محبوبه موسوی – وقتی از عشق حرف می‌زنیم، خود به خود خاطره‌ای را مرور کرده‌ایم. عشق به خاطره یادبودی معطوف است که در گذشته اتفاق افتاده، و راستی خاصیت عشق چیست که همیشه رمز و رازی با خود دارد و تعلق آن به گذشته، انگار چیزی از جنس خود عشق است. این یاد، همواره حسرتی با خود دارد، خاطره‌ای از زخمی عتیق اما رویاگون و دل‌پسند.

سخن از عشق گفتن، به قلمرو ممنوع وارد شدن است. قلمرویی که گام گذاشتن در آن نه کار ساده‌ای است و نه هر کسی می‌تواند به خلوت آن دیگری وارد شود. این قلمرو وقتی ممنوع‌تر می‌شود که به کندوکاو در احوال کسی مانند زنده‌یاد غلام‌حسین ساعدی بپردازیم که تا سال‌ها و چه بسا تا امروز بار ادبی و فرهنگی بزرگی را بر دوش گرفته، کسی که در هیچ کجا نخواسته کلامی از راز بزرگ عاشقانه‌اش بگوید و او همچون معشوقش، طاهره که تا مرگ، نامه‌هایش را در صندوقچه‌ای دربسته نگاه داشت، هرگز دریچه‌ای به سوی آن نگشود.
 

عشق همیشه با عدم وصال روبروست و عشق‌هایی در حافظه‌ی تاریخ می‌مانند که هرگز به وصالی نرسیده‌اند، گویی وصال تناقضی اساسی با ذات عشق دارد و عجیب اینکه عشق برای غلام‌حسین ساعدی، به‌عنوان داستان‌پرداز‌ترین نویسنده‌ی ما به خالص‌ترین تعریفش اتفاق افتاده است. عشق غلامحسین ساعدی به طاهره کوزه‌گرانی. زنی که ما تاکنون نامی از او لابه‌لای ورق‌های تاریخ ادبی‌مان نشنیده بودیم و حالا چند سالی پس از مرگش درمی‌یابیم که روح نویسنده‌ی بی‌قرار از چه چنین در تلاطم و رنج و امید بوده است. آن هم در سال‌هایی که جوان‌ترین دوره‌ی خلاقیت ادبی‌-هنری‌اش را می‌گذرانده است.
 

سخن از عشق گفتن یک چیز است و سخن از عشق کسی گفتن که سال‌ها با کلماتش زندگی کرده‌ای، در هوایش تنفس کرده‌ای و گام به گام در بریده‌های روزنامه‌ها، یادنامه‌ها، از زبان این و آن درباره‌اش خوانده‌ای و شنیده‌ای چیزی دیگر.
 

شخصیتی که از یک نویسنده همواره به خوانندگانش ارائه می‌شود چیزی است که از لابه‌لای روایت‌هایش می‌تراود. روح بی‌قرار ساعدی در داستان‌ها و نمایش‌نامه‌هایش ما را با مردی آشنا می‌کند که خودساخته، خلاق، باهوش، مبارز روز و نویسنده‌ی شب است، کسی که سکوت جایی در قاموس او ندارد و از همه مهم‌تر این‌که ساعدی یک رنج بزرگ دارد، رنجی را که چون طوماری از درد فرارویمان می‌گشاید تا بر زخم‌هامان انگشت بگذارد و نشانمان دهد. این درد جهل و عقب‌ماندگی مردمی‌ست که دوستشان دارد؛ چیزی است که آرام و قرار را از او گرفته و می‌خواهد تا آن‌جا که می‌تواند حتی خارج از توان خودش، ذره‌ای ازین کوه فقر و نادانی را نشان دهد تا بر دیدگان «خود بنشاند این خلق بی‌شمار را تا باورش کنند که خورشیدشان کجاست» و شب چگونه و از کجا سر درآورده ‌است. 
 

