از همه جا صدای مارش می‌شنفم و صدای پاهایی که پیش می‌رند. چون که تابستون اینجاست و وقت جنگیدن تو خیابون‌ها‌ست پسر. اما یک بچه بیچاره چه کار می‌تونه بکنه، غیر آواز خواندن توی دسته‌ی راک اند رول. چون که تو شهر چرتی لندن، جایی برای یک جنگجوی خیابونی نیست.

مه ۶۸ پاریس

نه، هی، فکر کنم وقت یک انقلاب سرنگون‌ساز است. اما جایی که من بازی را زندگی می‌کنم، بازی، چیزی غیر ساخت و پاخت و کنار آمدن نیست. ولی خب یک بچه‌ی بیچاره چه کار می‌تونه بکنه، غیر آواز خواندن توی دسته راک اند رول. چون که توی شهر چرتی لندن جایی برای جنگجوی خیابونی نیست.

نه، هی، اسمم در رفته که مزاحمم. داد و فریاد راه می‌ندازم که شاه می‌کشم، که سر خدمه‌اش داد و فریاد راه می‌ندازم. اما خب یک بچه بیچاره چه کار می‌تونه بکنه غیر این‌که تو دسته راک آواز بخونه. چون که توی این لندن خواب‌آلود، برای یک جنگجوی خیابانی جایی نیست. نه.

(مرد جنگجوی خیابان از رولینگ استون)

تحت فرماندهی معنوی همه‌ی فرماندهان رنگارنگ موسیقی، صدها هزار جوان شروع کردند به کشیدن ماری جوآنا، شب زنده‌داری‌های تمام نشدنی، سفرهای طولانی با موتور، اتو و استو، روابط جنسی بدون مانع و رادع و سر پا خواب دیدن.

اما یک بخشی از این جوان‌ها به دنبال مدل‌ها و مثال های‌شان شروع کردند مسایل اجتماعی را دیدن. شروع کردند مسایل‌شان را اجتماعی‌تر دیدن و در نتیجه درگیر سیاست شدن. و کم کم بقیه را هم دنبال خودشان کشاندن.

روی زمینه‌ای که اعتراض به شکل موزیک و پوشیدن لباس‌های متفاوت و جور واجور خودش را نشان می‌داد، بوته‌های سیاست شروع کردند به روییدن و بیشتر با گل‌های سرخ.

تخم این گل‌ها را باد از چین، کوبا، بولیوی، آفریقا، الجزیره، آمریکا و ویتنام آورده بود و باغبان‌هایی هم پیدا شده بودند که آبیاری‌شون کنند. باغبان‌هایی از همه رنگ و با قیافه‌هایی یکی نقیض دیگری.

مارکوزه، مائو، چه‌گوارا، ویلهلم رایش، مارتین لوترکینگ، کندی، جاپ، هوشه مین، دیدوبور، اتون و الی آخر. بعضی از این اسم‌ها را می‌شود دو بار مثال زد. یک بار از جهت ایده‌هایی که آن‌ها حامل‌شان بودند و بار دوم از جهت نقشی که شخصاً در حوادث تعیین کننده بازی می‌کردند.

اگر یادتان باشد در گفتارهای قبلی پیشنهاد کرده بودم سال‌های ۶۰ را مثل یک متن نگاه کنید و اگر آن را مثل یک متن نگاه کنید، سه تا کلمه کلیدی توی این متن هست که آن را باز می‌کند و قابل فهمیدن. و آن سه کلمه اعتراض بود و خشونت و ایدئولوژی.

اعتراض نسل بیبی بوم از خشونت‌های دنیای بعد از جنگ سال‌های ۵۰ ایدئولوژی‌های خودش را کسب کرد و در می ۶۸ اوج گرفت و سال‌های ۷۰ نتیجه داد که امروز ما چه از زاویه مثبت به آن نگاه کنیم و چه منفی، دنباله و نتیجه و محصول آن سال‌ها است.

در این فاصله هر ملتی ۶۸ خودش را به شیوه خودش زندگی کرد و بر اساس همان شیوه هم سرنوشتش را تا امروز رقم زد. از نخستین سال‌های ۶۰ در حاشیه تاریخ رسمی، یک تاریخ دیگری شروع شد به نوشته شدن به‌طور موازی که اعتراض حاشیه بود به متن. اعتراض یک نسل بود به حادثه‌هایی که نسل پدر راه انداخته بود.

با قدرتش، با سلسله مراتبش و با رسم و رسومات‌اش. شکاف این دو نسل به‌طور عینی از قتل کندی‌ها و مارتین لوتر‌کینگ شروع شد و سرانجام جنگ ویتنام سلسله انفجارها را آغاز کرد.

همه این حوادث برای اولین بار در تاریخ جلوی چشم مردم دنیا اتفاق افتاد. تلویزیون حادثه‌ها را برد توی خانه‌ها. سر میز شام جلوی چشم خانواده‌ای که داشتند تکه‌های کیک دسرشان را تقسیم می‌کردند، مردی که رییس جمهور خوش تیپ و محبوب‌شان بود، گلوله خورد و مرد. تصویر و تلویزیون، بی‌خبری و دروغ را مشکل کرد و بی‌نظری و بی‌تفاوتی را زشت.