مقدمه : این مقاله به دنبال بررسی رابطه آرای روشنفکران ایرانی در مورد غرب، شرق، تجدد، غرب زدگی و بازگشت به خویشتن با انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ است. پرسش اصلی این است: آیا میان این دو رابطه ای- علی یا همبستگی- وجود داشته است یا خیر؟ برای این هدف ابتدا به این نکته میپردازیم که آنان اصطلاح روشنفکر را به چه معنایی به کار میبردند؟ آن گاه برای توضیح این امر که “تجدد آمرانه” پهلوی با آنان چه کرد، به این نکته پرداختهایم که: فرایند مدرنیزاسیون در جهان غرب با روشنفکران مغرب زمین چه کرد و آنان چگونه آن را تجربه کرده و چه واکنشی به آن نشان دادند؟
پس از آن به تفصیل به شرح آرای احمد کسروی، فخرالدین شادمان، جلال آل احمد، داریوش آشوری، رضا براهنی، احسان نراقی، سید حسین نصر، داریوش شایگان و فردید در بخشهای اول و دوم خواهیم پرداخت. در این جا نشان میدهیم که گروهی در پایین- بیرون حکومت- و گروهی در بالا- خود حکومت- این گفتمان را برساختند. در واقع محمد رضا شاه پهلوی از جایی به بعد کوشید تا گفتمان روشنفکران مخالف را از آن حکومت سازد و بدین ترتیب آنان را خلع سلاح کند.
در بخش سوم، چند نکته تأملی و ناقدانه پیرامون نهضت بازگشت به خویشتن طرح خواهیم کرد. مباحثی چون غرب ستیزی و تجددستیزی و آمریکاستیزی، توضیح همبستگی آن با انقلاب، ناگزیری هویت سازی و “هویت ایرانی”، نقدهای فیلسوفان و جامعه شناسان غربی در همان موارد، آرای نمونه مهم علی شریعتی، و خصوصاً اشکالات اساسی تبیینهایی که تاکنون از این نهضت شده است، این بخش پایانی را تشکیل میدهند.
در مقاله “حرکت اعتراضی ۹۶: سرنگونی رژیم یا گذار به دموکراسی؟“، “عصر طلایی شاه” را به روایت دولتهای گوناگون آمریکا- از قبل از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا انقلاب اسلامی- از نظر گذراندیم. مطابق آن اسناد، شاه یکی از نظامهای خودکامه سرکوبگر را برساخته بود و مطابق میل خودسرانه اش حکومت میکرد.
اما سرنگونی رژیم دیکتاتوری شاه از راه انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ نیازمند شرطهای فکری و اجتماعی بسیاری بود. گروهی از اهل نظر در بالا – رژیم سیاسی- و پائین– جامعه- با آرای خود در مورد شرق و غرب، ایران و غرب، سنت و تجدد یا استعمار و پسا استعمار؛ گفتمانی برساختند که بستر اجتماعی حرکتهای انقلابی و مسلحانه علیه رژیم شاه را فراهم آورد. در مورد پائینیها شاید بتوان ادعا کرد که آگاهانه به دنبال سرنگونی رژیم شاه بودند و به پیامدهای عملی گفتمان سازی شان توجه داشتند، اما در مورد بالاییها احتمالاً میتوان ادعا کرد که قصد آنان نه به راه انداختن انقلاب علیه رژیم، که تثبیت و تحکیم رژیم شاه بود.
سازندگان این نوع تفکر را چه میتوان نامید؟ آیا آنان روشنفکر بودند؟ واژهها و مفاهیم معنایی جز در “کاربرد” ندارند. مفهوم روشنفکر، یکی از مفاهیمی است که در چندین دهه گذشته بر سر آن نزاعها در گرفته و همچنان ادامه دارد. روشنفکری در دو دههی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ به معانی خاصی به کار برده میشد. معنابخشی به این مفهوم در طی این دو دهه رفته رفته صورت گرفت. مخالفت با دولت/حکومت (رژیم سیاسی) یکی از ارکان این مفهوم بود. همکاری با حکومت دیکتاتوری دست نشانده بیگانه، سازش و خیانت به شمار میرفت و فرد را از شمول عنوان روشنفکر خارج میساخت. زیرا “روشنفکر” بر حسبِ تعریفِ آن در آن فضای سیاسی، نمیبایست با چنین رژیمی در هیچ شکلی همکاری کند[۱]. این مفهوم از روشنفکری بهویژه در دوران پسا استعماری در جهانِ سوم رواج گرفت. مارکسیست- لنینیستها مبارزه با امپریالیسم و دستگاه دستنشاندهی آن را نیز، بنا بر تعریفِ لنینی از مفهوم روشنفکری، جزئی از ارکان این مفهوم میدانستند.از سوی دیگر، در محافل روشنفکری سنتگرا، که خود را بیشتر فیلسوف میدانستند تا روشنفکر، متأثر از برخی فیلسوفان غربی انتقادگر مدرنیته، مفهوم غربزدگی ساخته و پرداخته شد و مخالفت با عرب و غرب زدگی یکی از ارکان فکری این شاخه از روشنفکری فلسفیمآب شد. رژیم شاه نیز رژیمی غرب زده قلمداد میشد که حاکمانش همگی عوامل جهان غرب و امپریالیسماند. انقلاب نیز، تحت تأثیر انقلابهای روسیه، چین، الجزایر و کوبا به مفهوم و عملی مقدس تبدیل شد و پیشگاهی برای کار انقلابی بخشی از خویشکاری یا وظیفهی تاریخی روشنفکری شناخته شد. در گزارش تاریخی مقاله به این فرایندها با شواهد و قرائن کافی اشاره خواهیم کرد.
اما حقیقت این است که کسانی خارج از این دو میدان هم بودند که در آن دوران فعالیت فکری و علمی میکردند وبا به کار بردن عنوان «روشنفکر» به این معنا سازگار نبودند.آنان همان «منورالفکران» قدیمی بودند. اصطلاح روشنفکر حتی در سنت مارکسیستی به معانی دیگری به کار رفت. گرامشی از نظریه لنینیستی روشنفکری گذر کرد. گرامشی تقریباً همه “درس خوانده ها” یا “تحصیل کرده ها” را روشنفکر به شمار میآورد. همه طبقات اجتماعی “عمده” دارای روشنفکران خاص خود هستند. ناسازگاریهایی در آرای او وجود دارد. از یک سو وعده میدهد که تحلیل “پیدایش طبقهی روشنفکران در جهان فئودالی و در جهان متقدم” را در زمان دیگری انجام خواهد- و بدین ترتیب اذعان میکند که به وجود روشنفکر در دوران ماقبل مدرن باور دارد- اما از سوی دیگر بر “تحصیلات فنی در جهان مدرن که به صورت تنگاتنگی با کار صنعتی مرتبط است” بهعنوان عاملی که “باید پایهی نوع جدیدی از روشنفکر را شکل بدهد” تأکید میکند، که یا نافی وجود روشنفکر در دوران ماقبل مدرن است، و یا با این معیار میان “روشنفکر سنتی” و “روشنفکر ارگانیک” تمایز قائل میشود. گرامشی در تعریف روشنفکران ارگانیک مینویسد: “هر گروه اجتماعی چون در قلمروی تازه با کارکردی ویژه در عالم تولید اقتصادی پا به عرصهی وجود میگذارد، به طور طبیعی (ارگانیک) همراه با خود یک یا چند دسته روشنفکر پدید میآورد که بدان گروه، همگنی و یک جور آگاهی از کارکرد ویژهاش در حوزههای اقتصادی و نیز اجتماعی و سیاسی میبخشند”. گرامشی از راه کارکرد میان روشنفکران و غیر روشنفکران تمایز مینهاد میگفت: “وقتی کسی بین روشنفکر و غیر روشنفکر فرق میگذارد، هرآینه به کارکرد اجتماعی بیواسطهی قشر حرفهمندان روشنفکر اشاره دارد و بس”. روشنفکران برای هژمونی یافتن در جامعه مدنی فعالیت میکنند[۲]. کارل مانهایم هم روشنفکران را تنها گروه فاقد طبقه، فاقد منافع، شناور غیر جزم گرا، که امتیاز ارزشمندشان این است که میتوانند وضعیت اجتماعی را بدون محدودیتهای اقتصادی تعین یافته بررسی کنند، به شمار آورد[۳]. مفهوم روشنفکر در این متن به عنوان مفهومی ارزشی و مقدس به کار نمیرود.
“تجدد آمرانه” رضاشاهی- با همکاری تقی زاده، علی اکبر داور، فروغی، بهار، و…- به تغییرات در حوزههای مختلف انجامید. این “تجدد آمرانه” در دوران بلند محمد رضا شاه هم ادامه یافت. در این فرایند، آدمیان ناگاه زیرپای خود را خالی احساس کرده و نوعی سقوط به ورطه نیستی را تجربه میکنند. گویی زلزلهای شدید رخ داده و در حال نابودی همه چیز است. احساس آرامش و سکون برباد رفته و هر لحظه باید در انتظار زلزله دیگری بود.
فرایند مدرنیزاسیون اجتماعی و اقتصادی، تغییرات فرهنگی و نظام ارزشی را هم به دنبال دارد. پدران علم جامعه شناسی- کارل مارکس، امیل دورکهایم، ماکس وبر، گئورگ زیمل، فردیناند تونیس- هر یک به نوعی این فرایند را توضیح دادهاند. مارکس در بخش اول مانیفست کمونیست، توضیح داد که ایجاد انقلاب مستمر در ابزار تولید و روابط تولید، همراه با “آشوب بی وقفه در تمامی روابط اجتماعی و عدم یقین و تلاطم پایان ناپذیر” است. زدودن “هاله تقدس” وجه دیگری از این فرایند بود که مارکس بازگو میکرد. این انقلاب دائمی، هیچ رابطه ثابت و منجمدی باقی نمیگذارد. هر رابطه جدیدی نیز به سرعت منسوخ میشود. “هر آنچه مقدس است دنیوی میشود”. در پایان قرن نوزدهم، نیچه هم مانند مارکس میگفت:”شتاب و بی قراری اینک همه گیر شده است” و مرگ خدا را اعلام کرد. دورکهایم هم فرایند ناسوتی شدن لاهوتیها را تبیین میکرد و در تقسیم کار اجتماعی فرایند بیگانگی فرد از جهان اجتماعی جامعه مدرن را توضیح داد. وبر که در تبیین فرایند مدرنیزاسیون و پیامدهای اخلاقی و ارزشی آن تفاوت زیادی با مارکس و نیچه و دیگران نداشت، در پایان اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری به این نتیجه رسید که کل “جهان سترگ نظام اقتصاد مدرن” جامعه مدرن را به “قفسی آهنین” تبدیل کرده که زندگی همگان را “با نیرویی مقاومت ناپذیر تعیین میکند”. اگرچه انسان مدرن گمان میکند که خود سرنوشت خود را تعیین میکند، ولی میلههای این قفس آنان را به موجوداتی بی روح، بی دل و فاقد هرگونه هویت جنسی یا شخصی تبدیل میسازد. برخلاف مارکس و نیچه که آینده بازی برای انسانها ترسیم میکردند، وبر کاملاً بدبین بود. میشل فوکو بدبینی او را بسط بسیار داد. فوکو به “نهادهای تام”- زندانها، بیمارستانها، تیمارستانها، کارخانه ها، و…- پرداخت که همه سویههای آزادی آدمیان را میبلعند. همه آدمیان- ناقدان، انقلابیون، آزادیخواهان، و…- تحت سیطره قدرت انضباطی قرار دارند. همه پیچ و مهرههای نظام سراسربین (panopticon) هستند.
این تغییر دائمی، شتاب فراوان، ناپدید شدن گذشته و پیامدهای منفی آن، حسرت گذشته را زنده کرد. جامعه مدرن، همه چیزش موقتی، ناپایدار، گذرا و رو به قهقرا تجربه میشد. نوستالوژی گذشته و بدگمانی به حال در آثار کثیری از فیلسوفان و جامعه شناسان و رمان نویسان اواخر سده نوزدهم و اوایل سده بیستم آشکار است. زیمل از تنهایی در دل سرمایه داری مدرن سخن گفت. “پیوند پولی” اختصاص به آرای مارکس نداشت، زیمل هم از سلطه پول و حساب گریهای پولی بر همه مناسبات انسانی سخن میگفت. ویرجینیا وولف هم مرکزیت پول در تجربه انسانی را میدید. ت. س. الیوت فروپاشی ارزشهای تمدنی و یأس بارگی زندگی مدرن معاصرش را میدید. تنها درمان تیزاب مدرنیزاسیون، بازگشت به فانتزی گذشته بود. همه در حال تجربه حس فقدان بودند. فقدان گذشتهای که نه تنها همبستگی بیش تری در آن وجود داشت، بلکه مناسبات انسانی منسجم تر و اخلاقی تر بود. آن بهشت گم شده، هارمونی مطلق داشت. اثباتی و رازآمیز بود. به گفته وبر، مدرنیته به وسیله علم تجربی جدید، جهان را راززدایی و اسطوره زدایی کرد. خدای یهودی/ مسیحی از دست رفته بود و زندگی فاقد هدف اخلاقی شده بود.
