مایکل باند ـ بیشتر مردم بر این باورند که ما از همان اول با یک درک غریزی از جهان زاده می‌شویم. جسی پرینز (Jesse Prinz)، فیلسوفی که مصاحبه‌ اخیرش با نشریه علمی نیوساینتیست را در ادامه می‌خوانید، می‌گوید این باور غلط است. وی اعتقاد دارد که بیشتر توانمندی‌های “غریزی” ما در واقع محصول فرهنگی است که در آن بار آمده‌ایم.

نیوساینتیست: در کتاب جدیدتان مدعی شده‌اید این فرهنگ است که زندگی‌مان را شکل می‌دهد، نه پدیدارهای زیست‌شناختی. یعنی باید گفت علم از اینجا وارد بحث تقابل “سرشت” و “پرورش” می‌شود؟

جسی پرینز: من درصدد انکار نقش پدیدارهای زیست‌شناختی در شکل‌گیری سرشت انسان یا دامن زدن به تمایز سرشت و پرورش برنیامده‌ام. همه می‌دانند که واقعیت امر، چیزی مابین این دو قرار دارد. نکته اینجاست که در متون علمی نوشته‌شده در این‌ زمینه، خصوصاً کتاب‌هایی که خوانندگان بیشتری را مخاطب خود قرار داده‌اند، آنقدرها به وجه پرورش توجه نشده است. نویسندگان‌شان، به یک نوع سرشت خشک و تغییرناپذیر در انسان‌ معتقدند که با موجودیت زیست‌شناختی‌مان پیوند خورده است. از دیدگاه من، جذاب‌ترین مسئله راجع به گونه‌های انسانی، در واقع قالب‌پذیری و انعطاف ماست.

یکی از باورهایی که با آن درافتاده‌اید این است که ما همگی با یک درک غریزی از دنیا زاده می‌شویم. چرا با چنین فرضی مخالفید؟

اگر نگاهی به ده‌ها مقاله‌ای بیاندازید که هرماهه منتشر می‌شوند و می‌گویند نوزادان از همان اول چیزهای زیادی راجع به نحوه سازمان‌بندی دنیا می‌دانند، می‌فهمید که به‌ندرت برای وجود چنین استعدادهایی در اولین روزهای زندگی نوزاد، مدرک رو کرده‌اند. آن‌ها وجود چنین غریزه‌ای را تنها در سه، شش یا ۱۲ماهگی نوزاد بررسی کرده‌اند، اما وقتی‌ دست به بررسی نوزادان تازه‌متولدشده می‌زنند، اغلب خبری از این غرایز نیست. این نشان می‌دهد که نوعی فرآیند آموزش در ذهن نوزاد در جریان است.

می‌شود راجع به چنین فرآیندی برای ما مثالی بزنید؟

اگر پیشینه استعدادهایی را نظیر شمارش، درک مفهوم علیت و یا اینکه مثلاً یک جسم پس از تماس با جسمی دیگر از وسطش عبور نمی‌کند، پی بگیریم، معلوم می‌شود که همگی این‌ها را می‌توانیم به سادگی در اطراف‌مان مشاهده کنیم. یعنی در محیطی که چیزها پیوسته در دسترس حواس‌مان هستند. آیا واقعاً برای توجیه این واقعیت که ما در خردسالی‌مان نیز می‌دانیم اگر فنجانی را روی میز بگذاریم این فنجان هرگز از درون میز نخواهد گذشت و به زمین نخواهد خورد، محتاج غریزه‌ایم؟ نوزادان برای کشف واقعیات مسلم دنیا از طریق کاوش در محیط پیرامون‌شان، در وضعیتی فوق‌العاده مناسب‌ هستند.

