محمد عبدی- بیست و هفتمین فیلم مجموعه سینمای جهان در صد فریم را اختصاص دادم به یکی از عاشقانهترین فیلمهای تاریخ سینما: کازابلانکا.
این فیلم شاید مشهورترین داستان عاشقانه سینماست که تنهایی و سرخوردگی عشقی آدمهایش را در بستر جنگ دوم جهانی به تصویر میکشد و در نهایت پایان قهرمانانه را به پایان خوش ترجیح میدهد.
کازابلانکا چه داستانی دارد؟
کارگردان: مایکل کورتیز- فیلمنامه: هوارد کوچ، جولیوس اس. اپستین، فیلیپ جی. اپستین، کیسی رابینسون- تهیه کننده: هال بی. والیس- بازیگران: همفری بوگارت، اینگرید برگمن، پل هنری، پیتر لوری- ۱۰۲ دقیقه، محصول ۱۹۴۲، آمریکا.
در دوران جنگ دوم جهانی، شهر کازابلانکا در شمال آفریقا جایی است برای فرار انواع آدمها از اروپا به سمت آمریکا و کافه ریک که از آن ریک بلین، یک آمریکایی گریخته از پاریس است، مرکز مهمی در شهر محسوب میشود؛ تا اینکه ویکتور لازلو قهرمان مبارزه علیه آلمانها به همراه همسرش الزا به کازابلانکا میرسند و آتش عشق ریک به الزا در پاریس دوباره شعلهور میشود…
مایکل کورتیز کیست؟
مایکل کورتیز
متولد ۱۸۸۶ در مجارستان (با نام: مانو کامینو کرتز)، متوفی ۱۹۶۲ در کالیفرنیا- مهاجرت به هالیوود از سال ۱۹۲۶ و تغییرنامش به مایکل کورتیز- کارگردانی بیش از ۵۰ فیلم در اروپا و پس از آن ساخت بیش از صد فیلم در آمریکا- کارگردان محبوب کمپانی براداران وارنر در دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ میلادی – ساخت گاهی چهار فیلم در یک سال- در دهه ۱۹۵۰ میلادی به عنوان فیلمساز مستقل و جدای از استودیوها کار کرد، اما به موفقیت نرسید.
نمونه کامل یک فیلمساز هالیوودی در خدمت استودیوهای بزرگ- کار در ژانرهای مختلف.
کازابلانکا را چگونه میتوان تحلیل کرد؟
کازابلانکا شاید مشهورترین داستان عاشقانه سینما باشد که تنهایی و سرخوردگی عشقی آدمهایش را در بستر جنگ دوم جهانی به تصویر میکشد و در نهایت پایان قهرمانانه را به پایان خوش ترجیح میدهد.
کازابلانکا فیلمی است به شدت متکی به هالیوود و قواعد رایج آن که در بستر ژانر از عوامل و قواعد و سنت آن سود میجوید و به کاری جمعی بدل میشود که به قول اندرو ساریس [منتقد برجسته آمریکایی و پایهگذار نظریه مولف که روز پنجشنبه همین هفته درگذشت]، «پرقوتترین استثناء بر نظریه مؤلف» است؛ از اینرو که فیلم- بر خلاف فیلمی از مثلاً نیکلاس ری- نقطه قوتش را مدیون دیدگاه و جهانبینی فیلمسازش نیست و درنهایت نمونه نادری است از اهمیت و قدرت افزون فیلمنامه- یک شاهکار تمام عیار؛ یک کلاس درس برای فراگیری فیلمنامهنویسی با انبوهی دیالوگهای بهیادماندنی که جزو معروفترین دیالوگهای تاریخ سینما هستند- که در کنار مجموعه عواملی دیگر- از تأثیر تهیهکننده و استودیو تا قواعد ژانر و قدرت بازیگران اسطورهای آنکه فراتر از تأثیر معمول این عوامل در تولید یک فیلم قرار میگیرند- فیلم را به یک شاهکار بدل میکند..
کازابلانکا خیلی ساده شروع میشود و ساده هم پیش میرود. همه چیز طی مدت زمانی کوتاه و غالباً در یک کافه رخ میدهد؛ کافه ریک که حالا شاید معروفترین کافه تاریخ سینماست.