بازگشت به جهان ساده و ثابت گذشته، ناممکن است. دست راستیها با استفاده از نقدهای عمیق نیچه، مارکس، دورکهایم، وبر، زیمل، تونیس، فوکو و… از انسان مدرن و وضعیت مدرن، خواهان بازگشت به بهشتهای گذشته شدهاند. اما نه چنان بهشتهایی واقعیت تاریخی داشتهاند و نه بازگشت به جهان ماقبل مدرن امکان پذیر است. البته مارکس و هانا آرنت به درستی تأکید کردهاند که راه فراری از سنت و گذشته وجود ندارد. مارکس در ابتدای هیجدهم برومر لویی بناپارت نوشت که بار سنت همه نسلهای گذشته درست در زمانهای انقلابی که انسانها در حال خلق اموری یکسره تازه و نو هستند، بر دوش و ذهن آنان سنگینی کرده و در قامتی آراسته از نو ظاهر میشوند. آرنت هم در مقاله مهم “سنت در دوران مدرن” نوشت که پایان سنت به معنای پایان تأثیر آن نیست. قرن بیستم نشان داد که با تمامی کوششهایی که مارکس و نیچه و کیرکگور علیه دیانت سنتی و متافیزیک سنتی انجام دادند، آنها همچنان به حیات خود ادامه میدهند.
جست و جوی آرمانشهر، در گذشته یا آینده، بخشی از زندگی مدرن است. زیستن و تجربه کردن سونامی مدرنیته، به واقع دشوار است. در این شرایط، گروهی به فکر یک جهان ساده با ارزشهای ثابت و غیر متعارض میافتند. اجتماعی واحد، بی عیب و نقص، فاقد رذیلت و رقابتهای خصمانه بازار، که حالتی ثابت و تغییرناپذیر و ابدی داشته و عشق و صلح و صفا بر آن سیطره دارد. واقعیت پلورالیسم- به قول راولز- و کثرت گرایی ارزشی- به قول آیزایا برلین- چنان آرمانشهرهایی را ناممکن میسازند. سرشت تلخ بشر- به قول کانت- نیز امکانی برای چنان سوداهایی فراهم نمیآورد. اینها تجربه روشنفکران و متفکران مغرب زمین از فرایند مدرنیزاسیون بود. اینک وقت آن است که به تجربه برخی از روشنفکران ایرانی بنگریم.
پیشینه تاریخی غرب زدگی
سرنخهای نهضت غرب زدگی را تا سالهای آغازین ۱۳۰۰ میتوان جست و جو کرد. داستان کوتاه “فارسی شکر است” محمد علی جمال زاده که در سال ۱۳۰۰ در یکی بود یکی نبود منتشر شد، نمایش نامه جعفر خان از فرنگ آمده حسن مقدم که در سال ۱۳۰۱ منتشر شد، “شیک پوش” بزرگ علوی که در سال ۱۳۱۳ نوشته و در چمدان منتشر شد؛ سرآغازهای به تصویر کشیدن روشنفکران غربزدهای است که جز شیک پوشی و زبان فارسی نادرست، فرهیختگی دیگری نداشتند.
احمد کسروی و اروپاییگری
آرای احمد کسروی (۱۲۶۹ – ۱۳۲۴) در مورد غرب و شرق، غربگرایی و بازگشت به شرق، در سیاق تاریخی ای بیان شد که مهمترین آنها به قرار زیر بود: اول– دوران “تجدد آمرانه” رضا شاه و تبعید او پس از اشغال ایران. دوم– تجربه جنگ جهانی اول با ۱۶ میلیون کشته و ۲۱ میلیون زخمی[۴]. سوم– انقلاب روسیه و عملکرد بلشویک ها. چهارم- “رکود بزرگ” اقتصادی دهه ۱۹۳۰ میلادی که از سپتامبر ۱۹۲۹ در آمریکا آغاز شد. این بحران چنان عظیم بود که بسیاری احساس میکردند همه چیز در آستانه فروپاشی است (میزان بیکاری نیروی کار در دوران رکود :انگلیس ۲۲ درصد، بلژیک و سوئد ۲۴ درصد، آمریکا ۲۷ درصد، اتریش ۲۹ درصد، نروژ ۳۱ درصد، دانمارک ۳۲ درصد، آلمان ۴۴ درصد، و…). پنحم – جنگ جهانی دوم در ۱۳۱۸ آغاز شد و در ۱۳۲۴ پایان یافت. جنگ جهانی دوم ۵۰ تا ۸۰ میلیون کشته به بار آورد[۵]. تایمز ۲۳ ژانویه ۱۹۴۳ نوشت:”بیکاری پس از جنگ شایع ترین، موذیترین و فرسایندهترین بیماری نسل ماست: بیکاری بیماری اجتماعی خاص تمدن غربی در روزگار ماست“. از سوی دیگر، مجموع افرادی که در جنگ جهانی اول و دوم، جنگ داخلی روسیه[۶]، گولاک[۷] و هولوکاست کشته شدند، در کل تاریخ بی نظیر بود و بسیاری را در مورد سرشت آدمیان و تمدنشان دچار تردیدهای اساسی کرده بود.
اینها زیست جهان کسروی را تشکیل میدادند. این رخدادهای بزرگ در فهم و داوریهای او بازتاب داشت. کسروی کتاب آیین را در سال ۱۳۱۱ منتشر کرد. در آن ضمن نقد “اروپایی گری”، به لزوم نوسازی “زندگانی کهن شرقی” پرداخت. در پاورقی همان صفحه اول مینویسد که “منظور از اروپا در اینجا و دیگر جاهای این کتاب سراسر غرب است، چه اروپا و چه آمریکا” و سرنوشت “شومی” برای کل غرب و غربگرایان پیش بینی میکند. به نظر او، تکنولوژی مدرن ظاهری آراسته به شتر غرب داده است، در حالی که اینها “پیک مرگ ناگهانی” اوست. میگفت که غرب با فرایند مدرنیزاسیون چند قرن اخیر، “لاف پیشرفت” سر داده است. اما خوشبختانه “ما” و “اروپا” تصور مشترکی از معنای پیشرفت داریم. آرزوی بشریت و فضیلت جهان به “آسایش و خورسندی” همگانی است[۸]. او با افسوس و دریغ فراوان میگوید که تمامی دستاوردهای تکنولوژیک موجب رنج و سختی شده و سپس میافزاید:
“ما خوب به یاد داریم که تا بیست سال پیش که زندگانی کهن شرقی خود را داشتیم، آسایشمان چه بود و امروز که به زندگانی غربی آلوده گردیده ایم، سختیمان چیست. هنوز هم آغاز کار ماست که هرگاه از این راه که از پی غربیان پیش گرفته ایم بر نگردیم، سختی و گرفتاریمان چندین برابر خواهد شد”[۹].
در این رویکرد و متن، “شرق” و “غرب” در مقابل هم قرار میگیرند. شرقی که تا دوران قاجار در آسایش بود و با آلوده شدن به سبک زندگی و دستاوردهای غرب- در دوران رضا شاه- سخت گرفتار شد. کسروی از اصطلاح “غرب زدگی” استفاده نمیکند، اما بسیاری از دعاوی جلال آل احمد را ۳۰ سال پیش از او مطرح میسازد.
کسروی به جهان غرب میگوید که سالها روی دردهای انسان مدرن تأمل کرده و نسخه درمان را هم در اختیار دارد. میگوید هیچ امیدی به سیاستمداران نیست و فقط خردمندان میتوانند این دردها را درمان کنند.
به نظر وی، رشد دانش اگرچه نیکوست، اما زیانهایی هم داشته است. اولین زیان علوم جدید تقابل با دین و “سست و بیکاره” کردن دین بوده است. کسروی بدون آن که اطلاعی از نظریه ماکس وبر در مورد “اسطوره زدایی جهان توسط علوم تجربی جدید” داشته باشد، نظری مشابه او ابراز میدارد. میگوید دانشهای مدرن جهان شناسی ادیان را از بین برده و نقش خدا و فرشتگان و دیگر موجودات غیر مادی را از جهان حذف کردهاند. به همین دلیل، این دانشها به هر کشوری راه یافته اند، “دین از اثر افتاد و انبوه مردم از آن روی گردانیدند“. در حالی که دین “عامل بزرگی در زندگانی بود” و فواید بسیار داشت و از انسانها دستگیری میکرد.
ادیان و پیغمبران از درد و رنج مردم کاسته بودند، اما “در این دو سه قرن جنبش اروپا سختی آن روزافزون” شد[۱۰]. دستاوردهای تکنولوژیک غرب (اتومبیل، راه آهن، هواپیما، کشتیهای تندرو، تلگراف، تلفن، رادیو، چراغ برق، صنعت، و…) که این همه به آن مینازند، موجب جنگ و نبرد است، در حالی که باید درد دشمنی و کشاکش را درمان کرد. او به رادیکالترین شکل ممکن میگوید که مدرنیزاسیون هیچ دستاوردی برای بهبود زندگی بشریت نداشته و درخت را باید از روی میوه اش شناخت، “پس چه سودی از این اختراعات بدست جهانیان آمده که اروپا این همه بدانها میبالد و شرق و غرب را از لاف پیشرفت و برتری جهان پر ساخته است؟ “[۱۱]. منت گذاشتن غرب وقتی معنا دارد که سختیها کاهش یافته و دشمنیها مرتفع شوند. مدرنیزاسیون به زندگی سرعت بسیار داده و گویی اوقات فراغت برای آدمیان آفریده است. در حالی که به رقابت دامن زده و آسایش را گرفته است. فقط “کفشهای طبی” غرب خوب است و “ما باید قدر آنها را بدانیم”[۱۲].
کسروی میگوید “دعوی پیشرفت یاوهترین سخن است“. ابزارهای “جهان باستان” اجازه کشتار فراوان نمیداد، اما تکنولوژی مدرن “غرب” جنگهای بزرگی با میلیونها کشته پدید آورده است. تمامی اختراعات مدرن زندگی عادی را هم به صحنه جنگ دائمی تبدیل کردهاند. “گیتی با این علوم پیشرفته و اختراعات بیشمار اروپایی از آسایش و خورسندی بی بهره است“[۱۳].
به نظر کسروی، دین مهمترین عامل کاهش کشاکش و افزایش آسایش است. “دشمنان دین هرچه میخواهند بگویند، ما بیدینی را آزموده ایم که مایه گرفتاری جهان و دشمن آسایش جهانیان است”. به سوء استفادههایی که از دین در طول تاریخ شده اذعان میکند، اما در عین حال میگوید “از بیدینی گریزانیم“. میگوید:”ما از آسیا گهواره دین برخاسته ایم” و میدانیم که دین دستکم ۴ کارکرد مثبت دارد و خشنودیم که این آثار هنوز از میان ما کاملاً پاک نشده است. سپس برای تأیید مدعای خود شواهد و قرائنی از رفتارهای اخلاقی مردم ارائه میکند. اما تأکید میکند که “در شهرهای بزرگ که مردم به عادت و اندیشههای اروپایی آلوده هستند“، راذیل اخلاقی جایگزین فضایل اخلاقی شده است. غرب با اختراعات خود به جان دین افتاده و “بی دینی” یکی از واردات “شرقیان اروپا رفته” برای مردم خودشان است. باز هم تأکید میکند که “دین عامل آبادی جهان” است. میگوید آثار افرادی که “فیلسوفان آزاداندیش اروپا” در سه قرن اخیر به شمار میروند، سرشار از “سخنان زهرآگین” و “کج اندیشی بنیادین” است که موجب بیزاری مردم از دین و گمراهی ساده دلان میشود. در حالی که تأمین آسایش جهان جز از راه دین از دشوارترین کارهاست[۱۴].
می گوید ادعای غربیان این است که قانون را جایگزین دین کرده اند، اما بشریت به دین و قانون محتاج است. اگر قانون یک سود دارد، دین ده سود دارد. آن گاه گزارشی مفصل از نابهنجاریهای جوامع غربی قانون سالار ارائه میکند. سپس از فرایند مدرنیزاسیون چند قرن اخیر غرب اعلام بیزاری کرده و خواهان بازگشت به دوران پیشا مدرن میشود. اما اذعان میکند که غربیان به این مطالبه او گردن نمینهند[۱۵].
