بابک مینا ـ «ما همه سربازیم.» معنای اجباری بودن سربازی برای مردان جوان جز این نیست. ما همه باید آموزش نظامی ببینیم تا قطعه‌های به‌هم‌پیوسته ماشین ارتش را تشکیل دهیم. 

کار ارتش فقط آدمکشی نظام‌مند نیست. ارتش کارخانه تولید، توزیع و پژوهش روی انواع خشونت است؛ از جزئی‌ترین شکل‌های خشونت تا بزرگ‌ترین آنها، مانند ساختن بمب‌های اتمی. ما همه باید جزئی از این ماشین عظیم شویم تا بتوانیم روزی آنطور که آموخته‌ایم خشونت تولید کنیم. 
سربازی رفتن چگونه تجربه‌ای است؟ در این زمینه با ج. لبافی، کارشناس مخابرات گفت‌و‌گویی کرده‌ایم تا «تجربه فردی» خود را در این زمینه با ما در میان بگذارد.
 
چند سال داشتی که به سربازی رفتی؟ تجربه نخستین روزهای ورودت به محیط نظامی چه بود؟
 
ج. لبافی- یک عصر جمعه در اولین روزهای پاییز، در سن نوزده سالگی عازم سربازی شدم؛ نیروی زمینی ارتش، پادگان آموزشی ۰۲، یگان چهارم، دسته دوم.
 
فاصله زندگی واقعی و جاری در شهر با جزیره غیر قابل درک سربازی، یک درِ سبزرنگ آهنی بزرگ بود که وقتی پایم را در آنسوی در گذاشتم، گویا وارد یک عالم دیگر با مختصات جدیدی شدم. همه چیز در پادگان تعریف دیگری دارد. افراد به عنوان یک موجود بی‌اختیار، باید بر اساس آموزه‌های پادگانی تبدیل به یکی از جنگ افزارهای نظامی شوند. در واقع فرد در سربازی به عنوان یک انسان تعریف نمی‌شود، بلکه تنها موجودیتی است که باید از نو ساخته و بر اساس اهداف سازمانی ارتش بازتولید شود. برای دستیابی به این هدف، همان ابتدا تو را از همه داشته‌های گذشته‌ات، با فشارهای طاقت فرسای جسمی و روانی خالی می‌کنند.
 
یادم هست که کمتر از نیم ساعت از ورود من به پادگان نگذشته بود که با تمام گوشت و پوستم سربازی را درک کردم. با شماره‌های سرگروهبان یگان، جلوی ساختمان به خط شدیم. سرگروهبان بر بالای سکویی رفت و با چنان صدا و لهجه غریب، یگان را خطاب قرار داد که صدایی از کسی شنیده نمی‌شد: «این وضعیت به خط شدن است؟ فکر کردید اومدید خونه ننه جونتون؟ یک مشت اواخواهر بلند شدن اومدن سربازی؟ اینجا من گاو می‌گیرم سرباز تحویل می‌دم شما گوساله‌ها که سهلید.»
 
و با یک نعره بلندتر هوار کشید: «با سه شماره من همه دسته دوره ساختمان یگان را دوربزنند… بشمار یک…» که من دیگر نفهمیدم چی شد؟ یک دفعه انگار یک گله گاو وحشی که پلنگی آنها را دنبال می‌کند با سرعت باورنکردنی از یک سمتی شروع به دویدن کردند و هرکس مانند من اگر مکث کوتاهی داشت زیر سم ضربه‌هایشان له می‌شد. صدای نعره سر گروهبان، فضایی غیر عادی را برایم رقم می زد . با هزار زور و زحمت خودم را به جلوی در اصلی یگان که سرگروهبان منتظرمان بود رساندم، غافل از اینکه از شماره سه خیلی وقت است که می‌گذرد.
 
صدای نخراشیده سرگروهبان دوباره دل آسمان را شکافت: «گوساله‌ها مگه خونه عمه جونتون رفتین گردش که اینجوری می‌دوید… با سه شماره تمام دسته دور یگان … بشمار یک و تنبیه دوباره تکرار شد و باز دوباره تکرار شد…»
 
تنبیه بعد دور میل پرچم بود. سربازها به همدیگر محکم تنه می‌زدند، با دست سرباز جلویشان را به عقب می‌کشیدند، پشت پا برای هم می‌گرفتند و همراه با نعره‌های سرگروهبان، در حال دویدن از ترس نعره می‌کشیدند… بعد از ده دقیقه دویدن، دیدم سربازها دور یک میله بلند چرخ می‌زنند و برمی‌گردند. من اما ازهمانجا با بقیه برگشتم، این نوبت جزو افراد آخر نشدم.
 
