محمد عبدی – ادامه جهان تلخ میشائیل هانکه – این اواخر تلختر از پیش؛ تا سر حد نزدیک به بیماری- فیلم به غایت تلخی است با عنوان شاید کنایی «عشق» که از ابتدا تا انتها بنایش را بر نمایش سیاهی حاکم بر زندگی بشر میگذارد و در روایت تجربهای شاید به نحوی شخصی، تصویر تام و تمامی میشود از درد کشیدن-هم به معنای واقعی و هم نمادین- که از لحظه اول تا آخر، تماشاگر را به شدت با خود درگیر میکند و به شکلی رنج میدهد.
همه چیز خیلی ساده شکل میگیرد: پلیس به داخل خانهای هجوم میآورد که در آن جسد یک پیرزن بر روی تخت با گلهایی آراسته شده است. با یک بازگشت به گذشته، همین زن پیر را در کنار شوهرش میبینیم که به تماشای یک کنسرت رفتهاند. دوربین از روی صحنه در یک نمایی طولانی تماشاگران را به نمایش میگذارد و شاید آخرین آواز یک قو را با ما قسمت میکند؛ زنی که عاشق نواختن پیانوست و پیداست که زندگیاش را در این راه صرف کرده و حالا از آخرین ثمره تلاش خود لذت میبرد.
در نمای بعدی به همان خانه بازمیگردیم و تا انتهای فیلم در همین فضای سرد و تیره باقی میمانیم. همه چیز به شکلی مینیاتوری دلتنگی و تلخی حاکم بر فضای این خانه را به نمایش میگذارد. فیلم هیچ عجلهای ندارد؛ ذره ذره پیش میرود و بسیار کند مینماید، اما ما به این کندی نیاز داریم تا بیش و بیشتر درگیر کسالت و کندی زندگی شویم و با شخصیتهای دردمند فیلم همذاتپنداری کنیم.
آثار بیماری رفته رفته در زن هویدا میشود و مرد به تیمار او مشغول است. این روند تا نزدیک به انتهای فیلم ادامه دارد و هر چند گاه یک بار با یک جهش، مدتی بعد را میبینیم که شرایط زن وخیمتر شده است. در واقع معیار گذشت زمان در فیلم، وخیمتر شدن حال زن است.
هانکه شخصیتهای خود را در یک چارچوب بسته، بیپناه به نمایش میگذارد- همانطور که همه ما در قبال وقایع این جهان بیپناهیم- و موفق میشود به مدد نماهای به شدت حساب شده- و فیلمبرداری شاهکار داریوش خنجی- ذره ذره دنیایی بنا کند که نه تنها تماشاگر را به شدت با خود درگیر میکند، بلکه روح و روان او را تحت تأثیر قرار میدهد. پس از تماشای فیلم تنها چیزی که میتواند ذهن تماشاگر را مشغول کند، فکر کردن به تلخی بینهایت دنیایی است که در آن بهسر میبریم؛ از این رو فیلم حتی میتواند تماشاگرش را تا مدتی افسرده کند؛ و شاید برای اولین بار همه تماشاگران در سکوت کامل سالن سینما را ترک میکنند.
————————-
«عشق» ساخته میشل هانکه، کارگردان اتریشی و برنده نخ طلا، در ستایش وفاداری و عشق
————————-
قدرت کارگردانی هانکه در فضاسازی حیرتانگیز فیلم- و البته بازیهای درخشان هر دو بازیگر- ما را به درون خفقان حاکم بر زندگی آنها هدایت میکند. نماها غالباً طولانی هستند و حرکات دوربین معمولاً کم است و به ندرت (به غیر از صحنههایی که اتفاق خاصی میافتد)؛ در نتیجه با دوربین ایستایی روبرو هستیم که به ثبت واقعیتی خشن میپردازد.