کسروی میگوید هدف او از اعلام وضعیت بد غرب- در اثر رشد علوم تجربی و تکنولوژی مدرن- عیب جویی از غربیان نیست، بلکه روشن کردن نسبت “شرق” با “اروپا” است. غرب در لجنزار گیر افتاده است و شرق هم بیخردانه میپندارد که آنان در شاهراه سعادت قرار دارند و ما هم باید به راه آنان برویم. بدترین عیب غرب، بی دینی است. اگر بیدینی فقط و فقط خدانشناسی و آخرت نشناسی بود، بازهم قابل تحمل بود، ولی دین پایه ستوده اخلاق است و بی دینها از فضایل اخلاقی بی بهرهاند. هرجا دین از شکوه افتاده، رذایل اخلاقی افزایش یافته است.
دومین عیب غربیان صنعت مدرن است. او مارکس وار میگوید که این نظام موجب کاهش شدید دستمزدها و میلیونها بیکار شده که هر یک از آنان باید ۵ الی ۶ نفر را سیر کنند. صنعت از خون هزاران خاندان تغذیه کرده و در برابر هزار میوه زهرآلوده فقط یک میوه شیرین تولید میکند. کارگران هم در احزاب بسیج شده و به دنبال نابودی سرمایه دارها هستند. تولید و تجارت به هدف اصلی اروپا تبدیل شده و برای آن جنگ جهانی به راه میاندازند.
برای سودهای گزاف، کمپانیهای فیلم سازی درست کرده و سینما به راه انداختهاند که دیدن آن فیلمها جز تباهی اخلاق و اختلال مغز فایدهای ندارد. با توجه به اینکه سیاست سوادگری غرب جز زیان برای ما شرقیان چیزی ندارد، پس چرا “به گفتههای آن یکدسته فرومایگان که هواداری اروپا را پیشه خود ساخته اروپاییان را به اوج شرافت میرسانند، سر تسلیم فرود میآوریم؟! “[۱۶].
غرب در چنان تنگنایی گرفتار شده است که راه پس و پیش ندارد. اول- میلیونها میلیون بیکار. دوم- جنگ بیکاران و فقرأ با طبقه ثروتمند. سوم- رکود بازارها. و چهارم- گسترش روزافزون صنعت. اگر غرب برای این دردها درمانی نیابد، به زودی واژگون خواهد شد. صنعت عامل درد است، اما غرب به دوران ماقبل صنعت باز نمیگردد. در دوران ماقبل مدرن هم فاصله بی چیران و توانگران وجود داشته است، اما اینک فاصله طبقاتی چنان افزایش یافته که این دو دشمن یکدیگر شدهاند. عامل نزاعهای سیاسی غربیان هم همین است، در حالی که آنان بیشرمانه دروغ گفته و معنای دیگری به آن میبخشند. کارگران و فقرا منتظر فرصتاند تا کار توانگران را یکسره سازند. در حالی که در شرق میان توانگران و بی چیزان چنان دشمنی وجود ندارد. و در عین حال، “توانگران به حکم دین رعایت حال بینوایان را دارند”. کار هم عامل نزدیکی شرقیان است، در حالی که ماشین عامل ناخورسندی است. درباره توجیهات غربیان در مورد وضعیت موجودشان میگوید: “اروپا خرد و منطق را از دست هشته“[۱۷].
به گفته کسروی، شرقیان از بس تعریف غرب را شنیده اند، گمان میکنند که اروپا “بهشت روی زمین است”. در حالی که شکاف طبقاتی میلیونها بیکار، بی خانمان، و مجرم پدید آورده است. با اشاره به نگاه گزینشی غربگرایان به غرب، میگوید:
“آنان كه چشم باز کرده در اروپا و آمریکا توانگران را میبینند که هر کدام در اندک زمانی دارای میلیونها دارایی شدهاند و از اندازه کوشش و زیرکی آنان خیره میمانند، در پای عمارتهای بیست و سی طبقه آنان هزار هزار گرسنه گان و بیچارگان را هم ببینند که از ناچاری حاضرند به هرگونه پستی و زشتکاری تن در دهند”[ ۱۸].
کسروی سپس به سراغ “جنبش اروپاییگری در ایران“- همان که بعدها غرب زدگی نامیده شد- میرود. میگوید جنبش اروپاییگری به دنبال غربی کردن قوانین و آداب و اخلاق و سبک زندگی “شرق” است. اینها برای رسیدن به “قافله تمدن”، “گرانمایهترین اندوختههای شرق”- یعنی دین و پارسایی و اخلاق- را زیر پا له میکنند. میگوید در حالی که در گذشته بردن نام زنان هم در مجامع عمومی مرسوم نبود، اینک غربگرایان زنان و خواهرانشان را به بزمهای رقص و بدمستی میبرند.
می گوید غرب همیشه به دنبال بازارهای شرق بوده است. اما اینک غربگرایان به کمک آنان شتافتهاند. هدف رهبران جنبش مشروطه خواهی مبارزه با ستمگری و بی نظمی و عدالت خواهی و نظم و سامان بود، نه اروپاییگری. اما غربیها از راه همراه کردن برخی از ایرانیان با خود، جنبش “عدالتخواهی” مشروطه را به اروپایی خواهی تبدیل کردند. غربگرایان برای اروپاییگری هر دروغ و گزافهای درباره اروپا گفتند. اروپا را بهشت خوانده و زنان و مردانشان را به فرشتگان روی زمین تبدیل کردند. گفتند که شرق فاقد تمدن است و باید همه چیز را از غرب بگیرد. گفتند که “هرچه در اروپاست ستوده و نیکو، و هر چه در شرقست نکوهیده و بد. یکی [تقی زاده] هم پرده از روی مقصود برداشته و بیباکانه گفته: ایرانیان باید از تن و جان و از دورن و برون اروپایی شوند! “[ ۱۹].
غربگرایان نادان تاریخ شرق را از جنبش اروپایی گری آغاز میکنند و دوران درخشان پیش از آن را- که چشم جهانیان را خیره ساخته بود- هیچ قلمداد میکنند. کسروی آنان را “بی سر و پا”، “غوغا” سالار، “لجام گسیخته”، “فرومایه”، و جاده صاف کن اروپا میخواند. مردم ساده دل ایران ناگهان با این غربگرایان روبرو شدند که دین و اخلاق و سبک زندگی شان را ریشخند میکردند و ادعا میکردند که اروپا بهشت روی زمین است. نه کسی اروپاییگری را نقد کرد و نه هیچ کس واقعیتهای غرب را با مردم در میان نهاد. بدین ترتیب غربگرایی رشد کرد. اروپا با اعزام هزاران لشکر و میلیونها پول نمیتوانست کار غربگراها را انجام دهد. هدف اصلی اروپا “ربودن دارایی شرق” است، و برای این مقصود علم و تمدن را دستاویز ساخته و آسایش شرق را از او گرفتند[۲۰].
در این نوع رابطه شرق با غرب؛ “شرق” دین و فضایل اخلاقی و دستگیری از بینوایان خود را از دست خواهد داد و به جایش بیدینی و خودخواهی و ستیزه جویی خواهد گرفت. کسروی یک یک رذایل اخلاقی را که جایگزین فضایل اخلاقی شده، بر میشمارد. یک عصر طلایی از گذشته میسازد که با اروپایی گری رو به زوال نهاده است. میگوید “جنبش اروپاییگری ریشه درستکاری و پارسایی را از ایران میکند“. میگوید سیاحان غربی که در دوران ماقبل مدرن به ایران میآمدند، چهرهای بسیار زشت از ایرانیان ترسیم میکردند. اروپا شرق را خوار میکند. اما غربگرایان جز ستایش غرب سخنی نمیگویند.
می گوید هنوز دیر نشده است. هنوز همه اندوختهها و نیکی هایمان را از دست نداده ایم. “دلدادگان فرومایه اروپا” خائنهایی هستند که در هر زمینهای غرب را برتر از شرق به شمار میآورند. این “مزدوران شرکتهای اروپا” و دشمن ایران، مبلغ “مفت ترین” ادعا هستند که اروپا برتر از شرق است.
کسروی گفتار دوازدهم را به معنای تمدن اختصاص داده است. تمدن به معنای گذار از بیابان نشینی به “شهری گری” است و این پدیده از شرق به غرب رفته است. شرق شناسان هم به این نکته اعتراف کردهاند. آسیا زادگاه ادیان و پیامبرانی چون زرتشت و عیسی و محمد است. “بشکند دهانی” که شرق را بی تمدن میخواند. اخلاق پیامبران و ادیان را با اخلاق غرب مقایسه کنید. اخلاق ما برتر است. تکنولوژی هم ابزار زندگی است و آدمیان در طول تاریخ ابزارسازی کردهاند. پس نمیتوان بیهوده اختراعات را تمدن خواند. به حکم راستگویی باید گفت که اروپا به سبب تکنولوژی “مغز تمدن” را از دست داده است. او معنای ویژهای به شهری گری میدهد. هرجا آدمیان ستمگرانه زندگی کنند و آسایش را بگیرند، آن جا بیابان است. اروپا با آن همه بی عدالتی، دزدی، بیکاری، گرسنگی، و ستم چگونه میتواند مهد تمدن نام گیرد. اروپای امروز، اروپای یک قرن پیش نیست که دم از برابری و برادری و آزادی میزد.
در فصل سیزدهم به نقد علم گرایی غربگرایان پرداخته میگوید:اولاً: هر علمی مفید نیست. به عنوان مثال علومی که با آنها بمب و تانک و گازهای شیمیایی آدمکش میسازند. ثانیاً: علم متعلق به هیچ جغرافیایی نبوده و نیست. زمانی مصر، زمانی یونان، زمانی ایران، زمانی اعراب، و اکنون نزد اروپاست. این علم دستاورد بشری است که اروپا هم بخشی بدان افزوده است. ثالثاً: علم تا به اروپا نرسیده بود، سودش بیشتر از زیانش بود، اما اینک زیانش بیشتر از سودش است. رابعاً: در علوم اروپایی افسانه هم فراوان است که به جای حقیقت ارائه میشود. خامساً: آنچه درباره تاریخ و زبان فارسی گفته اند، پندارهای بی مایهاند. علوم غربی اگر سودمند بودند اروپا را بهشت میکردند، در حالی که وضغ کنونی اروپا نشان میدهد که آن علوم زیانبارند. آخر این چه علمی است که از آن بیدینی را نتیجه گرفتهاند و به پیکار پیغمبران رفته اند؟ پیامبران طبیبان درد نبرد و نزاع بودند ولی اروپا جنگ افروز است.
گفتار چهاردهم درباره زنان است. میگوید رفتار شرق با زنان بد است و رفتار اروپا بدتر. اما غربگرایان “زن غرب” را برتر از “زن شرق” قلمداد میکنند. رفتار اروپا با زنان غلط است و به هیچ وجه نباید در این مورد پیروی از اروپا کرد. سخنانش در این مورد کاملاً مردسالارانه بوده و با استقلال زنان- “خودسری” به گفته او- کاملاً مخالف است. آزادی زنان را موجب فساد میداند که غرب گرفتارش شده است. کار کردن زنان را هم ابلهانه و “عیب بسیار ننگین اروپا” به شمار میآورد. زنان قبل از ازدواج باید تحت سلطه پدر و برادر خود باشند و پس از ازدواج تحت سلطه شوهرانشان.
گفتار پانزدهم به دروغ گویی غربگرایان در تصویرسازی یکسره خوب از غرب اختصاص دارد. شیفه گان غرب، از خون ریزی و استعمار و دیگر معایب بسیار غربیان هیچ نمیگویند.
گفتار شانزدهم به “نفی غربگرایی”، دفاع از “بومی گرایی” و “بازگشت به خویش” اختصاص دارد. در همان آغاز مینویسد: “خواهند گفت چه باید کرد؟…می گوئیم باید چشم از اروپا بازدوخت و به زندگانی کهن شرقی بازگشت… اروپا امروز در بیابان گمراهی سرگردانست و راهی که زیرپا دارد به نابودگاه است و شرق که راه خود را رها کرده از دنبال آن کاروان گمراه افتاده- با پای خود به نابودگاه میشتابد، و باید از آنجا که هست باز گردد”[۲۱]. به نظر کسروی “رستگاری” شرق در “بازگشتن به زندگانی کهن خویش” است. این زندگی شرقی چیست که او ایرانیان را به بازگشت به آن دعوت میکند؟ در توصیف آن مینویسد:”دروغ و دزدی را ننگ دانستن، دهش و مهمانداری و غریب نوازی و از درماندگان دستگیری و به خویشاوندان و همسایگان غمخواری را بر خویش فرض شماردن، جهان را خوار گرفتن و در کار و پیشه خود پروای حلال و حرام داشتن، فروتن و خاکسار بودن، توانگران را دل بحال بی چیزان سوختن و بی چیزان را چشم طمع از مال توانگران دوخته بودن، همه را برادر و برابر دانستن و دیگر مانند اینها که آرایش زندگانی شرقی ما بوده” است[۲۲]. و البته گوشزد میکند که اینها دستاوردهای پیامبران است.
