محمدرفیع محمودیان − در بخشهای اول و دوم مقاله نظریهها مطرح در مورد پویایی و انسداد سرمایهداری بررسی شد. در آن رابطه تا حدی به وضعیت امروزین سرمایهداری، پرولتاریا و مصرف توجه شد.
این بخش از مقاله نگاهی خواهد داشت به حوزههایی که چالشگر اقتدار و سلطۀ سرمایهداری دانسته شدهاند. این حوزهها عبارت هستند از: دموکراسی، هنر و جنبشهای نوین اجتماعی.
پرسش آن است که آیا این حوزهها از سرزندگی و موضوعیت به چالش خواندن سرمایهداری برخوردار هستند یا خیر.
الف- دموکراسی
از وبر به بعد و به خصوص در آثار هابرماس دموکراسی بسان حاشیهای و همچنین پادزهری در مقابل بستاری (بسته بودن) و ایستایی سرمایهداری معرفی شده است. اگر در عرصۀ نظام اقتصادی مدرن یعنی سرمایهداری و ادارۀ امور یعنی بوروکراسی، فرد نمیتواند در فرایند تصمصمگیریها نقشی داشته باشد، این امر در عرصۀ دموکراسی ممکن است.
وبر دموکراسی را عرصهای مهم برای پیدایش سرزندگی و تأثیرگذاری میدانست. وبر درکی تودهای و مشارکتی از دموکراسی نداشت. او همچنین دموکراسی را گسترۀ سرزندگی و فعالیت تودههای وسیع مردم نمیدانست. درک او کاملاً نخبهگرا بود. در دیدگاه او دموکراسی در رقابت احزاب برای کسب بیشترین آرا مادیت مییابد. احزاب برای این کار نیاز به رهبرانی فرهمند دارند، رهبرانی که با نشان دادن مهارت خود در رهبری حزب، معرفی گفتاری و نمایشی برنامۀ حزب و رهبری جامعه در وضعیتهای بحرانی فرهمندی خود را به اثبات میرسانند. بهترین الگو برای چنین رقابتی دموکراسی پارلمانی است. این دموکراسی زمینه را برای رقابت احزاب برای کسب بیشترین آراء و رقابت افراد برای در دست گرفتن رهبری احزاب فراهم میآورد. به هر رو، رقابت برای رهبری احزاب امری ممکن برای همه نیست و فقط برای تعداد معینی از افراد (دارای آشنایی و مهارت لازم در مورد کار حزبی) دارای موضوعیت است. ولی وبر همین میزان از گستردگی سرزندگی را کافی میدانست. مهم برای او نه مشارکت همگانی و سرزندگی شهروندان که بهرهمندی نظام سیاسی از افکار و نیروی جدید و سرزندگی نخبگان (یا افراد خواستار نخبه شدن) بود. وبر دموکراسی مشارکتی را امری نامطلوب میدانست. به باور او مشارکت تودهای هرج و مرج و پوپولیسم را به همراه میآورد. تودهها آگاهی و انضباط لازم را برای اتخاذ بهترین تصمیمها ندارند و شور مشارکت غیر عقلانیترین جنبههای رفتاری آنها را بر خواهد انگیخت. در مقایسه، وجود احزابی مقتدر و رقابت آنها زمینه را برای اتخاذ بهترین و عقلائیترین تصمیمها را فراهم میآورد.
الگوی مشارکتی دموکراسی از سوی مارکسیستها، سوسیالیستها و دیگر گروههای رادیکال بسان بدیلی در مقابل الگوی نخبهگرای دموکراسی و به منظور ایجاد گسترههایی برای سرزندگی انسانها طرح شده است. بدون شک دموکراسی پارلمانی امکان تأثیرگذاری بر تصمیمهای مهم سیاسی و اجتماعی را برای تودهها مهیا میسازد. در فرایند انتخابات، تودههای کشانده شده به میدان جدلها، درگیریها و رقابتها شور مشارکت در فرایند تعیین سیاستها پیدا میکنند و با انتخاب خود مشخص میسازد کدامین سیاست و مشی بر جامعه اِعمال شود. مجلس قانونگذاری یا مقام اجرایی انتخابی نیز با استفادۀ از شیوۀ باز تصمیمگیری به تودهها اجازه میدهد تا بر کارکرد آنها نظارت داشته باشند و در مقابل آن واکنش نشان دهند. به هر رو نقد مارکسیستها و رادیکالها به دموکراسی پارلمانی، حتی آنگاه که این دموکراسی از نخبه گرایی مورد نظر وبر فاصله میگیرد، صریح و مشخص است. تودهها در اصلیترین عرصۀ زندگی خود، آنجا که هر روز حضور مییابند و تداوم زندگی خود را ممکن میسازند، در عرصۀ کار و تولید از هیچ گونه امکان تصمیمگیری برخوردار نیستند ولی در عرصۀ دیگری که هیچ اهمیت آن را ندارد، در عرصۀ سیاست، امکان تأثیرگذاری بر تصمیمها دارند. ولی حتی در عرصۀ سیاست، دموکراسی به حضور تأثیرگذار تودهها در فرایند تصمیمگیریها نمیانجامد. انتخابات به صورت ادواری، هر چند سال یکبار، برگزار میشود. احزابی که بیش از پیش بوروکراتیک اداره میشوند در فرایند انتخابات به رقابت با یکدیگر میپردازند و تودهها باید از میان آنها بدیلی را بگزینند. در نهایت نیز ضرورتهای اقتصادی و نه برنامههای احزاب چارچوب سیاستهای اجرایی را تعیین میکنند.
