهای نامحرم بلکه -سرش را به چپ… سرش را به راست… چپ و راست سرش را می‌‌گرداند و وامی‌ گرداند… انگار که روبروی یک آینه‌‌ای نشسته باشد، که با تکان سر خرمن موهایش را باد بدهد که افشان بشود خرمن پُرِ موهایش، که دست ببرد از پشت سر خرمن موهایش را بگیرد، دسته‌‌اش کند و یک حلقه کِش را که با دو سه انگشت دهنه‌‌اش را باز کرده‌ بیندازد بهش… موهایش دسته دسته خونی، مثل مارهای سرخ جهنم… همین بود، بلکه همین یک طوری عشوهٔ لکاتهٔ لجبازی هم که توی تکان تکان دادن موهایش هست که غضب مردم را آتشی می‌‌کند، که دیگر بی‌ هوا دست می‌‌برند به سنگ و کلوخ… که دیگر نعرهٔ برادر ناخدا تنها نیست… یک چشم کوکب می‌‌ترکد…

نمی‌‌فهمم چقدر گذشته…

-تو رات باز بود خونه‌‌ی ناخدا! چقده دیدیش؟

از وقتی که دیدمش دلهره داشتم که این را نپرسد.

-… لو که رفتین، دیگه هر کس و ناکسی که یه گوشه‌‌ای دیده بودتون دهنش واز شده بود، فاش می‌‌کرد… بلکه ده تا هم می‌‌ذاشت روش.

-تو که پیغام من رو بهش گفته بودی؟ چرا مقر اومد؟ چرا نیومد؟

-نمی‌ دونم… هیچی نمی‌‌خورد، لالمونی گرفته بود هیچی هم نمی‌‌گفت. حتا یه کلمه… انداخته بودنش تو یه اتاقی، هر چی خواهر مادر ناخدا، کاکاش می‌‌زدنش، یه نالِش هم ازش نشنیدن… بعدِ شیش هف روز ناگهونی، بلکه یه دفعه بترکه، سینه به سینه‌‌ی همه وا‌ یساد، همه چی رِ گفت. جاهایی که پنهونی رفته بودین… پیرزنا نقل می‌‌کردن از یه شب تا دم صبح تو قایق، دریا هم که با هم رفته بودین گفته… از سیر تا پیاز کاراتون… همه چی.

-نه! هیچ وقت… تو قایق؟… ما هیچ وقت با هم نبودیم…

-انگاری شرم و حیا رِ تیپا زده باشه… هر باری که کیف هم رِ رسیده بودین واگفت.

-می‌ تونس از اون اتاق فرار بکنه؟

تاری شامگاه دارد روی دریا قوام می‌‌گیرد. حالا دیگر نمی‌‌شود فهمید آن جا مه هست یا تاریکی.

-من چه بدونم؟ من روزای آخر که ندیدمش…. یه چند روز اولی من براش خوراک می‌‌بردم. هیچی نمی‌‌خورد.. بعدش دیگه من نبردم… پیرزنا خودشون قاتقش می‌‌دادن.

سعی می‌‌کند بلند شود… کمکش نمی‌‌کنم. نیم خیز شده، می‌‌افتد.

– می‌‌تونس فرار بکنه که بیاد؟

فریادش جان ندارد. ولی گلوی من خیلی نعره دارد:

-اتاق پنجره داره… نداره؟ هر خرابشده‌‌ای پنجره داره،‌ای رِ می‌‌دونی؟ خرابشده اتاقا پنجره دارن، پنجره‌ هاشون هم از تو واز می‌‌شن…

و تاریک روشنای شامگاهی، دور تادورمان شبح‌ آدم‌ هایی که نعره می‌‌کشند، سنگ می‌‌زنند.

ـ… راحت از تو واز می‌‌شن. نصف شبا هم واز می‌‌شن. وختی یه ناخدای بی‌ خبر بدخت رو دریا داره با موج و طیفون و ژاندارم می‌‌جنگه، سگ‌ جونی می‌‌کنه که یه بارِ نکبتی دیگه رِ برسونه اون‌ ور آب، پنجره‌‌ی خونهٔ دلخوشیِ قرمساقیش واز می‌‌شه، یکی ازش می‌‌پره بیرون می‌‌ره سر قرار جندگیش…

مشت و چنگش توی هوا پر پر می‌‌زنند که به من برسند و نمی‌‌رسند.

-تو چه دردی داری!؟

– مگه تو دردای دیگرونَم حالیته!؟

باد… باد… نعره‌‌ام با ریزه تف غضبم به صورتش:

-اون وقتات هم که چشم داشتی نمی‌‌دیدی. اون چشمات فقط هیزِ ناموس دیگرون بود. که از سر مرغای خونگی هم نگذشتی… فقط واسه‌‌ی کیف و دست خرت…

-تو آشغال کله‌‌ای! خیلی کله‌‌ات آشغاله که فقط گند دسته خر تو کله‌‌ی آشغالت گه گرفته، که نمی‌‌فهمی عشق…

-زر نیا کس‌ لیس!… از لجن‌ کاری تو، همون بچه‌‌ی نادونی که من بودم چشام چنون واز شد که هیچ وقت دیگه…

گلویش بلکه جر خورده، زخم و خونی:

-لجن نبود! عشق بود، لجن کلهٔ امثال توئه!… اگه خود عشق نبود که کوکب قبول نمی‌‌کرد… عشق بود که ویرون کرد؛ اگه نبود که مث هزار هزارا کثافت‌ کاری شماها پنهون می‌‌موند.