می گوید، زندگی غرب دو قرن اخیر، معکوس این نوع زندگی شرقی است. غرب با تفاوت بی حد دارایی رو به ویرانی است. “شرق اگر گامهایی بسوی اروپاییگری برداشته هنوز گرفتاری اروپا را پیدا نکرده و میتواند از نیمه راه بازگردد و دیواری میانه خود و غرب برآورده آسوده بکار خود بپردازد“[۲۳].
شرق و غربی که کسروی میسازد، بازگشت به خویش و بومی گرایی که او بدان فرا میخواند، تا دیوارکشی میان شرق و غرب پیش میرود. این رویکرد در میانه راه “تجدد آمرانه” رضاشاهی برساخته میشود.
می گوید که مردم شهرهای کوچک ایران همچنان با فرهنگ شرقی زندگی میکنند، اما انبوهی از تهرانیها غربگرایی را پیشه کردهاند. فضایل اخلاقی شرقیان را با رذایل اخلاقی غربگرایان مقایسه کرده و گروه دوم را بی خردانی میخواند که تفاوتی با چهارپایان و ددان ندارند. اروپاییگری تنها دستاوردی که داشته، پس روی و پستی است. قدرت نظامی غرب، غربیان را سزاوار پیشوایی و شرقیان را مستحق پیروی نمیکند. غرب اگرچه از نظر قدرت نظامی نیرومند است، ولی “از درون پوسیده است، هر زمان بیم درشکستن و افتادن دارد”[۲۴].
فصل هفدهم به معنای دین اختصاص دارد. میگوید دشمنان دین یا بی خردانی هستند که فرق خوب و بد نمیدانند، و یا دیوانگانی هستند که آرزویشان ویرانی جهان است. برای این که دین، مایه آبادی جهان است. او از دینی که مایه تبعیض و جنگ و خشونت باشد، اعلان برائت میکند. دین؛ آدمیان را برابر و برادر میداند. همان فضایل اخلاقی که برای شرق نام برد، برای دین نام میبرد. دین باور به خدا، باور به حیات جاودانه روان و زندگی پس از مرگ، باور به ناپایداری جهان و باور به راستی و درستی است.
در فصل هجدهم غرب را به دلیل بی دینی یا سست شدن دین، به شدت نقد کرده و رذایل اخلاقی بسیاری به آن نسبت میدهد. به عنوان مثال میگوید:”جهان اروپا امروز جهان ددانست“. غرب میکوشد تا با سرایت خوی حیوانی خود همه جهان را آلوده سازد. غرب را دیوانه خوانده و یکی از دلایل این مدعا را رواج اندیشههای سوسیالیستی در آن ذکر میکند. دوباره شرق را از پیروی غرب در حال آشوب و ویرانی برحذر داشته و میگوید:”اگر شرقیان امروز زندگی دیرین خود را نگاهدارند نه تنها در آن هنگام آسوده خواهند بود بلکه خواهند توانست به اروپا راهنماییها و دستگیریهایی بکنند”[۲۵].
پس بازگشت به خویش، یا بومی گرایی، نجات بخش شرق است. چنان شرقی، به هنگام بحران غرب، میتواند دست آنها را گرفته و نجات بخش آنان هم باشد.
در ابتدای بخش دوم دوباره از نابودی غرب سخن گفته و به شرقیها هشدار میدهد که از “اندوختههای گرانمایه شرق” به اروپاییگری گذر نکنند. این گروه را “دل باخته غرب” مینامد که غرب را نمیشناسند و با دروغ و فریب چهرهای دلربا از او ترسیم میکنند. غربگرایی دام و بلای جبران ناپذیر است. میگوید فرایند صنعتی شدن غرب، همه افراد آزاد را به کارگر کارخانهها تبدیل کرد. این فرایند به نابرابریهای اقتصادی شدید منتهی شده است. مردم هم که کشیشها را همدست پادشاهان زورگو میبینند، از آنان و دین میگریزند. دین پشتوانه اخلاق است و در نبود دین، درنده خویی در میان آنان رشد کرده است. خیل گسترده بیکاران و کارگران، سرمایه داران را دزد نامیده و به دنبال نابودی آنها هستند. چون بازارهای داخلی غرب اشباع شده، به دنبال بازارهای شرق آمده و دولتهای غربی در این مورد با هم رقابت میکنند. وطن پرستی غربیان به معنای کینه حاصل جنگهای مداوم بوده و همین کینهها دائما میان آنان جنگ برپا میکند. سیاست ورزی شان “دروغ و فریب و سیاهکاری” و تاریخ شان “ننگین” است.”خرد از اروپا رخت بربسته“. جنگ جهانی اول حاصل همین بی خردی بود. بدون جنگ کارخانههای اسلحه سازی چه خواهند کرد؟ کسروی برای نفی جنگ و تأیید صلح به آیهای از قرآن استناد میکند. غرب به جای خداناباوری، باید کشیشان را از واسطه میان آدمیان و خدا بودن بر دارد. اگر هنوز در شرق مردم ایران و دیگر کشورها پایبند به اخلاق اند، این نتیجه کوششهای پیغمبران است.
نظریه داروینیسم اجتماعی را هم نقد کرده و میگوید داروینیسم اجتماعی در کل غرب بسط پیدا کرده و به شرق هم راه یافته است. تنازع بقا که در آن قوی ترها ضعیفها را حذف میکنند. استعمار بریتانیا در هند را هم یک مصداق داروینیسم اجتماعی به شمار میآورد. اینها فلسفه نیست، چرندیات است. تن دادن به ادعاهای فیلسوفان غرب در این مورد، انسانها را به حیوان تبدیل میکند. خرد را هم تعطیل میسازد. از این تناقض گویی غربیان اظهار شگفتی میکند که از یک سو انسانها را به حیوان درنده تبدیل کرده و از سوی دیگر ادعای برتری میکنند. تأکید میکند که سخنانش درباره اکثریت غربیان صادق است، اما اقلیتی هم هستند که با این افکار و رفتار مخالفند. نقد کسروی بر داروینیسم اجتماعی بیشتر معطوف به تبدیل انسانها به حیوان و جنگ قوی ترها برای حذف ضعیف ترها بود. اما در قرن نوزدهم، نظریه تحول داروین وقتی به دست استعمارگران و حامیان فکریشان افتاد، آنان از آن برای توجیه استعمار استفاده کرده و ادعا کردند که فرهنگهای ملل مستعمره فاقد توان عقلیاند. برتری علمی و تکنولوژیک غرب، به “برتری طبیعی” غرب بر دیگر ملل تحویل شد. صور مختلف استثمار و استیلای استعمارگران بخشی از فرایند اجتماعی تفسیر نمیشد، بلکه فرایند طبیعی بقای اصلح قلمداد میشد. حتی جرج اورول و لئونارد وولف- همسر ویرجینیا وولف- که در مستعمره امپراتوری بریتانیا کار میکردند و به دلیل عدم پذیرش آن ساختار اقتدار از شغلشان کنار رفتند؛ در عین حال ارزیابی منفی ای از ارزشهایی که بریتانیا به مستعمرات تحمیل میکردند نداشتند. آنان براین باور بودند که بریتانیا “پیشرفت” و “رهایی” را به مستعمرات برده و اینها عادلانه تر و انسانی تر از داشتههای مردم آن سرزمین هاست.
به گفته کسروی، صنعت اولاً موجب شده که دست مزد کارگر نصیب سرمایه دار شود. ثانیاً جوامع را مصرفی کرده و همه را مجبور به خرید کالاهایی میسازد که نیازی به آن ندارند. ثالثا: موجب شکاف طبقاتی شده است. رابعاً: وقتی یک ماشین کار صد کارگر را انجام میدهد، بدون تردید ۹۹ نفر بیکار میشوند.
وقتی پاسخ میدهند که اینها عوارض بحران جنگ است، کسروی میگوید که خود جنگ هم محصول ماشین (صنعت) است. راه حل او- در آغاز گفتار ششم- صنعت زدایی است، مگر به اندازه نیازهای ضروری.
در عین حال میگوید که دولتها باید علوم و اختراعات جدید را اخذ کنند و از دیگر امور اروپا باید پرهیز کرد. چرا که شرقیها در اخلاق و سبک زندگی بر غربیان برتری دارند. بدین ترتیب، “باید صنایع و علوم اروپا را از آیین زندگی و قانونها و خویهای آنان جدا ساخت و از دیده شرقیگری دیواری میانه آنها با اینها پدید آورد“[۲۶].
در گفتار نهم رهبران رژیمهای سیاسی کشورهای مشرق زمین را که غربگرایی پیشه کرده اند، “پیشروان گمراه” و نابخرد میخواند. آنان گمان میکنند که باید “پیرو اروپا” بود، اما به زیانهای آن توجه نمیکنند. راه غربگرایی را به روی مردم شرق گشوده اند، “کم کم کسانی برخاسته هرچه از اروپاست میپسندند و هرچه از شرق است مینکوهند و چنانکه گفتیم امروز بخش سترگی از شرق جز پیروی از غرب را نمیخواهند. این زبونی نه شایسته شرق است”[۲۷]. شرق با آن همه پیغمبران بزرگ و فیلسوفان به نام چگونه به این راه “ننگین” افتاده است؟ شوربختی این است که غربگرایان شرق را نمیشناسند و اطلاعی از “دورههای درخشان تاریخی” آن ندارند. در نادانی آنان همین بس که “بدآموزیهای فیلسوفان غرب” را از دستورات “گرانبهای مردان خدا” برتر مینشانند. غربگرایان بی شرم و بی خرد چنان شیفته و دلباخته غربند که حاضر به بازگشت نیستند.
شرق مظهر برادری و صوفیگری است، غرب مظهر جنگ شیران و پلنگان و گرگان است. همه علوم و صنعت غرب در برابر آدمیت “ارزش پرکاهی ندارد”. حملات شدید کسروی معطوف به فقدان عدالت اجتماعی و فقدان اخلاق در غرب است. با این که غرب از فئودالیسم گذر کرده، اما “حال اروپا بدتر از زمان فئودالی است”. “بلشویسم روس”ها را به شدت نقد کرده و تولد آن را به عنوان یکی از شواهد بد حالی غرب به شمار میآورد[۲۸].
می گوید شرق گذشته، جهان آسایش و خورسندی بوده است. برای تأیید مدعای خود به آثار جهان گردانی چون استخری و ابن بطوطه استناد میکند. میگوید صنعت اعتدال زندگی را از بین برده است. زندگی در روستاهای “سبز و خرم” را بر زندگی در “شهرهای پر دود و ناپاکیزه” ترجیح میدهد. صنعتی شدن به معنای مصرفی شدن جوامع، خرید دائمی، گرسنگی اکثریت و آفات بسیار دیگر است. در این حال، “آیا نادانی نیست که گروهی به صنعت میبالند و گاهی نیز نام “استقلال صنعتی” میبرند”[۲۹]. “بلشویکها” هم ادعا دارند که روسیه را از نظر صنعتی به مرتبه دولتهای قدرتمند غرب رسانده اند، اما ما اطلاع داریم که گرسنگی در این کشور “چه هنگامه ها” برپا کرده است.
آزادی و برابری در برابر قانون غرب را میستاید و میگوید این دستاورد فیلسوفان خداباور عهد باستان است و در “کشتزار اسلام” هم این درختها بارور شده و مسلمانها قرنها چنین زندگی کردهاند. این نوع حکمرانی غرب را تأیید میکند. نقدی مشابه مارکس بر برابری غربی وارد میآورد. چرا این برابری صوری به برابری اقتصادی نینجامیده و انسانهای بسیاری گرفتار فقر و گرسنگی اند؟ در فرانسه امروز گرسنگی بیشتر از دوران فئوالی آن کشور است. تنها قوانین خوب غرب، آزادی و برابری است و ایران و شرق خوب است که اینها را بگیرند، اما بقیه قوانینشان “بسیار بی خردانه است”. میافزاید که من همه اطلاعاتم درباره غرب را نمینویسم تا متهم به “تندروی” نشوم. افسوس میخورد که چرا اروپاییگری در آغاز مشروطه موجب خطاهایی شد.
غربیان هیاهو به راه انداخته از برتری “تمدن نوین” خود سخن گفته و شرق را “خوار” و “شرمسار و سرشکسته” میسازند تا “یوغ سروری غربیان را آسان به گردن بگریند”[۳۰]. هدف غربگرایان این است که “رخنه بر شکوه و سترگی شرق انداخته، شرقیان را در چشم خودشان خوار و زبون گردانند” [۳۱]. بسیاری از غرب گرایان “مزدوران اروپا” هستند. “اروپاخواهان” از سر جهل میپندارند که “ما از اروپا پس تریم”.