همه چیز در پادگان تعریف دیگری دارد. افراد به عنوان یک موجود بی‌اختیار، باید بر اساس آموزه‌های پادگانی تبدیل به یکی از جنگ افزارهای نظامی شوند. در واقع فرد در سربازی به عنوان یک انسان تعریف نمی‌شود، بلکه تنها موجودیتی است که باید از نو ساخته و بر اساس اهداف سازمانی ارتش بازتولید شود.
سرگروهبان همینطور داد و فریاد می‌کرد و به همه فحش و ناسزا می‌گفت وباز فریاد کشید: «به سه شماره، همه پامرغی دوره ساختمان یگان را دور بزنید.» بشمار یک همه دست‌هایشان را پشت سرشان گذاشتند و روی دوتا پا نشستند و شروع به حرکت کردند. من هم داشتم می‌نشستم که فریاد سرگروهبان سرجا خشکم کرد: «هی تو بچه کو… تو بیا اینجا… بدو بدو…»
 
قلبم داشت از جاش در می‌آمد. سرم داغ شده بود. دستانم می‌لرزید. نفسم بند آمده بود. دویدم طرف سر گروهبان. فریاد زد: «حالا بچه سوسول تهرانی. نمی‌ری دور میل پرچم بزنی. مادرت رو به عزات می‌شونم. بچه فوفول… بخواب روی زمین. سینه‌خیز دور یگان بجنب…»
 
خوابیدم روی سینه‌ام. با آرنج‌هایم خودم را به جلو می‌کشیدم و با کف پاهایم خودم را می‌کشیدم از توی گل و لای و لجن روی زمین به جلو. اشک‌هایم از گوشه چشم جاری شده بود. سر آرنج و زانوهایم زخم شده بود. وقتی سینه‌خیز رسیدم جلوی یگان همه سربازها به خط شده بودند. سرگروهبان داد زد: «بلندشو بدو بیا اینجا…»
 
بلند شدم دویدم طرف سرگروهبان. بالای یک سکویی بود. گفت: «بیا بالا. تمام لباس‌هایم گلی شده بود. رفتم بالا. گفت حالا با شماره من شنا می‌ری. بخواب روی دوتا دستت.»
 
سریع خوابیدم روی دوتا دستم . بقیه سربازها داشتند مرا نگاه می‌کردند. داشتم له می‌شدم. آنقدر غرورم شکسته بود که خستگی جسمم را فراموش کرده بودم. یک پایش را گذاشته بود پشت من و می‌شمرد: یک، دو، سه. می رفتم پایین. می‌آمدم بالا… یک… می‌رفتم پایین… دو… می‌آمدم بالا … اشکم با آب دماغم قاطی می‌شد و روی زمین می‌چکید. با لحنی چندش‌انگیز و تحقیرکننده گفت: «آره بچه ننه… گریه کن… فکر کردی خونه خاله‌ست بچه سوسول؟» این اولین روز آشنایی من با سربازی بود.
 
چه تلخ بود. رابطه میان سربازها چطور بود؟ دوستانه یا نظامی و بر اساس مقررات؟
 
سربازها بیشتر بر اساس شهرهایی که از آن اعزام شده بودند با هم پاره گروه‌های دوستی تشکیل می‌دادند و جدا از مقررات، دارای مناسبت‌های جداگانه درون گروهی باهم بودند. در سربازی قومیت و اینکه اهل کدام شهر باشی، برجسته‌تر می‌شود، مانند اینکه اگر سرگروهبان دسته یا یگان، اهل همان شهری باشد که تو باشی از یکسری امکانات بیشتر در نگهبانی‌ها و مرخصی‌ها برخوردار می‌شوی. در این دوره حتی سربازها به یکدیگر رحم نمی‌کنند و برای فشار کمتر، سعی در نزدیکی به مرکز قدرت دارند و بر اساس ساختار حاکم بر سربازی، گاه زیر آب همدیگر را نیز می‌زنند. بخصوص پاره گروه‌های مختلف دوستی زیرآب یکدیگر را بسیار می‌زدند. شاید بتوان یک نوع انشقاق و انفکاک موجود فرهنگی- قومی را نیز مزید بر علت دانست. اما من بیشتر همان فضای سفت و سخت دوران سربازی و نوعی واکنش روانی به این دوره را عامل مهم‌تر این نوع رفتار می‌دانم. ولی در دوره آموزشی مقررات چندان سلطه دارند که مناسبات گروه‌های دوستی بسیار کمرنگ می‌شود. درواقع دوره آموزشی یک دوره بسیار فشرده با فشارهای طاقت‌فرسای روان- تنی است که برای تمام سربازان از هر شهر و کوی و دیار به یکسان سخت و طاقت فرساست.
 