در عین حال در چند صحنه زیبا، فیلم از واقعیت جاری در خانه میگسلد و به رؤیا یا کابوسی پناه میبرد که بسیار درگیرکننده است. کابوس زمانی رخ میدهد که پیرمرد از در خانه بیرون میرود و بیرون از خانه، در راهرویی پر از آب، یک دست غریب او را خفه میکند. در این صحنه ترسناک- که به شکلی واقعی و بدون مقدمه روایت میشود- مرد ناگهان از خواب میپرد و ما میفهمیم که در حال تماشای یک کابوس بودیم، اما این کابوس بخشی از زندگی آنهاست و در دل جهان فیلم معنا مییابد و در صحنههای انتهایی فیلم معادل آن را به شکل دیگری میبینیم.
اما با رؤیای شیرینی هم روبرو هستیم که در آن مرد، زن را در حال نواختن پیانو میبیند و در واقع تمام آرزوهایش را در این رؤیای خودخواسته با ما در میان میگذارد.
رؤیای نهایی، رویای مرگ است: زن که پیشتر مرگاش را دیدهایم مرد را به جهان مردگان دعوت میکند. مرد که دیگر دلیلی برای زیستن ندارد، به دنبال مرگ به راه میافتد. دوربین باز در داخل خانه میماند و تنها مرد را میبینیم که از خانه خارج میشود و در را میبندد. از نمای ابتدای فیلم- هجوم پلیس به درون خانه- میدانیم که مرد هیچگاه بازنخواهد گشت و این آخرین تصویر اوست؛ در واقع مرگ او را به شکلی نمادین میبینیم.
پیشتر دیدهایم که مرد کبوتری را که نماد عشق و آزادی است، میگیرد و باز رها میکند. وارد شدن کبوتر از پنجره در دو صحنه فیلم، در راستای مفهوم این خانه کارکرد دارد: این دو در واقع اسیر این خانه- نمادی از دنیا- هستند و گویی باید در این خانه- در این جهان- بمانند، درد بکشند، و بمیرند.
از این حیث حضور دائمی آنها در داخل خانه معناها و کارکردهای متعددی مییابد؛ هم از سویی مفهوم اسارت بشر در دست تقدیر را روایت میکند (به دنیا آمدن و مردن در این خانه/ جهان) و از سوی دیگر این خانه تنها چیزی است که به شخصیتهای فیلم تعلق دارد و در انتها باید ترکش کنند تا برای دخترشان بماند. در واقع خانه نماد تمام دارایی آنها به مفهوم واقعی و استعاری است- همه «زندگی» آنها- و در انتها به اجبار از وجودشان خالی میماند تا از نسلی به نسل دیگر برسد.
————————-
————————-
از سویی خانه- این جهان- برای نسل بعد باقی میماند که به غایت درگیر مسائل آن است و از اولین حضور تا آخرین حضور دختر آنها، او در فکر مسائل مالی و به ارث بردن این خانه است.
در نمای تلخ نهایی دختر به خواستهاش رسیده است؛ خانه مال اوست، اما او در این خانه/ جهان تنهاست و تنها میماند. دوربین از او فاصله دارد و تنهایی او را در درون این خانه بزرگ مؤکد میکند. فیلم میتوانست یک صحنه قبلتر با بیرون رفتن مرد و خالی ماندن خانه به زیبایی به پایان برسد، اما اصرار فیلمساز در نمایش ادامه این جهان تلخ – نسل به نسل و سرنوشتی که در انتطار دختر هم هست؛ شاید به مراتب تلختر- نمای پایانی فیلم را با حضور دختر در خانه خالی شکل میدهد تا پس از این نما، در سکوتی دردناک، عنوانبندی فیلم بر زمینه سیاه شکل بگیرد و ما را با انبوهی غم و درد در سیاهی درون سینما- و جهان اطراف ما- تنها بگذارد.
مطالب این بخش واقعا جذاب و جالب است . ممنون .
کاربر مهمان / 01 June 2012
محشرررررررررررررررر.
علی علی / 04 June 2012