دموکراسی مشارکتی حرکتی، در درجۀ اول، برای گشودن پای تودهها به تمامی عرصههای تصمیم گیریهای سیاسی است. مهم در این مورد مشارکت فعال تودهها در بحثهای سیاسی و اجتماعی، مشارکت مداوم آنها در فرایند تصمیمگیریها و علنی بودن تمامی تصمیمگیریها، حتی تصمیمهای خطیر اجرایی است. در گام بعدی، دموکراسی مشارکتی به معنای گسترش دموکراسی یا حضور تأثیر گذار انسانها در فرایند اجرای امور است. این به معنای باز پس راندن بوروکراسی و سپردن ادارۀ امور به دست خود مردم است. مردم نه تنها میتوانند ادارۀ امر بسیاری از حوزههای زندگی اجتماعی را به عهده گیرند بلکه همچنین میتوانند بطور مستقیم در عرصۀ کارکرد نهادهای بوروکراتیک حاضر شوند و بجای آنها کارها را انجام دهند. در یک سطح بالاتر یا عمیقتر، دموکراسی مشارکتی با فراهم آمدن زمینۀ دخالت انسانها در کارکرد حوزۀ فعالیتهای اقتصادی تحقق پیدا میکند. در این سطح، کارکنان واحدهای تولیدی یا خدماتی نقشی فعال در ادارۀ آن به عهده میگیرند و بدان وسیله در ساماندهی ساختار کلی اقتصاد جامعه دخالت میکنند.
مشکل اصلیِ دموکراسی مشارکتی بیش از آنکه محدودیت ساختاری باشد، محدودیت عملی است. مشکل این نیست که قدرت، از سرمایه و دولت گرفته تا بوروکراسی، تن به دخالت همه جانبۀ تودهها در فرایند تصمیمگیریها و اجرای امور نمیدهد و در مقابل آن مدام مانع میآفریند. این امری عجیب یا پیشبینی ناشدنی نیست. مشکل آن است که تودهها رغبت و شوری نسبت به مشارکت فعال در فرایند تصمیمگیریها نشان نمیدهند. گاه آنها وقت و حوصله آن را ندارند؛ گاه آنها احساس میکنند دانش لازم را ندارند؛ و گاه مسائل بیش از آن پیچیده و بزرگ به نظر می رسند که آنها فکر کنند میتوانند با دخالت خود تأثیری در شیوۀ برخورد به آنها داشته باشند. در مجموع، عدم تحقق دموکراسی مشارکتی بیش از آنکه امری وابسته به جلوگیری مستقیم از حضور مستقیم تودهها در فرایند تصمیمگیریها و ادارۀ امور باشد امری وابسته به کمبود شور و علاقۀ خود تودهها است. در دنیای پیچیده و تو در توی امروز، انسانها در خود توان و دانش لازم را نمیبینند که در فرایند تصمیمگیریها دخالت کنند؛ کمتر عاملی نیز در جهان وجود دارد که شور و شوق آنها را برای مشارکت فعال در فرایند تصمیمگیریها برانگیزد. در این فرایندها جز از بحثها و برخوردهای خشکِ جدیِ فنی و گاه برخوردهایی یکسره بوروکراتیک و پایگانی (هیرارشیک) از مسئلۀ دیگری خبری نیست.
به هر رو، در یک حوزۀ معین میتوان بدون صرف هزینۀ زیاد ولی با دستاوردهایی قابل توجه به مشارکت همگانی دست یافت. بحث و تبادل نظر در عرصههایی همچون رسانههای همگانی، قهوهخانه، جلسههای انجمنهای سیاسی و اتحادیههای صنفی و گردهمائیهای باز سیاسی چنین حوزهای است. مشارکت در این حوزۀ کارکرد دموکراسی نیازمند زحمتی خاص نیست. فرد هیچ لازم نیست پیشتر درک و شناخت مشخصی از امور مورد بحث داشته باشد، و در فرایند بحث یا پس از آن کار خاصی انجام دهد. آزادی او نیز بهیجوجه مورد حمله قرار نگرفته و خدشه دار نمیشود. هابرماس، کوهن و دیگر متفکرینی که این شکل از دموکراسی را بنام دموکراسی رایزنی نظریهپردازی کردهاند بر آن باورند که در حوزۀ گفتگو و بحث – آنگاه که از کرکردی درست برخوردار است – میتوان هر نقطه نظری را طرح کرد و هر نقطه نظری را مورد نقد قرار داد و خود فرایند گفتگو و بحث به انسانها کمک میکند تا تمایلات و خواستهای خود را بهتر بشناسند و شور و جرأت بیان آنها را پیدا کنند. در اینکه موانع گوناگونی در مقابل حضور سرزندۀ مردم در حوزۀ بحث و تبادل نظر وجود دارد شکی نیست. کافی است تا متخصصین و سخنوران زبان به سخن بگشایند تا دیگر انسانها به حاشیه رانده شده به شنوندۀ محض تبدیل شوند؛ گاه اصلاً آراء و افکار گروههای حاشیهای یا سرکوب شده فاقد ارزشِ شنیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن پنداشته میشود؛ و گاه نیز امکان حضور و امکانات لازم برای ابراز نظر از برخی افراد دریغ میشوند. ولی از آنجا که گفتگو امری موجود در زندگی همۀ انسانها است و همه از مهارت لازم برای سخن گفتن و بیان خواستهای خود برخوردارند و با کمی تلاش میتوانند دیگران را ترغیب به جدی گرفتن ندای خود سازند، امکان مشارکت همه در حوزۀ بحث و تبادل نظر وجود دارد. مهمتر از هر چیز آن است که حوزۀ بحث و تبادل نظر در کنار و نه در مرکز کانونهای اصلی کار و فعالیت زندگی مدرن قرار دارد. در کارخانه، فروشگاه و اداره کارها بر مبنای گفتگو و توافق نظر پیش نمیرود بلکه بر مبنای برنامههایی استراتژیک مبتنی بر کارائی، سودآوری و هدفمندی ساماندهی میشوند.
