باغ آلبالوی چخوف روایت سرنوشت یک باغ زیبای اربابی است که نابود می‌شود. نمایش در دوران اضمحلال نظام فئودالی و شکل‌گیری سرمایه‌داری و نظام بانکی جدید رخ می‌دهد. دنیای قدیم و روابط فئودالی رو به اضمحلال‌اند، روابط پولی و بانک‌ها قدرتمند شده‌اند، روسیه لنگان لنگان به سوی صنعتی شدن پیش می‌رود و لیوبو رانوسکایا مالک باغ آلبالو زنی است که این باغ را از پدرش به ارث برده و پیش از آن نیز این باغ متعلق به پدر بزرگش بوده است. او در زیر فشار اقتصادی ورشکست شده است. باغ آلبالو به زودی به حراج گذاشته خواهد شد و صاحب آن هیچ راه حلی برای نجات آن ندارد.

یکی از اجراهای متعدد باغ آلبالو در تهران. در اینجا: به کارگردانی آتیلا پسیانی (۱۳۹۴) – عکس: مهر

یکی از شخصیت‌های اصلی این نمایشنامه “یرمولای لوپاخین” است. رعیت‌زاده‌ای که سه نسل رعیت اربابان این باغ بوده‌اند ولی او دیگر رعیت نیست، روابط جدید به او این امکان را داده است که پولدار شود، پولدار شدن تنها هدف و تمامی زندگی او شده است. به زبانی دیگر او یک نوکیسه است:

 “البته پدرم یک موژیک بود، ولی حالا من جلیقه‌ای سفید و چکمه‌ای قهوه‌ای پوشیده‌ام و یک کیسه پول ابریشمی دارم که لابد میگوئی از گوش خوک فراهم شده. من پولدارم” (ص ۱۰)

نو کیسه‌ها موجودات عجیبی هستند، آنها در برهه‌های خاصی از تاریخ از غارهای حقارت خویش بیرون می‌جهند و با اشتهائی سیری‌ناپذیر به مال‌اندوزی می‌پردازند. آنها می‌خواهند همه چیز را به پول تبدیل کنند تا با آن پول بتوانند لباس گران‌قیمت بخرند، صاحب عمارت‌های بزرگ شوند و با خرید اشیاء برای خود هویتی متفاوت از آنچه جامعه آنها را با آن می‌شناسد خریداری کنند. برای لوپاخین مهم نیست که درخت‌های آلبالوی این باغ ارزشی ورای پول دارند و این باغ زیبائی خاص خود را دارد و زیبائی باید حفظ شود. او وقتی به باغ نگاه می‌کند درخت‌های نادر آلبالو را نمی‌بیند، بلکه زمینی را می‌بیند که در نزدیکی ایستگاه قطار است و می‌توان آن را تقسیم کرد و با ساختن آلونک‌های کوچک و اجاره آنها پولدار شد:

 “نقشه من این است خواهش می‌کنم گوش کنید. ملک شما از شهر فقط پانزده مایل فاصله دارد، راه آهن از کنارش می‌گذرد و اگر موافقت کنید که درخت‌های آلبالو را قطع کنیم و زمین حاشیه رودخانه را به استراحتگاه‌های تابستانی تبدیل کنیم و اجاره بدهیم، دست‌کم سالیانه بیست و پنج هزار روبل از آن در آمد خواهید داشت”.

برای او قفسه کتابی که صد سال قدمت دارد هیچ مفهومی ندارد و کتاب اصولا چیز بی‌خودی است:

 “من اینجا سرگرم خواندن این کتاب بودم و حتی یک کلمه‌اش را نفهمیدم. خوابم برد” (ص ۱۰).

برای کسی که با کتاب خواندن خوابش می‌برد دیگر قفسه کتاب‌ها هر چند صد ساله باشد و کار استادی ماهر، تنها چند تکه تخته پاره است نه بیشتر. در ذهن او اصلا نمی‌گنجد که می‌توان این باغ را به یک موزه تبدیل کرد تا نسل‌های آینده وقتی دوران فئودالی را مطالعه می‌کنند به این باغ بیایند تا تصویری عینی از گذشته به دست آورند، گذشته برای او یادآور حقارت است، یادآور روزگاری است که حسرت احترام از جانب دیگران را داشته و اینک می‌خواهد با پولدار شدن برای خود کسب احترام کند. نوکیسه‌ها هر چند از لایه‌های محروم جامعه می‌آیند اما فاقد حس همبستگی با محرومان و انسان‌هائی هستند که در شرایط ناعادلانه اجتماعی از آزادی و تأمین اجتماعی محروم شده‌اند. نوکیسه تنها به جیب خود فکر می‌کند و می‌خواهد با به چنگ آوردن پول و ثروت جایگاه اجتماعی خود را در هرم طبقاتی تغییر دهد تا مورد احترام واقع شود. او می‌خواهد که او را آقا خطاب کنند ولی آقا بودن چنانکه او  درک می‌کند چیزی نیست که انسان بتواند آن را بخرد. او احتیاجی بیمارگونه برای به رخ کشیدن پولدار بودنش دارد، برای او مهم است که دیگران بدانند او دیگر آن بچه ژنده‌پوشی نیست که دیگران با دیده ترحم به او می‌نگریستند، پس داشتن پالتوی پوست و کفش‌های چرمی قهوه‌ای برایش مهم است تا دیگران با دیده حسرت به او نگاه کنند. هر چند تلاش می‌کند تا مورد احترام قرار بگیرد ولی می‌داند که شایستگی احترام را ندارد. مطمئن است که دیگران در دل به او می‌خندند. او فاقد اعتماد به نفس است و همین فقدان اعتماد نفس رنجش می‌دهد و در بسیاری موارد ماهیت او را افشاء می‌کند. هرچند گران‌ترین لباس‌ها را می‌خرد ولی در انتخاب رنگ و تناسب لباس‌ها بی‌سلیقگی‌اش را می‌توان دید. او چیزهائی را می‌خرد که لازم ندارد ولی فکر می‌کند برای کسب احترام لازم است. برای مثال با اینکه هیچ تجربه‌ای در دریانوردی ندارد و اصولا هر موقع سوار کشتی می‌شود دریازده می‌شود با این حال کشتی تفریحی میخرد.