درباره این باور عمومی که می‌گوید دختربچه‌ها و پسربچه‌ها با نوعی کشش غریزی نسبت به اسباب‌بازی‌ها و بازی‌های مخصوص به خودشان متولد می‌شوند چه نظری دارید؟

مثلاً اغلب دختربچه‌های جامعه ما می‌خواهند رنگ صورتی بپوشند، اما فرض بر اینکه چنین کششی باید نوعی غریزه باشد حتماً نامعقول است. محال است بشود پسندیدن رنگ صورتی را در دختران یک غریزه به حساب آورد. راجع به اسباب‌بازی‌ها هم فشار شدیدی برای مطابقت با هنجارهای فرهنگی پیرامون‌مان وجود دارد و نمی‌توان از آن‌ها چشم پوشید. دختربچه‌ای که از بازی با اسباب‌بازی‌های مخصوص به جنس خودش طفره برود، به تدریج از گروهش طرد می‌شود، اما چنین مواضعی را نبایستی به حساب مدرکی برای محوریت غریزه گذاشت. مثلاً طی پژوهشی در سال ۲۰۰۲، دانشمندان با نشان دادن اینکه میمون‌های ماده بیشتر می‌خواهند عروسک‌بازی کنند و نرها به بازی با توپ و ماشین‌‌‌بازی متمایل هستند، درصدد اثبات نقش غریزه در سلیقه‌های جنسیتی برآمدند، اما من معتقدم که این پژوهش مشکل‌دار بود. دانشمندان علاوه بر این ادعای بیهوده که میمون‌های نر فطرتاً خواهان ماشین‌‌بازی هستند، به این نکته هم پی بردند که تمایل میمون‌های نر به بازی با همه اسباب‌بازی‌ها (چه مال خودشان و چه جنس مخالف)، بیشتر از میمون‌های ماده است و ضمناً عروسک را هم به اندازه اسباب‌بازی‌های خودشان می‌پسندند.

با این حساب، چرا بیشتر عقاید ما غریزی فرض می‌شود؟

جالب است که عموماً انسان‌ها فرهنگ را با طبیعت اشتباه می‌گیرند و چنین نگرشی را در بیشتر مسائل می‌شود یافت. مثلاً هنجارهای اخلاقی را فرض بگیرید: ما معتقدیم که فطرتاً اخلاقی زاده شده‌ایم، یعنی می‌دانیم چه چیزهایی خوبند و چه چیزهایی بد. وقتی هم به مردمانی با هنجارهای اخلاقی متفاوت برمی‌خوریم، فکر می‌کنیم آن‌ها به لحاظ اخلاقی منحرفند، اما این یک نمونه بارز اشتباه گرفتن هنجارهای عمیقاً تلقین‌شده با قوانین طبیعی است.

دقیقاً در کجا می‌شود گفت از این‌جا به بعد اخلاق از لباس زیست‌شناسی درمی‌آید و جامه فرهنگ می‌پوشد؟

یکی از مهم‌ترین نقش‌های غریزه در خلق هنجارهای اخلاقی، احساسات‌ ما هستند. ما اصالتاً یاد نگرفته‌ایم که پرخاشگری را با پرخاشگری پاسخ بدهیم و این مسئله یک ریشه زیستی دارد. سئوال اینجاست که چطور احساساتی که به‌منظور پاسداشت فردی‌مان هستند، به یک هنجار جمعی بدل می‌شوند؟ یکی از عواملش می‌تواند تقلید باشد. انسان‌ها خوب از هم تقلید می‌کنند. قوانینی که در یک خانواده وضع می‌شود، می‌تواند بر جمعیت یک شهر تأثیر بگذارد و به انطباق جمع با آن و در نهایت به ظهور یک اخلاق پسندیده بیانجامد.

فطرت‌گرایان خواهند گفت که اخلاق در نبود یادگیری هم متجلی می‌شود، اما پدیدارهای غریزی نیازی به آموزش ندارند، حال آن‌که در حوزه اخلاق، آموزش یک نقش محوری دارد. بچه‌ها با تصحیحات پیوسته در رفتارشان چیزها را می‌آموزند. والدین، در سنین دو تا ۱۰سالگی کودکان، رفتار آن‌ها را هر هشت دقیقه یک‌بار از زمان بیداری تصحیح می‌کنند. در این فرآیند است که هیولاهای کوچک‌مان، کم و بیش به فرشته‌های کوچک بدل می‌شوند. این نمونه‌ها نشان می‌دهند که اخلاقیات، آموزش داده شده‌اند.

