حسام میثاقی – یکی از آثار آلمانیزبان بخش مسابقه جشنواره فیلم برلین، فیلم سینمایی «آنچه باقی میماند»، ساخته هانس کریستیان اشمید، کاگردانی است که پیش از این، فیلمی همچون «مرثیه» را ساخته بود. درحالی که این روزها بسیاری از نشریات و رسانهها، از بازی درخشان بازیگران فیلم یاد کردهاند، این یادداشت سعی دارد سویههای دیگری از این اثر را زیر ذرهبین قرار دهد.
یک ریتم تکراری را دو یا سه دقیقه میشنویم تا در یک لحظه یک سولوی کوتاه وارد موزیک شود و لذت شنیدن موسیقی را آن زمان است که حس میکنیم. با کمی دقت درخواهیم یافت که شاید شنیدن آن دو یا سه دقیقه، همگی برای شنیدن سولوی پایانی بوده است اما تأخیری که در تصاحب کردن لذتمان تحمل کردهایم را دوست داریم. این خصوصیت موزیک مینیمال اکتروی (Electro-minimal) امروز آلمان است. خصوصیتی که در سینمای امروز آلمان و فیلم «آنچه میماند» نیز حس میکنیم. اعضای یک خانوادهی «معمولی» که آخر هفتهشان را کنار هم میگذرانند. پدر، مادر، دو برادر، پسر کوچک یکی از برادرها و همسر برادر دیگری. اگر کلیت داستان را برای کسی تعریف کنی، هیچ نکتهی جذاب و جدیدی در آن کشف نخواهد کرد. در حالی که در سویی دیگر از جهان، آدمها توی خیابان کشته میشوند و محرومیت و بحران اقتصادی کمر خیلیها را شکسته است، دیدن روایت دور هم جمعشدن یک خانواده در کشور پیشرفتهای مثل آلمان، شاید هیچ جذابیتی نداشته باشد.
اما چگونه است زمانی که یاکوب برادر بزرگترش را فقط هل میدهد، این عمل در چشم بیننده به یک فاجعه تبدیل میشود؟ آیا عمل هُلدادن یک برادر توسط دیگری فاجعه است؟ اگر نیست چگونه است که فاجعه جلوه میکند؟ یا چرا آن صدای کوتاهی که پس از دو یا سه دقیقه تکرار یک ریتم ساده که هیچ جذابیتی نداشته، شنیده میشود، لذتبخش است؟
در داستان کودک و قرقرهی فروید، کودکی را میبینیم که قرقره را پرتاب میکند، به شکلی که دیگر آن را نمیبیند و میگوید: «رفت». اما بعد نخ قرقره را میکشد و دوباره آن را پیدا میکند و با خوشحالی میگوید: «آمد». بهواقع رفتن را تحمل میکند تا به لذت دوباره پیدا کردن قرقره دست پیدا کند. پس از اینکه چند بار مادر، کودک را ترک میکند و از خانه بیرون میرود، و پس از مدتی بازمیگردد، کودک میفهمد که در پس آن تجربهی رنجآور غیر لذتبخش که رفتن مادر است، بازگشت او نیز قرار دارد که لذتبخش است. اما اگر همواره گمان کنیم که تحمل آن تجربهی غیر لذتبخش برای کودک، برای رسیدن به مقصدی نهایی یعنی لذت است، اشتباه کردهایم. زمانی میرسد که کودک قرقره را پرتاب میکند و با خود میگوید: «رفتی که رفتی! میبینی که خودم پرتابت کردهام و حال که نیستی هم خوشحالم.» این میتواند نوعی واکنش در مقابل رفتن مادر باشد. یعنی آنجا که جایگاه لذیذ با غیر لذیذ تعویض میشود. شاید حتی پس از مدتی عمل دوم که لذت بود، یعنی کشیدن دوبارهی قرقره اتفاق نیفتد و کودک همیشه با مادرش قهر کند. در گفتار فرویدی، میتوانیم بگوییم که جایگاه اصل لذت با واقعیت عوض میشود یا بهجایی میرسد که تشخیص این از آن غیرممکن میگردد. این زمانی است که آن ریتم تکراری و طولانی در موزیک، میتواند به خود لذت تبدیل شود و شنونده را در موقعیتی قرار دهد که انتظار هیچ سولوی لذتبخشی را نداشته باشد.