با این همه، حتی در حوزۀ گفتگو و تبادل نظر نشانی از میزان مشارکت همگانی چشمگیری وجود ندارد. بیشتر اوقات متخصصان و سخنوران حرفهای، کسانی مانند روزنامهنگاران و صاحبنظران، به دیگران، به انسانهای کوچه و خیابان، مجال طرح افکار و آراء خود را نمیدهند. کسی نیز مردم کوچه و خیابان را به ابراز نظر دعوت نمیکند. آنها نیز مهارت لازم را برای بیان شیوا و جذاب آراء و افکار خود ندارد و چون شنوندگان را علاقمند به سخنان خود نمییابند بسرعت شور و شوق خود را برای شرکت در گفتگوها از دست میدهد. مسائل مورد بحث نیز گاه چنان پیچیده و فنی هستند که کمتر کسی از آنها برداشت دقیقی دارد. همزمان کار، مصرف و تفریحات جانبی که گاه باید به آنها روی آورد تا بتوان شور لازم را برای بازگشت هر روز پس از روز دیگر به کار به دست آورد، وقت و توانی برای انسان در زمینۀ توجه به و شرکت در بحثهای عمومی باقی نمیگذارد. در یک کلام، در حوزۀ دموکراسی رایزنی نیز نشان چندانی از سرزندگی و شور مشارکت به چشم نمیخورد.
بطور کلی، دموکراسی در آن شکلی که امروز پیدا کرده آن حوزهای نیست که در مقابل سرمایهداری یا زندگی اقتصادی جامعۀ مدرن عرصهای برای سرزندگی انسانها و پیدایش ارزشهای متفاوت فراهم آورد. تودهها در فرایند کارکرد آن شرکت میجویند، در انتخابات ادواری شرکت میجویند، گاه عضو احزاب میشوند و گاه در گردهمائیهای انتخاباتی یا مبارزاتی حضور پیدا میکنند ولی بیشتر از آن کاری انجام نمیدهند. در عرصۀ بحثهای همگانی نیز حضور چندانی ندارند. عامل یا عوملی که بدانها شور و شوق لازم برای مشارکت در چنین بدهد وجود ندارند. دموکراسی بیشتر در سطح انتخابات ادورای هر چند سال یکبار، آنگاه که تبلیغات و مبارزات انتخاباتی بدان جلا و گرما می بخشند، برای مردم جذاب است، ولی امر شرکت در انتخابات چیزی بیش از چند دقیقه یا چند ساعت طول نمیکشد. در دوران میان انتخابات نیز مردم دموکراسی و جذابیتهای فرضی آن را یکسره بفراموشی میسپارند. به این دلیل از کارکرد آن، یا سرزندگی برخاسته از آن، چندان متأثر نمیشوند.
ب- هنر
هنر در دوران مدرن بسان یکی از مهمترین عرصههای سرزندگی و آفرینندگی معرفی شده است. سادهترین و ابتداییترین تجربۀ سرزندگی در دو قلمرو آفرینندگی اثر هنری (بسان هنرمند) و دریافت آن (بسان بیننده، شنونده و تماشاچی) رخ میدهد. در درکی که وامدار رمانتسیسم است، هنرمند با نبوغ خود به درکی دیگرگونه از جهان رسیده آن را بشکلی متفاوت و نو در اثر هنری بنمایش میگذارد. در هر اثر هنری جهانی یکه، جهانی خاص درک هنرمند از هستی برساخته میشود. هنرمند بسان خداوندگار آفرینندۀ یک جهان است. هنرمند نوگرا و تجربهگرای دوران مدرن از یکسو با حس و حساسیتی متفاوت (با دیگران و پیشینیان خود) به امور نگریسته، آن را دیگرگونه ادراک و تجربه میکند و از سوی دیگر با فرا افکندن درک خود در اثر هنری جهانی متفاوت، جهانی خاص خود، را بر میسازد. در این فرایند او به اوج آفرینندگی و سرزندگی دست مییابد، اوجی که برای کمتر کس دیگری قابل دستیابی است. همزمان اثر هنری دریافت کنندۀ خود را زیر و زبر میسازد. او را از روزمرگی، از دنیای امور تکراری و متعارف، از زیست بوم خود بر کنده به جهانی دیگر در میافکند. درک متعارف او از امور را در همان لحظۀ آغاز به چالش خوانده شده جهانی متفاوت در مقابل آن قرار داده میشود. اثر هنری مدرن تحریک آمیز است و جهان آرمانی متفاوتی، جهانی زییا، خیالی و همگن را در مقابل جهان متعارف انسانها، جهان خستهکننده، چند پاره و پر از زنج و درد آنها، قرار میدهد. جهانی که بعلاوه در دیگرگونگی، یکتایی و نوبودگی رازوار جلوه کرده، کنجکاوی را برای شناخته شدن بر میانگیزد. ولی این فقط حس کنجکاوی انسان نیست که برانگیخته میشود، شور زندگی و تلاش انسان نیز برانگیخته میشود. اثر هنری انسجام درونی و دیگربودگیِ چندان لذت بخشی را بنمایش میگذارد که انسان برانگیخته میشود تا آن را در جهان زیست خود، در گسترۀ جهان زندگی خود تجربه کند. به این خاطر نه فقط بهنگام ادراک و تجربۀ اثر هنری که حتی مدت زمانی پس از آن انسان سرزندگی و شوری خاص در خود احساس میکند.
