در زیر بخشی از مصاحبهای را میخوانید که در زندان توسط خانم نرگس محمدی با خانم نازنین زاغری انجام شده است. نرگس محمدی با ۱۰ تن از زنان زندانی در مورد تأثیر سلول انفرادی و آنچه که خود شکنجه سفید نامیده، مصاحبه کرده است که امیدواریم در آیندهای نزدیک آن را به صورت کتاب منتشر کنیم.
لطفا در این پیوند ما را یاری رسانید.
عزت مصلینژاد- انتشارات زاگرس
نازنین برای سفر دو هفتهای به ایران میآید و حین ترک ایران در فرودگاه بازداشت میشود. او در زمان بازداشت دختر ۲۲ ماههاش را به همراه داشته که در فرودگاه، کودکش را از او میگیرند و به پدر و مادرش میسپارند.
- از لحظه بازداشت چیزی به یاد داری؟
شب اول بازداشت نمیدانستم کجا هستم. یادم نمیآید چه گذشت و چه کار کردم؟ شوکه شده بودم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است هیچ کس هیچ توضیحی به من نمیداد. هیچکس نمیگفت چرا با من چنین رفتاری میکند؟ چرا بچهام را از من گرفتند و من در کجا هستم؟ روز بعد من را بردند که البته من بعدها متوجه شدم از آنجا بازجویی شدم و بعد از ظهر همان روز به کرمان منتقل شدم.
- زندان کرمان چگونه بود؟ آیا آنجا در انفرادی بودی؟
زندان مرکزی کرمان حدود ۴۲۰ زندانی زن داشت. زمانی که ۴۲۰ زن را در دل خود جای داده بود این زندان یک قرنطینه داشت و من را البته ابتدا به قرنطینه بردند. یک اتاق بود که در آهنی سنگینی داشت. در آهنی قفل بزرگی داشت که همیشه قفل میشد و یک پنجره روی آن جوش خورده بود. اتاق یا سلول حدود دو در سه بود که در سلول، یک نیم دیوار بود و پشت آن چاه توالت روی زمین بود. کنار آن سینک دستشویی و سطل آشغال بود. اتاق یک فن داشت. سلول نور طبیعی نداشت. یک لامپ قوی وسط سلول هرگز خاموش نمیشد.
- با محیط خارج از سلول و با ۴۲۰ نفر ارتباط نداشتی؟
تمام مدت روز صدای همه ۴۲۰ نفر زن را از پشت در سلول میشنیدم. صدایشان در مغز میپیچید اما با آنها ارتباط نداشتم.
- What were the cell facilities like?
کف سلول سنگ بود. یک پتوی کثیف به من دادند که زیرم بیاندازم و یک پتوی بسیار نامناسب که رویم بکشم. هوا خنک بود و من با مانتو، شلوار جین و کاپشن میخوابیدم.
- وضعیت بهداشت سلول چهطور بود؟
بهداشت آنجا افتضاح بود. شانس آوردم که سالم از آنجا بیرون آمدم. ماده شوینده نمیدادند. یک لیوان یک بار مصرف مایع دستشویی میدادند تا سینک روشویی و توالت و دستهایم را بشویم. گاهی جرمگیر هم میدادند. وقتی خودم تنها بودم صابون مایع داشتم اما وقتی افراد را داخل قرنطینه میآوردند که چند روز با من بودند خیلی بد بود چون برخی از آنها بهداشت را رعایت نمیکردند.
تصور کنید در اتاق توالت و دستشویی بود و ما هم آنجا غذا میخوردیم و در همان سلول حمام میکردیم و میخوابیدیم.
- وضع حمام چطور بود؟
من حمام نمیرفتم. تشت میدادند و یک کاسه و میگفتند همینجا خودت را بشور.
- وضعیت خودت چطور بود؟
یک هفته اول پلک روی هم نگذاشتم. وقتی سرم را روی پتو میگذاشتم از شدت تپش قلب احساس میکردم مغزم دارد منفجر میشود. از کنار پرههای فن میفهمیدم شب است یا روز. صدای اذان را که میشنیدم نماز میخواندم و میفهمیدم صبح، ظهر و شب شده است. ساعت ۱۰ خاموشی بند بود و همه جا ساکت میشد. من شبها نمیتوانستم بخوابم و صبحها با صدای گنجشکها به خودم میآمدم و میفهمیدم سحر شده است.