یکی از محکم‌ترین مدارک اصالت غریزه را زبان‌شناسانی نظیر نوام چامسکی فراهم آورده‌اند که می‌گوید دستور زبان در پس‌زمینه ذهن نوزادان حک شده است. چرا شما با این نکته مخالفید؟

احترام چامسکی، استثنائاً به خاطر ابداع علوم شناختی ذهن، واجب است. کمک‌های او در واداشتن ما به تشبیه ذهن انسان به نوعی ماشین، نقش اساسی داشت. او مدارک متقاعدکننده‌ای را هم فراهم آورده که نشان می‌دهد کسانی هم که تقریباً مغزشان خالی از اطلاعات است، هنوز درست حرف می‌زنند، چه برسد به بچه‌هایی که صراحتاً دستور زبان را فرانگرفته‌اند، اما در ده سال گذشته ما مدارک محکمی را جمع آورده‌ایم که نشان می‌دهد بچه‌ها زبان را به‌شکل آماری می‌آموزند، یعنی نخست الگوها را در جملاتی که می‌شنوند پردازش می‌کنند و بعد از آن، به نمونه‌های تازه‌تر تعمیم می‌دهند.(رجوع کنید به مقاله چگونه کودکان کلمات را می‌آموزند؟) بچه‌ها شاید زبان را سهل و ساده بیاموزند، اما نه به علت بهره‌مندی از دستور زبان غریزی، بلکه چون آموزش آماری، چیزی است که همگی‌مان پیوسته و خودبه‌خود انجام می‌دهیم. مغز طوری طراحی شده که الگوهای متنوع را گلچین کند.

با توجه به اینکه اندیشه چامسکی در سالیان گذشته چیرگی چشمگیری در این حوزه داشته است، تغییر دیدگاه عمومی نسبت به این مسئله و جایگزینی آن با دیدگاهی که شما مطرح کردید، چه دشواری‌هایی دارد؟

نقطه‌نظرات چامسکی راجع به زبان، چنان در میان دانشگاهیان جا افتاده که طرفداران آموزش آماری زبان، اغلب به تمسخر گرفته می‌شوند. تحمل چندانی برای شنیدن دیدگاه مخالف وجود ندارد. این خودش یک عامل محدودکننده است، اما نسل جدیدی از زبان‌شناسان هم هستند که دیدگاه دوم را جدی می‌گیرند و احتمالاً همین دیدگاه هم در نسل آتی‌شان چیره خواهد شد.

شما خودتان را “تجربه‌گرای گستاخ” نامیده‌اید که پرورش را بر غریزه ترجیح می‌دهد. با توجه به اینکه در بسیاری مسائل هنوز نمی‌توان نظر قطعی راجع به برتری یکی از این دو پیشفرض ارائه داد، خودتان را چطور به قبول دیدگاه اول متقاعد کرده‌اید؟

در واقع من معتقدم بحث و جدل راجع به این دو مسئله دیگر تمام شده است و شما باید از این پس خودتان را اهل دیدگاهی بدانید که انسان‌ را ماشین یادگیری می‌داند. شکی نیست که برای هرکدام از استعدادهای انسانی، حل معمای تقابل سرشت و فرهنگ اندکی زمان می‌برد. اما اگر بیایید ما انسان‌ها را با سایر گونه‌های زنده مقایسه کنید، سطح دگرگونی‌های ما آنقدر زیاد و واضح است که ما قبل از انجام هر آزمایشی می‌دانیم انسان از این نقطه‌نظر یک موجود منحصربه‌فرد است و بخش اعظمی از کارهایی که می‌کنیم هم محصول یادگیری است. لذا تجربه‌گرایی را باید موضع مسلم پنداشت. مابقی دیدگاه‌ها تنها درصدد تحلیل جزئیات نحوه وقوع این یادگیری‌ هستند.