ولی اثر هنری بسان امر زیبا در سطحی عمیقتر نیز نماد و گسترۀ وفوران سرزندگی است. فهم این نکته را ما مدیون متفکرین مدرسۀ فرانکفورت، کسانی مانند هورکهایمر، آدرنو و مارکوزه هستیم. در جهانی که در آن نه خود سامانی، نه زیبایی و نه حقیقت ممکن و قابل تجربه است، اثر هنری زمینۀ تجربۀ چنین اموری را، هر چند به گونهای غیر واقعی و منتاقض، فراهم میآورد. در دنیای پر از استثمار، زشتی و درد و رنج سرمایهداری، زیبایی وجود ندارد. در این جهان کسی نیز نمیتواند خودسامان عمل کند، سرمایه و بوروکراسی مجال آن را به کسی نمیدهند. از حقیقت نیز در این جهان خبری نیست. همه چیز دروغ است، دروغی که بسان حقیقت نمایش داده میشود. اثر هنری با زیبایی خود، برخاستن از خودسامانی هنرمند و بیانمندی شورانگیز، گسترۀ یکسرۀ متفاوتی را در جهان میگشاید. این اما در صورتی ممکن است که اثر هنری استقلال و دیگرگونگی خود را تا بیشترین حد ممکن حفظ کند و ارتباطی با جهان زندگی، با جامعه و زیست اجتماعی انسانها پیدا نکند. زیبائی، خودسامانی و بیان اصالتمند فقط در جهانی ترافرازنده، در جهانی آرمانی ممکن است. شاید چنین جهانی اصلاً ممکن هم نباشد. کافی است زیبایی در مجاورت و بستر کنشها و برخوردهای این-جهانی ادراک و تجربه شود تا به زشتی و بیمعنایی نهفته در آن آغشته شود؛ هنرمند همان گاه که میکوشد تا بسان انسانی اجتماعی وابسته به اجتماع، فرهنگ و ارزشهای زیباشناختیِ معینی کاری را آغاز کند خودسامانی خود را نه فقط به خطر انداخته که خدشه دار ساخته است. شکلها و شیوههای بیان امروز آنقدر جعلی و میانتهی ولی همزمان متفاوت و تحریک کننده هستند که کمتر احساسی را میتوان به گونهای اصیل بیان کرد. ولی مهم ممکن بودن چنین جهانی نیست، مهم تصور آن است. مهم آن است که جهانی به تصور درآید که یکسره متفاوت و آرمانی است.
در دوران مدرن، هنر از دربار، صومعه، خانقاه و ایوان اعیان و اشراف به گسترۀ زندگی تودهها راه یافته است. تودهها نه فقط میتوانند در تالار موسیقی، موزه، کتابخانه و گالری آن را بشنوند، ببیند و بخوانند، بلکه از مجرای رسانههای همگانی و یا بوسیلۀ خرید (نسخهای از آن) به صورت پی در پی و مستقیم از آن لذت ببرند. هنر اکنون بیش از آن که به حوزهای مستقل و مجزا از بقیۀ زندگی متعلق باشد، در فرایند روزمرگی زندگی ادغام شده است. همه جا، وقت و بی وقت، میتوان از آن حظ برد. هنر همچنین پویایی هر چه بیشتری به دست آورده است. تجربهگرایی مدرنیسم به ویژگی بنیادین آن تبدیل شده است. هنر امروز باید دریافتکنندۀ حیرت زدهای بجای گذارد تا از موضوعیت برخوردار شود. امروز، زیبایی آن چندان در بازشناخته شدن اثر هنری مهم نیست که تحریک کنندگی و شگفتیآفرینی. زیبایی شاید بعد از شگفتی، در تأمل و آرامش پس از شگفتی، کشف و تجربه شود. همزمان هنرمند به استقلالی فوقالعاده نسبت به نهادهای قدرت و فرهنگ جامعه رسیده است. هنرمند امروز میتواند، به اتکای بازار و نهادهای آموزشی، زندگی مستقلی را برای خود تدارک ببیند. او همچنین از نظر فرهنگی و حتی سیاسی مجاز است که انگارۀ دلخواه خود را از زندگی و جهان داشته باشد و آن انگاره را به هر شیوهای که خود میپسندد بیان کند. از بقیه انتظار میرود که به هنجارهای سیاسی و فرهنگی حاکم بر جامعه وفادار بمانند ولی چنین انتظاری از هنرمند وجود ندارد. او به گونهای خاص پدیدهای استثنایی شمرده میشود.
با این همه، هنر بیش از پیش در جهان زندگی، در ساختار اقتصادی و اجتماعی جامعه ادغام شده است و دیگرگونگی و استقلال خود را از دست داده است. رسانههای همگانی و بازار آن را در دسترس همگان قرار داده، از عمق و معنا تهی ساختهاند. در و دیوار شهر پر از تبلیغاتی است که بر اساس کارهای هنر تولید شدهاند، رسانههای همگانی، مستقیم و غیر مستقیم، کارهای هنری را به خوانندگان، شنوندگان و ببیندگان خود عرضه میکنند و صنعت جدید امکان دسترسی کم و بیش همه را به آثار هنری با کمترین میزان تلاش فراهم آورده است. هنر دیگر امر متفاوت، امر ترافرازنده نیست، بلکه امری است پیش پا افتاده و متعارف. در این فرایند، زیبایی آن مورد توجه بیشتری قرار میگیرد. در گریز و خسته از زمختی و انسداد زندگی، انسانها زیبایی نهفته در هنر را میجویند. انسانها موسیقی گوش میکنند، نقاشی میبینند، به تئاتر و سینما میروند و شعر میخوانند تا به لذتِ تجربۀ زیبایی دست یابند. ولی از آنجا که هنر در جهان پیرامون آنها به وفور یافت میشود، زیبایی اثر هنری دیگرگونگی و ترافرازندگی خود را از دست داده است. از یکسو جزیی متعارف و تکراری از زندگی روزمره است و از سوی دیگر خود را همه جا برخ میکشد. بازار حتی بر آن، چه در نسخۀ اصلی و چه در نسخۀ باز تکثیر شدۀ آن قیمت میگذارد – بهایی که کم و بیش در وسع بیشتر انسانها قرار دارد. فهم اثر هنری دیگر بی نیاز به تفکر و بازاندیشی است. فن جدید و ارتشی از متخصصین نیز آمادهاند تا در فرایند شکلگیری این فهم نقش ایفا کنند.
هنرمند نیز دیر گاهی است مقام ممتاز خود را در جامعه از دست داده است. او دیگر شخصیتی استثنایی نیست. صدها و هزاران نفر همانند او با هنر کار میکنند. با زدوه شدن مرز بین هنر عالی و هنر تودهای بر خیل هنرمندان بنحو شگفتآوری افزوده شده است. هنر امروز حرفهای است همچون حرفههای دیگر و تا به همان حد وابسته به بازار کار، تولید و مصرف. هنرمند باید دستاورد کار خود را به بازار ارائه کند. بازشناسی او نیز بر مبنای مناسبات بازار صورت میگیرد. اگر بازار ارزش کارهای او را برسمیت نشناسد باید راه و حرفۀ دیگری را برای تأمین معیشت خود در پیش گیرد. او میتواند مقام ممتازی را دست آورد. توجه بازار، منتقدین و رسانههای همگانی را به خود حلب کند. ولی در این مقام او شهرت و هویتی پر هیاهو در سطح سیاستمداران و ورزشکاران پیدا میکند. ولی همزمان او به مقام نازل و سطحی هنرمند، خواننده و هنرپیشه سقوط میکند. در پی جلب توجه بازار و افکار عمومی او مجبور است هم به ذوق عمومی توجه نشان دهد و هم پی در پی به نوآوری دست زند. هنرمند دیگر بمثابۀ هنرمند، کاشف و برسازندۀ جهانی دیگر، جهانی متفاوت با جهان واقع، نیست. آنگاه که هزاران جهان (متفاوت) را میتوان برساخت دیگر تمایز آن جهان با جهان واقع معنای خود را از دست میدهد. در پسزمینۀ پیشرفت دانش و فنآوری و پیدایش جهان مجازی، در جهان امروز میتوان اندیشید که همه چیز و حتی بر ساختن جهان(ی دیگر) امری بغایت ساده است.
در مجموع، کار هنری با از دست دادن موقعیت استثنایی و رازوارهاش، ویژگی خود در زمینۀ برانگیختن سرزندگی انسانها را از دست داده است. عواملی همچون فن، بازار، تخصص عمومیت یافته و تحولات اجتماعی آن را به پدیدهای متعارف، همه جا حاضر و بسهولت قابل درک تبدیل کردهاند. دیگربودگی و ترافرازندگی از آن بازپس گرفته شدهاند. همزمان هنر بوسیلۀ خزیدن به کنجی دور از هیاهوها و نگاهها از خودسامانی، رازوارگی و بستاری خود دفاع میکند ولی در این موقعیت ارتباط خود را با تودهها، با کنش اجتماعی انسانها، از دست میدهد. سرمایهداری زدودن تقدس و رازوارگی از جهان را به هنر نیز گسترش داده است و آن را در بازار و زیست روزمرۀ تودهها ادغام کرده است. هنر متفاوت نیز باید در تبعیدگاه به زندگی ادامه دهد.