ریک در واقع قهرمان شکستخوردهای است که میخواهد انتقامش را از یک زن و از تمام جهان بگیرد.
در یک مقدمه کوتاه وضعیت تاریخی و جغرافیایی شهر به سبکی کلاسیک روایت میشود و بعد به سرعت وارد کافه ریک میشویم. شخصیتها در کمترین زمان ممکن بهدرستی به ما شناسانده میشوند و نقطه قوت و اهمیت فیلم را رقم میزنند: شخصیتپردازی شگفتانگیز.
در چند نما و چند دیالوگ ساده هر کس شناسنامه خاص خود را مییابد و ایجاز دیالوگها و نحوه بیان شخصیتها، ویژگیها و خصوصیتهای آنها را بر ما نمایان میکنند.
کافه ریک به محل نمادینی از شلوغی جنگ بدل میشود و میدان نبرد آن خواندن سرودهای ملی است. در یک صحنه تأثیرگذار، لازلو از نوازندگان کافه ریک میخواهد که مارسی یز را بنوازند. دوربین به رسم سبک و سیاق فیلم بر چهره آنها تأکید میکند و همه چیز در صورتها اتفاق میافتد. در جواب نگاه پرسشگر نوازندهها، ریک سرش را به علامت تأیید تکان میدهد و این آغاز پیوستن مجدد او به مبارزهای است که فیلم در صحنه آخر بر آن صحه میگذارد.
ریک شخصیت پیچیده و در عین حال جذابی است که بین وظیفه و عشق- این چالش تاریخی- سرگردان میشود. او در واقع شخصیت نوستالژیک و – به قول لویی- احساساتی است که یک عشق از دسترفته تلخ تمام دنیای او را تحت تأثیر قرار میدهد. ریک در واقع قهرمان شکستخوردهای است که از مبارزه دست برداشته و – و به قول الزا- میخواهد انتقامش را از یک زن، از تمام جهان بگیرد. او در حقیقت از جنگ نگریخته و در واقع از خودش میگریزد.
حکایت این گریز در صحنه دیدار شبانه او با الزا متبلور میشود. پیش از این صحنه در یک بازگشت به گذشته، در چند نما قصه عشق او به الزا در پاریس را میشنویم (و از طریق دیالوگهایی هوشمندانه میدانیم که ریک قرار است درباره گذشته الزا سؤال نکند و این موضوع نقش مهمی در پرداخت داستان فیلم مییابد) و در صحنه زیبای ایستگاه قطار بارانی، با تنهایی دردمندانه او شریک میشویم. میگساری او در تنهایی حالا برای ما معنای دیگری مییابد و دوربینی که فضا را به دو بخش تاریک و روشن بدل کرده (با تأکید بر موتیف نوشیدنی و گیلاسهایی که میافتند؛ که چندین بار در طول فیلم تکرار میشود و حکایت نمادینیست از عشق میان آن دو) فضا را مهیا میکند تا الزا- اینگرید برگمن؛ یکی از زیباترین زنان تاریخ سینما- در هالهای از نور دوباره وارد جهان تنهایی ریک شود.
در این میان سام به یک حلقه رابط بدل میشود؛ نوازنده پیانویی که سال هاست به ریک نزدیک است و شاهد عشق و تنهایی اوست. از اولین نگاههای سام به الزا، میفهمیم که با داستان ناگفتهای روبرو هستیم که سام در اولین دیالوگها از الزا میخواهد که به آن بازنگردد؛ اما نواختن دوباره آهنگ زیبای «همچنان که زمان میگذرد» (آهنگی که ریک نواختن آن را ممنوع اعلام کرده؛ نوعی ترس و فرار از گذشته) ریک را از پستوی تنهایی خود بیرون میکشد تا در صحن کافه اش- این دنیا- دوباره با عشق جاودانیاش روبرو شود.
در همین زمینه:
::سینمای جهان در صد فریم از محمد عبدی در رادیو زمانه::
ویدئو: پیشپرده «کازابلانکا»، ساخته مایکل کورتیز