در سربازی قومیت و اینکه اهل کدام شهر باشی، برجسته‌تر می‌شود، مانند اینکه اگر سرگروهبان دسته یا یگان، اهل همان شهری باشد که تو باشی از یکسری امکانات بیشتر در نگهبانی‌ها و مرخصی‌ها برخوردار می‌شوی. در این دوره حتی سربازها به یکدیگر رحم نمی‌کنند و برای فشار کمتر، سعی در نزدیکی به مرکز قدرت را دارند و بر اساس ساختار حاکم بر سربازی، گاه زیر آب همدیگر را نیز می‌زنند.
یکبار در همین دوره آموزشی تمام بچه‌های یگان بر اثر فشار بی‌حد سرگروهبان‌ها دچار یاس و نامیدی مفرط شده بودند. بعد ظهر که هوا دیگر گرگ و میش شده بود، بعد از یک فشار بسیار شدید جسمی از میدان مشق برگشته بودیم که هوار سرگروهبان در فضای یگان پیچید: «آهای مادر…ها این چه وضع به صف شدن برای تحویل اسلحه است؟ فکر کردید که دسته… پدرتونه اینطور دستتون گرفتید؟ این ناموس‌تونه. مگه ناموستو اینطوری دستت می‌گیری؟» و همینطور می‌گفت، با صدای نخراشیده و بلند. بعد همه بچه‌های یگان را در خوابگاه در کنار تخت‌ها به خط کردند و به شمارش سرگروهبان «بشین پاشو» همراه با چاشنی تحقیر و توهین شروع شد. حال تو فرض بگیر بعد از آن فشار سنگین میدان مشق و آن توهین‌ها هنگام تحویل اسلحه به اسلحه خانه، این دیگر مازاد بر توان بچه‌ها بود. ناگهان یکی از سربازهای بسیار درشت هیکل که همیشه اول صف نیز در تمرین‌های نظام جمع می‌ایستاد شروع کرد به فریاد کشیدن. باورت نمی‌شود، چنان فریاد‌هایی می‌کشید که سرگروهبان‌ها کم آوردند. این سرباز، تنومند و قوی هیکل، با دست‌های درشت و صدای کلفت که از یکی از روستاهای اطراف لرستان عازم شده بود، بعد از چندین فریاد ناگهان با سر به طرف دیوار حمله برد و چنان سرش را محکم به دیوار خوابگاه کوبید که خون کف سالن جاری شد. تمام سرگروهبان‌ها از ترس‌شان، خوابگاه را ترک کردند. دوست‌هایش سعی می‌کردند آرامش کنند. بقیه بچه‌ها همینطور مات و مبهوت خشکشان زده بود. گویا سرنوشت محتوم و بی‌پایان همه ما یک نوع جنون بود. یک اندوه جمعی خارج از دسته بندی‌های دوستی کل فضای خوابگاه را فرا گرفته بود که یکی از افسران وارد خوابگاه شد. فکر می‌کردم که بعد از این حادثه مقداری نرمی به خرج بدهند.
 
 بچه‌ها را‌‌ جلوی تخت‌ها به خط کرد و شروع کرد به صحبت. اینبار فحش و تحقیری درکار نبود ولی خطاب به‌‌ همان شخص با لحنی کمی آرام گفت: «بس کن… این خاله زنک‌بازی‌ها چیه؟ جمعش کن. مثلاً شما مردید؟ آمدید اینجا که سرباز بشوید. این چه قشقرقی یه به پا کردید؟» خودشان نیز ترسیده بودند. بعد از یک ربع صحبت، افسر ارشد رفت و دوباره‌‌ همان گروهبانی که مدام ما را تنبیه می‌کرد، برگشت و آمد جلوی همه بچه‌ها که روی دوتا پا نشسته بودند ایستاد و صدایش را بیخ گلو انداخت و گفت: «فردا صبح همه تخت‌هایتان را مرتب آنکادر می‌کنید… فردا بازدیده. وای به حالتان اگر یک نفر فقط یک نفر…» که ناگهان صدای گریه‌‌ همان شخصی که سرش را به دیوار زده بود فضای سالن را در سکوت برید؛ گریه‌ای از روی عجز و ناتوانی و نا‌امیدی بود. همه بچه‌ها یکی یکی زدند زیر گریه. باورت نمی‌شود چه فضایی بود. ناامیدی کامل بود.
 