- وضعیت غذا چطور بود؟
سه بار صبحانه، ناهار و شام میآوردند و هر بار یک بطری آب داشتم. اگر غیر از این سه وقت آب میخواستم نمیدادند و میگفتند جیره را گرفتی و نمیشود.
کیفیت غذا افتضاح بود و من فقط نان و پنیر و مربا میخوردم. هوا گرم شده بود و روزها گرم بود و شبها خنک. روزها هوای سلول گرم و خیلی بد میشد چون سلول تهویه و خنک کننده نداشت. چاه سلول به فاضلاب وصل بود و بوی وحشتناکی داشت. وقتی زندانها و زندانبانها برای دادن غذا میآمدند، دماغشان را میگرفتند. این خیلی توهینآمیز بود. چند بار حال من بد شد. من تنگی نفس داشتم. تنهایی سلول خیلی سخت بود ولی بعضی افرادی را هم که میآوردند خیلی بد بودند. چند بار افراد معتاد را آوردند. در آن سلول کوچک و با آن توالت بی در و پیکر با چند نفر معتاد و موادی، سخت بود.
- بازجوییها چگونه بود؟
از روز اول بازجوییها شروع شد. هفته اول هر روز بازجویی میشدم. از هفته دوم چهار بار در هفته و پس از آن هفتهای سه بار. من غیر از ساعت بازجویی به بیرون از سلول نمیرفتم و هیچ وقت هواخوری نداشتم. وقتی در کرمان بودم من هفت کیلو کاهش وزن پیدا کرده بودم.
- ملاقات در کرمان چگونه بود؟
در طول مدتی که در کرمان بودم فقط یک ملاقات داشتم؛ روز ۳۱ام. ملاقات در یک مهمانسرا بود. با مامان و بابا و خواهرم و گیسو ملاقات کردم. بعد از ملاقات حالم خوب نبود. گیسو عوض شده بود. دندانهایش در آمده بودند. وقتی از در آمدند داخل گیسو بغل پدرم بود. اول مرا نشناخت. آنقدر ضعف داشتم که نمیتوانستم بایستم. بعد گیسو به من چسبید و دقایقی اصلا تکان نمیخورد. به مامانم نگاه میکرد و بعد به من. احساس میکردم بعد از ۴۰ روز قیافهاش عوض شده و دندان نیشاش در آمده بود. موهایش بلند شده بود. قدش بلندتر شده بود. بازجو برایش عروسک آورد. تولد یک سالگیاش دو هفته بعد بود. گیسو از دیدن عروسک خیلی ذوق کرده بود. بازجوها تذکر دادند که اتاق شنود و دوربین دارد و ما باید فقط در مورد خودمان حرف بزنیم.
- تماس تلفنی داشتی؟
تماس با تلفن برنامه نداشت. تلفنها بستگی به رضایت بازجو ها نسبت به بازجویی من داشت. اگر راضی بودند اجازه تلفن میدادند اگر نه اجازه نمیدادند. هفته اول هر روز اجازه میدادند اما بعد از آن نه.
- فشار بازجوییها چگونه بود؟
بازجوها من را تهدید میکردند که حکم سنگین خواهم گرفت. از من میخواستند اعتراف به جاسوسی بکنم. آنها میگفتند که من شوهرم را نمیشناسم و او یک جاسوس است و جایی که گفته کار میکند دروغ گفته. من ایمیلهای شوهرم را که از شرکت ارسال میشد گفتم ولی آنها نمیپذیرفتند. روزهایی که از من میخواستند بگویم همسرم جاسوس است و من برای سازمانهای جاسوسی کار میکردم و من نمیپذیرفتم، وضعیتم بدتر میشد.
من ۴۰ روز در قرنطینه و ۱۸ روز در بند عمومی زندان کرمان بودم. بازجوها من را تهدید میکردند که اگر همکاری مد نظر آقایان را نکنم، گیسو را به لندن میفرستند. آنها مرتب به من میگفتند که کارت را از دست دادهای و اگر طولانی شود، شوهرت هم تو را ول میکند و میرود و من از این حرفها خیلی اذیت و آزرده میشدم.
