۲۵ خرداد ۱۳۹۸ یک توله خرس در منطقه دراسله سواد کوه بر اثر سقوط از کوه از مادرش فاصله میگیرد. مردم محلی هم با سنگ و چوب به توله حمله کرده و حیوان را زخمی میکنند و در نهایت حیوان جان خود را از دست میدهد. در چنین حادثه یا حادثههای مشابه دیگر آیا متهم کردن مردم محلی صرفاً به «وحشیگری»، تنها مواجه درست با این موضوع است؟
اول: روز ۹ شهریورماه ۱۳۷۳ و در گرمای تابستان کویر یک یوز ماده و ۳ تولهاش برای نوشیدن آب به نخلستانهای اطراف بافق نزدیک شدند. این سه یوز در بین گروهی از مردم ناآگاه منطقه محاصره شده و مادر پس از کمی مقاومت مجبور به فرار میشود. یکی از شاهدان، خود را به اداره محیط زیست بافق میرساند و مأموران محیط زیست را آگاه میکند. تا رسیدن ماموران از بین ۳ توله ۲ تا بر اثر جراحات وارده میمیرند و یکی نجات پیدا میکند. این یوز ماده ماریتا نام گرفت و تا شهریور ۱۳۸۲ در پارک پردیسان تهران تهران زندگی کرد.
دوم: ۲۳ شهریور ۹۶ یک یوز ماده و سه تولهاش به دلایلی نامشخص به اراضی کشاورزی در شمال شرقی میاندشت نزدیک میشوند، شاید برای نوشیدن آب. اما این یوزها مورد هجوم سگهای گله قرار میگیرند( سگهای گله و ولگرد یکی از عوامل تهدید یوزها هستند) و یک توله یوز به بالای درخت پناه میبرد. پیرزن صاحب اراضی ۲ ساعتی پای درخت منتظر میماند تا یکی از پسرانش برسد و این پسر در تلفنی اداره محیطزیست را از ماجرا آگاه میکند. با حضور ماموران و دور کردن سگها و مردم، توله یوز از درخت پایین آمد و آنطور که اعلام شد به مادرش پیوست.
سوم: ۲۵ خرداد ۱۳۹۸ یک توله خرس در منطقه دراسله سواد کوه بر اثر سقوط از کوه از مادرش فاصله میگیرد. مردم محلی هم با سنگ و چوب به توله حمله کرده و حیوان را زخمی میکنند و سپس قصد بردنش را داشتند. اما با اطلاعی که به ماموران محیطزیست داده میشود، آنها در محل حاضر شده و خرس را برای درمان منتقل میکنند که متاسفانه حیوان جانش را از دست میدهد. در حال حاضر( در زمان نوشتن این یادداشت) برای متهمان این پرونده قرار بازداشت صادر شده و گویا یکی از آنها هم بازداشت شده است.
این ۳ واقعه را با هم مقایسه کنید، آیا مردم میاندشت را میتوان با فرهنگ و بافقیها را وحشی و نامتمدن دانست؟ اهالی دراساله سواد کوه چطور؟ پاسخ دقیق به این سوال ممکن نیست و هر حادثهای شرایط خودش را دارد. اما واقعیتی غیر قابل انکار وجود دارد و آن کار فرهنگی، آموزشی و اطلاع رسانی بی وقفهای است که سالها در اطراف زیستگاههای یوز در جریان بوده است.
