یک روایت از زبان خودتان، یک روایت از آنچه زندگی میکنید. روایت شما تصویری از جهان پیرامون شماست و انعکاس وجود شما در آن و بازتاب آنچه پیرامون شما میگذرد. زمانه روایتهای شما را از تغییرات زندگی شخصی و اجتماعیتان در چند سال اخیر منتشر میکند.
اگر زنی ۲۴ تا ۴۰ ساله هستید، هنوز هم فرصت دارید روایت زندگی خودتان را بفرستید. زمانه این روایتها را بدون هیچ جرح و تعدیلی منتشر خواهد کرد.
دومین بخش این روایتها را بخوانید: روایت نیلگون و لادن.
فرصتی برای اجرای ایدههایم ندارم
نیلگون هستم. آخرین روز سال ۹۶ بعد از برگزاری موفق چهارشنبهسوری هدفمند با بچهها و خانوادههایشان، کلید خانهای را که حالا بعد از دوسال تمام دیوارهایش پر شده بود از گلدانهایی که هرکدام با برگی تازه، قدکشیدن بچهها را نشان میدادند، به مالک آن تحویل دادم و کسب و کار کوچکی را که شش سال قبل در فضای مجازی شروع کرده بودم و دوسالی هم میشد که فضای فیزیکی خودش را داشت، با بیش از ده هزار مخاطب تعطیل کردم.
دلم از ترک آن خانه گرفته بود. خانهای که برای بچهها شهری مستقل بود که با دست خودشان آن را ساخته بودند. شهری با کتابخانهای مجهز و سالن بازی خلاق و فضای استراحت بعد از مدرسه و حیاط سرسبز پر گل و کافه کوچک گوشه حیاط که جز با اصرار مادر و پدر حاضر نمیشدند از آنجا بیرون بروند.
دلم گرفته بود اما ناامید نبودم. دنبال خانهای دیگر بودم و وسایل آن جا را در خانه دوست و آشنا نگه داشته بودم. فکرش را هم نمیکردم که بحران اقتصادی سال ۹۷، امکان زندگی دوباره با بچهها را از من و اسباب و وسایل بگیرد.
حتی با فروش خانه خودم و افزودن آن به سرمایه قبلی هم نتوانستم جایی مناسب کار اجاره کنم و بعد از اینکه چندماهی تعداد محدودی از بچهها را در خانه پذیرفتم و بابت شرایط نه چندان مناسب فضا، خاطره خوششان را هم خراب کردم، اول تابستان مجبور شدم انحلال موسسهای را که با هدف اموزش مهارتهای زندگی به کودکان و نوجوانان در بستر بازی ثبت کرده بودم، اعلام کنم و پیشنهاد کار در شرکتی را با پست مهندسی، مرتبط با رشته تحصیلیام بپذیرم و با پیشنهاد حقوقی معادل نیمی از متوسط درامد سالهای گذشته، کارمند شوم.
حالا در آستانه چهل سالگی، خانهام خرج زنده نگهداشتن کسب و کاری معلق شده و برای جبران کمبود حقوق ماهیانهام برای خرج زندگی، پروژههای مقطعی هم میپذیرم.
هزینههای درمانی ام عقب افتاده، حساب قرضهایی که از پدرم گرفتهام از دستم در رفته، مدتهاست به آرایشگاه نرفتهام و تاسف برانگیزتر از همه این که آنقدر درگیر درآوردن نان شب شدهام که فرصتی برای اجرای ایدههای فراوان و آماده اجرایم ندارم.
و این لوپ منفی ادامه دارد.
سالهایی که باید صرف ساختن میشد
لادن هستم. حدس میزنم که شما خانمهایی را که در ایران زندگی میکنند، مدنظر داشتهاید. من در ایران زندگی نمیکنم، ولی اینقدر دلم پر است که خواستم برای کسی بنویسم. حتی اگر موضوعِ فراخوانِ شما هم نباشم.
من در کمتر از بیست روزِ دیگر، سیودو سالَم تمام میشود. و دو- سه ماهِ دیگر شش سال خواهد شد که ایران را ترک کردم، اما در اندونزی گیر کردهام. تنها زندگی میکنم. یک زندگیِ پناهندگی. یک سال را در زندانِ اداره مهاجرت در شهری دورافتاده بودم. بعد از آن به شهر دیگری منتقل شدم و آزاد هستم.
تا قبل از آنکه سی ساله شوم، امیدوارم بودم که کارهایم درست میشود و بالاخره در یک کشور خوب ساکن خواهم شد. اما سی سالگی هم رسید؛ سی شُد سیویک، و چند روز دیگر سیو دو هم میآید و میرود. در این دو سال بیش از هر چیزِ دیگری نومید شدهام. فقیر بودم؛ اما احساس میکردم هنوز امید و اعتماد به نفسم اینقدر قوی است که مرا جلو بِبَرَد.
دَه سالِ پیش از دانشگاه فارغالتحصیل شدم. دنبالِ کار مرتبط با رشتهام گَشتم، اما تنها چیزی که گیرم آمد پیشنهادهای دوستی و از این دست حرفها بود. آخر سر هم سرِ کاری رفتم که به هیچ وجه مرتبط با درسم نبود. همیشه خودم را در جایگاهی قوی تصور میکردم، اما ایران نه کشوری بود (و هست) که به یک زن بال و پرِ پرواز بدهد و نه حقوقش را! و چون فکر میکردم در ایران به آن موقعیتی که میخواستم نمیرسم، خیلی تلاش کردم قانونی بروم. از دانشگاههای فرانسه، ایتالیا و استرالیا پذیرش گرفتم، اما در آن دورانِ آشوبهای سیاسیِ ایران بود و به من ویزا ندادند. و این راه را از سرِ استیصال انتخاب کردم.
این دو سال بیش از هر چیزی اعتمادم به خودم و تواناییهایم را از دست دادهام. اینقدر در درونم غرق در افکار و ناراحتیهایم شدهام که سخت میتوانم به چیز مثبتی فکر کنم. نه در کشور خودمان وضعیت خوبی داریم، و نه راهی در پیشِ رویم میبینم. انگار که بینِ دو دیوار گیر کردهام. توی این سن هنوز بی کارم و از خودم درآمد و استقلال مالی ندارم. هیچ چیزی برای خودم و از خودم ندارم، و همین مرا مثل خوره میخورد. سِنَّم بالا میرود و ترس اینکه حتی فرصت داشتنِ خانواده و بچه هم هی از من دور میشود، خیلی مرا به هم میریزد. نه خانهای دارم، نه زندگیای. دلم برای مادرم تنگ شده! و سالهای عمرم که باید به ساختن سپری میشد، دارد در بطالت و نومیدی میگذرد.