از من میخواستند اطلاعات دوستانم و پروژههای کاریشان را برای آنها بگویم. من سه هفته واقعا نخوابیده بودم. بچهام را ندیده بودم و تحت فشار بسیار زیادی بودم و گاهی حرفهایی میزدم که فقط تحت فشار بود. بازجو مصاحبه ریچارد را تکهتکه و بریده بریده پخش میکرد و به من نشان میداد. من یک بار آنقدر گریه کردم که غش کردم و افتادم. یک روز در حین بازجویی و فشار حالم آنقدر بد شد که از روی صندلی افتادم. بازجوی کرمان همیشه موجب آزار روحی و روانی من بود و من بسیار اذیت میشدم. نگاهها و رفتارهایش به شدت آزارم میداد و من از او خیلی میترسیدم.
- حالات روحی ات در کرمان چگونه بود؟
در کرمان حالم بد بود. گریه میکردم. داد میزدم. خیلی قرآن میخواندم. شاید هفت بار قرآن را ختم کردم. با خدا حرف میزدم، داد میزدم و از حال می فتم. به هوش که میآمدم میدیدم تسبیح دستم است و روی سجاده افتادهام و میفهمیدم که مدتها بیهوش بودم.
زمان در کرمان اصلا نمیگذشت. گذر زمان در کرمان بسیار سخت بود. اینجا [زندان اوین] یک چنین تجربهای نداشتم. شبها صبح نمیشد و روزهایم شب نمیشد. وقتی بازجویی میرفتم اگر بازجویی خوب بود میگفت غذای مورد علاقهات چیست و آن غذا را سفارش میدادند و میآوردند.
- فضای اتاق بازجویی چگونه بود؟
من با چشمبند بودم. من را از قرنطینه به محل بازجویی میبردند. حدود سه تا پنج دقیقه با ماشین میرفتیم و بعد به چشمهایم چشمبند میزدند و بقیه راه را نمیدیدم. وارد جایی میشدیم که مسکونی بود. یک خانه بود که وقتی وارد میشدیم چشمبند را پایین میآوردم. باید کفشهایم را در میآوردم و با جوراب داخل میشدم.
یک آقایی در داخل ساختمان بود هر بار زنگ میزدیم خودش در را باز میکرد. یک نفر هم در اتاق دیگری بود که کار تایپ و ترجمه را انجام میداد. به اتاق بازجویی که میرسیدیم، من چشمبند را برداشته و مینشستم تا بازجو بیاید. گاهی ساعتها مینشستم. وقتی بازجو میآمد صدای پایه دوربین را میشنیدم. دوربین را میگذاشتند و یک کیف چرمی هم جلوی آن میگذاشتند که من نبینم چه چیزی مینویسد. کیف کوچک دیگری هم داشت که میگذاشت تا صدا و تصویر بگیرد. یک بار نور چشمکزن دوربین را دیدم. وقتی بازجو میآمد و این کارهای آمادهسازی را انجام میداد من دوباره چشمبند میزدم و این کارها که انجام میشد، دوباره چشمبند را برمیداشتم و بازجویی شروع میشد.
در بازجوییها چای و گاهی کیک میآوردند.
- زمانی که در کرمان بودی وضعیت روحی و روانیات بهخصوص حس و حالت نسبت به گیسو چگونه بود؟
اضطراب بالایی داشتم. این که آینده چه خواهد شد؟ همیشه درگیر این سئوال بودم که چرا بچهام را از من گرفتند که من تا دو هفته پیش شیرش میدادم. صبحها که چشم باز میکردم دنبال گیسو بودم. تصوری از او داشتم که موهای لختش را در خواب از صورتش کنار میزد. فکر میکردم در رویا هستم. باورم نمیشد از گیسو جدا شدهام. دلتنگیهای زیادی نسبت به گیسو داشتم. برای حمام کردنش، برای خواباندنش دلم تنگ شده بود. الان که فکر میکنم دقیقاً یادم نمیآید به چه چیزهایی فکر میکردم. من از کرمان خیلی چیزها را به یاد ندارم. کرمان آنقدر سنگین بود که میخواستم فراموشش کنم.
من و گیسو هیچوقت از هم دور نبودیم. من فقط یک شب از او دور بودم و حالا بچهام را از بغلم گرفته بودند و من فکر میکردم الان گیسو تب دارد.
