توضیح مترجم: با رخ دادن جنگ‌های جهانی فلسفه دیگر نتوانست مسیر قبلی خود را طی کند. جنگ و کشتار وسیع فیلسوفان را به این فکر انداخت که عقل خودآیینی که از زمان یونان باستان تاکنون ممیزه‌ی انسان و سایر حیوانات و عامل سعادت انسان دانسته می‌شد چگونه به چنین فجایعی انجامید یا توجیه‌گر آنها شد. فلسفه به بازاندیشی ماهیت انسان پرداخت و سعی کرد دریابد کجای راه را اشتباه رفته است.

با پا گرفتن شاخه‌های جدیدتر علوم انسانی همچون مطالعات فرهنگی و روانکاوی و مطالعات استعماری و جنسیتی و همانندهای آنها، فلسفه نه تنها از سوی خود بلکه از سوی رشته‌های دانشی دیگر هم نقد شد. آنها بر آن شدند تا بسترهای شکل‌گیری فلسفه را توضیح دهند. نزد آنها دیگر فلسفه دانش خنثی نیست بلکه وجوه سرکوبگر خود را دارد.

مطلبی که در زیر می‌آید سعی می‌کند رگه‌های خودبرتربینی اروپایی‌ها در مواجهه با انسان‌های سایر سرزمین‌ها را در متافیزیک غربی بازشناسی کند. البته این بدان معنا نیست که تک تک فیلسوفان مدرن یا پیش‌تر نژادپرست بوده‌اند چون برتری سفیدها مفهومی متأخر است، بلکه سعی دارد روح حاکم بر آن زمانه را نشان دهد که فلسفه هم از آن جدا نمانده است.

نویسنده این مقاله، کریسپین سارتول، دانشیار فلسفه در کالج دیکینسون در کارلیسل در پنسیلوانیا است. از کتاب‌های او می‌توان به «چنان عمل کن که می‌دانی: خودزندگی‌نامه‌ی آمریکایی آفریقایی‌ها و هویت سفید» (شیکاگو، ۱۹۹۸) و «گره‌ها: یک نظام فلسفی» (سانی، ۲۰۱۷) اشاره کرد. مقالات و بررسی‌های او در نیویورک تایمز و وال استریت ژورنال و ضمیمیه ادبی تایمز و آتلانتیک و سایر مجلات چاپ شده است.

خدایگان و بندگان
خدایگان و بندگان

ویژگی بارز قرن هفده و هجده میلادی تحکیم استعمارگری اروپا بر اقتصاد بخش اعظم جهان و ظهور تجارت برده از طریق اقیانوس اطلس بود. فلسفه‌ی این دوره از تاریخ، «مدرن» لقب گرفته است. فلسفه‌ی مدرن بیش از همه با دوگانه‌ها شناخته می‌شود که سرمنشائشان در یونان باستان است: فرق‌گذاری میان بدن و ذهن، فرهنگ و طبیعت، فرهنگ و طبیعت، متمدن و بربر، دولت و آنارشی و انسان و حیوان.

این دوگانه‌ها با اینکه بر گستره‌های متفاوتی اعمال می‌شوند اما در دوگانه‌انگاری یکسانند. تفکر را بر امور جسمانی برتری می‌دهند. روح و ذهن و فرهنگ را خودمحورانه می‌فهمند و آنها را به مثابه معیارهای کارگزار اخلاقی (یا همان انسان) و نیز معیارهای گروه‌ها یا فرهنگ‌های قابل احترام به کار می‌برند. این جفت‌ مفاهیم فلسفی به اصطلاح متضاد بسیار مشکل‌ساز هستند اما آنها فقط مفاهیم فلسفی نیستند: محتوای به اصطلاح تفاوت میان اروپایی‌ها و رنگین‌پوست‌ها در نظر اروپایی‌ها هستند. متافیزیک انتزاعی به ایدئولوژی تماما انضمامی استثمار تبدیل شد.

مردم ساکن جنوب صحرای آفریقا و نیز بومی‌های آمریکا مدام، حتی در متون فلسفی دوره‌ی روشنگری، به صورت بدن‌های محض تصویر می‌شدند در حالی که خود اروپایی‌ها در نظر خودشان ذهن بودند (به بیان ساده‌تر در دوگانه‌ی ذهن/بدن اولی تصویر اروپایی‌ها از خود و دومی تصویرشان از بومی‌های آمریکا و آفریقا بود -م.). هنگامی که اروپا ظاهرا از طبیعت به فرهنگ در حال انتقال بود، بومی‌ها همچنان بخشی از طبیعت لحاظ می‌شدند (و بی‌ارزش تلقی می‌شدند). به این ترتیب اروپایی‌ها سرکوب آنها را توجیه می‌کردند و از برتری ظاهری خود و دارا بودن صلاحیت حاکمیت و استثمارگری حظ می‌بردند.