کسروی میگوید ما با غربیان دشمنی نداریم، نکوهش غرب هم برای اصلاح جهان است. “اروپا راه نابودی زیر پا دارد و دیگران را نیز به سوی نابودی میراند“[۳۲]. آیا در چنین وضعیتی سکوت مشروع است؟ غرب به دام افتاده است و شرق هنوز کاملاً به دام نیافتاده است. تمایز شرق از غرب و برتری قائل شدن برای غرب، کار خود غربیان است. وگرنه ما همه را انسان دانسته و هیچ کس را برتر از دیگری نمیدانیم. غرب به آسیا و افریقا هجوم آورده، آنان را استعمار و “چپاول” کرده است. همه داراییهای آنان را ربوده و به غرب منتقل کرده است.
کسروی ۱۰ سال بعد در سال ۱۳۲۱ کتاب پیام بدانشمندان اروپا و آمریکا را نوشت. برخی آرای او تغییر کرده است. جنبش علمی غرب و تمدن آن را با “ارزش” میشمارد. در عین حال تأکید میکند که “از آن دانشها زیان بزرگی نیز پدید آمده” است و سپس برخی از آن زیانها را بر میشمارد[۳۳]. اول- دین نقش مهمی در زندگی خوب بشریت دارد و علوم جدید یا دین را برانداختهاند و یا آن را بی کار کردهاند. دوم- داروینسیم اجتماعی که آدمی را به حیوان درنده تبدیل میسازد، از دیگر پیامدهای علوم مدرن است. سوم- فناوری مدرن که محصول علوم مدرن است، از طریق افزایش نبرد و جنگها رنج مردم را “چند برابر” کردهاند. تجربه ما شرقیها از ورود فناوریهای مدرن این بوده که “سختیمان بیشتر شد و از آسایش و خرسندی بهره بسیار کم مییابیم”[۳۴]. جنگ جهانی هم نتیجه دانشهای غربیان بود. تکنولوژی مدرن با سلاحهای جدید دولتهای غربی را قدرتمند ساخته و آنان برای رهبری جهان، جنگ به راه میاندازند. با این که همه مردم غرب از فناورهایهای مدرن و دانشگاهها و فیلسوفان استفاده میکنند، اما غرب نمیتواند ادعا کند که جهان کنونی بهتر از جهان سیصد سال پیش است و آدمیان امروز “برتر” از آدمیان دیروز هستند.
تحول کسروی این است که میگوید علوم و فناوریهای مدرن را نفی نمیکند و خواهان بازگشت به جهان باستان نیست. او همچنان از دین- که جز خردمندی و راستگویی نیست- دفاع میکند. دین پیروی از خرد است و نفی فالگیری، دعانویسی، شاعری، رمان نویسی، نوحه سرایی، دلقکی و غیره. بر وجود خدا و باور به آن بسیار تأکید کرده و ماتریالیسم را نفی میکند. رابطه سرمایه داری و کارگران در دوران جدید را هم به نقد میکشد، که میلیونها بیکار و گرسنه به وجود آورده است. نقدهایش بر سرمایه داری- از جمله رباخواری به عنوان مفتخواری- را بیان میکند. با بحث “شرق” و “غرب” به نامه خود پایان میبخشد.
می گوید شرق بسیار عقب افتاده است و غرب نه تنها به شرق با “دیده تحقیر مینگرد”، بلکه به دنبال “چیرگی” و سلطه بر شرق است[۳۵]. غرب در چند قرن اخیر که به شرق راه یافته، به جای بیدار کردن آنان و رهایی شان از عقب ماندگی، بر عقب ماندگی آنها افزوده است. “شرق شناسان” نیز در این مورد نقش مهمی داشتهاند. ما به دنبال پیشرفت و دانشهای جدید هستیم، اما “شما نیز در غرب باید بکوشید که غربیان از بدخواهی با شرقیان درگذرند و اندیشه چیرگی را از دل بیرون رانند”[۳۶]. غرب به جای نشر علوم جدید در شرق، از طریق شرق شناسان به نشر آثاری چون تذکرة الولیاء – که سراپا زیان است- و آثار خیام – که سراسر بدآموزی است- میپردازد. غرب برای دامن زدن به جنگ شیعه و سنی، فلسفه تراشی میکند.
می گوید باید جهان نوینی بسازیم و این شدنی است. به همان نحو که همه از حکومتهای پادشاهی خودکامه به حکومتهای مشروطه گذر کردند، میتوان از طریق همکاری و راستی موجب پیشرف شرق و غرب شد. به جای جنگ و خون ریزی، باید با بدیها مبارزه کرد.
کسروی در عدلیه دوران رضا شاه کار میکرد و در سال ۱۳۰۹ استعفا داد و بیرون آمد ولی با دیکتاتوری رضا شاه مخالف بود[۳۷]. تقدم کسروی در بحث مفصل در مورد شرق و غرب، غرب زدگی، بازگشت به خویش و بومی گرایی جای چون و چرا ندارد. با این همه، کمتر از دیگران به آرای او در این موارد پرداخته شده است.
فخرالدین شادمان
فخرالدین شادمان (۱۳۴۶- ۱۲۸۶) دارای دکترای حقوق از دانشگاه پاریس در ۱۳۱۴ و دکترای علوم سیاسی از دانشگاه لندن در ۱۳۱۸، وزیر اقتصاد و کشاورزی در دولت هژیر در ۱۳۲۷، وزیر اقتصاد و دادگستری در دولت کودتای زاهدی، رئیس ایرانی صندوق مشترک ایران و آمریکا ۱۳۳۳، وزیر دادگستری ۱۳۳۳، نایب تولیت آستان قدس رضوی از ۱۳۳۴ تا ۱۳۳۷، عضو شورای فرهنگی سلطنتی، عضو هیئت امناء کتابخانهٔ سلطنتی پهلوی، و غیره. شادمان چند اثر مهم منتشر کرد که از میان آنها تسخیر تمدن فرنگی – ۱۳۲۶- مشهورتر است.
به گمان شادمان مسئله اصلی ایران “حمله تمدن فرنگی” است که اگر دفع نشود، “ملت ايران از ميان خواهد رفت”. با سلطه “تمدن فرنگی” ایران جغرافیایی باقی خواهد ماند، ولی “ايرانی كه میماند از ما نخواهد بود”. ایران در طول تاریخ با دشمنان بسیاری رویارو شده است، اما هیچ گاه “دشمنی صعب به قدرت و بيرحمی تمدن فرنگی به ايران روی نكرده است”. این خصم “می خواهد ما را بنده و فرمانبردار خود كند و حتی مثل اسكندر سر وصلت و سازگاری هم با ما ندارد”. تمدن قدر قدرت غرب، “روزی كه…ما را بگيرد آخرين روز حيات ملت ايرانست”. او هشدار میدهد كه “اگر تمدن فرنگی ما را بگيرد، تاريخِ يكی از مهمترين و قديمترين ملل بزرگ عالم به سر خواهد رسيد و دفتری كه دوهزار و پانصد سال باز بوده است يكباره بسته خواهد شد”[ ۳۸]. قدرت اصلی غرب ناشی از علوم جدید است، نه قدرت مادیش و آنان حاضر نیستند ما هم از آن برخوردار شویم.
سپس وارد نقد شیفتگان ظواهر غرب- تحت عنوان فکلی – میشود. “فکلی” ایرانی نابخرد دشمن ایران است که با تضعیف روح ملی به کمک سلطه تمدن فرنگی میرود. تعریف منطقی فکلی- که جامع افراد و مانع اغیار باشد- ناممکن است. فلکی در هر لباسی و شغلی و عقیدهای ممکن است وجود داشته باشد. “هوشنگ هناويد” نماد فکلی فرنگ رفتهای است که شیفته ظواهر غرب و تقلید مبتذل از آن هاست. آشنایی و تسلط کافی به زبان فارسی ندارد و در عین حال یکی از زبانهای غربی را اندکی میداند. مدعی غرب شناسی و اصلاح همه مسائل ایران است. فکلی ناجوانمرد، غافل و مغرض است. ادعا میکند که با تغییر خط مسئله ایران حل خواهد شد. ژاپن مبطل مدعای اوست. فکلی قادر به تمایز دوست از دشمن نیست و نمیداند که فرنگی یی که “از سر كينه و عناد و به واسطه خودبينی و تعصب، اسلام را موجب بدبختی و بيچارگی ايران میخواند”، در حقیقت “دشمن دين ماست نه دوست ايران”. در صورتی که ما هر دین دیگری هم که داشتیم، آنان آن دین را عامل بدبختی ما قلمداد میکردند. سطحی نگری و ظاهرپرستی فکلی به ناآگاهی از مهمترین بزنگاههای تاریخ سیاست ایران منتهی شده است. در عین حال خود را “سیاست شناس”ی چون مترنیخ و بیسمارک قلمداد میکند. فکلی تمدن فرنگی را “با رقص گونه بر گونه و قمار كردن و به ميخانه پر از دود و دم رفتن” تقلیل میدهد. فکلی نه “فرنگ شناس” است و نه ایران شناس. نه ایرانی است و نه فرنگی. از ایران بریده در حالی که به عمق تمدن فرنگی دست نیافته است. بدین ترتیب، “فكلی بزرگترين خصم ايران است”، زيرا “در هنگام حمله تمدن فرنگی به ايران اين دشمن خانگی همدست بيگانه است و برای ماهی گرفتن ديگران آب را گلآلود میكند و به اميد آنكه تمدن فرنگی ما را زودتر بگيرد از خيانت به فكر و زبان و آداب و رسوم خوب ما روگردان نيست”[ ۳۹].
او از فکلیهای غرب زدهای مینالد که نه غرب را میشناسند و نه سنت را، در عین حال با سنت در میپیچند[۴۰]. فکلیها ممکن است نابخردانه ایران را نابود سازند، آنان بر صدر نشسته و اصلاحات قلابی را به جای اصلاحات واقعی به مردم میفروشند[۴۱]. برخی متدینین روشنفکرزده هم هستند که فقط چند اصطلاح فرنگی یاد گرفته و از آنها برای شگفت زده کردن دیگران در بحث استفاده میکنند.
شادمان مخالف استعمار ستمگرانه غرب بود و میگفت که باید از این منظر با دیده تردید به غرب نگریست که میخواهد عوامل فاسد و جاسوس خودشان را بر کشورها و ایران حاکم سازد و به ایران بسیار ظلم کرده است[۴۲]. شادمان هم به افول و پایان غرب باور داشت و از این جهت هم مبلغ تقلید از غرب نبود[۴۳].
شادمان با فکلیسم و غرب زدگی مخالف بود، اما اقتباس آگاهانه فرهنگ غربی را تجویز میکرد : “امیدوارم به قدر وسع خود بر خواننده مبرهن کرده باشیم که تسخیر تمدن فرنگی از واجبات است و آن را باید با مراعات شرایط عقل و تدبیر هرچه زودتر بگیریم تا چشم و گوش و دست و زبان بسته گرفتارش نشویم”[ ۴۴].
شادمان دارای آن تیزبینی بود که اذعان کند “تمدن فرنگی را به آسانی تعريف نمیتوان كرد”. لذا آن را به یک منطقه جغرافیایی فرو نمیکاست. او تغییر لباس، خط، زبان و دیانت را معیار دست یافتن به ویژگیهای مثبت تمدن فرنگی به شمار نمیآورد. علم، ادب و هنر شاخصهای اصلیاند و بدون کوشش فروان نمیتوان به آنها دست یافت[۴۵].
شادمان با تأکید بسیار بر زبان فارسی- به عنوان عزیزترین میراث ملی ایران و بزرگترین جلوه گاه فکر و ذوق ایرانی- بر این باور است که ما باید تمدن فرنگی را تسخیر و از آن خویش سازیم. او گوشزد میکند که نمیتوان به بهانه داشتههای خویش، دستاوردهای مثبت تمدن فرنگی را نادیده گرفت. به گمان او برتری فرنگ در نگرش علمی و دانش فنی است، نه باورهای اخلاقی و سبک زندگی. راه حل تجویزی او این است که: “بايد از دو كار يكی را اختيار كرد يا خود به راهنمايی ذوق و عقل و با رعايت شرايط حزم و احتياط تمدن فرنگی را بگيريم و يا بی چون و چرا تسليمش شويم تا بيايد و سيل وار ما را بگيرد”[ ۴۶]. شادمان در آن زمان از ضرورت غرب شناسی/فرنگ شناسی سخن گفت و تأکید کرد که باید هزاران فرد برای غرب شناسی نیاز داریم[۴۷].
کتاب تسخیر تمدن فرنگی در سال ۱۳۲۶ منتشر شد و کتاب تراژدی فرنگ در سال ۱۳۴۶. اما مقاله “تراژدی فرنگ” در شهریور ۱۳۴۰ در مجله یغما منتشر شد[۴۸]. در این فاصله، دیدگاه او نسبت به رفتارهای استعمارگرانه و سلطه طلبانه غرب رادیکال تر شده است. تا آنجا که در این مقاله این اصل تنظیم کننده را مطرح میسازد:”در بیشتر کارهای تو ای فرنگ شک باید کرد“. به خصوص دو ادعای حمایت از آزادیخواهان جهان و روش تعلیم و تربیت غرب که حاصلش بد بوده است.