او عادت داشت همیشه دستش را روی صورت و سینه و دست من بگذارد و من فکر میکردم الان چه کار میکند و بدون من چگونه غذا میخورد و میخوابد؟ شدت اضطرابم خیلی بالا بود. فکر میکردم این حالت یکی دو روز بیشتر نخواهد بود. نمیدانستم آنقدر طول میکشد. سه روز بعد از بازداشت، سه نفر از تهران به کرمان آمدند و سئوالهای مختلفی کردند. از جمله اینکه در مورد شخصیتم از من سئوالهای مختلفی شد که برایم جای تعجب بود. بعد گفتند با موبایل به شوهرت پیغام بده بگو که مشکلی به وجود آمده و شنبه میآیم و به مامان و بابات زنگ بزن و بگو سوء تفاهم پیش آمده بود و من شنبه میآیم. روز شنبه شد من را بردند بازجویی. بازجو گفت آزاد نمیشوی. نظر سازمان نسبت به شما آن روز مثبت بوده و الان منفی است و من عصبانی و معترض بودم که چرا این کار را با من و خانوادهام کردید. اضطراب خیلی بالا بود. آنقدر تپش قلب داشتم و لرزش دست و پا گرفته بودم که میترسیدم.
- انفرادی چقدر در تشدید فشار روانی و اضطراب تاثیر داشت؟
خیلی زیاد. انفرادی به من “پنیک اتک” میداد. من از فضای بسته ترس دارم. سلول انفرادی به دلیل ترس از فضای بسته و تنها ماندن برای من شکنجه بزرگی بود. به خانمهای نگهبان میگفتم اگر یک لای در را باز بگذارند و من آنها را ببینم آرام میشوم و لااقل میخوابم. اما میگفتند قانون است که در و پنجره باید بسته باشد.
من در سلول علاوه بر اضطراب و ترس دچار دلتنگی و افسردگی و نگرانی هم میشدم. نگران گیسو و ریچارد بودم که آنها الان چه کار میکنند؟ تقریباً تا یک ماه اول که من در کرمان بودم کسی نمیدانست من کجا هستم چون با تلفن که با خانوادهام تماس میگرفتم شماره نمیانداخت و اجازه نداشتم در مورد جایی که در آنجا هستم با خانوادم صحبت کنم.
- با این همه فشار روانی به روانپزشک یا برای سایر بیماریها به پزشک مراجعه میکردید؟
به دلیل بیماریهایی که داشتم به بهداری برده نمیشدم. من فقر آهن شدید دارم و نیاز به ویتامین دی داشتم. وقتی بیرون بودم تحت معالجه بودم اما در زندان حتی اجازه نمیدادند قرصهایم را داشته باشم. در سلول بیماری آدم تشدید میشود چون از شرایط زندگی عادی محروم میشود. انفرادی خیلی سنگین بود. دریچهای که روی در جوش داده بودند یک شکاف کوچک داشت و من سعی میکردم از شکاف کوچک بیرون را نگاه کنم. خانمهای زندانبان که در دفتر بودند از شکاف دیده میشدند. صدایشان میکردم، در را میزدم، اعتنایی نمیکردند. تخمه میشکستند و حرف میزدند و چای میخوردند اما نمیآمدند. وقتی من در میزدم زندانیها قفلها را به در میکوبیدند یعنی ساکت شو و زدن قفل به در به این معنا بود که ما کمکی نمیکنیم و اینها شکنجه بود.
- وقتی میگفتی حالم بد است و نیاز به کمک دارم، اعتنا نمیکردند؟
هر وقت میگفتم گرسنهام نان و پنیر بدهید جواب نمیدادند. وقتی میخواستم فقط چند دقیقه از سلول بیرون بروم جواب نمیدادند.
- در سلول زمان را چگونه پر میکردید؟
من توان ورزش و جنبوجوش نداشتم. آنقدر به من شوک وارد شده بود که حتی در سلول راه نمیرفتم. مدام زیر لب میگفتم خدایا به من کمک کن. نمیدانستم چه کار باید بکنم. در سلول یک قرآن بود که مدام قرآن میخواندم. فضای سلول ترسآور بود و حتی نمیتوانستم آن را نگاه کنم. در داخل سلول یک لوله مانندی به فاصله ۱۰ سانتیمتر از دیوار جوش خورده بود و مزاحمم بود. نمیفهمیدم چیست تا اینکه افرادی که وارد سلول شدند گفتند برای اعدامیها و تنبیهیهاست و آنها را به میله میبستند. ترسناک بود. من خیلی میترسیدم. با خودم فکر میکردم چند نفر آخرین شبشان بوده و اینجا به این میله بسته شده بودند. احساس میکردم صدای آدمها را میشنوم، اما چیز دیگری نبود جز یک توالت، یک سطل، دو تا پتو، یک قرآن و یک مفاتیح.