محبوبه موسوی: غلامحسین ساعدی، نویسنده و روانپزشکی که دردهای جمعی مردمانش را می‌شمرد و چون آیینه‌ای روبرویشان می‌نهاد، عاشق بود. داستان عشق طاهره و غلامحسین همچنان مکتوم مانده بود تا ۲۵ آذرماه سال ۸۳، ماه سردی که طاهره با راز درونش عزم رفتن کرد

با این همه، اما هرکس زندگی منحصر به فردی دارد و قلمرو شخصی هر فرد چنان محترم است که دلیلی نمی‌ماند تا ما وقتی نویسنده‌ای مقابلمان می‌نشیند در زندگی خصوصی‌اش به کنکاش پردازیم و بخواهیم او را نه آن‌گونه که کلماتش بر ما عرضه می‌کند، بلکه از زاویه‌ی دیگری بنگریم. زندگی‌های خصوصی نویسندگان همواره بخشی است که منتقدان ادبی نمی‌توانند از آن بگذرند چه بخش جذاب زندگی یک نویسنده ناگفته‌هایش است. ناگفته‌هایی که گرچه ممکن است به نظر نویسنده چندان اهمیتی در چند و چون آثارش نداشته باشد، اما با گذر سال‌ها همین ناگفته‌هاست که منتقد را گام به گام به راز و رمز آثار و شخصیت او نزدیک‌تر می‌کند. پس چه دلیلی دارد که ما از بیان زندگی خصوصی نویسنده‌ای چنین تأثیرگذار بهراسیم؟
 

نویسنده تا وقتی که میان ما زندگی می‌کند، حق دارد که قلمرو شخصی‌اش متعلق به خودش باشد، او حق دارد که اگر خواست اعترافاتش را به زبان بلند بگوید یا حتی هر آن‌چه را که جلوی دیگران است انکار نماید اما وقتی قرار است او را از پس سالیان چنان که هست بشناسیم، دیگر چه باک که به کنار و گوشه‌های ذهنش، رویا‌ها و خاطراتش سرک بکشیم.
 

ما ایرانی‌ها عادت بدی در کتمان خود داریم، اما نگفتن، همیشه کتمان کردن نیست. نگه‌داشتن گوشه‌های پنهانی ذهن است برای خود فرد تا خلوتش چنان بزرگ شود که اثری چون واهمه‌های بی‌نام و نشان برخیزد. که گوشه‌های تنهایی‌اش چنان عمیق شود که عینک کاونده بر چشمانش، بَیَلی‌ها را یکی یکی از میان مردم بازشناسد. خلوتی که این روز‌ها کمتر نویسنده‌ای به آن می‌اندیشد و آن‌قدر از حرف زدن درباره‌ی خودش لذت می‌برد که داستان خلق شده در ‌‌نهایت، خالی از رازآلودگی است و راه به لایه‌های درون آدمی نمی‌برد.
 

غلامحسین ساعدی، نویسنده و روانپزشکی که دردهای جمعی مردمانش را می‌شمرد و چون آیینه‌ای روبرویشان می‌نهاد، عاشق بود. داستان عشق طاهره و غلامحسین همچنان مکتوم مانده بود تا ۲۵ آذرماه سال ۸۳، ماه سردی که طاهره با راز درونش عزم رفتن کرد. زنی که هیچ‌گاه از خاطراتش حرف نزده ‌بود و چون خواهرزاده‌ی جوانش به راز او پی برده ‌بود مصرانه از او خواست تا زنده است حرفی ازین عشق بر زبان نیاورد و سخن درباره‌ی این عشق را به بعد از رفتنش موکول کند.
 

محبوبه موسوی: عجیب‌تر از همه نامه‌ای است که دو صفحه‌ی تمام مرد شوریده‌ی ادبیات ما هیچ ننوشته جز اینکه بگوید طاهره، طاهره‌ی عزیزم. جالب اینکه در فرهنگ ما عدد ۴۰ همواره نشانه‌ای از صبر و بردباری را با خود داشته‌است. این صبر عجیب، که یادگار زخمی عتیق است فقط و فقط از لیلایی چون طاهره برمی‌آمد و بس. عکس: طاهر، طاهره عزیزم، غلام‌حسین ساعدی، نشر مشکی

وقتی نامه‌های غلامحسین ساعدی را در خانه‌ی طاهره یافتند کسانی به یاد آورده‌بودند بی‌قراری‌های طاهره را و رفتن‌های او را به سمت پیر. بخصوص وقتی که خبر درگذشت ساعدی به ایران رسیده بود او را دیده بودند که بی‌دل و در هوای بارانی به سمت پیر می‌شتافته است. یکی دیگر از اسنادی که از صندوقچه‌ی خانه‌ی طاهره پیدا شده، اعلامیه‌ی فوت ساعدی است در آذر ۶۴ (عجیب نیست که هر دو آذر را برای رفتن انتخاب کرده‌اند؟ ساعدی در غربت و طاهره در وطن) طاهره در تنهایی گریسته، در تنهایی عشق ورزیده و راستی که چگونه توانسته بود این همه سال در تنهایی و با عشقی بزرگ در درونش زندگی کند و سنگینی این یاد شیرین را تاب بیاورد؟
 