برای همین می‌گویم که مقررات چنان حاکم بود که گروه دوستی و شهر و شهرستان و روستا رنگ می‌باخت. همه باهم دچار یک عذاب عمومی بی‌پایان شده بودیم.
 
در این روزهای سخت وقتی تنها می‌شدی به چی فکر می‌کردی؟ آیا خیال یا امیدی بود که به آن دلخوش کنی؟ حتی یک تصویر…؟
 
از همه‌چیز یکسری تصاویر گنگ و نامفهوم برایم باقی مانده بود؛ تصویر مادرم، پدرم، شهر و همه چیز در یک زمان بعید در ذهنم، غبار فراموشی گرفته بودند. خودت بهتر می‌دانی. آن سنی که من رفتم سربازی، سن احساسات رمانتیک بود. من عاشق شعر و ادبیات بودم و قبل از سربازی تمام وقتم صرف خواندن شعر و رمان می‌شد. یکبار قبل از خاموشی روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف بالا سرم که تنها یک قامت انسان از من فاصله داشت زل زده بودم. بعد دستم را کردم توی کیسه بغل تختم و یک کاغذ و خودکار درآوردم تا شعر بگویم. الان یادم نیست که شعر دقیقاً چه بود ولی محتوایش این بود که اینجا به ما تعلیم کشتن انسان می‌دهند، اینجا به تو می‌آموزند که چگونه یک انسان را بکشی. می‌فهمی؟ به تو کار با اسلحه می‌آموزند برای کشتن یک انسان دیگر و قطره‌های اشکم روی کاغذ می‌چکید. برایم غیر قابل هضم بود. نمی‌فهمیدم چرا باید انسان‌ها یکدیگر را بکشند؟ خیلی عجیب است. هنوز هم برایم خیلی عجیب است که چرا باید انسان‌ها همدیگر را بکشند؟ این مسئله برایم از همه چیز غریب‌تر بود؛ حتی از فشارهای روانی و جسمی که به من وارد می‌شد بدتر بود.
 
برای ادامه حیات در یک سیستم تنها رعایت مقررات و نظم حاکم کافی نیست و تو برای موفقیت، نیازمند شناخت و همکاری لایه‌های دیگر هستی که به طور رسمی هم تعریف نشده‌اند ولی وجود دارند.
هرگاه چشم‌هایم را می‌بستم تا به روزنه امیدی فکر کنم، مگسک هدف گیری ژ۳ و سیبیل هدف که مانند یک انسان طراحی شده بود یادم می‌آمد. فضا چندان تلخ بود که هروقت از خواب بلند می‌شدم باورم نمی‌شد که در این جهنم گرفتار شدم و آرزو می‌کردم که خوابم، واقعیت زندگی بود و سربازی تنها یک کابوس که بعد از بلند شدن از خواب تمام می‌شد. اولین باری که به مرخصی آمدم باورم نمی‌شد که دنیای بیرونی این شکلی باشد. یادم هست وقتی از اتوبوسی که از داخل پادگان ما را سوار کرد، سر خیابان تختی پیاده شدم اولین کاری که کردم این بود که صورتم را چسباندم به بدنه خاکی یک مینی بوس که داشت برای رسالت مسافر سوار می‌کرد و با شوقی بی‌پایان همه چیز را لمس می‌کردم. فکر می‌کنم احساسم، احساس یک فرد مرده‌ بوده که یکبار دیگر شانس برگشت به زندگی را پیدا کرده بود. انگار تازه زندگی را با تمام وجودم حس می‌کردم، اما کمتر از۱۱ ساعت دیگر دوباره باید به قبرم برمی‌گشتم. عالم روی سرم خراب می‌شد، اما یازده ساعت هم بعد از یک ماه، زمانی مناسبی بود برای یادآوری آنکه، زندگی دیگری جدای از آن جهنم در بیرون جاری است و این تنها امیدی بود که مرا به ادامه دادن ترغیب می‌کرد.
 