نتیجه عملی اتخاذ یک دیدگاه تجربه‌گرایانه به سرشت انسان چه خواهد بود؟ به عبارت دیگر، این مسئله چه تأثیری بر رفتارهای ما خواهد گذاشت؟

در مجموع ما نیازمند ایجاد نوعی احترام متقابل برای عقاید مختلفیم. ما نیازمند پذیرفتن این واقعیت هستیم که افرادی با نقطه‌‌نظرات متفاوت، واقعاً جاهل یا دشمن نیستند و آن‌ها هم مثل ما محصول جامعه‌گرایی‌اند. چنین دیدگاهی، به ترقی فهم و احترام بین‌المللی خواهد انجامید. ضمناً بایستی پذیرفت که چند و چون عملکرد گروهی خاص از انسان‌ها لزوماً زیربنای غریزی ندارد. مثلاً اینکه می‌بینیم مردها نسبت‌ به زنان عملکرد بهتری در ریاضیات دارند را نباید ناشی از دگرگونی‌های زیست‌شناختی‌شان بدانیم.

علوم شناختی، تا چه اندازه به درک مفهوم سنتی و فلسفیِ “انسان بودن” کمک کرده‌اند؟

علوم شناختی، در پی پاسخ گفتن به مباحث دیرپای فلسفی راجع به سرشت انسان، معرفت غریزی و دیگر مسائل‌ هستند. اینکه بعد از دو هزار سال هنوز هیچ اجماعی بر سر این مسائل انجام نپذیرفته است نشان‌دهنده این است که روش‌های فلسفی، عملکرد بهتری در طرح سئوال دارند تا پاسخ به آن. فلسفه به ما می‌گوید چه چیزی ممکن است حال‌آن که علم می‌گوید کدامین‌ آنها درست است.
علوم شناختی، فلسفه را دچار تحول کرده‌اند. در طلیعه قرن بیستم، فلاسفه با اقتباس از منطق، اسلوب روش‌های‌شان را به‌شکل چشمگیری تغییر دادند. انقلابی به همان اندازه مهم هم در طلیعه قرن بیست و یکم رخ داده که در آن، فلاسفه به سمت علوم تجربی متمایل و به‌نحوی برای پاسخ گفتن‌ به سئوالات قدیمی‌شان، خود متوسل به انجام آزمایش شده‌اند. خودم به عنوان یک فیلسوف، هر هفته دست‌کم یک آزمایش انجام می‌دهم. تمام کارهای روزمره‌ام با الهامات علمی دچار تحول شده است.

پی‌نوشت:

جسی پرینز، استاد عالی‌رتبه فلسفه در دانشگاه سیتی نیویورک، با تخصص روان‌شناسی است. او پیشگام فلسفه عملی، به یاری یافته‌های به‌دست‌آمده در علوم شناختی، انسان‌شناسی و دیگر رشته‌های درگیر با نظریات عملی معطوف به ذهن است. از آثار او می‌توان به کتاب‌های “ساختار احساسی اخلاقیات” (۲۰۰۷)، “عکس‌العمل‌های حریصانه” (۲۰۰۴) و “مزین‌سازی ذهن” (۲۰۰۲) اشاره کرد. آخرین کتاب وی تحت عنوان “فراسوی سرشت انسانی: چگونه فرهنگ و تجربه ماهیت‌مان را شکل دادند”، در همین ماه توسط یک ناشر انگلیسی به چاپ رسیده است.

منبع: NewScientist

در همین زمینه:

چگونه کودکان کلمات را می‌آموزند؟

فیس‌بوک، سخن می‌گوید!

فهم زبان علم

لایه‌های خشم

زبان، گذرگاه فرگشت فرهنگ‌ها

پروفسور جسی پرینز / Misha Gravenor for New Scientist