نوکیسه پایبند هیچ اصولی نیست، اگر مذهبی بودن راه را برای پولدار شدن باز کند او در صف اول نمازگزاران می‌ایستد و اگر ناسیونالیست بودن این راه را باز می‌کند او بزرگ‌ترین پرچم را در جلوی خانه خود نصب می‌کند بی آنکه تاریخ کشورش را بشناسد. هر چند به اصول شریعت پایبند نیست ولی می‌تواند مبلغ قابل توجهی در راه مذهب انفاق کند به شرط آنکه همگان بدانند او این کار را کرده است. البته از آنجا که از آینده مطمئن نیست امیدوار است با کمک مالی به صندوق خیریه و صدقه خدا او را از گزند بدخواهان حفظ کند. او مجیزگوی قدرت است و اهل زد و بند با ماموران دولتی، او به خوبی می‌داند که با پول می‌توان همه را خرید. او خیلی خوب می‌داند که چگونه با خرید روسای دولتی قانون را زیر پا بگذارد تا پولدارتر شود، کسب پول برای او یک جنون است، جنونی شهوانی که هیچوقت ارضاء نمی‌شود، همیشه فکر می‌کند که هنوز به اندازه کافی پولدار نشده است. برای او مسائلی چون حفظ محیط زیست، میراث فرهنگی و رعایت حق دیگران مفاهیمی بیگانه و دست و پا گیر هستند. هر چیز که مانع پولدار شدنش بشود امری است مزاحم که باید از میان برداشته شود.

در دوران جنگ جهانی اول در دانمارک کسانی بودند که با استفاده از مواد اولیه نامرغوب مثل پس مانده‌های کشتارگاه غذای کنسرو برای جبهه تولید می‌کردند و با فروش آنها به ارتش به ثروت زیادی دست یافتند. در زبان دانمارکی به آنها لقب “سلطان خورشت” (۱) داده‌اند لقبی تحقیرآمیز که به آدم‌های نو کیسه می‌دهند. حالا با نگاهی به سلطان‌های مختلفی که به ویژه در دو دهه گذشته مثل قارچ در ایران رشد کرده‌اند متوجه شرایطی می‌شویم که زمینه را برای پدیده‌ای به نام “سلطان” این یا آن چیز فراهم کرده است. زمینه‌ای فراهم شده است تا نو کیسه‌گان وطنی رقم‌های میلیاردی به جیب بزنند. ویلاهای تاق و جفت خود را به رخ دیگران بکشند، گران‌ترین مدل ماشین‌های خارجی را سوار شوند و در مراسم عاشورا در صف اول هیات با پیرهن مشکی ابریشمی سینه بزنند. نو کیسه‌گان از گذشته بیزارند چرا که گذشته برای آنها هم‌معنا با تحقیر و محرومیت است، آینده برای‌شان مهم نیست چون نمی‌دانند چه خواهد شد، تنها امروز و همین لحظه مهم است چون تنها در همین لحظه است که می‌توانند پول به دست بیاورند. برای آنها آینده جامعه و دیگر انسان‌ها هیچ اهمیتی ندارد، اگر دیگران محروم‌اند تقصیر خودشان است چون نمی‌خواهند پولدار شوند. اگر آنها نیز اراده او را داشتند و مثل او زرنگ بودند می‌توانستند پولدار شوند. دیگران برای او تنها زمانی ارزش دارند که او بتواند از آنها برای رسیدن به امیال خود استفاده کند. او به راحتی می‌تواند پا بر سر دیگران بگذارد تا به پول دست بیابد. نوکیسه اشتهائی سیری‌ناپذیر در به دست آوردن پول دارد و خیلی راحت می‌تواند با تبر به جان جنگل بیفتد و آن را به بیابان تبدیل کند.

نوکیسه هیولائی است ویرانگر، او نه تنها درختان آلبالوی باغ را، که حاضر است تمام درختان جهان را قطع کند اگر بتواند از آن پولی به دست بیاورد.

از همین نویسنده: