در دهههای اخیر در مقالههای علمی مختلف و بهتبع آن رسانههای عمومی، بسیار با این موضوع مواجه میشویم که بعضی از بیماریهای فیزیکی و روانی در زنان یا مردان بهشکل چشمگیری بیشتر است. بهعبارتی بعضی بیماریها را بیشتر زنانه یا بیشتر مردانه معرفی میکنند. برای نمونه، مشکلات و اختلالات روانی چون افسردگی و آلزایمر را بیشتر زنانه میدانند و بیماریهایی چون اوتیسم و اسکیزوفرنی را مردانه. اما پرسشی که پیش میآید این است که: آیا جنس (sex) یا جنسیت (gender) میتوانند بهتنهایی تعیینکنندۀ نوع بیماری یا دلیل افزایش آن باشند؟ آیا زنانهکردن اختلالی چون افسردگی درست است؟ و بهراستی چه عواملی در افزایش افسردگی در زنان دخالت دارد؟
پیشبینی میشود افسردگی بهعنوان نوعی بیماری که گفته میشود آمار ابتلا به آن در زنان دوبرابر مردان است، تا سال ۲۰۲۰ دومین عامل اصلی بیماری در جهان باشد. بیشتر مطالعات تلاش کردهاند در توضیح این تفاوت نقش یک متغیر را بیشتر و پررنگتر از متغیرهای دیگر نشان دهند؛ اما هیچ متغیری نتوانسته یگانه عامل این تفاوت باشد. اگرچه شواهد و مطالعات بسیاری نشان دادهاند که ارتباط قوی بین بدن، سلامت روان، جایگاه و موقعیت اقتصادیاجتماعی در جوامع سلسلهمراتبی (پدرسالارانه) وجود دارد، بعضی پژوهشهای علمی تلاش میکنند عوامل زیستشناختی، همچون تغییر هورمونهای جنسی، را عامل اصلی و بنیادین نرخ چشمگیر این بیماری در زنان معرفی کنند. نتایج چنین پژوهشهای زیستشناختی ممکن است به بازتولید نابرابریهای اجتماعی و تقویت تبعیضها در جامعه منجر شود.
از قرن نوزدهام، پیشفرضهایی درست یا غلط دربارۀ سلامت زنان در اذهان عمومی باقیماندهاند که سلامت عاطفی زنان را به شکل درخور توجهی متأثر از تغییرات زیستشناختی مرتبط با اندامهای تولیدمثلی میدانند. در دهههای گذشته، تحقیقات متعددی درزمینۀ هورمونشناسی و عصبشناسی و ژنتیک تلاش کردهاند بدون درنظرگرفتن تجربۀ زیستۀ جنسیتیشدهای که نتایج چنین پژوهشهایی را به چالش میکشد، تفاوتهای زیستشناختی را منبع اولیۀ تفاوت جنسی/جنسیتی در افسردگی معرفی کنند.
اکثر پژوهشهای علمی بهصورت عمده بر تغییرات هورمونهای تخمدان در طول سیکل قاعدهگی (بهویژه در دوران بلوغ، دورۀ قاعدگی، بعد از حاملگی و یائسگی) متمرکز شدهاند و این تغییرات را منشأ اختلالات روانی معرفی میدانند. حتی بعضی پژوهشهایی که دربارۀ تغییرات ساختاری و عملکردی مغز در افسردگی هستند، ریشۀ این تغییرات را همچنین در تغییرات هورمونهای تخمدان میبینند. این پژوهشها نشان میدهد که تغییر در استروژن و پروژسترون ممکن است به تغییر در ارتباطات کارکردی مغز و آزادسازی انتقالدهندههای عصبی (همچون سروتونین و دوپامین) و ساختار مغز زنان منجر شود. قسمتهایی از مغز که از این هورمونها تأثیر میپذیرند، در عملکردهایی چون حافظه و یادگیری، احساس، انگیزه، کنترل حرکت و شناخت درگیر هستند. پژوهشهای پیشین بر این باورند که تغییر و کاهش در استروژن و سروتونین ممکن است باعث افزایش ابتلا به افسردگی شود؛ اگرچه پژوهشهای بسیار معدودی هم بودهاند که عوامل اجتماعی و فرهنگی را هم در کنار عوامل زیستشناختی در نظر گرفتهاند.