این مقاله دقیقاً ۹ ماه قبل از غرب زدگی جلال آل احمد منتشر شد. در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۰ علی امینی حکم نخست وزیری را از شاه دریافت کرد. مشهور بود که او با فشار دولت کندی به شاه به نخست وزیری رسیده است. استعمار بریتانیا در هند از سال ۱۸۰۰ تا ۱۹۴۷ به طول انجامید. جنبش ضد استعماری هند به رهبری گاندی در اوت ۱۹۴۷ به پیروزی دست یافت. جنگ ویتنام که از ۱۹۵۵ شروع شده بود، هنوز ادامه داشت. انقلاب الجزایر- یا جنبش ضد استعماری الجزایر علیه فرانسوی ها- که از سال ۱۹۵۴ آغاز شده بود، در سال ۱۹۶۲ به بار نشست. جنگ چریکی علیه رژیم دیکتاتوری باتیستا در کوبا که در ۱۹۵۶ به رهبری فیدل کاسترو آغاز شده بود، در ژانویه ۱۹۵۹ به پیروزی رسید. شادمان در سال ۱۳۱۱ معاون نمایندگی دولت ایران در شرکت سابق نفت ایران و انگلیس بود و در سال ۱۳۱۸ کفیل نمایندگی دولت ایران در شرکت سابق نفت ایران و انگلیس بود. او برخورد انگلیسیها را از نزدیک تجربه کرده بود. شادمان در چنین سیاقی مینوشت. پیروزیهای چشمگیر جنبشهای ضد استعماری در آرای او بازتاب یافت. بریتانیا پس از جنگ جهانی دوم تقریباً تمام مسعمرات ماوراء بحار خود را از دست داد. غرب و فرنگ را بیمار رو به موت میدید. او هم فرزند زمان خویش بود.
شادمان در مقاله “تراژدی فرنگ” میگوید که غرب (فرنگ) بیمار، سخت گرفتار، لب گور و نزدیک گرداب فناست. حرص و آز و طمع چشم حقیقت بین غرب را بسته و موجب شده تا “آشوب عالمگیر” را نبیند و فریاد “هزاران هزار صاحب فکرِ صاحب دلِ عزت خواهِ آزادی پرستِ استقلال دوست” را نشنود. غرب از یک سو به حامی ستایشگر فاسدان و خائنان تبدیل شده و از سوی دیگر صالحان و وطن پرستان پاک دامن را ملامت کرده و آشوب گر مینامد. “فرنگِ فسادگرِ فاسدپرور” آزادیخواهی و استقلال طلبی را آشوبگری قلمداد کرده و مردم دیگر جوامع را “اسیر حکومت فاسدان” میکند.
غرب با فروش فراوان کالاهای نالازم، و با کارخانه هایش برای ما، “مصلح فرنگی” تولید کرده و در وصف آنان آن قدر دروغ بافته که رسوا و منفور خاص و عام شده است. این تولید جدیدش را فقط با تانک و سرنیزه به ما فروخته و لعنت و نفرین ملت را به جای آن گرفته است. غرب دیوانهای است که در علم و فناوری درست میاندیشد، اما هرگاه پای ثروت دیگران در میان است علقش از دست رفته و از طریق “حکمرانان فاسد” و “ناوزیران” دست ساخت خارجی، دموکراسی قلابی برای آنان ساخته که ۲ درجه به استبداد نزدیک بوده و ۹۸ درجه از آزادی دور. غرب برای ممانعت از آزادی دیگر ملل هزار دروغ سیاسی و اقتصادی میگوید.
شادمان سپس از دهان غرب پاسخ میدهد که “من از ۲۳ قرن پیش چنین بودهام” تمام خزائن شرق را به یغما برده و بسیاری از آن را با خاک یکسان کرده ام. ما شش کشور اروپایی- پرتغال و اسپانیا و فرانسه و هلند و انگلیس و بلژیک – از پنج سده گذشته کل جهان را میان خودمان تقسیم کردیم، همه بومیان آمریکایی را کشته و برده خودمان کردیم، آفریقاییها را هم به بردگی گرفتیم، هند و چین را استعمار کردیم و ثروت هند را غارت نمودیم، همه این کارها را با توپ و تفنگ انجام دادیم. قدرت اساس عالم و معیار برتری است. سپس با قدرت نظامی آمریکا و اروپا، ژاپن را هم تابع غرب ساختیم. کشورهایی چون تونس، مراکش، ایران و هند را اشغال کردیم و معترضانشان را کشتیم. جز روس ها، همه را تابع خود کرده و آثار گرانبهای همه تمدنها را به موزههای غرب منتقل کردیم.
شادمان سپس از زوال قدرت استعماری سخن رانده و میگوید که هند و جاوه و سوماترا و مصر و تونس و مراکش و برخی دیگر از شر قدرتهای استعمارگر رها شدهاند. بقیه متصرفات هم آزاد خواهند شد. تراژدی فرنگ انجام رفتارهای مخالف منطق و عقل سلیم است. غرب اینک بیش از پیش فسادگری و فاسدپروری و فتنهانگیزی میکند. غرب به جای مشورت با مزدوران و دروغ گویان باید با آزاد اندیشان حقایق بین مشورت کند. رسانههای غربی نمیگویند که ریشه فساد کشورهایی که به غلط “توسعه نایافته” میخواند؛ فاسدان وابسته به خودشانند. ای فرنگ، وطن پرستان نمیتوانند تابع ظالمان وطن فروش باشند. نمیبینی که اشپینگلر (در انحطاط غرب)، توین بی (در مطالعه تاریخ ) و پیر ارسال (در آمریکای مغلوب شدنی ) چه سرنوشتی برای تو رقم زده اند؟ سپس همچون کسروی به دو جنگ جهانی استناد کرده و مینویسد:
“جنگ اول ای فرنگ در قلب تو یأسی و تشویشی به وجود آورد عظیم و آنچه والری و امثال او گفتهاند و نوشتهاند شمهایست از وصف آنها. در جنگ دوم کار مشکلتر شد و گرفتاری بیشتر و هم به این علت نومیدی و نگرانی حاصل از این جنگ چندین برابر شدیدتر است”.
می گوید غرب “زشت” است، برای این که برای آزادی دیگر ملل شک میکند. غرب “ابلیس آدم رو” است، چون با ستمگران آزادی کش همراه است. غرب؛ کریهمنظر، شیطانِ انسانصورت، بیشرم و دروغگوست. آزادی یگانه نگهبان استقلال ملتهای ضعیف است. چرا رهبران مستبد آزادی کش مورد حمایت تو هستند؟ این ملتها محتاج آزادی اند، نه کالاهای تو. فقر عامل انقلاب نیست، ظلم و تبعیض و فساد علل انقلابند. غرب نمیگذارد که ظالمان و دزدان محاکمه و زندانی شوند. فقط حکومتهای “آزاد و عادل” و حکومتهای بسیار عادل پایدارند. نمیتوان “استبداد مسلح به فساد” را پذیرفت.”حکمرانان فاسد” فقط با زور و برای مدتی کوتاه باقی میمانند، اما با انقلاب بر میافتند. با بستن پارلمان نمیتوان دهانها را بست[در این زمان مجلس ایران به دلیل انتخابات متقلبانه منحل شده بود]. دانشگاهها جای پارلمان را میگیرند. آزادی و دموکراسی و عدالت نیازهای ضروری همه ملل هستند.
می گوید “ای فرنگ تو گناهکاری”. برای فضولی در کار ایران. رفتار غرب باید به گونه باشد که آزادی خواهان طرفدارش باشند، نه مخالفش. ولی غرب با عملکردش “نامعتبر” است. فسادهای اخلاقی و جنسی جوانان کشورهای غربی را هم به عنوان شاهد ذکر میکند. سپس با هشدار میگوید:”با این جوانان ده عیبِ صد جرمِ هزار توقع چه خواهی کرد؟ پسران و دختران امروز، مردان و زنان فردای تواند و وای بر این فردای تو”.
ملل به خواب رفتهای که طی چند قرن گذشته مرعوب صنعت غرب بودند، اینک بیدار شده و عیوب آشکار غرب را میبینند. جنگ جهانی اول و دوم “کمر فرنگ” را شکست. پس از جنگ اول دولتهای کمونیستی به وجود آمد و پس از جنگ چهانی دوم، جنبشهای استقلال طلبی و شورشهای اجتماعی پدیدار شد. روسیه کمونیستی مشکل دیروز غرب بود و چین مشکل امروز غرب است. به جای جنگ با ملت ها، با طمع و وسوسههای شیطانی خود نبرد کن و با آزادیخواهان همراه شود.
ما به عنوان ایرانی نیک میدانیم که مشکلات و مصیبتهای بسیاری داریم. “ای فرنگ هزار مشکلِ گرفتار” ما نگران تو هستیم. نیم قرن است که وقت را تلف کرده ای. اگر حامی آزادیخواهان بودی، دلهای بسیاری را مسخر میکردی.
این گونه نقادی غرب، پس از جنبشهای ضداستعماری، با نقادی جلال آل احمد چه تفاوتی دارد؟ آیا او به راستی راهگشای نقدهای آل احمد نبود؟
ادامه دارد
پانویسها:
۱- به عنوان نمونه احمد شاملو میگفت:”من بر این باورم که روشنفکر میتواند رسالت خود را تا آنجا که در موضع اعتراض قرار دارد انجام دهد. به محض این که میز یا مقامی دولتی به دست آورد، رسالتش را رها کرده است و تبدیل به یکی از مهرههای نظام حاکم شده است. به عبارت دیگر، موضع اعتراض و حمله را رها کرده و پاسدار حقیر کاخ قدرتمندان شده است”.
Leanardo P. Alishan, “Ahmad SHAMLU: The Rebel Poet in Search of an Audience ,” Iranian studies Sociology of the Iranian Writer 18 , nos. 2-4. (Spring- Autumn 1985), p. 377.
شاملو در میزگرد کتاب جمعه میگوید که اختناق شدید دوران شاه روشنفکران را از مردم جدا ساخت. روشنفکران اصلاً هیچ امکانی و وسیلهای برای حرف زدن و انجام کارشان در اختیار نداشتند تا “مردم رهبران فکری و عقیدتی داشته باشند”. روشنفکر باید تودههای مردم را آگاه سازد تا موقعیت طبقاتی خودشان را درک کنند. در دوران شاه “نه مردم حق فکر کردن داشتند و نه روشنفکران حق گفتن و نوشتن“. اینک نیز باید به مردم توضیح داد که انقلاب به معنای واقعی چه معنایی دارد (کتاب جمعه، سال اول، شماره ۵، ۸ شهریور ۱۳۵۸، صص ۱۱- ۱۰). زبان روحانیت زبان تودههای مردم است، در حالی که روشنفکران برای آموزش سوسیالیسم و انقلاب به مردم مشکل دارند. چون زبانشان زبان تودههای مردم نیست و حرف روشنفکران حالی مردم نمیشود. اختناق شاه هم مانع این امر شد که روشنفکران [سوسیالیست] مردم را آگاه سازند (همان، ص ۱۳).
حکم کلی شاملو، حداقل درباره خود او صدق نمیکند. اولاً: شعرهای شاملو زمان شاه منتشر میشد. ثانیاً: فرح پهلوی از شعرهای شاملو تعریف کرده بود. ثالثاً: حدود یکسالی معاون دانشگاه بوعلی در تهران بود. رابعاً: طرح کتاب کوچه را به حکومت داده و به گفته احسان نراقی برای آن بودجه خوبی هم گرفته بود.
۲- آنتونیو گرامشی، “پیدایش روشنفکران”، ترجمه صالح نجفی، روزنامه شرق، ۱۴ تیر ۱۳۸۴.
همچنین بنگرید به: آنتونیوگرامشی، نامههای زندان، ترجمه مریم علوی نیا، انتشارات آگه، ۱۳۶۲.