به عبارت دیگر، برترپنداری نژاد سفید در قلب متافیزیک غربی پنهان شده است. دکارت که ذهن و بدن را دو نوع چیز کاملا متفاوت با هم می‌داند و آنها را از هم جدا می‌کند و در سلسله مراتب ارزشی جای می‌دهد این ساختار را به وضوح تمام صورت‌بندی کرده است. او گویی که بازگوکننده‌ی نظرات افلاطون و فیثاغورس باشد می‌گوید که «عقل به تنهایی ما را تبدیل به انسان کرده و از بهایم جدا می‌کند». استدلال می‌کند «من چیزی جز شیء اندیشنده نیستم؛ یعنی ذهن، فکر، فاهمه یا عقل». می‌توان این مسئله را ساختار خیالی هویت سفید دانست؛ اگر هر شخصی، حتی رنه دکارت، خود را «صرفا شیء اندیشنده» بداند عمیقا گمراه شده و احتمالا سایرین (به نظرش) در حال رفع نیازهای جسمانی او هستند.

برترپنداری نژاد سفید در قلب متافیزیک غربی پنهان شده است. دکارت که ذهن و بدن را دو نوع چیز کاملا متفاوت با هم می‌داند و آنها را از هم جدا می‌کند و در سلسله مراتب ارزشی جای می‌دهد این ساختار را به وضوح تمام صورت‌بندی کرده است.

سنت سیاسی غرب همواره ذهن را برتر از بدن، کار فکری را برتر از کار یدی و عقل را برتر از میل می‌داند.

فلسفه‌ی اروپایی دوران مدرن هم همواره ذهن را به اشخاصی پیوند می‌زند که خود را «سفیدپوست» می‌دانند و بدن را به اشخاصی که در اقصا نقاط جهان سرکوب می‌شوند، حال بسته به اینکه راجع به کدام دسته از افراد سرکوب‌شده حرف می‌زنیم، راجع به زنان یا آفریقایی‌ها یا آسیایی‌ها یا بومی‌های آمریکا، این پیوند کمی دست‌خوش تغییر می‌شود.

دکارت گفت که هرکدام از ما دو چیز هستیم: یک فرشته و یک حیوان، یک روح خالص و یک بدن حیوانی. استعمارگری و «علم» نوپای نژادشناسی تنها به این دوگانه‌انگاری واقعیت خارجی بخشیدند در نتیجه برخی مردم (در درجه‌ی اول اروپایی‌های تحصیل‌کرده) ذهن محض (و بنابراین دارای صلاحیت حکمرانی) تلقی شدند اما سایرین (مردمی که اروپایی‌ها در سرتاسر جهان با آنها برخورد می‌کردند و بر آنها سلطه داشتند) بدن محض بودند. البته طعنه‌آمیز آن است که حکمرانی نیازمند استفاده‌ی عمده از قوای جسمانی است یعنی برترپنداری نژاد سفید تنها سطح جسمانی را تعالی می‌بخشد.

نظریه سیاسی مدرن حول تمایزهای مشابه شکل گزفته است. توماس هابز در کتاب لویاتان از مشاهده‌ای می‌گوید که «مردم بربر در بسیاری از مناطق آمریکا … اصلا حکومت ندارند و در حالتی وحشی [و حیوانی] زندگی می‌کنند».[1]

اخلاق امانوئل کانت و بسیاری دیگر تا به امروز بر این موضوع تاکید دارد که عقلانی بودن به مثابه آزاد بودن است، پس غیرعقلانی بودن به معنای بردگی است. ذهن به واسطه‌ی قوه‌ی عقل بدن را کنترل می‌کند؛ یعنی عقل برای کنترل جهان فیزیکی صلاحیت دارد. در نظر کانت بدن در جهان باید از «سوژه‌ی استعلایی» یا کارگزار اخلاقی متمایز شود که بیرون از زمان و مکان و قانون‌گذارِ خود است؛ یعنی مرکز اختصاصی قدرت. نمایش کنترلِ خود هنگامی اجرا می‌شود که این قانون به درون اعمال شود. شخص خوب هنگامی شکل می‌گیرد که امیال یاغی تنانه مورد تامل عقلانی قرار بگیرند. (عصب‌شناسی معاصر هم بیان خود را از این موضوع دارد. ادعا می‌کند که «ناحیه‌ی اجرایی» را از بادامه‌ی مغز که بخش احساسی یا حیوانی یا بدوی است جدا می‌کند.) به محض اینکه این قانون به بیرون اعمال شود با سلطه‌ی سفیدها بر جهان رنگین پوست هماهنگ می‌شود.