اشمیتز (Schmitz) و هوپر (Höppner) مفهوم جنس را بهعنوان حقیقتی مستقل به چالش میکشند و جنس و جنسیت را بهعنوان حقایقی درهمپیچیده و جداییناپذیر در نظر میگیرند که بهصورت ممتد در رابطۀ متقابل با یکدیگر قرار دارند. بهبیانی دیگر، تفاوتهای جنسیتی که بهصورت قدرتمندی با موقعیت اقتصادیاجتماعی، نقشها، جایگاه و مرتبۀ اجتماعی، دسترسی به منابع و درمان در جامعه درآمیخته شده است، با سلامت روان ارتباط مستقیم و قوی دارد.
افسردگی با جامعه و جایگاه فرد در جامعه گره خورده است. در بسیاری از جوامع، زنان از طبقات و قومیتهای مختلف، اغلب قدرت کمتر و جایگاه پایینتری نسبتبه مردان دارند و آسیبهای بیشتری را همچون خشونت تجربه میکنند. آنان در اکثر جوامع بیشتر از مردان در معرض فشارهای طولانیمدت مشکلاتی چون فقر، آزار و اذیت، بیاحترامی و محدودیت در انتخاب هستند. تجربۀ ممتد شرایط استرسزا ممکن است سیستم زیستشناختی و روانشناختی را به استرسهای آینده حساستر کند و میزان آسیبپذیری و احتمال ابتلا به افسردگی را در فرد افزایش دهد. مواجهشدن با شرایط جدید استرسزا ممکن است افسردگی بیشتری را هم در پی داشته باشد.
شاید بدانید که زنان دو برابر مردان قربانی آزارهای جنسی هستند و افسردگی در افرادی با تاریخچۀ تجربۀ آزارجنسی، آمار بیشتری را نشان میدهد. فقدان قدرت اجتماعی در زنان باعث آسیبپذیری بیشتر آنان دررابطهبا رویدادهای آسیبزایی چون آزارهای جنسی میشود. این رویدادهای آسیبزا با ایجاد حس ناتوانی در کنترل زندگی خود میتواند بهطور مستقیم به افسردگی در زنان منجر شوند و بهصورت غیرمستقیم افزایش واکنش زیستشناختی آنان به استرس را به همراه داشته باشد. بنابراین درنظرگرفتن زمینههای اجتماعیفرهنگی و فصل مشترک (intersection) گروههای اجتماعیای که افراد به آن تعلق دارند، همچون قومیت و طبقه، در پژوهشها ضروری است.
نقشهای جنسیتی از دیگر عواملی است که با فشارهای طولانیمدت، بستر ابتلا به افسردگی را فراهم میآورد. زنان بهطور روزمره با باری از فشارهایی مواجه هستند که نتیجۀ جایگاه اجتماعی و نقشهایشان در قبال مردان است و این فشارها میتواند به افسردگی تعداد بیشتری از آنان منجر شود. زنان درآمد کمتری نسبتبه مردان کسب میکنند و احتمال زندگی در فقر برای آنان بیشتر از مردان است. زنان با احتمال بیشتری نسبتبه مردان در محیط کار اذیت و آزار میبینند. زنانی که اغلب شغل تماموقت دارند، تقریباً همۀ کارهای مراقبت از کودکانشان و کارهای خانه را هم بهعهده دارند.
همچنین درزمینۀ روابط زناشویی دگرجنسگرایانه، بعضی زنان توزیع نابرابر قدرت در اتخاذ تصمیمهای مهم را تجربه میکنند؛ تصمیمهایی چون جابهجایی به شهر یا کشوری دیگر، خرید خانه یا ماشین گرانقیمت. حتی زمانی که نظرشان را مطرح میکنند، احساس میکنند همسرشان نظر آنها را دربارۀ مسائل مهم جدی نمیگیرد یا به آن احترام نمیگذارد.