۳- مانهایم مینویسد:”برای ارائه تحلیلی دقیق تر دربارهی ویژگی روشنفکران، اول باید اذعان کرد که روشنفکران یک طبقه نیستند. دوم آن که آنها در موقعیتی قرار ندارند که حزب روشنفکران را ایجاد کنند…او میتواند از میان دیدگاههای متعدد دست به انتخاب بزند و قادر است بعد از آن که آنها را در خلال فهمی همدلانه درک کرد، برخی را آگاهانه رد کند. از سوی دیگر، فقط اوست که میتواند چنین کاری را انجام دهد، زیرا در مقام یک روشنفکر، او موقعیتی اجتماعی را اشغال نکرده است که آشکارا منافعی محدود شده را واجد باشد. در این رابطه، روشنفکران یک گروه به لحاظ جامعه شناختی یکدست و صراحتاً تعیین شده را شکل نمیدهند…ارزشمندترین امتیاز[روشنفکر]…توانایی بررسی موقعیت اجتماعی بدون محدود شدن به وسیلهی یک حایگاه جامعه شناختی به لخاظ اقتصادی تعین یافته [است]… دفاع از ذهن آزاد، وظیفهی والاتر روشنفکران است…دقیقاً در مواقع بحرانی است که ما نیازمند شناور بودگی غیر جزم گرایانه روشنفکرانی هستیم که هر چیز را نسبی میسازند و قادر به فهم دیگران هستند” (کارل مانهایم، “جامعه شناسی روشنفکران”، در: جامعه شناسی معرفت، ترجمه جواد افشار، نشر پژواک، چاپ نخست: ۱۳۸۹، صص ۱۲۴- ۱۰۷).
۴- رجوع شود به این لینک
۵- رجوع شود به این لینک.
۶- در مورد تعداد کشتههای جنگ داخلی روسیه در سالهای ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۰ رجوع شود به این لینک، این لینک، این لینک و این لینک.
۷- در مورد میلیونها انسانی که در دوران استالین و در گولاک (اداره کل اردوگاههای کار و اصلاح ) از سال ۱۹۲۹ تا ۱۹۵۳، کشته شدند، رجوع شود به این لینک.
۸- احمد کسروی، آیین ، ۱۳۱۱، نسخه پی دی اف سایت کسروی، صص ۵-۴.
۹- آیین، ص ۵.
۱۰- آیین، ص ۶.
۱۱- آیین، ص ۷.
۱۲- آیین، ص ۸.
۱۳- آیین، ص ۹.
۱۴- آیین، صص ۱۱- ۱۰.
۱۵- آیین، صص ۱۴- ۱۲.
۱۶- آیین، صص ۱۶- ۱۵.
۱۷- آیین، صص ۱۸- ۱۷.
۱۸- آیین، ص ۲۰.
۱۹- آیین، ص ۲۲.
۲۰- آیین، ص ۲۳.
۲۱- آیین، ص ۳۵.
۲۲- آیین، ص ۳۶.
۲۳- آیین، ص ۳۶.
۲۴- آیین، ص ۳۸.
۲۵- آیین، ص ۴۳.
۲۶- آیین، ص ۶۳.
۲۷- آیین، ص ۶۵.
۲۸- آیین، ص ۶۸.
۲۹- آیین، ص ۷۲.
۳۰- آیین، ص ۸۲.
۳۱- آیین، ص ۸۲.
۳۲- آیین، ص ۸۳.
۳۳- احمد کسروی، پيام بدانشمندان اروپا و آمريكا، ۱۳۲۱، نسخه پی دی اف سایت کسروی، ص ۷.
۳۴- پيام بدانشمندان اروپا و آمريكا، ص ۸.
۳۵- پيام بدانشمندان اروپا و آمريكا، ص ۱۹.
۳۶- پيام بدانشمندان اروپا و آمريكا، ص ۱۹.
۳۷- پس از برکناری رضا شاه، کسروی وکالت سرپاس مختاری و پزشک احمدی را برعهده گرفت. او گزارش روزانهای از دادگاه در روزنامه خود پرچم منتشر میکرد. داوری او در مورد دیکتاتوری رضا شاه کاملاً منفی بود، با این همه، همه را در حکومت خودکامه او مقصر به شمار میآورد. در مورد رضا شاه نوشت: “ما نیک میدانیم که چون رضاشاه بروی کار آمد اصول دیکتاتوری را پیش گرفت و بسیاری از قانونها را از میان برد. نخست قانون انتخابات را از میان برد که نمایندگان را خود دولت برمیگزید. سپس قوانین دایر به بازداشت و زندان را از میان برد که شاه هر که را میخواست دستور بازداشت و زندان میداد. همچنین قانونهای بسیار دیگری را بیاثر گردانید و ما میدانیم که انبوه مردم در برابر او به خاموشی گراییدند و اعتراض ننمودند بلکه با او همراهی نشان دادند و همدستی دریغ نگفتند، وزیران این رفتار را کردند. نمایندگان دارالشورا این رفتار را نمودند. ادارات به این کار شرکت کردند. روزنامهها به آن خشنودی نشان دادند. اینها چیزهایی ست که ما فراموش نکردهایم و باین زودی نخواهیم کرد…با اینحال پوشیده نمیدارم که آن شاه بدیهایی نیز داشت و یکی از آنها از میان بردن مشروطه بود. در زمان آن شاه مشروطه از میان رفت و قوانین از کار افتاد و چاپلوسی و پستی میان مردم رواج گرفت و این گناه کوچکی نبود. لیکن در اینجا هم باید گفت مبتکر این کار او نبود. این را دیگران از پیش آغاز کرده بودند و آن شاه تکمیل گردانید. کوشش به از میان بردن مشروطه از سال ۱۳۳۰ (قمری) با دست کابینه آغاز شد و همهٔ وزیران در آن باره هم عقیده و همدست بودند و رضاشاه نیز آن را با سیاست خود موافق یافته از ایشان پیروی کرد و ما دیدیم که در همین زمینه صدها کسان دیگری با او شریک و همکار بودند” (رجوع شود به “متن دفاع آقای کسروی در دیوان کیفر“، پرچم، ۲۴ مرداد ۱۳۲۱).
۳۸- شادمان، سيد فخرالدين، تسخير تمدن فرنگی، ۱۳۲۶. تهران: چاپخانه مجلس. صص ۳۰- ۲۳.
۳۹- تسخير تمدن فرنگی، صص ۲۲- ۱۳.
۴۰- شادمان مینویسد: “فکلی بدخواه و عدوی جان ماست. فکلی بدترین و پستترین دشمن ملت ایران است…فکلی، ایرانی بی شرم نیمه زبانی ست که میتواند کمی زبان فرنگی و از آن کمتر فارسی یاد گرفته و مدعی ست که میتواند به زبانی که آن را نمیداند، تمدن فرنگستانی را که نمیشناسد برای ما وصف کند…ایرانی غافل مغرضی ست که تصور میکند اگر الفبای فارسی را به الفبای لاتینی بدل کند” همه مشکلات ایران حل خواهد شد (سید فخرالدین شادمان، تسخیر تمدن فرنگی، تهران، ۱۳۲۶. صص ۱۴- ۱۳).
۴۱- شادمان میگوید اگر در برابر فکلی نایستیم، “این خانه چندین هزار ساله از دست خواهد رفت” (ص ۶). “بزرگان ما جاهلاند و جاهل پرور. نه تمدن ایرانی دارند نه تمدن فرنگی” (سید فخرالدین شادمان، تاریکی و روشنایی، چاپ سوم، تهران ۱۳۴۶. ص ۴۱۰). “چهل پنجاه سال است که کوته نظران حاکم بر این ملت دروغ گفتهاند و سعی شان همه در آن بوده است که بدل اصلاح را به جای اصلاح بفروشند” (سید فخرالدین شادمان، تراژدی فرنگ، تهران ۱۳۴۶، ص ۴۳).
۴۲- شادمان میگفت:”در بیشتر کارهای تو، ای فرنگ شک باید کرد” و مهمترین مصداق شک، شک در “ادعای پشتیبانی تو از آزادی” است (شادمان، تراژدی فرنگ، ص ۱۷۹). “بزرگترین گناه اروپایی آن است که اروپایی دایم از آزادی سخن گفت و آزادی را بر دیگران روا نداشت…اروپا فتنهها انگیخت و در ایامی که قدرت داشت به دیگران تا میتوانست ستم کرد و در ممالک بیرون از اروپا رشوه خواری و فساد و جاسوسی را رواج داد و هرکس که از نژاد اروپایی نبود ناز فروخت و تکبر نمود” (تراژدی فرنگ، ص ۱۱۳).”تو[غرب] ستایشگر بدان و فاسدان و خائنان شدهای و ملامتگر صالحان و وطن پرستان…تو که حکومت یک روزه یک فاسد را هم بر خود نمیپسندی چرا دیگران را دایم اسیر حکومت فاسدان میخواهی…[غرب] به همدستی با اشراف ناشریف و سوداگران ناتاجر و مقاطعه کاران بدتر از قاطعان طریق با اقتصاد ما هر چه” قصد داشت انجام داد و تا جایی که امکان داشت “متاع نالازم” اش را به ما فروخت ( تراژدی فرنگ، صص ۱۷۰- ۱۶۹).
۴۳- شادمان میگفت ستاره “غرب طلوع کرد و غروب کرد و ما از آن غافل بودیم” (تراژدی فرنگ، ص ۱۱۴).”فرنگ بیمار است و سخت گرفتار” (تراژدی فرنگ، ص ۱۶۸).
۴۴- فخرالدین شادمان، تسخیر تمدن فرنگی، تهران، گام نو، ۱۳۸۲، ص ۱۱۵.
می گفت “کسانی میتوانند تمدن فرنگی را برای ایران تسخیر کنند که در فضل لااقل هم دوش ذکاء الملک فروغی باشند” ( تسخیر تمدن فرنگی، ص ۹۹).
۴۵- تسخير تمدن فرنگی، صص ۲۸- ۲۷.
۴۶- تسخير تمدن فرنگی، ص ۳۰.
۴۷- “كار فرنگ شناسی دستكم ده برابر كار مستشرق، تنوع و اهميت و زحمت دارد. جای تأسف دارد كه ما در تمام ايران حتی ده فرنگ شناس نداريم، درحالی كه ما برای آشنا شدن به تمدن فرنگ چندين هزار ايرانی فارسی دان صاحب فكر ايرانشناس و فرنگشناس میخواهيم” (فخرالدین شادمان ؛ تاريكی و روشنايی، چ دوم، ۱۳۴۴، تهران: كتابخانة سنايی. صص ۲۲۱- ۲۲۰).
۴۸- فخرالدین شادمان، “تراژدی فرنگ“، یغما، شماره ۶، شهریور ۱۳۴۰، سال ۱۴، شماره مسلسل ۱۵۸.
(1)
با سلام به آقای اکبر گنجی
مایلم این توضیح را ـ مبنی بر باورم به تفکیک موضوعی عناصر ـ بدهم که نقد احمد کسروی از غرب از نوع دیگر است. او این حرف ها را در زمانی نوشته که دست کم 80 در صد جامعۀ ایران زندگی روستایی داشته و دست کم نود درصد محلات شهری امروزین ایران ـ به ویژه تهران ـ وجود خارجی نداشته است. نقد او نظر به ملاحظات دیگر است.
احمد کسروی بی تردید از نوابغ اندیشمند ایرانی است که به سبب نبود سنت درس و دانشگاه در ایران به ناگزیر فردی دیمی و “خود ساخته” است که فعالانه از هر دری ـ که توانسته ـ سخن رانده و پرانده است.
احمد کسروی کتاب “آیین” خود را در حدود سن چهل سالگی اش نوشته است. ده سال بعد آن را از سطح فراملی به ملی و به “ورجاوند بنیاد” تغییر داده است. کسروی در این گونه گفتارها و نوشتارها ـ به سبک گاندی و نهرو و محمد اقبال ـ و به رسم برخی پیشوایان [یا گله بانان] هندی دعوی رستگاری بشر را دارد و نقدش از غرب را از نشریات مختلف به زبان های انگلیسی و فرانسه و گاه روسی اقتباس کرده است و شخصاً تجربۀ زندگی در غرب را ندارد.
ادامه در 2
داود بهرنگ / 26 May 2018
(2)
مخاطب کسروی در کتاب “آیین” شرق و غرب عالم است که او همگان را در این کتاب “به راه پاکدینی” فرا می خواند و در بخش پایانی با نظر به این معناست که می نویسد: «… جهان را ـ از برای رستگاری ـ مرد خدایی می باید. جهان را همیشه مردان خدا از گمراهی بازگردانیده اند. امروز هم رهایی او جز به دست مرد خدایی نخواهد بود … از آن دانش ها جز زیان نزاید و جز گمراهی نفزاید و آیین زندگی آدمیان را باید مردان خدا بگزارند و راه رستگاری را آن پاکمردان بنمایند.»
بر این مبنا؛ نقد کسروی از غرب در کتاب “آیین” از موضع پیغمبرانه است. مرادش از “مرد خدایی” خودش است. “بازگشت به خویشتن” کسروی از نوع بازگشت به عصر گله بانی بشر است. [ضدیت امثال خمینی با او نیز به درجاتی به سبب دعوی گله بانی اوست.]