این استدلال کانت مشهور است که با موجودات عقلانی باید به مثابه هدف و نه صرفا به مثابه وسیله رفتار کرد. او چنین صفتی را «کرامت» می‌خواند که یکی از اساسی‌ترین اصول اخلاقی (یا تنها اصل اخلاقی) آن است که با اشخاص دارای کرامت باید با «احترام» رفتار شود. متمم این آموزه آن است که به طور مشروع می‌توان با موجودات غیرعقلانی به مثابه وسیله‌‌ی صرف و با بی‌احترامی رفتار کرد. این ادعا که برخی موجودات یا برخی فرهنگ‌ها غیرعقلانی و در نتیجه حیوانی هستند راه را باز می‌کند تا موجوداتی که خود را عقلانی می‌دانند، مثلا خوانندگان اروپایی کانت، از آنها استفاده کنند.

یک درباری پرتغالی، به نام گومز ایانز دو زورارا، در اولین دفاعیه‌ی اروپایی‌ها از تجارت برده‌های آفریقایی (۱۴۴۴) می‌گوید آفریقایی‌ها در بردگی بسیار بهتر هستند و در آفریقا «مانند بهایم زندگی می‌کنند، بدون خوی موجودات متمدن … بدون پوشش لباس یا سکونت در خانه و بدتر از همه خوبی را نمی‌فهمند و تنها می‌دانند چطور کاهلی حیوانی پیشه کنند».[2]

انگیزه‌ی مستقیم استعمارگری اقتصادی بود و نه متافیزیکی اما این ساختارها منعکس‌کننده‌ی یکدیگرند و زمانی که اروپایی‌ها با سایر مردم ارتباط پیدا کردند و بر آنها چیره شدند از صور فکری موجود که رد آن را در شخصیت‌هایی همچون افلاطون می‌توان یافت بهره می‌بردند تا بهره‌کشی و حتی نسل‌کشی را توجیه یا عقلانی کنند. افلاطون در دیالوگ فایدون می‌نویسد: «هنگامی روح و بدن در یک مکان باشند، طبیعت به یکی می‌آموزد که تبعه باشد و خدمت کند و به دیگری می‌آموزد که حاکم باشد و حکم براند.»[3] چند هزار سال بعد کنگوی بلژیک (مستعمره‌ی بلژیک در آفریقای مرکزی م.) یا همچنین کارولینای جنوبی (مستعمره‌ی انگلستان در جنوب شرقی ایالات متحده م.) «مکان» تلاقی روح و بدن بودند.

این رپرتوار نمادین با موضوعات و شرایط مختلف سازگاری یافته اما خود همواره ثابت مانده است. سفیدپوستان با برده‌داری و قوانین جیم کرو (قوانین تبعیض نژادی در جنوب ایالات متحده در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰) و کشتار بدون محاکمه و زندان‌های دسته جمعی همواره با سیاه‌پوستان همچون پیکرهای حیوانی رفتار می‌کردند. در اینجا مشکل از سیاه‌پوستان نیست بلکه مشکل در تصویر توهمی سفیدپوستان از خود است: تلاشی برای ساخت و تحمیل تصویر سفیدپوستان از خود به شکل موجودات روحانی و اندیشمند و در نتیجه دارای صلاحیت شناخت و حکمرانی و فرمان دادن به خویشتن و در نتیجه دیگران و اداره کردن زندگی همگان چون عقلانی است که ذهن فرد بدن او را کنترل کند. تمامی کلیشه‌های سفیدپوستان از سیاه‌پوستان اولا همواره از آنها حیوان یا جسم می‌سازد و ثانیا اساسش بر کم‌ ارزش کردن امور جسمانی و بالا بردن امور عقلانی است. پیوند زدن غیر سفیدپوستان با خشونت و تمایلات جنسی و جنایت یا کاهلی و نیز بهره‌کشی اقتصادی از آنها به صورت کار یدی همه و همه با اطلاق دوگانه‌انگاری‌های اساسی متافیزیک عقلانی می‌شود.

این قضیه بدل به ساختار جهانی سرکوب می‌شود که در آن غربی‌های عاقل یا انواع «متخصصان» برای کنترل عناصر غیرعقلانی و متمرد فراخوانده می‌شوند: مسئولیت قدیمی مردان سفیدپوست. در واقع یک موضوع بسیار مهم در فلسفه‌ی اروپایی در اواخر دوره‌ی مدرن، حدود ۱۷۵۰ تا ۱۸۵۰، نسبت میان واقعیت مادی محض، یعنی قلمروی جبری‌ای که در آن انسان بنده‌ی علل مادی است، و قلمروی روح یا آزادی است. همانطور که برای نمونه کانت و شیلر و شلینگ و هگل این قضیه را تصویر کرده‌اند، این نسبت، برهان ذوالحدین (dilemma) مهم زندگی و جهان ما است اما همچنین برای مثال صورت صنعت بیان سیاسی است وقتی که استعمارگری را توجیه می‌کند.