در روزهای بعد از دوره آموزشی فضای روابط چگونه بود؟
 
در پایان دوره آموزشی، رفتار‌ها کمی تلطیف شده بودند چون امکان داشت در تقسیم سربازان عده‌ای در‌‌ همان پادگان باقی بمانند و گروهبان‌ها نیز کمی مراعات می‌کردند و هر از گاهی سختگیری‌هایی را که انجام داده بودند، توجیه می‌کردند. یواش یواش همه سربازهای آموزشی گویا داشتند پوست می‌انداختند و خود، کم کم داشتند تبدیل به موجوداتی می‌شدند که تا دیروز می‌خواستیم خرخره‌هایشان را بجویم. هرکدام داشتیم یک پا سرگروهبان می‌شدیم.
 
بعد از دوره آموزشی باید یک دوره سه ماهه تخصصی در مرکز آموزش مخابرات ارتش را سپری می‌کردم. بر اساس تقسیم آخر دوره آموزشی، من منتقل شدم به مرکز آموزش مخابرات ارتش. تقریباً تمام کسانی که در دوره اول با من بودند در یک دسته و یگان بودند. تنها من به آنجا آمده بودم و مابقی از سایر دسته‌ها و یگان‌ها و گروهان‌های دیگر بودند. در این دوره دیگر خبری از آن فشارهای جانکاه نبود و روابط بر اساس اصولی انسانی‌تر بنیان گذاشته شده بودند و تنها نباید بر سر کلاس‌های عقیدتی حاضر می‌شدیم و بر اساس رسته مخابرات تعلیم می‌دیدیم و یک احترام همگانی در کل پادگان حاکم بود. حتی گروهبانان و افسران کادر که در این پادگان مشغول آموزش بودند، شخصیتی متفاوت با افراد دوران آموزشی داشتند، اما مقررات و نظم حاکم بر پادگان‌‌ همان نظم همواره بود که به دلیل‌‌ همان فضای مناسب، گویا افراد با میل بیشتری آن را رعایت می‌کردند. در دوره آموزشی همه دنبال آن می‌گشتند که از تو یک مورد اشتباه یا ضعف پیدا کنند تا آن را چنان پتک بر سرت خراب کنند و وضعیت آخر زمانی برایت به وجود بیاورند؛ ولی در دوره تخصصی، تنها دنبال وجوه نامطلوب نبودند و اگر تو امری را به نحوه احسن انجام می‌دادی، تشویق هم می‌شدی.
 
در این دوره آیا پیش آمد که به کسی بی دلیل و خارج از مقررات زور بگویی؟
 
در دوره آموزشی و تخصصی، هیچگاه نه داخل مقررات و نه خارج مقررات به کسی نمی‌توانستیم زور بگوییم، چون سرباز آموزشی یعنی پایین‌ترین رده نظامی که آفریده شده است برای زور شنیدن چه در داخل و چه در خارج مقررات نظامی. هنگامی که این دو دوره را گذراندم و درجه گروهبانی‌ام را گرفتم، دروغ چرا؟ زور گفتم. آخر نمی‌توانستی زور نگویی. ساختار به گونه‌ای شکل گرفته بود که اگر زور نمی‌گفتی، بازخواست و تنبیه می‌شدی. در دوره‌های آموزشی به گونه‌ای تو را تربیت می‌کنند که خواسته و ناخواسته، تبدیل به موجودی می‌شوی که به فرودستانت زور بگویی و فرمانبر محض فرادستانت باشی. اما گروهبان درواقع درجه‌داری است که بلاواسطه با سربازان سروکار دارد و خواه ناخواه برای برقراری نظم موجود، بیشترین مسئولیت را در یک پادگان دارد. من بعد از دوره آموزشی به مرکز ۰۱ مخابرات در جاده لشگرک با درجه گروهبان دومی منتقل و در یگان پاسدار مشغول به خدمت شدم. یگان پاسدار تمام وظایف نگهبانی از یک پادگان را برعهده دارد و شامل مسئولیت برجک‌های دیدبانی و ضلع‌های مختلف پادگان می‌شود و همچنین گروهبان زندان نیز از یگان پاسدار تعیین می‌شد. من در این دوره سعی می‌کردم در داخل مقررات وظایف خودم را انجام بدهم و خارج از آن به سربازان اجحاف نکنم.  در زمان گروهبان نگهبانی فضای ارعاب آفرینی برای سربازها رقم نزنم چون به اندازه کافی دیگران این عمل را مرتکب می‌شدند.
 
