ـ نرگس؟

به من نگاه کن.

نگاهش را از پنجره به سمت او چرخاند چشم‌هایش از اشک پربود.

ـ چرا گریه می‌کنی؟ دیوانه شده‌ای؟

لبخند شیرین و زلال همیشگی روی لب‌هایش نشست:

ـ خودت می‌دانی.

– به خاطر امشب؟

قطره اشکی از زیر پلک‌های افتاده‌، روی گونه‌هایش غلتید :

ـ اوهوم.

– یعنی از این تمهید و اتفّاق امشب خوشحالی؟

– خیلی

چه خوب است که همیشه باشی و هر سال تولدت را، سرآغاز “بودن”ات را با هم به شادی بنشینیم.

– فرهاد؟

– جانم؟

من با تو خیلی خوشبختم اما گاهی نمی‌دانم ازکجا یک نگرانی و ترسی ته دلم را خالی می‌کند.

– ترس از چی؟

– شاید از همین “بودن”؛

“بودن” در روزهایی که مثل این روزها نیست؛

“بودنِ” بی تو و تنهایی؛

“بودن” و فرسوده شدن در لحظه هایی که دیگر مرده است؛

من از ”بودن“ در دنیایی که شورعشق و دیوانگی درآن نیست، می‌ترسم.

دستش را گرفت نگاهش را روی صورت نرگس چرخاند و بعد به چشم‌های مرطوبش لبخند زد:

ـ عشق که مرگ ندارد تا روزمرّه‌گی داشته باشد نرگس جان، حتا اگر معشوق رفته باشد. داستان شمس و مولانا یادت نیست؟

ـ چه جدایی جانسوزی! شاید از همین هجرانِ عاشقی است که آدم  به کمال و پاکی و زیبایی می‌رسد اما من می‌ترسم تاب این لحظه‌ها را نیاورم و تحمّل دوری تو را نداشته باشم، فرهاد…

***

با صدای نویسنده بشنوید:


از خواب که بیدار شد نرگس رفته بود. به پهلو غلتی زد، چشمش به در نیمه باز اتاق افتاد، یادش آمد که نرگس صبح زود وقت رفتن دستش را بوسید و بعد چیزی گفت که حالا آن را به خاطر نمی‌آورد.

برخاست رفت آبی به صورتش زد نگاهی به آینه انداخت، تکیده و رنگ پریده به نظرمی‌رسیدچشمانش کمی گود رفته بود. نگاهش هر روز خسته‌تر و غمگین‌تر می‌شد و نمی‌دانست چرا.

***

احساس خستگی و بی حوصلگی داشت. از شب نشینی و کم‌خوابی دیشب هنوز سرش سنگین بود. منگ. تا همین جا برای کارش دیر شده بود. رفتن با وسیله نقلیه عمومی این تأخیر را البته بیشتر می‌کرد. قرارهای کاری روزانه را روی گوشی همراه چک کرد؛ امروز شنبه بیستم آذر قرار مهمی نداشت. تصمیم گرفت این روز سرد را در خانه بماند. یقه پالتو را بالا زد تا از سوز تند در امان باشد. گردنش را در آن فروبرد، و به سمت نانوایی راه افتاد.

خوب یادش بود وقتی که وارد خانه شد و در را بست اول کفشش را کند، پالتویش را مرتب توی جالباسی آویزان کرد. حتا لحظه‌ای جلو آینه ایستاد و دستی به موهایش کشید. بعد داخل آشپزخانه شد. نان را روی پیشخان گذاشت و مشغول آماده کردن صبحانه شد.

حا لا که می‌خواست تکه‌ای از آن را بردارد و روی میز صبحانه بگذارد، نان نبود. دوباره نگاهی  به اطراف انداخت. نبود. به ناچار و با حیرتی که داشت ، تکّه نانی از فریزر برداشت و در مایکروفر گذاشت. فنجان را از قهوه پر کرد، صبحانه را روی میز کوچک سفید رنگ چید و مشغول خوردن شد.

***

بی حوصلگی و بی طاقتی دوباره به جانش افتاد. نمی‌دانست امروز را چطور سر کند تا نرگس برسد و او را از این تنهایی و سردرگمی برهاند.