گمان میرود که فشارهای اجتماعی مرتبط با نقشهای جنسیتی بهصورت چشمگیری در زمان گذر از دورۀ کودکی به دورۀ بلوغ افزایش مییابد. برای دختران، این شاید به معنی کاهش واقعی یا درکشدۀ فرصتها و انتخابها باشد. براساس گزارشی از نوجوانان، والدین رفتارهای دختران را بیشتر از پسران محدود میکنند و درزمینۀ پیشرفت و توانایی از دختران نسبت به پسران انتظار کمتری دارند. دختران همچنین احساس میکنند اگر فعالیتها و ترجیحات مردانهشدهای مانند علاقه به ریاضی یا علوم تحقیقی یا ورزشهای رقابتی را دنبال کنند، همسالانشان آنها را طرد خواهند کرد. محدودیت در رفتارهای پذیرفتنی در دختران در سنین نوجوانی به افزایش افسردگی در این دوره سنی منجر میشود. در بسیاری از دختران محبوبیت و پذیرش اجتماعی براساس ظاهر فیزیکیشان شکل گرفته است. شواهد شایان توجهی دررابطهبا نگرانی بیش از حد دربارۀ ظاهر در دختران و ارتباط معکوسش با سلامتی آنها وجود دارد. در این پژوهشها نگرانی دربارۀ ظاهر بهعنوان عامل ابتلا به افسردگی شناخته میشود.
ازآنجاکه بهدلیل عوامل مختلف فرهنگیاجتماعی زنان بیشتر از مردان در معرض عوامل استرسزا هستند، هم تجربۀ استرس و هم واکنش زیستشناختی به استرس بهصورت مستقیم به افزایش نرخ افسردگی در زنان درمقایسهبا مردان منجر میشود. درعینحال، تجربۀ استرس و واکنش زیستشناختی به استرس یکدیگر را تقویت میکنند. بهعلاوه، با دخالت عوامل مختلفی همچون عوامل اجتماعی و شغلی، آسیبپذیری در برابر استرس، نشخوار ذهنی (rumination) [1] و احتمال حساسشدن سیستم زیستشناختی درگیر در واکنشهای استرسی، افسردگی بهطور مستقیم به تجربیات استرسزای بیشتری منجر میشود.
درمجموع، نهتنها پژوهشها با رویکرد ذاتگرایی جنسی (sex essentialism perspective) به طبیعی نشاندادن تفاوتهای جنسی در این بیماریهای روانی منجر میشود، بلکه مسیر را برای تقویت کلیشههای جنسیتی که زیربنای تبعیضهای بیشتر و فرصتهای نابرابر است، هموار میکند. اگرچه، روند انجام چنین پژوهشهای علمی نیز جای بحث دارد که در این نوشته نمیگنجد. بهطور خلاصه، بهترین مدل برای توضیح بهتر تفاوت جنسی/جنسیتی در افسردگی، درک بهتر تأثیر و تعامل عوامل زیستشناختی و اجتماعی و روانشناختی بر و با یکدیگر است. هرچند در سالهای اخیر شاهد آن هستیم که پژوهشها بیشتر بهسمت مدلهای ادغامی گرایش پیدا کردهاند و رویکردهایی همچون تبادلی (transactional) و رشدی (developmental) و تقاطعگرایی (intersectionality) را مد نظر قرار میدهند.
منبع: مشیانه
[۱] تمرکز اجبارگونه بر علل پریشانی و توجه به دلایل آن و نتایجش، بهجای تمرکز بر راههای حل آن.
منابع:
۱٫ Barth, C., Villringer, A. and Sacher, J. (2015). Sex hormones affect neurotransmitters and shape the adult female brain during hormonal transition periods. Front. Neurosci. 9-37.
۲٫ Gender disparities in mental health, Department of mental health and substance dependence, World Health Organization. http://www.who.int/mental_health/media/en/242.pdf?ua=1
۳٫ Nolen-Hoeksema, S. (2001). Gender Differences in Depression. Current Directions in Psychological Science. 10(5), 173-176.
۴٫ Schmitz, S. and Höppner, G. (2014). Neurofeminism and feminist neurosciences: a critical review of contemporary brain research. Frontiers in Human Neuroscience. 8:546.