پ- جنبشهای نوین اجتماعی
در چند دهۀ اخیر خواستها و اهداف سیاسی و اجتماعی نوینی از سوی جنبشهای اجتماعی مطرح شدهاند. این تحول برخی جامعهشناسان را برانگیخته تا از جنبشهای نوین اجتماعی سخن بگویند. در این مقوله جنبشهایی همچون جنبش مربوط به مسائل محیط زیست، جنبشهای هویتی و جنبش زنان جای میگیرند. گفته میشود که در مقایسه با جنبشهای سنتی اجتماعی که معطوف به باز توزیع منابع و امکانات بودند، این جنبشها برای دفاع از جهان زیست و سنت زندۀ فرهنگی در مقابل هجوم نظم سیاسی و اقتصادی شکل گرفتهاند. برای جنبشهای نوین ویژگیهای دیگری نیز برشمرده شدهاند. متحول ساختن ذهنیت انسانها در جهت بازشناسی و ارجگذاری مسائل و مشکلاتی نادیده گرفته شده، نقد هنجارهای اجتماعی و ساختار باز تشکیلاتی چنین ویژگیهایی هستند. بطور کلی جنبشهای نوین اجتماعی جنبشهایی به شمار میآیند که بیش از آنکه در پی تحولی مستقیم و فوری در نظام اقتصادی و سیاسی باشند تحولی بنیادیتر در ساختار اجتماعی و فرهنگی جامعه و ذهنیت انسانها میجویند، و خود بسان یک جنبش دارای ساختار متفاوت با ساختار بوروکراتیک نظم موجود هستند. میتوان پنداشت که چنین جنبشهایی عرصۀ فعالیت و سرزندگی انسانهایی هستند که بخاطر هویت و موقعیت خود به حاشیه و سکوت رانده شدهاند. در یک کلمه، جنبشهای نوین اجتماعی نوید سرزندگی انسانهایی را میدهند که سرمایهداری و بوروکراسی آنها را به سکوت و لختی کشانده است.
توسعۀ همه جانبۀ صنعت و تجارت از یکسو و فرایند نوسازی و جهانی شدن از سوی دیگر شرایط نوینی را در جهان بوجود آورده است. نه فقط شیوههای زیست سنتی انسانها در معرض خطر فروپاشی قرار دارند که صِرف زیست آنها، دنیای طبیعت و مناسبات بنیادین اجتماعی، با خطر نابودی روبرو است. فرهنگهای کهن و شیوههای تاریخی زیست انسانها در حال نابودی هستند؛ شهرنشینی بشکلی وحشتناک به زندگی سادۀ روستایی و حتی کشاورزی لطمه وارد آورده است؛ و طبیعت چنان آلوده و صدمه خورده است که بیم آن وجود دارد که در آیندهای نزدیک بنیادی برای زندگی بشری باقی نماند. هراس از آیندهای دهشتناک، از قرار گرفتن در جهانی با فرهنگ و محیط زیستی فروپاشیده، به ذهنیت و زندگی همه راه یافته است. اگر نه همه، بسیاری خود را مجبور یا متمایل بدان میبینند که دست به واکنش بزنند و کاری برای حفظ بنیاد زیست خود انجام دهند.
همزمان گروههای وسیع و نامتجانسی از مردم کنار هم قرار گرفتهاند. جامعۀ امروز جامعۀ چند فرهنگی است. جهانی شدن و مهاجرت باعث شده تا مردمانی با هویتهای قومی، “نژادی”، دینی و منطقهای گوناگون در کنار هم (در محله و شهر ، در محل کار و در جامعه) چیده شوند. این در حالی است که نه نظم اقتصادی و سیاسی و نه خود مردم تمایل و حوصلۀ بازشناسی تمایزها را دارند. برای نظم همه قرار است کار کنند، مالیات بپردازند، مصرف کنند و شهروندی فعال باشند. برای مردم نیز دیگری قرار است همسایهای مرتب، همکاری زرنگ، همشهری خوب و همشهروندی شریف و درگیر باشد. تمایزهای هویتی برای کسی دارای موضوعیت خاصی نیست، شاید نهادها و افراد با ابراز آن مخالف نباشند ولی به استقبال آن نمیشتابند. ولی از جانبی دیگر، از نظر فرهنگی و ارزشی، انسانها ترغیب میشوند تا نه فقط هویت خاص فردی که همچنین هویت گروهی خاص خود را داشته باشند. اصل بر آن است که فرد سرفراز یا مفتخر به هویت دینی (یا ناباوری به دین)، قومی، فرهنگی و بتازگی جنسی خود بوده و در جهت بیان آن و همبسته ماندن با همانندان خود بر بنیاد ابراز هویت بکوشد. امروز باور عمومی بر آن است که فرد بدون هویت از هر نوع نشان زیست اجتماعی تهی شده و مرگ اجتماعی را گردن نهاده است. ابراز هویت اجتماعی نه فقط ابراز وجود که همچنین تجربۀ زیست اجتماعی به شمار میآید.
گفتمان برابریِ حقوقی جهان را درنوردیده و بر ابراز وجود انسانها و در نتیجه ابراز هویت آنها اثر گذاشته است. گروههای سرکوب شده و ستم دیده، همه، بمیدان حوزههای عمومی جامعه آمده، ارج و مقامی همسان دیگران میجویند. زنان یکی از چنین گروههایی هستند. آنها اکنون برای بیش از یک سده است که به صورت مداوم برای رفع و حذف ستمها و بیحقوقیهایی که بر آنها اِعمال شده و میشود مبارزه میکنند. در این زمینه دستاوردهای کمی نیز نداشتهاند. حق رأی، دستمزد کم و بیش مساوی با مردان و مشارکت فعال در تمامی حوزههای زندگی اجتماعی فقط چند نمونۀ این دستاوردها هستند. با جنبش خود، زنان همه را، چه مردان و چه زنان، چه نهادهای قانونگذار و چه نهادهای اجتماعی، متوجه موقعیت خود ساختهاند و توانستهاند حرکت خویش و خواستهای خود را بسان جنبش و خواستهایی یکسره بر حق معرفی کنند. جنبش آنها گرایش فکری-ایدئولوژیک خود را چند بار تغییر داده، از لیبرالیسم به مارکسیسم و رادیکالیسم روی آورده و سپس گرایشی پساساختارگرا و پسامدرنیستی پیدا کرده است، ولی همواره توانسته استحکام و انسجام خود را حفظ کند. در این مسیر، جنبش زنانی بسیاری را آگاه ساخته، برانگیخته و به میدان فعالیت و مبارزه کشانده است.
