سمیه به‌عنوان مادری تنها، مدت زیادی نیست که به همراه دخترش برای ادامه تحصیلات به خارج از کشور آمده است. تغییر و تحولات جدید در زندگی سمیه، موازی است با زندگی در کنار دختری نوجوان و پرانرژی که با تمام وجود پذیرای امکانات و ارزش‌های جامعه میزبان است.

 
مهاجرت تحصیلی برای دو شخصیت مادر و دختر که به‌طور طبیعی باهم می‌توانند در تضاد و تقابل باشند وضعیت پیچیده‌تری به‌خود می‌گیرد. طرح گوشه‌‌ای از ماجراهای سمیه و دخترش، به ما فرصتی می‌دهد تا گوشه‌ای از عادت‌ها، سنت‌ها و خصلت‌های عمومی ایرانیان را ببینیم. ذهن همیشه منتقد سمیه قرار کلیشه‌ای ندارد که فقط مادر سنتی ایرانی را به زیر سئوال ببرد. او مادری کاملاً ایرانی است که شیوه‌های جدید‌تر تربیتی در خارج را با چون و چرا پذیرا می‌شود.
  
سمیه ـ دخترم تا نشست توی ماشین با هیجان شروع کرد به حرف زدن و توضیح در مورد پروژه‌ای که با سایر همکلاسی‌هایش باید تا پایان سال به کلاس ارائه بدهند. مابین صحبت‌هایش متوجه شدم که کارشان یک کار گروهی هست و باید هزینه آن را خودشان تهیه کنند.
 
با صدای بلند فکر می‌کرد و نقشه به دست آوردن پول را به طریق مختلف بررسی می‌کرد. توی دلم به فکرهای تجاری و پول‌سازی‌اش می‌خندیدم و کلی به‌خاطر وجود پرشورش ذوق می‌کردم. دیروز، حوالی ظهر، جلوی کامپیوترم نشسته بودم و طبق معمول مغزم از حرکت ایستاده بود و هرچه سعی می‌کردم چند کلمه‌ای به مقاله درسی‌ام اضافه کنم نمی‌شد و این حالت کلافه‌ام کرده و امانم را بریده بود.در زد و اومد توی اتاق و وقتی اینجوری مودب و مرتب سر و کله‌اش پیدا می‌شود، یعنی توی کله‌اش یک نقشه جدید هست. خودم را برای شوکه شدن آمده کردم و سعی کردم نقش مامان خوب و صبور را خیلی خوب بازی کنم که یکدفعه بی‌مقدمه از من پرسید: “مامانی می‌شه فیج، دوستم الان بیاد اینجا و من و اون باهم بریم جلوی در خانه همسایه‌ها و کیک خانگی به مردم بفروشیم؟”
 
خدای من، چه دارد می‌گوید این دختر؟! مغزم برای یک لحظه یخ زد. تصویرِ دخترم که با دوست رنگین‌پوست و بانمکش با سینی کیک خانگی به همه آپارتمان‌های برج سر بزنند و از مردم تقاضای خرید کیک کنند، برایم خوشایند نبود. نمی‌دانم چرا برای یک لحظه خودم را جای دخترم گذاشتم و احساس کردم که چقدر کار سخت و غیر قابل تحملی قرار است صورت بگیرد و از ترس انجام آن، انگار فلج شدم. کیک‌فروشی در برجی ۵۰ طبقه، توسط دو کودک، در قرن بیست و یک و در اوج تکنولوژی؟ آخر چطور ممکن است؟
در آن لحظاتی که من جای ساحل بودم، همه‌چیز غیر ممکن آمد ولی یکدفعه به خودم آمدم و یادم آمد، این من نیستم که باید این کار را بکنم و کودک ۱۱ ساله‌ام هست که به دلیل هدف خود، قدم به دنیای بیرون می‌گذارد. یک‌جورهایی وسوسه شدم که بدون حضور خودم در این ماجرا، در این قضیه شرکت کنم.
 
خلاصه مامان ترسو، پشت سر دختر شجاعش قایم شد و قرار شد با آمدن دوستش، کارشان را شروع کنند. فیج اومد و این دویار شفیق به مدت دوساعت از تیر رس نگاه من خارج شدند. دل توی دلم نبود که ببینم آخر این قصه چی می‌شود و این‌دفعه بدون دخالت من کار خود را چگونه به پایان می‌رسانند. توی افکار دور و نزدیکم غرق بودم و البته یک نیم نگاهی هم به مقاله طلسم شده‌ام داشتم که با سر و صدا و خنده در را باز کردند و با دستانی پر از اسکناس‌های مچاله شده و پول خردهایی که از دست‌شان می‌افتاد وارد شدند.
 
آن‌ها تلاش می‌کردند که چیزی از پول‌ها گم‌وگور نشود. طاقتم دیگر طاق شده بود. بلافاصله پرسیدم: چی شد، توانستید چیزی بفروشید؟ فیج ظرف خالی شیرینی را به من تحویل داد و خنده‌کنان من را تنها گذاشتند و رفتند توی اتاق دخترم ساحل، تا پول‌ها را بشمرند و بین خودشان تقسیم کنند.
 
 حدس می‌زنم دخترم دلش برای مادرش سوخت، چون برگشت و برایم توضیح داد: “اصلاً کاری نداشت. می‌رفتیم در می‌زدیم و برای مردم توضیح می‌دادیم که ما برای پروژه مدرسه‌مان نیاز به پول داریم و برای این منظور کیک می‌فروشیم. اینجوری بود که همه کیک‌ها را فروختیم.”
 
در فکر فرورفته و به دختر کوچکم خیره شده بودم. نمی‌دانم من از نسل غیر ممکن‌ها آمده‌ام یا او از نسل ممکن‌هاست؟ برای من همه‌چیز سخت و نشدنی است و برای او همه‌چیز رنگی از واقعیت دارد و نشدن و ناممکن برایش معنی ندارد؟ او بازهم توانسته بود بر ترس‌های من فائق شود و من توانسته بودم از دریچه نگاه او دنیا را ببینم و با دستان او زندگی را لمس کنم.