 فرمانده یگان ما نیز از افسران قدیمی بود که به دلیل عدم همراهی مطلق با عقیدتی- سیاسی پادگان، چندین سال در حالی که می‌بایست سرگرد و سرهنگ می‌شد در‌‌ همان درجه سروانی مانده بود، ولی دارای یک مقررات نظامی سفت و سخت بود که گویا از دوران قبل از انقلاب برایش به یادگار مانده بود. او برعکس سایر فرمانده‌ها، همیشه ریش‌هایش تراشیده و شش تیغه بود. به دلیل همین پایبندی به اصول مطلق نظامی‌گری و نه عقیدتی بود که به یگان پاسدار تبعید شده بود. در واقع یگان پاسدار حکم یک تبعید‌گاه را داشت که دو گروه به آن تبعید می‌شدند: کسانی که با ایدئولوژی حاکم همنوا نبودند و کسانی که خلاف ارزش‌های مرسوم عمل کرده بودند. مانند سربازان فراری و… این کار من را سخت‌تر می‌کرد. از سوی دیگر امری مهم‌تر از درجه در یک پادگان وجود دارد و آن سابقه خدمت است. در حیطه سربازان وظیفه، هرچقدر تو سابقه بیشتری در سربازی داشته باشی، از پایگاه و منزلت نانوشته‌ای در یگان و پادگان برخوردارهستی و متاسفانه اکثر سربازانی که به یگان پاسدار تبعید شده بودن کسانی بودند که به دلیل اضافه خدمت‌های متعدد به قول خودشان گرگ باران دیده شده بودند و سرو کله زدن با آن‌ها خیلی سخت بود. سختی دیگر دسته‌بندی قومی، قبیله‌ای و یا به عبارتی گروه بندی‌های شهر‌های مختلف بود که تشکیل گروه‌های مختلفی مانند تهرانی‌ها، کرد‌ها، اصفهانی‌ها، لر‌ها، ترک‌ها، گرگانی‌ها، ورامینی‌ها و… را می‌دادند و اگر آن‌ها علیه تو، دست به یکی می‌کردند با مشکل بزرگی مواجهه می‌شدی.
 
در واقع این مسائل، لایه‌های زیرین یک پادگان سربازی است و اگر خوب نگاه کنیم متوجه می‌شویم برای ادامه حیات در یک سیستم تنها رعایت مقررات و نظم حاکم کافی نیست و تو برای موفقیت، نیازمند شناخت و همکاری لایه‌های دیگر هستی که به طور رسمی هم تعریف نشده‌اند ولی وجود دارند.
 
در هر صورت من نیز مجبور شدم در شرایط خاص به سربازان زور بگویم و حکم و دستور بدهم. مثلا یادم هست یک بار در یک شب گروهبان نگهبانی، نگهبان اسلحه‌خانه یک سرباز نحیفی بود که متاسفانه معتاد هم بود. او در سن پایین ازدواج کرده بود و یک فرزند هم داشت.
 
در جامعه ما که از حیث مسائل جنسی یک جامعه بسیار بسته است، افراد خواه ناخواه به سمت شاهدبازی سوق پیدا می‌کنند. چه برسد در یک پادگان که فضا چندین برابر محدودتر و بسته‌تر از جامعه بیرونی است و میل و غریزه جنسی امری غیر قابل انکار است، بالاخص در آن سن و سال.
ساعت ۲ یا ۳ شب، رفتم کشیک. وقتی رسیدم اسلحه‌خانه، دیدم این سرباز، راحت به در اسلحه‌خانه تکیه داده و خوابیده است. با فریاد و داد و بیداد، بیدارش کردم. او هم که کلی ترسیده بود با چشم‌های نیمه بسته بلند شد و خبردار ایستاد. خوب که نگاه کردم دیدم که غلافش از سرنیزه خالی است. گویا وقتی که خواب بوده، کسی آمده و سرنیزه‌اش را دزدیده است. متاسفانه درست در همین موقع من نیز تبدیل به یک سرگروهبان تمام عیار شدم. گم شدن سر نیزه مصادف با توبیخ و حکم زندان حشمتیه و بازداشت و اضافه خدمت و… بود. حکم زندان آن سرباز را در برگ‌های آماده زندان که از پیش برای سرگروهبانان نگهبان با امضای فرمانده یگان تدارک دیده شده بود، امضا کردم و آن سرباز را فرستادم زندان. بعد تمام یگان را از خواب بیدار کردم و به گروه و دسته‌های مختلف تقسیم کردم و به جست‌وجوی سرنیز به تمام محوطه پادگان فرستادم. چند ساعتی گذشت و از سرنیزه خبری نبود. کم کم داشت سپیده می‌زد و هر لحظه امکان داشت که فرمانده یگان سر برسد. رفتم طرف زندان، از دریچه زندان داخل را نگاه کردم دیدم خیلی راحت سرباز خطاکار یک گوشه چمباتمه زده و خوابیده است. دیگر کاملاً آشفته شده بودم. گروهبان زندان را صدا کردم و گفتم که زیر این سرباز آب بریز. او هم همین کار را کرد و من دوباره برگشتم یگان، از سر نیزه خبری نبود. نا‌امیدانه دوباره برگشتم به طرف زندان، می‌خواستم چندتا سئوال از آن سرباز بپرسم تا در زندان را باز کردم، دیدم که در گوشه زندان در داخل آب چمباتمه زده و خوابیده است. از زندان آوردمش بیرون و مجبورش به سینه‌خیز و دراز- نشست و پامرغی و کلاغ پر کردم. آنقدر تکرار کردم که نشئگی از سرش پرید، ولی چه سود که فرمانده یگان آمد و کل یگان تا اطلاع ثانویه بازداشت شدند. راستش از این نوع زور‌ها گفته‌ام، ولی اصلاً خارج از مقررات و بی‌دلیل به هیچ عنوان زوری نگفتم و اتفاقاً تا جایی که می‌شد با سربازان همیاری و همراهی می‌کردم.
 