روی هم رفته، جنبشهای اجتماعی گسترۀ بازی را برای سرزندگی گروههای گوناگون اجتماعی گشودهاند. بخشی از تودهها با فعالیتها و مبارزات خود این گستره را میآفرینند ولی آنگاه که آن را میآفرینند برای دیگران، دیگرانی که شاید خودانگیخته فعال و سرزنده نیستند، امکان حضور در صحنههای گرم و پر شور و شرر مبارزه را فراهم میآورند. جنبشهای اجتماعی با گونهگونی و وسعت خود به تودهها اجازه میدهند که در هر زمینه و هر آنگونه که خود میپسندند دست به فعالیت و مبارزه بزنند. ولی به همین دلیل و همچنین به خاطر آنکه جنبشهای اجتماعی پی در پی دچار افت و خیز میشود از اهمیت و جذابیت آنها میکاهد. جنبشهای اجتماعی تمرکز فعالیت و مبارزه را از بین میبرد و هر کس یا هر گروه را درگیر هدف و آرمان خاص خود می سازد. برخی اوقات ممکن است این هدف امر اساسی و مهمی باشد ولی برخی اوقات ممکن است هدف امری حاشیهای باشد و در این صورت هیچ بعید نیست که جنبش بسرعت به هدف خود نائل آید. بطور کلی جنبشهای اجتماعی، متأثر از شرایط، به شدت دچار افت و خیز میشوند. گاه پرشور و تند به پیش می تازند و گاه دچار کندی و سردرگمی شده از جذب همراهانی جدید باز میمانند. برای تودهها ( ونه برای فعالین اجتماعی و سیاسی) جنبشهای اجتماعی بیشتر شکل یک پدیدۀ تصادفی یا رخدادی را دارند. گاه وجود دارند و بسادگی میتوان با حضور یافتن در عرصۀ آن مبارزهای معین را پیش برد و گاه وجود ندارد و نمیتوان آنها را نیز آفرید. این امر بزرگترین محدودیت جنبشهای اجتماعی است. آنها را – درست همچون انقلاب – نمیتوان هدفمند آفرید. آنها خود به راه میافتند، میشکفند و سپس از بین میروند. تحولات اجتماعی و سیاسی آنها را میآفرینند و سپس شور فعالین و تودهها که خود ناشی از ارزیابی آنها از شرایط است شتاب و گسترش آن را تعیین میکنند.
در چند دهۀ اخیر جهان شاهد جنبش اجتماعی چشمگیری نبوده است. در دهۀ شصت میلادی دو جنبش گستردۀ دانشجویی و حقوق مدنی ساختار اجتماعی و سیاسی اروپا و آمریکا را متحول ساخت. هر دو جنبش دارای هدفهایی بس گسترده بودند و توانستند نیروهای زیادی را بسیج کنند. ولی حتی آنها نیز پی از یکدورۀ کوتاه درخشش، نشانی از خود بجای نگذاشتهاند. در دو سه دهۀ اخیر، دانشجویان یکی از سر به زیرترین گروههای اجتماعی در اروپا و آمریکا بوده و دیگر حقوق مدنی از موضوعیت خاصی برخوردار نیست. دو جنبش زنان و محیط زیست در چند دهۀ اخیر نیز محدود به گروهها و نیروهایی خاص بوده است. نشانی از آن وجود ندارد این جنبشها توانسته باشند برای مدتی طولانی و به شکلی تأثیرگذار بخشهایی از تودها را درگیر خود سازند. این جنبشها توانستهاند گهگاه برای مدت کوتاه بخشی از تودهها را پیرامون هدف و مسئلهای معین بسیج کنند ولی هیچگاه نتوانستهاند بخش مهمی از تودهها را پیرامون مسئله و اهدافی کم و بیش سراسری گردهم آورند. در این میان سرنوشت دو جنبش نوین اجتماعی، جنبش ابراز هویت و جنبش حفظ محیط زیست، حکایت از آن دارد که در جامعۀ به شدت پویای مدرن جنبشهای اجتماعی به سرعت یا سرزندگی و خروش خود را از دست میدهند یا در نظم سیاسی و اقتصادی حاکم ادغام میشوند. جنبش ابراز هویت مدت زمانی پس از پیدایش با نقد تند رادیکالها و کنشگرانِ خواهان تحول در نظم حاکم جهانی روبرو شد. به ناگهان برای بسیاری مشخص شد که هویت هر انسان و هر گروه چند وجهیتر از آن است که بر یک جنبه از آن تأکید گذاشت و خواستار بازشناسی آن شد. اکنون مشخص شده است که باید جنبههای دیگر هویت را بزور به حاشیه راند تا بتوان جنبهای را هویت اصلی انسان شمرد و برای بازشناسی آن مبارزه کرد. پیدایش و شکوفایی بنیادگرایی بسیاری را متوجه پیامدهای ناخواستۀ هویتگرایی ساخته است. جنبش حفظ محیط زیست سرنوشت دیگری پیدا کرده است. این جنبش شکل یک جنبش رسمی سیاسی و اجتماعی را یافته است. احزاب سبز یا سازمانهایی همچون صلح سبز در ساختار سیاسی جوامع اروپایی و حتی برخی جوامعه آسیایی ادغام شدهاند. آنها اکنون به اتکاء تشکیلاتی بوروکراتیک با مذاکره و بند و بست فعالیتهای خود را پیش برده و اهداف خود را متحقق میسازند.