جالب توجه است که کل شبکه‌ی دیدگاه‌ها پابرجاست. مثلا جان مارتین فیشر در کتاب خود به نام «متافیزیکِ اراده‌ی آزاد» همان نوع مشاهده‌ای را می‌گنجاند که در ابتدای بسیاری از آثار کلاسیک فلسفه غربی آمده است: «آنچه ما را از نا-اشخاص (non-persons) جدا می‌کند دارا بودن کنترل نظام‌بخش است». «به هر حال، به نظر می‌رسد رفتار حیوانات محصول کشش‌های شدید غریزی باشد … حیوانات غیر انسانی … شخص نیستند. آنها حق استوار ادامه‌ی حیات ندارند» و مادون تایید یا عدم تایید اخلاقی ما هستند، حتی می‌توان گفت سزاوار تحقیر هم نیستند.[4] از آنجایی که تنها اشخاص شایسته‌ی احترام اخلاقی‌اند پس از این نا-اشخاص می‌توان به طور مشروع برای اهداف خود استفاده کرد. شرح فیشر از کارگزاری اخلاقی بیان می‌دارد که این کارگزاری خلاف نظم طبیعت است. در لحظات مختلفی در سنت فرض بر آن است که «سوژه‌ی عقلانی» به کل خارج از نظم طبیعت است. خودفریبی‌ای بیش از این یا عجیب‌تر از این به ندرت می‌توان یافت.

تا به امروز بسیاری از فیلسوفان بر آنند که «عقلانیت» یا ذهن انسان‌ها را از سایر چیزها جدا می‌کند و موجودات عقلانی یک نوع ارزش برتر دارند. کریستین کرسگارد، فیلسوف معاصر اخلاق، که دیدگاه خود را از دکارت و کانت وام گرفته است می‌گوید: «عقل قدرتی است که ما به یمن نوع خاص خودآگاهیمان داریم … این شکل از خودآگاهی به ما این توان را داده که باورها و اعمال خود را کنترل کنیم، کاری که دیگر حیوانات از آن عاجزند، و نوع فعالیت ما را از آنها متمایز کرده است. این نوع خودآگاهی ضرورتا ایجاب می‌کند که کنترل باورها و اعمال خود را به دست بگیریم.»[5] هنگامی که این خودآگاهی به سمت بیرون فرافکنده شود به نظر باید ضرورتا کنترل اشخاص حیوانی را به دست گیرد تا جامعه‌ی عقلانی برسازد.

من نمی‌گویم افلاطون یا دکارت یا کانت و به میزان کمتر فیشر و کرسگارد حامی برترپنداری نژاد سفید هستند. دکارت و افلاطون که سال‌ها قبل از به وجود آمدن چنین باورهایی متون خود را نوشته‌اند. سیاست لیبرال کانت هم مانند کرسگارد (و به نظرم همچنین فیشر) در بسیاری وجوه با نژادپرستی ناسازگار است. اما حرف من این است که این نوع متافیزیک و اخلاقی که مورد حمایت آنها است با برترپنداری نژاد سفید رشد و به شکل‌گیری آن کمک کرد؛ یعنی این دو همریخت هستند. به نظر من این ساخت فکری زیرلایه‌ی رفتار اشتباه ما با سایر حیوانات و محیط زیست را نیز تشکیل می‌دهد. کلیت قضیه موضوع مخالفت‌های فلسفی است و کاربرد اجتماعی آن در خدمت خود و بسیار سرکوبگرانه بوده است.

منبع: The Philosophical Salon


پانویس‌ها

[1] توماس هابز، لویاتان (پنگوئن، ۱۹۶۸)، ص. ۱۸۷.

[2] آرتور دو گوبینو، مقاله‌ای در باب نابرابری نژادی، مترجم جان نیل در «آرتور دو گوبینو در باب خون و نژاد» در فلسفه‌ی انتقادی نژاد، مجلد ۲، شماره ۱ (۲۰۱۴)، صص. ۱۱۱-۱۲.‌

[3] افلاطون، فایدون، مترجم هیو تردنیک، در مجموعه‌ی کامل مکالمات افلاطون (پرینستون، ۱۹۸۲)، ص. ۶۳ (۸۰a).

[4] جان مارتین فیشر، متافیزیک اراده‌ی آزاد (بلک‌ول، ۱۹۹۴)، ص. ۱۹۰.

[5] کریستین کرسگارد، شکل‌گیری خود: عاملیت، هویت و یکپارچگی (آکسفورد، ۲۰۰۹)، ص. xi.


بیشتر بخوانید