 به نظر خودم به شدت سرگروهبان‌هایی که در دوره آموزش دیده بودم، در سیستم نظامی حل نشده بودم. به نظر من آن‌ها جدا از ساختار نظامی پادگان از یکسری فقدان‌های روحی و روانی دیگر نیز زجر می‌کشیدند و آن برخوردها و خشونت‌ها و تحقیرها و توهین‌ها، همه ماحصل ساختار نظامی نبودند، بلکه حاصل کمبود‌ها و فقدان‌های دیگر نیز بودند. می‌خواهم بگویم همه چیز ساختار نیست و خود آدم هم خیلی مهم است. بگذریم….
 
می‌خواهم کمی درباره مسائل جنسی در سربازی‌ات صحبت کنی. آیا با هم شوخی‌های جنسی می‌کردید؟ اگر پاسخ‌ات مثبت است لطفاً همان کلمات را بی رو‌دربایستی بگو. یا وقتی می‌خواستید درباره زنی حرف بزنید چگونه صحبت می‌کردید؟
 
راستش مسائل جنسی چه به صورت شوخی و چه جدی در پادگان وجود داشت و “شاهد بازی” در پادگان متبلور می‌شد .همچنان که در فیلم “سن پطرزبورگ” نشان داده می‌شود، پادگان نیز از این ماجرا خارج نیست و آنان که دارای قدرتی در مسائل مختلفی بودند دارای” شاهدی” بودند که آن “شاهد” از حمایت آن شخص بهره می‌برد، ولی خدمات جنسی نیز در خدمت آن شخص قرار می‌داد.
 
این مسئله مرد و مردانگی در پادگان نظامی در دو سطح متفاوت ذهنی و عینی درجریان است. از لحاظ انتزاعی، در واقع پادگان، تورم مردانگی (صفت) است. به قرائتی پادگان نظامی تولید شده مردان ایده‌آل یک جامعه و تولیدکننده مردان ایده‌آل همان جامعه است؛ جامعه‌ای از مردان که برای دفاع از کیان مرزهای میهن و سلحشوری در جنگ‌ها ساخته شده‌اند تا فخر و افتخار را برای حاکمان و مردمان جامعه خود در جنگ‌های متعدد هدیه بیاورند…
در جامعه ما که از حیث مسائل جنسی یک جامعه بسیار بسته است، افراد خواه ناخواه به سمت شاهدبازی سوق پیدا می‌کنند. چه برسد در یک پادگان که فضا چندین برابر محدودتر و بسته‌تر از جامعه بیرونی است و میل و غریزه جنسی امری غیر قابل انکار است، بالاخص در آن سن و سال.
 چیزی که در مورد مسائل جنسی در پادگان مشهود است برعکس آنچه در فیلم “تاریخ آمریکا” و سایر فیلم‌ها نشان داده می‌شود، حداقل در پادگانی که من بودم، از یک مناسک و مناسبات عاشقانه و نرمال پیروی می‌کرد و به قرائتی یک معاشقه در جریان بود، نه یک مسئله صرف جنسی و یا یک تجاوز و سوء استفاده جنسی.
 