در کشور ما عادت خاطره‌نویسی با انتشار نامه‌های بزرگان هنوز باب نشده‌است، شاید این روحیه برخاسته از احترامی باشد که ما به بزرگامانمان می‌نهیم اما همان‌طور که قبلا گفتم این دست نوشته‌های خصوصی می‌تواند برای منتقدان بسیار ارزشمند باشد و آن‌ها را در شناخت یاری کند. آقای حامد احمدی که زحمت چاپ و انتشار این نامه‌ها را توسط انتشارات مشکی متقبل شده‌است در مقدمه‌ی کتاب چنین نوشته است «گذرت اگر به گورستان مارالان تبریز بیفتد، سنگ قبری را خواهی دید که رویش نوشته: آرام جای کسی که میان استخوان‌های گوهرمراد آواز می‌خواند.» کتاب، حاوی ۴۰ نامه است که غلامحسین ساعدی به طاهره نوشته است. برخی از این نامه‌ها دارای تاریخ هستند و برخی نه. تمام نامه‌ها با طاهره‌ی عزیزم آغاز می‌شود. و عجیب‌تر از همه نامه‌ای است که دو صفحه‌ی تمام مرد شوریده‌ی ادبیات ما هیچ ننوشته جز اینکه بگوید طاهره، طاهره‌ی عزیزم. جالب اینکه در فرهنگ ما عدد ۴۰ همواره نشانه‌ای از صبر و بردباری را با خود داشته‌است. این صبر عجیب، که یادگار زخمی عتیق است فقط و فقط از لیلایی چون طاهره برمی‌آمد و بس.
 

ساعدی مردی که بی‌قراری‌هایش برای اهالی ادبیات آشناست، از نوجوانی دل به عشق دختری سپرده بود که مجنون‌وار شیفته‌اش بود، شیفتگی‌ایی که حالا با خواندن نامه‌های عاشقانه‌اش با آن آشنا می‌شویم و دلیل بی‌قراری‌هایش را در می‌یابیم. در پادگان بود و دوست داشت در تبریز باشد. در بیمارستان بود و می‌خواست کنار طاهره باشد، در خیابان بود و دلش در هوای طاهره‌اش می‌تپید، گوشه‌ای را می‌یافت و همان‌جا، کنار خیابان برایش نامه می‌نوشت. تهران بود و می‌خواست تبریز باشد و کسی چه می‌داند، شاید آن وقت‌ها که آن همه در پاریس بی‌قرار بود و هرگز به حال و هوای آن‌جا عادت نکرد، هنوز دلش در پی طاهره‌اش بوده. و طاهره هیچ وقت نبود. هیچ‌وقت کنارش نبود.
 

مردی چنین شیدا، لیلایی چنان غریب را می‌طلبید. لیلایی که ما جز سکوتش، چیزی نشنیده‌ایم و از‌‌ همان نامه‌ها و از انزوای زندگی طاهره که تا اخر عمر بر عهدی که با خود بسته بود وفا نمود و یاد و نام مجنونش را با هیچ‌کس دیگر عوض نکرد، درمی‌یابیم که لیلا نیز دل در گروی عشق آتشین او داشته است. عشقی سرشار از رمز و راز، چونان فسانه‌ی لیلی و مجنون.
 

انتشار این نامه‌ها، شخصیت تازه‌ای را از ساعدی نویسنده پیش رویمان می‌گشاید که نه تنها عطش کنجکاویمان را سیراب می‌کند که با آن دل به بی‌قراری‌هایش می‌سپریم و ا زلابه‌لای خطوط نامه‌ها با حسرت خیال انگیز عشق او دمخور می‌شویم. این راز، این عشق اسطوره‌ای،‌‌ همان پازلی است که به قول نویسنده‌ی مقدمه‌ی کتاب نامه‌ها، حیات و آفرینش ساعدی را کامل می‌کند.
 

پانویس:
سپاس از آقای مهرداد کامروز که عکس طاهره را در اختیارم گذاشتند.
پیر: مکانی مقدس در شهر تبریز