در سال ۱۳۸۶، روز نهم شهریور( به یاد حادثه بافق) به ابتکار انجمن یوزپلنگ ایرانی « روز ملی یوزپلنگ ایرانی» نام گرفت. هدف از این نامگذاری ایجاد حساسیت عمومی برای حفاظت از یوزپلنگ بود. در فاصله این سالها هزاران نفر ساعت کار پژوهشی، آموزشی، تبلیغاتی در تمام مناطق مسکونی اطراف زیستگاههای یوز و در غالب پروژه بینالمللی حفاظت از یوزپلنگ آسیایی صورت گرفته است. این اقدامات با همکاری سازمان ملل با تاکید بر اهمیت جوامع محلی در حفاظت از گونهها صورت گرفته و بخشی از آن علاوه بر ایجاد شیوههای تامین معیشت جایگزین و … بر کاهش تعارضات و آموزش در سطوح مختلف از جمله مدارس و برگزاری کارگاههای آموزشی عمومی و کارهای تبلیغاتی متمرکز شده است. هر چند پروژههای اجرا شده توسط سمنهای مختلف و با مدیریت سازمان حفاظت محیطزیست و پروژه بینالمللی حفاظت از یوز آسیایی در شناسایی و کنترل کردن همه عوامل تهدید جمعیت یوز موفق نبوده و به استناد فکتها و آمارهای موجود( نه تصورات بی پشتوانه) وضعیت یوزپلنگ در این سالها بدتر شده است( بحث در مورد دلایل عدم موفقیت در کنترل سایر عوامل تهدید و مقصران آن از حوصله این یادداشت و صلاحیت من به عنوان نویسنده خارج است) اما عوامل دیگری مسبب این رخداد بودهاند و باز هم به استناد آمارهای موجود سالها است حمله مستقیم انسانی ( مانند حادثه بافق و سوادکوه) باعث مرگ یوزپلنگی نشده است و حادثه قابل تامل جاجرم هم در جهت برعکس رخ داده است. این نشان میدهد تلاشهای برای کاهش این تهدید موفق بوده و حالا در اطراف زیستگاههای یوز مردم از اهمیت این گونه آگاهند و تعارضات موجود تا حد زیادی کاهش یافته ( الا حضور دام و سگ گله). بنابراین احتمالا حادثه جاجرم و نجات توله یوز هم تحت تاثیر این آگاهی بخشی و فرهنگسازی در خلال سالیان رخ داده است.
حالا تصور کنید که دوستداران یوز در این سالها به جای انجام این کار فشرده فرهنگی و اجتماعی به متهم کردن اهالی اطراف زیستگاهها به توحش و سبعیت ادامه داده بودند، همچنان که بسیاری حالا اهالی سوادکوه را متهم میکنند. در این صورت احتمالا ناآگاهی مردم محلی چندین یوز دیگر را هم از ما گرفته و وضعیت بدتر از اینی بود که حالا با آن مواجهایم. در مورد حادثه سوادکوه هم هرچند باید مقصران امر مطابق قوانین موجود( که سختگیرانه هم هستند) مجازات شوند و این در عدم بروز دوباره حوادث موثر است، اما کافی نیست و این مجازاتها هرگز حوادث اینچنینی را ریشهکن نکرده، همچنان که شکار غیرمجاز را.
بنابراین اگر به دنبال مقصر این حادثه، مرگ سیاهگوش لواسان در سال گذشته و حواث مشابه دیگر میگردید، متهم کردن مردمی که رفتارشان با حیوانات بر اساس تجربه جمعی زیستهشان رخ میدهد به وحشیگری، کاری بی فایده و ایجاد کننده تعارض بیشتر خواهد بود. به جای اینکار باید از آنها که مسئولیت دارند، بخواهید یک بار برای همیشه شیوه دستوری در مدیریت زیستگاهها و مناطق اطراف و جنگلها را رها کرده و با حمایت از سمنهای تخصصی به اجرای شیوه مدیریت از پایین به بالا با کمک خود مردم و اجرای پروژههای آگاهی بخشی و اطلاع رسانی و فرهنگسازی اقدام کنند. در اینصورت شاید دو دهه دیگر شاهد چنین رخدادهایی نباشیم. در غیر این صورت در تمام مناطقی که تعارضی بین انسان و حیاتوحش وجود دارد، در بر همان پاشنه فعلی خواهد چرخید که چندان به نفع حیاتوحش نخواهد بود و فحاشی و اتهام زنی به دیگران هم کمکی به حیاتوحش نخواهد کرد.