گرهی اصلی داستان در فیلم «آنچه باقی میماند»، رفتن مادر است. مادر در لحظهای از داستان، خانه را ترک میکند و دیگر باز نمیگردد. تلاش خانواده و پلیس برای یافتن او بینتیجه میماند. مادری که بیمار است و همه نگران او هستند، چون دو ماه است که دیگر قرصهایش را استفاده نمیکند و احساس میکند، حالش بهتر است. قرقره پرتاب شده و مادر رفته است و دو پسر برای یافتن مادر تلاش میکنند. اولی که برادر کوچکتر است، محل را ترک میکند و به خانهی خودش میرود. او مشکلات دیگری نیز دارد و باید به سر و سامان دادن مطبش بپردازد. او یک دندانپزشک است و باید برای آیندهاش تلاش کند. پسر بزرگتر، در تاریکی شب برای یافتن مادر راهی جنگل میشود. پایش پیچ میخورد و زمانی که روی زمین افتاده و هیچ حرکتی نمیتواند بکند، مادر از راه میرسد و به او کمک میکند که راه برود. او را کنار آتش میبرد و تیمارداریاش را میکند. اما ناگهان پسر در میان جنگل از خواب برمیخیزد. انگار همهی این لحظههای خوش رؤیا بوده است و در «واقعیت»، مادر رفته و بازنگشته است. اما جهان رؤیا، آنجایی است که لذت میتواند بدون توجه به اصل واقعیت یکهتازی کند، مادر را بیابد و با او عشقبازی کند.
بهنظر میرسد که فیلم باید اینجا خاتمه بیابد. یک پایان غمانگیز و شاید ملودرام. اما فیلم تمام نشده است. پسر به خانه برمیگردد. با همسرش آشتی کرده و حال با خانوادهاش پس از یک آخر هفته میخواهند به خانه بازگردند. همه چیز «عادی» است گویی رفتن مادر، خود بدل به لذت شده و دیگر برای یافتنش تلاشی نمیشود. آن رؤیا نیز نقش خود در ارضای لذت برای پسر را بازی کرده و او با خود زمزمه میکند که “مادر هرجا هست سالم است.” قرقره پرتاب شده و دیگر برای یافتنش تلاشی نمیشود. اصل واقعیت بر لذت چیره شده و اگر بخواهیم بهتر بگوییم، جایگزین آن شده است. در برخورد سختگیرانهتر (بخوانید واقعیتر) میگوییم جهانی که در جستوجوی مادر است، عوض نشده بلکه عوضی شده است. حتی پدر در لحظهی آخر این جرأت را به خود میدهد و به پسرش میگوید “دوست دخترش فردا به خانهاش میآید. بهتر است آنها هم بمانند و او را ببینند و دور هم باشند.” پسر نیز خیلی «عادی» میگوید باید برود و به کار و زندگیاش برسد. جایگزین مادر نیز به همین زودی پیدا شده و زنی که بیش از دو سال است که با پدر رابطه داشته، کم کم به خانهی پدری نقل مکان میکند.
جهانی که اولین شکست عشقیاش را از مادر خورده است، یعنی مادر رفته و بازنگشته، با او قهر میکند. قرقره را پرتاب میکند و با خود میگوید: «رفتی که رفتی! همهچیز مرتب است. رفتنت میتواند حتی لذیذ باشد.» جهانی که به ریتم تکراری و طولانی عادت کرده و در انتظار هیچ سولویی نیست و جرأت ندارد که فریاد بزند تنهاست. مادر رفته و فراموش شده و پذیرفته شده که «مادر رفته است.» *
*برای اطلاع بیشتر ن. ک به: ورای اصل لذت – زیگموند فروید، ترجمه یوسف اباذری
در همین زمینه:
سلام. تحلیل یک فیلم سینمایی که کمتر کسی دیده است و آن هم از دیدگاهی غریب و با زبانی ناملموس آخر چه خاصیتی دارد؟ این مطلب اگر کارشناسانه است که جای آن در یک مجله سینمایی تخصصی است، اگر هم تخصصی نیست از شما می پرسم که چنین مطلبی را چند نفر می خوانند و از آن استفاده می کنند؟ از سایت زمانه برای درج چنین مطالبی تعجب می کنم. این چیزی نیست جز هدر دادن بودجه و امکاناتی که برای هدفی روشن تعیین شده است. متشکرم
حمید صفائی / 22 February 2012