ادامه دارد
بخشهای پیشین:
به عقیده من “یونان و ایتالیا با پذیرش اجباری نخست وزیران تکنوکرات و اکنومیست، نشان دادند…. ” که پیرو فلسفه سیاسی پلاتون هستند و نه ارسطو . تحولات و بحران مالی در کشورهای اروپایی در واقع پیروزی پلاتون بر ارسطو را به نمایش گذاشت: در حالی که در اسپانیا نخست وزیر با رای مردم انتخابات شد دو نخست وزیر جدید کشورهای یونان و ایتالیا بدون مراجعه به آراء شهروندان به قدرت رسیدند. این دو نخست وزیر با توافق بعضی از احزاب و بدون رعایت اصول دموکراسی اداره امور کشور را در دست گرفتند. این دو نه فقط منتخب شهروندان یونانی و ایتالیایی نیستند و در واقع غیر قانونیاند، بلکه به عنوان سیاستمدارهای حرفهٔ ( حزبی ) نیز برای ساکنان این دو کشور اروپایی چهرههای سرشناسی نبودند. دو نخست وزیر جدید دکتر در رشته اقتصاد هستند. نخست وزیر یونان، Lukas Papademos، دکترای خود را از دانشگاه » Massachusetts Institute of Technology «، از دست Franco Modigliani، اقتصاددان و برنده جایزه نوبل اقتصاد (۱۹۸۵)، در یافت کرده است و نحست وزیر جدید ایتالیا، Mario Monti، تز دکترای خود را در دانشگاه « Yale » نزد James Tobin که همچنین برنده جایزه نوبل اقتصاد (۱۹۸۱) است نوشته است. دو نخست وزیر متخصص ( تکنوکرات ) مسائل اقتصادی هستند و نه سیاستمدار. در نهایت این سوال مطرح است که چه کسی باید در یک سیستم دموکراسی رئیس کشور بشود: متخصصین انتصابی و بدون دخالت شهروندان ( یونان و ایتالیا ) یا سیاستمداران با اکثریت آرا شهروندان ( اسپانیا ). این یک سوال جدیدی نیست و ۲۴۰۰ سال پیش پلاتون و ارسطو در رابطه با نظام دموکراسی آتن نظر خود را در این مورد به بحث عمومی گذاشتند.
بیشتر در این اینجا :
http://www.chubin.net/?p=8929
چوبین / 30 December 2011
الف- یونان و ایتالیا با پذیرش اجباری نخست وزیران تکنوکرات و اکنومیست، نشان دادند که دموکراسی هم در یک بحران سیاسی بسر میبرد و دولت بعنوان یک بزرگ سرمایهداری که بخش دولتی،نظامی و آموزشی را با ذخایر ملی، مالیات مردم و صادرات کالا و خدمات، مدیریت میکند، در یک ناتوانی سیاسی،زد و بندهای مافیایی داخلی و بینالمللی، کمبود مالی و ناتوازنی اقتصادی دست و پا میزند. ب- به قول یکی از نوازندگان و آهنگ سازان معروف، هنر در آمریکا، کسب پول و درامد است نه زیباشناسی هنری و انسانی., بیخود نیست که در جوامع غرب هنربندان بیشتر از هنرمندان هستند و تولیدات هنری عامیانه بیشتر از هنر عمیق و روشنگر هوادار دارد. پ- جنبشهای فکری جوانان، شاید تلنگری به افکار افراد در مورد زندگی، سیاست،آزادی و… بزند ولی از برخورد هیستریک جوانانی که در یک مًد فکری یا یک محیط روشنفکرانه، جوّ گیر شده و بخیال خود به حقیقت مطلق پدیدهها رسیدهاند ، نمیتوان تغییرات اجتماعی را نتیجه گرفت. اعتراضات به کشتار مردم ویتنام در دهه ۶۰ ،تجربهایی برای سرنوشت مردم امروز عراق نشده و مطالبات حقطلبانه جنبش سیاهپوستان، با رئیسجمهور فعلی آمریکا هم حل نمیشود.
ایراندوست / 30 December 2011
نمونههای بارز حکومت افلاطونی، رژیمهایی چون اسراییل، عربستان سعودی و جمهوری اسلامی ایران هستند، بحران دموکراسی در غرب با شیوههای سقراطی تعدیل پیدا میکند چون شهروندان غربی با نهادینه کردن، نقد و انتقاد در جامعه، تکنولوژی بالا، همکاری بینالمللی، چپاول غیر خودی نو استعماری و عقلانی کردن شرایط زندگی خود، مأنوس و آشنا هستند.
ایراندوست / 31 December 2011