موزیک “رقص ذره‌ها” را گذاشت، روی صندلی پشت میز غذاخوری نشست؛  میزی که مدت‌ها بود دیگر برای صرف غذا از آن استفاده نمی‌شد. روی میز پر از کاغذ و پوستر و عکس و کتاب بود، با قلم‌های متعدد طراحی و چند طرح نیمه‌کاره.

طرحی را که دم دست و آماده‌ی کار بود برداشت نگاهی به آن انداخت؛ برداشتی بود از رباعی مولانا، دو پرنده که در پروازی عاشقانه، طواف‌گونه در حال پرواز بودند.

در فضای دل انگیز موزیک، تلاوت کلام  با آوازی مخملین آغاز شد:

ای روز برآ که ذره‌ها رقص کنند

آنکس که از او چرخ و هوا رقص کنند…

قلم را برداشت چند خط مورب و افقی و چند قوس زد. جاهایی نازک و باریک و جاهایی پهن‌تر تا حالت رقص و شوریدگی دو پرنده مجسم‌تر و نمایان‌تر شوند، خواننده دوباره خواند:

جان‌ها زخوشی بی سر و پا رقص کنند

در گوش تو گویم که کجا رقص کنند…

به ترسیم خورشیدی پرداخت که در مرکز بود و آسمانی دوّار که دورش می‌چرخید. موزیک با سِحر کلام دوباره در هم آمیخت:

هر ذره که در هوا و در هامون است

نیکو نگرش که همچو ما مفتون است

هر ذره اگر خوش است اگر محزون است

سرگشته خورشید خوش بی چون است

در حال و هوای بدیع و جادویی موزیک چنان غرق بود که نفهمید چطور چند طرح زده، اما بعد که نگاه کرد هیچکدام مورد پسندش واقع نشد. کار ساده‌ای نبود، هر بار گفته بود: “دفعه‌ی دیگر”. اعتقاد داشت با تکرار و پشتکار بالاخره اتفاقی که باید، می افتد.

طرح‌ها را کناری گذاشت و به صندلی تکیه داد. مِه داشت پشت پنجره را پر می‌کرد. نگاهش را به حرکت نرم مِه و روحش را به نوای گرم موزیک سپرد و به مولانا اندیشید.

همیشه از مولانا در عجب بود از شگفتی‌هایی که آفریده و از جسارت‌هایی که به خرج داده بود، از عشق و معرفتی که در می‌انداخت، از صلح و مدارایی که می‌گفت و…

همیشه از اعمال او سرِ تفکر به گریبان حیرت فرو می‌برد.

مولانا را پیامبری می‌دید که خدایش عاشق‌تر از خدای همه‌ی پیامبران دیگر است. خدایی که صفت عاشقی را در صدر همه صفت‌های دیگر از جمله عدالتش دارد. عدلش به معنای روز حسابرسی و دادن عقوبت و پاداش به بندگانش نیست که به دور از خصلت عاشقی است. بلکه به معنای هر کسی و هر چیزی را در جای خودش، مبارک دیدن و به او با هر خصلتی که دارد، عشق ورزیدن است. هر وجودی با هر سیرت و سرشتی خیر یا شر، تکه‌ای از خود اوست و چیزی که از اوست به حتم خوش‌یمن است و فرخنده، پس وقتی همه اوست چه چیزی را باید  قضاوت و چه کسی را باید محکوم کند تا لازم  باشد دادگاه و بهشت و دوزخی مهیا سازد؟

از نظر او خدای مولانا که سراپا عشق است و دیگر هیچ، از این خیال پردازی‌های انسان‌وار مبرا و پاک است.

نرگس می‌گفت هر عشقی تنها با گره خوردن به مولانا و خدای او کامل می‌شود، عشق زمینی که سویش به آسمان نباشد کم می‌آورد. عشق زمینی راه رسیدن به “وصل” است، گرچه گاهی حسرت دارد، گاهی سوختن، گاهی غم هجر، گاهی فغان و دریغ، اما این‌ها طریقت و سلوکی است برای آن “وصل”.

بعد یک رباعی از گنجور رودکی خوانده بود:

با آنکه دلم از غم هجرت خون است

شادی به غم توام ز غم افزون است

اندیشه کنم هر شب و گویم: ‌یا رب

هجرانش چنین ست وصالش چونست

و او در مقابل این سخن گفته بود:

– وای چه زیبا نرگس! کاش من هم مثل تو می‌توانستم عشق را تا این حد پرشور و شیرین ببینم.