شبح سگ‌‌ها روی تل خرابه نیست. ولی آن دورهای شامگاه، سگ‌ هایی زوزه می‌‌کشند… دیگر رمق ندارم. ناله است توی گلویم که:

-که از اون پس دیگه به هیچ زنی اعتمادم نشد. نشد که یکی از همین کوکب نجیب خانوما رِ ببینم و به فکرم نیاد. تو فکر عروسی با هر دختری که افتادم، لنگاش واز زیر یه نره‌ خری دیدمش، جخ قی و استفراغ تو گلوم از خواب پریدم.

زل می‌‌زنم توی کور مکوری چشم‌‌هایش که بگویم نگویم بهش؛ بگویم همیشه آن نره خر را خود او می‌‌دیده‌‌ام… و نمی‌‌گویم.

-همون بچگیت هم موذی بودی….. به همه دروغ گفتی.

یقه‌‌اش توی دستم، وحشت می‌‌کنم از سبکی و بی‌ جانی‌‌اش… ولش می‌‌کنم. ولو می‌‌شود زمین. پیشانی‌ می‌‌کوبد همان نزدیکی‌ هایی که خون کوکب پهن می‌‌شود… چنگ می‌‌کشد به خاک، خاکی که فقط باران جرئت کرد خون و خرده گوشت‌‌های کوکب را ازش بشوید… نعره‌‌های آدم‌ هایی که سنگ می‌‌زنند، غیض و کینه دور و برمان می‌‌چرخند… یکی فریاد می‌‌زند: «صب کنید لامصبا…!» و سنگ‌‌ها زوزه می‌‌کشند… «نزنید دیگه…!» و صدای این یکی هم گم می‌‌شود توی نعره‌‌ها… و سنگ‌‌ها زوزه می‌‌کشند… پیشانی او هنوز به خاک، جلو پایم: هق هق می‌‌افتد:

-من‌ای… سالا… همیشه شک داشتم. حالا دیگه مطمئنم. محاله ناخدا بی‌ دلیل یه دفعه به جیب تو شک کرده باشه. دروغ گفتی… خودت بودی مروارید رو نشون دادی به ناخدا… خودت ما رو لو دادی نامرد!

-خوب فهمیدی. دیر فهمیدی بیچاره… تو که نامرد نبودی، می‌‌مدی بیرون از تو سوراخی. دل می‌‌کردی می‌‌مدی سینه به سینهٔ کاکای ناخدا در می‌‌اومدی می‌‌گفتی تخصیر تو بوده… اگه تو رِ می‌‌کشتن بلکه کوکب رِ… پس واسه‌‌ی چی نیومدی؟

باد… باد فریادهایم را برده. زنجموره‌‌اش را می‌‌برد.

-مطمئن بودم فرار می‌‌کنه… پیغام شب بو قرارمون بود نادون! می‌‌دونس شب بو یعنی کوتاه نیاد، بیاد کجا، کی بیاد… باید می‌‌اومد. شب به شب هی گذشت و من منتظرش بودم بیاد. بیاد ببرمش از‌ای خراب شده، نیومد…

چشم‌‌هایم تار شده‌‌اند؟ یا هوا همین قدر تاریک شده؟ او خفقان گرفته دیگر. بلکه ماتکش برده جایی. نمی‌‌دانم باید بهش بگویم یا بگذارم برای وقت مرگش، که بارها دیده‌‌ام که دم دمای نفس‌‌های آخرش سر می‌‌برم درِ گوشش که بهش بگویم که پیغام شب‌ بو را هیچ وقت به کوکبش نرساندم. حق و عدالت نبود این پیغام را هم برسانم… ولی حالا که می‌‌فهمم، پس از حالا… از همین حالا قشنگ توی خیالم می‌‌بینم که بالاخره یک روزی می‌‌آید که این سگ جان دارد جان آخرش در می‌‌رود و من سر می‌‌برم در گوشش بهش می‌‌گویم: «خب بدبخت زودتر بهم می‌‌گفتی که بفهمم پس برای چی هر بار که می‌‌رفتم توی اتاق، چشای کوکب خیره بِهِم، برای این که منتظر همین پیغامِ شب‌ بو بوده که بداند فاسقش پایش وایساده یا… که پس لابد فکر می‌‌کرده که اگر پیغامی نیست، پس تو فرار کرده‌‌ای، که پس همه عشق و عاشقی‌‌هات دروغی بوده، که باهاش کیف‌‌هات رِ کرده‌‌ای و زده‌‌ای به چاک…»

که پس… حالا می‌‌بینم: از توی خانه هم که زد بیرون میدان هم که آمده، آمده بیاید دنبال من بگردد… زیر باران سنگ هم، تمام مدت هم که چشم دوخته به من، پس هنوز که هنوز است منتظر است که اگر پیغامی هست، پیغامش را بگویم که لااقل دلخوش بمیرد. تمام مدت که سنگ سنگ سنگ به او می‌‌زنند، تمام مدت انگاری لابلای سنگ همی می‌‌خواهد لااقل توی چشمم بخواند، اما این بار نمی‌‌تواند…

توی تاریکی شب، نه مثل چراغ‌‌های کومه‌‌ها: تک تکی و کافوری؛ که خوشه خوشه، سفید، چراغ‌‌های نیروگاه، کنار دریا، گلوبندی می‌‌درخشند. انگار یک کشتی بزرگ اقیانوسی به گل نشسته…

۳صبح/۸۴ / شیراز
بازنویسی: Providence RI /۸/۲۰۰۶
نهایی: Los Angles/۱۱/۲۰۱۹