با احترام
داود بهرنگ
داود بهرنگ / 26 May 2018
بخشی از رسالت یک روشنفکر مدرن، تعریف،تطبیق و نقد فرهنگهای اجتماعی و سیاسی بین ملل مختلف و متفاوت است و سعی در تحول و پیشرفت فرهنگ بومی خود، متاثر از دیگر فرهنگها یا تلفیقی یا خود ساخته، از طریق شعر، داستان، هنر، تغذیه (=طبخ)، موسیقی و…. دارد ! ژاپن نمونه بارز این موفقیت عملی بوده و آیین شینتو را با مکانیک و الکترونیک همسو کرده است ! شاید بشود باور تراژیک تشنه لبان صحرای کربلای شیعه ایرانی را با شیرین کردن آب دریاچه خزر و دریای عمان و ایجاد رودخانههای مصنوعی در ایران جبران کرد و میلیونها ایرانی را از بحران کم آبی و بی آبی نجات داد !؟ یا از تاریخ پادشاهی جنگها و سرکوبهای نه چندان خوشایند در ایران، به یک جمهوری سکولار و مردمی رسید !؟ یا…. با فخرالدین شادمان موافقم…غرب خواهان انحصار، کنترل و مدیریت علم و فنون بعنوان ابزار سلطه و قدرت خود است و نمیخواهد که دست زیاد شود. به خودیها که اروپا و استرالیا باشد، اعتماد دارد و از طریق کارتل ها، کمپانیهای چند ملیتی در تولید پتروشیمی، الکترونیک،دارو، مواد غذایی و آشامیدنی، اتاقهای فکری تاکتیکی و استراتژیکی، تولید انبوه سلاحهای جنگی،ترافیک مخدرات، رسانهها و…اعمال نفوذ میکند ! امروزه روسیه هم به آنها اضافه شده که مستقل در اشکال مافیایی عمل میکند !
ایراندوست / 26 May 2018
بنظرم رسالت روشنفکری، این روزها بسیار پیچیده و دشوار است، خصوصاً روشنفکران کشورهای شرق که در کشورهای استبداد زدهای همانند ایران زندگی میکنند.
امروزه دولتها به ابزار بسیار قدرتمند علوم مختلف و روانشناسی و جامعه شناسی دانشمندان بزرگ بخوبی آشنا هستند، لذا عملکردهای بسیار پیچیدهای دارند، که تفسیر و تحلیل آنها بسیار دشوار است، بطوریکه بعد از گذشت دو، یا سه دهه، روشنفکران آن جوامع پی به چرایی عملکردهای سالهای گذشته میبرند. در این میان هستند افرادی که سالها در خدمت یک دولت بوده، و بعد از مثلاً دو دهه متوجه میشوند که در خدمت استبداد بودهاند و به مردم خود ظلم کردهاند. نمونهها بسیارند که خارج از ظرفیت این سطور است.
در عصر اینترنت و ارتباطات، صحبت کردن از غربزدگی بنظرم کمی وقت تلف کردن است. امروزه هر فردی در دورافتادهترین نقاط دنیا میتواند توسط یک تلفن هوشمند اتفاقات دنیا را رصد کند. اتفاقاً، این روزها ابزار و تکنولوژی غربیها استبداد را تا حدودی عقب رانده است! برای مثال ابزارهای ارتباط جمعی خواب را بر استبداد حرام کرده است.
مشکل امروز مردم ایران، مبارزه با استبداد داخل، و خواندن نقشه کشورهای خارجیای است که منافعی در داخل کشور دارند، این منافع کشورهای خارجی بعضاً با روی کار آمدن، یا دوام بعضی گروههای سیاسی برآورده میشود. بنابراین، در این جدال بین مردم برای گرفتن حق خود، از یک سو، و جناحهای سیاسی و کشورهای خارجی، از سوی دیگر، روشنفکران جایگاه ویژهای در روشنگری مردم دارند. چون هم باید غرب شناس باشند و هم استبداد شناس، و ابزار هردو را بخوبی بشناسند.
فرزین / 26 May 2018
خستہ نباشید آقای گنجی ! مقالہ بسیار خوبی است ۔ در ضمن ارزش و اعتبار احمد کسروی بہ خاطر تالیف تاریخ مشروطیت و تاریخ آذربایجان ، در مقام مورخ است ، والا اظہار نظر ھای بی اعتبار ھم زیاد دارد ، بہ ویژہ در مورد شاعران بزرگ فارسی
CS / 27 May 2018
نویسنده ی عزیز،
دو گانه ی “غربزدگی” و غرب گرایی” که دو گروه از اندیشمندان ما را به رویارویی و بحثهای فرسایشی کشانده است نشان از وجود عارضههای اجرای پروژه ی مدرنیزاسیون تقلیدی در صد و پنجاه ساله ی اخیر در کشور ما است. موافقان و مخالفان این پروژه گر چه ظاهرأ در برابر هم صف ارایی میکنند اما هردو گروه اجرای این پروژه را در عمل پیگیری میکنند. گروهی از جنبههای مثبت این مدرنیزاسیون دفاع میکنند و گروهی دیگر به تکرار آن جنبههای منفی که اندیشمندان کشورهای پیشگام مدرنیته مطرح میکنند میپردازند در حالی که جنبش فکری فرهنگی مدرنیته را که نرم افزاری این تحولات نو سازانه ی اجتمأعی است به فراموشی سپرده اند و تنها توجهشان به مظاهر تمدنی این جنبش فکری فرهنگی است که گروهی آن را یک سره میپذیرند و گروهی دیگر با بومی اندیشی و تکیه به گذشته ی مشرق زمین ترکیبی التقاطی از این اقدامات نو سازی را ارائه میدهند. روشن است که در چنین مسیری ما فیلسوف، دانشمند و فناوران خلاق، مبتکر و مدرن پرورش نخواهیم داد و تنها به مصرف داشتههای دیگران اکتفا میکنیم. در یک کلام ما در چرخه ی مدرنیزاسیون زدگی گرفتار شده ایم.
با آرزوی موفقیت در انتظار ادامه ی مقاله ی شما هستم.
Nima Azadi / 27 May 2018
تخم لق این به اصطلاح “نظریهء غرب زدگی” را در اصل جریان فردید بود که راه انداخت و آل احمد در این زمینه شاگرد فردید بود.
داریوش آشوری نیز تحلیل و نقدی بسیار دقیق بر فردید, شاید بهترین نقد به زبان فارسی, را نبشته است.
همانگونه که یکی از دوستان اینجا اشاره می کند, دیگر دوران بحث های “غرب زدگی” و “شرق زدگی” در ایران گذشته است.
در دههء اخیر این فقر زدگی و جنگ زدگی است که تبدیل به پرسشواره ای اصلی در ایران شده است.
آرواند آبراهامیان در مقاله خویش در باره کسروی اشاره دارد به جلسات دیوان حافظ سوزی و غیره که کسروی راه مینداخته است.
اما کسروی با وجود تمامی محدودیاتش همچنان در نقدش به شیعه, شیخیه و بهائیه, کماکان بی نظیر است.
مهمترین نکتهء تاریخی در مورد تراژدی کسروی شاید این باشد که قتل او اولین توافق و همکاری اساسی بین دربار و روحانیون شیعه است که هفت سال قبل از کودتا رخ داد.
دوست گرامی ما “همنشین بهار” بلاگی در تریبون شهروندان رادیو زمانه داشت با عنوان “پروندهء احمد کسروی: شرم دستگاه قضایی ایران”.
اما در حقیقت جریان قتل کسروی شرم کل ملت ایران و خصوصا نیروهای سیاسی اش می باشد.
به یاد داشته باشیم که حتا نشریهء “باختر امروز” دکتر فاطمی نیز علنا و رسما از سرکوب نظریات کسروی در نشریه اش حمایت می کرد.
حزب توده هم که در مورد هر چیزی که ربط مستقیم به منافع روسیه نداشت خفه خون می گرفت و حرفی برای گفتن نداشت.
———————————————-
“فدائیان اسلام و خشونت در جامعه”
بهزاد کشاورزی
سایت “ایران امروز”
“…همان طوری که گفتیم، حکومت اسلامیِ خمینی در کشورِ ما، زمانی پایهریزی شد که خون ناحق کسروی موجب انعقاد نطفۀ فدائیان اسلام گردید. و خون کسروی بهای معاملۀ حکومتگران و ملایان شد.”
نقی / 27 May 2018
کسروی وفردید و شادمان وبقیه ذهنیتی یک بعدی و خصلت پارانویای ایرانی است و نوشته ها و عقایدشان پر است از تناقض و ابهام . کسروی اگر منتقد غرب است چرا جشن کتاب سوزان برای بهترین اثار ادبی ایران / دیوان حافظ و مثنوی / برپا میکند ؟! ما ایرانی ها نه از مدرنیته درک درستی داریم و نه مکاتب فلسفی و سیاسی غرب را می فهمیم ! برای همین منفعلانه عقب ماندگی خودمان را با مهملاتی چون غرب زدگی و … توجیه میکنیم تا تسکین پیدا کنیم .
bijan / 27 May 2018
آقای گنجی آیا هنوز بعد از ۴۰ سال درست هست که به محمد رضا شاه را یک دیکتاتور خواند، وقتی نظام اسلامی جنایات بسیار زیادتری و مخوفتر در کارنامه خود دارد؟ در این ۴۰ سال از تاریخ چی یاد گرفتیم؟ آیا اگر ماشین زمان وجود داشت و شما میتوانستید یک مقاله در مورد گروههای مخالف محمد رضا شاه بنویسید چه مینوشتید؟ آیا آزادی کامل سیاسی را برای ملا ها، حزب توده، مجاهدین، چریک فدایی خلق را با تاجو به اشی خود ازای گروهها را همچنان طلب میکردید و شاه را یک دیکتاتور میدانستید؟ به امید خواندن مقالهٔ دیگری از شما در این مورد
کوروش / 28 May 2018
وابستگی مستقیم رژیم کودتا به اربابانش, و همچنین سانسور به غایت ابلهانه و فاشیستی ی که به کل کشور تحمیل کرده بود مسلما زمینه های بسیار مساعدی برای رشد نظریهء “غربزدگی” در ایران دهه های ۴۰ و ۵۰ فراهم می آورد.
جالب است که فردید مذاکراتی با اعضای شورای مرکزی حزب رستاخیز هم داشت.
تا جایی که به خاستگاه تاریخی اسلام سیاسی در ایران معاصر مربوط ست, رژیم کودتا اساسی ترین پرورش دهندهء ج.ا. بود.
و این حقیقتی است که سلطنت باختگان را چندان تمایلی بدان نمی باشد . اما به قول آن نویسندهء روسی “حقایق بسیار سر سخت اند”. حقایقی مانند بوسهء شاه بر گونهء کاشانی, تخریب معبد بهائیان توسط باتمانقلیچ, انجمن حجتیه, دست باز دادن به حسنیهء ارشاد, شریعتی, مکتب اسلام,… استخدام آیت الله بهشتی و باهنر در آموزش پرورش,…
اینکه “ساواما” از روز اول به مقدار زیادی مدیون تعلیمات تیمسار ارتشبد حسین فردوست بوده است نشاندهندهء گذاری است از “ساواک” به “ساواما”.
مقداری مانند گذار از ظل الله به روح الله.
یا گذار از سیستم تک-حزبی “حزب رستاخیز” به سیستم تک-حزبی “حزب الله”
به قول شاعر “خودت کردی که لعنت بر خودت باد”
آقای کمبوجیه / 29 May 2018
آقای گنجی ممنون از نثر روان و موکدا آموزنده شما . ولی کتاب آیین ، ده درصد ، کسروی هم نیست .کسروی در طی زمان تغییر کرد و کاملا مستقل و بی طرف و خرد گرا بود . کسروی زمانی که به پختگی رسید رسالت اصلی اش تنها شده بود مبارزه با خرافات که البته تا حدود زیادی هم حق با او بود . همان پافشاری که بلای جانش شد. کسوری نابغه ارتباط مسایل تاریخی به وقوع پیوسته دوران معاصر خودش را به گونه ای پیدا میکرد و متوجه میشد که هر خواننده ای را حیرت زده میکند ولی در مقام قضاوت کمی زیاده روی میکرد. خواندن تمام آثار کسروی واقعا خالی از لطف نیست و به نظرم بخاطر نکات تو در توی آنها باید دو بار خوانده شوند.
رضا علیدادی / 17 April 2019
آقای گنجی ممنون از مقاله خوب شما . ولی کتاب آیین، ده درصد ،کسروی هم نیست . کسروی وقتی به پختگی رسید تنها دغدغه و رسالتش شده بود مبارزه با خرافات که البته حق با او بود .ولی در مقام قضاوت کمی زیاده روی میکرد. کسروی ارتباط اتقافات تاریخی معاصر خودش را به گونه ای کشف و نقل میکند که خواننده آثاراش را در حیرت فرو میبرد. تمام آثار او باید مطالعه شود چون واقع بینی را جانشین آرمان گرایی مسخره امثال شریعتی و… کرده بود.
رضا علیدادی / 17 April 2019