نرگس خندیده بود:

– تو دیوانه‌ای! مگر عاشق‌تر از تو هم پیدا می‌شود؟! اگر من یک روز نباشم که تو می‌میری…

و  باز خندیده بود و در میان خنده‌ها او را بوسیده بود.

راست می‌گفت همین امروز که نرگس نبود و در خانه تنها بود، خیلی برایش دلتنگی می‌کرد، و تا آمدنش که گاهی دیر وقت هم می‌شد باید صبر و شکیبایی به خرج می‌داد.

***

هیچ‌وقت نفهمید که چرا نرگس یکباره رو چرخاند و رفت؟! آن هم بی هیچ مقدمه و دلیلی!

اما حالا کجا باید به سراغش می‌رفت؟ چطور باید پیدایش می‌کرد؟ از کی باید می‌پرسید؟

در همین فکر و خیال بود که ناگهان صدایی در باد پیچید:

– فرهاد… فرهاد!

سرش را به طرف صدا حرکت داد.

نرگس بر بلندایی، کنار یک درختِ سر به آسمان کشیده ایستاده بود دست تکان می‌داد. اندامش در سفیدی لباس و بلندی درخت کشیده‌تر به نظر می‌آمد:

– من اینجام!

شوق‌زده به سمتش دوید، رسید، نفس‌زنان پرسید:

– تو کجایی نرگس؟ چرا همین‌طوری می‌گذاری می‌روی؟ هیچ فکر نمی‌کنی که نگرانت می‌شوم؟ می‌دانی چقدر دنبالت گشتم و بی‌قرارت شدم؟ می‌دانی بی خبری و دوری از تو چه بر روزگارم می‌آورد؟

نرگس نگاهش کرد. غمگین بود، و در چشم‌های سیاهش راز نهفته‌ای برق می‌زد. خرمن موهایش در بادی تند رها می‌شد. گفت:

– کمی صبرکن عزیزم،می‌دانم بی‌تابی، من هم همین‌طور. اما هر چیزی به وقتش. من منتظرت می‌مانم!

گیج و مبهوت چشم به اطراف دواند:

– اینجا کجاست نرگس؟!

– سر زمین من!

سر چرخاند؛ دشتی بود فراخ و بی‌کران، یکپارچه سبز. آسمان به رنگ آبی کبود بر سرِ دشت گسترده. نور زرد و تندی در خط افق جایی که آسمان به زمین می‌رسد، چون شعله‌های آتشفشان می‌درخشید. هوا به روشنی می‌زد چیزی شبیه شفَق یا فَلق، دو خورشید مثل دو قرص ماه در میانه‌ی آسمان دیده می‌شد

نرگس دست به سوی او گشود:

– با من بیا. می‌خواهم جایی را نشانت بدهم.

– کجا را می‌خواهی نشانم بدهی؟

– با من بیا، می بینی؟

دستش را میان دست نرگس گذاشت و با او همراه شد؛ در حیرت و هیجان این دیدار از خاطره‌های دیروز و خیال امروز گذشتند، از راه‌های پر پیچ و خم دشت عبور کردند، دره‌ها و مراتع را پشت سر نهادند، در امتداد راه باریکی از یک مَرغزار آفتابی، به دالانی روشن اما نقره فام رسیدند. در انتهای دالان کومه‌ای ساخته از تاک و پیچک و گیاه به چشم می‌خورد، زیر طاقِ کومه لحظه‌ای ایستادند. نرگس با لبخندی شیرین‌ تر و زلال‌تر از همیشه او را به آغوش کشید، در تنگنای بی‌کلام آغوش لختی ساکت ماند، بعد نگاهی به چشم‌هایش انداخت، دستش را فشرد و به درون کومه هدایتش کرد.

علی عبادی

***

– چه والس آرام و رمانتیکی!

لحظاتی هردو در سکوت به موزیک گوش سپردند. خانم اشراقی از زیر چشم نگاهش را به نگاه آقای فراهانی گره زد، با لبخندی که دو چال زیبای همیشگی را روی گونه‌هایش می‌ساخت، با شیطنتی شنگولانه پرسید:

– واقعاً آقای فراهانی! حالا شما می‌توانید همه چیز را به یاد بیاورید؟

– فکر می‌کنم بله.