درست است مناسبات قدرت در مسائل جنسی مثمر ثمر است ولی آنگونه نیست که فرد ناگزیر به تن دادن باشد. در خدمت سربازی بودند سربازانی که تنها یک معشوقه داشتند و تنها با او همبستر می‌شدند و بودند سربازانی که نقش روسپی را بازی می‌کردند و در عوض دریافت پول و سایر خدمات و امکانات تن به همبستری با هرکس را می دادند.
 
من خودم در پادگان به معاشقه سربازان با یکدیگر کاری نداشتم و به قولی آن را نادیده می‌گرفتم ولی با روسپیگری برخورد می‌کردم.
 
مسئول انبار یگان پاسدار، یکی از سربازان قدیمی بود که سابقه خدمت‌اش چندان زیاد بود که به “سرتیپ انبار” معروف شده بود و بر اساس اختیاراتی که در انبار داشت برای خودش حکمرانی و حکومتی تشکیل داده بود و برای دادن یک پتو یا ملحفه و یا هرچیز دیگر چنان مقدماتی فراهم کرده بود که باید می دیدی. مع‌الوصف بر اساس زد و بندهای “سرتیپ انبار” با بعضی از سربازان، مسئله به معامله جنسی و بده بستان تهاتری رسیده بود؛ یعنی کالا می‌داد و کالا دریافت می‌کرد و من می‌خواستم در یک موقعیت مناسب مچش رابگیرم و از کاربرکنارش کنم. تا آنکه روز موعود فرا رسید و یکبار یکی از سربازان برایم خبر آورد که دو تن از سربازان در انبار یگان باهم رابطه جنسی دارند.
 
 من هم فرصت را از دست ندادم. سر زده با چند سرباز دیگر در انبار را شکستیم و رفتیم تو. بنده خداها هول شده بودند. از روی تقریباً ده، بیست تا تشک که روی هم چیده شده بودند افتادند زمین. البته ما سعی کردیم بر اساس قوانین و مرام خودمان عمل کنیم و چندبار پشت در یالله یالله گفتیم. دست به شلوار و دست به زیپ، مستاصل و نگران خبردار ایستادند. خنده‌ام گرفته بود. آخر اتفاق جالبی افتاده بود. سرتیپ انبار، مخ “امربر” فرمانده یگان را زده بود. به قول بچه‌ها شاه‌ماهی صید کرده بود. از این مسائل در سربازی زیاد است. بالاخص اگر سربازی زیبارو باشد و از بدن زنانه‌ای بهره‌مند باشد بیشتر از دیگران در معرض این مسئله است. در صحبت و کلام‌های جنسی نیز دوران سربازی مانند همه جمع‌های مردانه در ایران است که بیشترین شوخی‌های جنسی را با یکدیگر رد و بدل می‌کنند. در پادگان به دلیل وجود سلسله مراتب نظامی هرگاه من وارد جمع سربازان می شدم، صحبت‌ها پاستوریزه می‌شد ولی می‌توانستی میل به امر جنسی را در رفتار و سکنات اکثر سربازان مشاهده و رصد کنی.
 
این مسئله مرد و مردانگی در پادگان نظامی در دو سطح متفاوت ذهنی و عینی درجریان است. از لحاظ انتزاعی، در واقع پادگان، تورم مردانگی (صفت) است. به قرائتی پادگان نظامی تولید شده مردان ایده‌آل یک جامعه و تولیدکننده مردان ایده‌آل همان جامعه است؛ جامعه‌ای از مردان که برای دفاع از کیان مرزهای میهن و سلحشوری در جنگ‌ها ساخته شده‌اند تا فخر و افتخار را برای حاکمان و مردمان جامعه خود در جنگ‌های متعدد هدیه بیاورند… این البته بیشتر در مورد نظامیان کادری و نه وظیفه صدق می‌کند، که بعد از حاکمان و حکیمان و …، این سلحشوران دارای مرتبت و منزلت و قرب و مقامی هستند.  ولی درواقع «این مردانگی»  تنها و تنها یک فانتزی‌ست که در اتمسفر پادگان  و  تازه آن هم در لایه انتزاعی مسئله وجود دارد: پادگان تورم مردانگی، نه به معنای صفتی بلکه به معنای قیدی آن و دارای ویژگی ها و تبعات مخصوص به خود است.