- بعد از تلفن و شنیدن صدای گیسو چه احساسی داشتی؟
تلفنها کوتاه مدت بود. سه دقیقه تلفن چه تاثیری میتوانست داشته باشد؟ من میخواستم با گیسو حرف بزنم اما نمیگذاشتند. من در بهت بودم و باورم نمیشد.
- آیا تلفن کردن، حمام کردن، غذا خوردن کارکرد خودش را داشت؟ یعنی آیا احساس میکردی موجب تغییر فضا و روحیه ات میشود؟
نه! واقعا هیچ لذتی نمیبردم و به هیچ وجه تغییر و تاثیری نداشت.
- بازجوها دقیقا دنبال چه چیزی بودند؟
آنها سعی میکردند چیزی که واقعیت ندارد به ذهنم القا کنند. میگفتند ما مدارک فوق محرمانه داریم که تو برای پارلمان و علیه ایران کار میکردی. من مطمئن بودم که چنین چیزی واقعیت ندارد، اما آنها آنقدر میگفتند و میگفتند که وقتی به سلول برمیگشتم شک میکردم. از خودم سوال میکردم مثلا آن دفعه رفتم امور خارجه، در مورد ایران صحبتی که نشد. اصلاً پروژههای کار من برای بقیه کشورها بود. ولی ساعتهای طولانی در سلول فکر میکردم که آیا پروژههایی که من کار کرده بودم اصلا ربطی به ایران داشته و بعد با خودم میگفتم من صد در صد مطمئنم که ارتباطی نداشته. ولی پس از هر بازجویی بارها و بارها این قضایا را مرور میکردم و علیرغم اطمینان قطعی، باز هم بر اثر تکرار و اصرار و تاکید بازجوها به فکر و تردید میافتادم و باز فکر میکردم.
من فراموشی طولانیمدت گرفته بودم. در سلول ساعتها فکر میکردم. کارهای عادی و حتی روزمره هم یادم نمیآمد. اسم دورههای آموزشی یادم نمیآمد. من هر روز برای این دورهها کار میکردم اما آنجا یادم نمیآمد. اسم آدمهایی را که میآوردند برایم آشنا بود، اما یادم نمیآمد این اسمی که میگویند چه کسی است. در مورد مسائل خیلی خیلی عادی و غیر مسئلهدار که من مدتها پیش فرستاده بودم ساعتها باید بازجویی پس میدادم.
من ۴۵ روز در سلول قرنطینه و ۱۸ روز در بند عمومی کرمان درگیر این مسائل بودم. واقعیت این است که اصلا موضوع مهمی که مورد ادعای بازجوها بود وجود خارجی نداشت و اصلا موضوع مهمی وجود نداشت، اما من روزها و روزها و ساعتها و ساعتها بازجویی بیهوده و سرکاری میشدم.
- بعد از ۶۰ روز در کرمان چه اتفاقی افتاد؟ آیا باز به سلول انفرادی منتقل شدید؟
۱۶ خرداد ۹۵ به تهران منتقل شدم. ابتدا به من گفتند آزاد خواهم شد و به مادرم زنگ زدم و گفتم مامان من به بازجوها اعتماد ندارم. ممکن است من را آزاد نکنند و فقط از این زندان منتقل کنند. در کرمان من را به ساختمانی بردند که منتسب به سپاه بود. وارد اتاق که شدیم دور تا دور صندلی بود. یک دوربین را شناسایی کردم. گفتم من که باید منتقل شوم، چرا مرا اینجا آوردید. گفتند قرار است کسی به دیدن من بیاید. سفارش ناهار بسیار مفصل و شکیلی برای من داده شد. اما من گفتم نمیخورم. دوربین هم روشن بود تا فیلمی از من بگیرند که در حال خوردن ناهار مفصلی هستم در حالی که در قرنطینه گاهی حتی نان و پنیر هم میخواستم، نمیدادند.
عصبانی شده بودم و بی اختیار داد میزدم و میگفتم همهتان مثل هم هستید. یک نفر هم آمد شروع کرد به داد زدن و من هم اصرار کردم که به بازجویم زنگ بزنید تا بیاید تا با او حرف بزنم و از آنها خواستم دوربین را خاموش کنند، اما نمیکردند. بالاخره من به تهران و بند دیگری از سپاه پاسداران به نام دو الف منتقل شدم.
لینک این مطلب در تریبون زمانه
- در همین زمینه