– آن شب را هم؟

– کدام شب؟

– همان شب که من کمی بدجنسی کردم.

و خندید.

– بدجنسی؟

– آره دیگر! همان شب که گذاشتم در تصورات خودتان پیش بروید!

مرد بعد از تأملی کوتاه گفت:

– آه ، بله… یادم آمد.

و هر دو به صورت هم لبخند زدند. و تا خانم اشراقی جرعه‌ای از قهوه‌اش را بنوشد، مرد با تکان سر گفت:

–  بله… نیمه شب بود که از خواب بیدار شدم. دیدم نرگس نیست، رفتم به اتاق نشیمن. نرگس روی کاناپه خوابیده بود. با تعجب پرسیدم چرا اینجا خوابیده‌ای نرگس ؟!

واکنشی نشان نداد. دوباره صدایش کردم تکانی خورد و…

خانم اشراقی چند تار موی پیشانی‌اش را کنار زد:

– هوم؟

– بله. درست همین طورکه شما گفتید. راستش کمی ناراحت شدم. سابقه نداشت روی کاناپه بخوابد. گفتم عزیزم بعد از این همه انتظار و دلتنگی حالا که آمده‌ای چرا جدا خوابیده‌ای؟! صورتش به سمت پشتی کاناپه بود، توی تاریک روشن نور اتاق نمی‌توانستم واکنش چهره‌اش را درست ببینم.

خانم اشراقی گفت:

– احتمالاً خودش را به خواب زده بوده تا غوغای درونش در رفتارش افشا نشود.

– شاید. شاید… من روی زمین نشستم و پشت به او به کاناپه تکیه دادم. یادم هست از پشت پنجره برگ‌های پاییزی را می‌دیدم که زیر نور ماه در باد ملایمی یکی یکی از شاخه‌ها جدا می‌شدند و چرخ‌زنان فرو می‌افتادند. گفتم چی شده نرگس؟ چرا اینقدر غمگینی؟ از چی ناراحتی که من بی‌خبرم؟ این روزها جوری با حسرت نگاهم می‌کنی که انگار صد سال از من دوری! بگو… چرخید و دستم را گرفت. بعد از مدت‌ها دوباره گرمای لطیف دستش را میان دست‌هایم حس کردم و دلم مثل همان روزهای اول لرزید. بعد ناگهان آرام شدم. گفتم اگر چیزی شده بگو! نرگس، من که نامحرم نیستم. هستم؟

– که دست شما را فشرد و روی صورتش گذاشت.

– بله، و گرمای اشکش را روی دستم حس کردم.

– بعد سر چرخاندید دوباره نگاهش کردید.

– بله. نگاهش کردم گفتم خانم اشراقی شما اینجا چکار می‌کنید؟! نرگس کجاست؟!… شما نشستید. و جلو چشم‌های حیرت‌زده‌ی من فقط چشم‌هایتان را بستید.

خانم اشراقی فنجان قهوه را میان دست‌هایش گرفت:

– چشم‌هایم را بستم. نمی‌خواستم گریه کنم.

– ولی گریه کرده بودید…

لب‌هایش را به هم فشرد و آرام سر تکان داد.

***

برخاست، آهسته و پاورچین به نرگس نزدیک شد. از پشت دست‌هایش را به دور کمرش حلقه کرد. نرگس یکه خورد، بعد خندید.

لب‌ها را پشت گوش  برد،  نرمه‌ی آن را بوسید. پرسید:

– به چی فکر می‌کردی؟

نرگس همانطور که به سکوت روشن مزرعه نگاه می کرد آهی از سینه سر داد گفت :

ـ به ان شب روشن اردیبهشت  شبی که برای اولین بار پنجه در انگشتانت فشردم  آن شب در آن لحظه مهتابی فهمیدم که دیگر هیچ چاره ای جز عاشق شدن ندارم … و بعد آرام به سمتش چرخید. نرمی پستان‌هاش بر سینه‌اش نشست؛ عشقی ناب در نگاه نرگس موج زد. شوقی در جانش فواره کشید، بعد اشک شد و روی گونه‌هایش غلتید. سرِ نرگس را روی سینه گذاشت و نامش را وِردگونه نجوا کرد؛ نرگس… نرگس!


در همین زمینه: