اسلاووی ژیژک − به قول هگل، تکرار نقش اساسیای در تاریخ بازی میکند: وقتی چیزی فقط یکبار رخ میدهد، ممکن است یک اتفاق تلقی شود، و اگر شرایط بهگونهای دیگر میبود ممکن بود اتفاق نیفتد؛ اما وقتی همان رخداد خودش را تکرار کند، نشانهی آن است که یک روند ژرف تاریخی دارد آشکار میشود.
وقتی ناپلئون در سال ۱۸۱۳ در لایپزیگ شکست خورد، شکست را بدشانسی تلقی کردند؛ اما وقتی دوباره در واترلو شکست خورد، آشکار شد که دورهی وی به پایان رسیده است. همین را میتوان دربارهی بحران مالیای که هماکنون جاری است گفت. در سپتامبر ۲۰۰۸ گفتند که این [بحران مالی] انحراف [طبیعی] است و با وضع مقررات بهتر، برطرف میشود؛ اما حالا نشانههای بحران مالیِ تکرارشده دارد میگوید ما آشکارا با یک پدیدهی ساختاری روبهرو هستیم.
بارها و بارها به ما گفتهاند که ما داریم در دریایی از قرضها و بدهیها زندگی میکنیم و همهی ما باید مسئولیتها را تقسیم کنیم و آستینها را بالا بزنیم، یعنی، همه، مگر انسانهای (خیلی) ثروتمند. این ایده که از ثروتمندها مالیات بیشتری بگیریم تابوست: اگر ما این کار را کنیم، ثروتمندان هیچ انگیزهای برای سرمایهگذاری نخواهند داشت و کار کمتری ایجاد میشود و همهی ما بدبختتر میشویم. تنها راهِ نجاتمان از این شرایط دشوار آن است که فقرا فقیرتر شوند و ثروتمندان ثروتمندتر. فقرا چه کار باید انجام دهند؟ آنها چهکاری «می توانند» انجام دهند؟
اگرچه گفته میشود قتل مارک دوگان باعث شورشهای لندن شد، اما همه موافقند که این شورشها بیانگر یک ناخشنودی عمیق است – اما چه نوع ناخشنودیای؟ شورشیان انگلیسی هم مانند شورشیان حومههای پاریس در سال ۲۰۰۵ که ماشین آتش زدند، هیچ پیامی را منتقل نکردند. (روشن است که شورشهای اخیر انگلستان در تضاد با تظاهرات دانشجویی در نوامبر ۲۰۱۰ است، تظاهراتی که منجر به خشونت شد. دانشجویان رسماً اعلان کردند که اصلاحات پیشنهادی برای آموزش عالی را قبول ندارند.)
برای همین است که مشکل بتوان شورشیان انگلیسی را مارکسیست تلقی کرد و نمونهای از پدیداریِ سوژهی انقلابی دانستشان؛ آنها بیشتر با مفهوم هگلی «اراذل و اوباش» تناسب دارند، کسانی که فضای بیرونیِ اجتماعی را به دست میگیرند و ناخشنودیشان را تنها از طریق طغیان «غیرعقلانی» خشونتهای ویرانگر بروز میدهند –طغیانهایی که هگل «نفی مطلق» مینامدشان.
میگویند در زمانهای قدیم کارگری بود که متهم به دزدی شده بود: عصرها، وقتی میخواست از کارخانه بیرون برود چرخدستیاش را هم با خودش میبرد، نگهبانها هم داخل چرخدستی را با دقت بازرسی میکردند و هیچ نمییافتند: چرخدستی کاملا خالی بود. اما بالاخره، نگهبانها دوزاریشان افتاد: چیزی که کارگر میدزدید، همین چرخدستی بود. نگهبانها، حقیقت روشن را نمیدیدند، درست همانطور که مفسران حقیقتِ روشن شورشها را نمیبینند.
به ما گفتهاند که تجزیهی رژیمهای کمونیستی در اوایل دههی ۱۹۹۰ نشانهی پایانپذیرفتن ایدئولوژی است: زمان پروژههای کلان ایدئولوژیک – که به فاجعهی تمامیتخواهی (توتالیتر) منجر میشوند – به سر آمده است؛ ما وارد دورهی جدیدی از سیاستهای عقلانی و عملی شدهایم. اگر این گفته که ما در دورهی پسا-ایدئولوژی زندگی میکنیم درست باشد، پس این دوره را میتوان در فوران خشونتها دید و فهمید. این شورشها اعتراضهای صفر-درجه بود. عمل خشونتبار نیازمند چیزی نیست. جامعهشناسان و نویسندگان دستوپا زدند تا معنی این شورشها را بیابند، اما راز شورشها مبهم ماند.
معترضان، گرچه محروم و از نظر اجتماعی حاشیهنشین بودند، اما در گرسنگی مطلق به سر نمیبردند. مردمی که در تنگناهای مادی وحشتناکتری گرفتار بودهاند – فعلا شرایط فیزیکی و ایدئولوژیکی ستم را بگذاریم کنار – قادر بودهاند که سازمان بیابند و نیروهایی سیاسی شوند با هدفهایی روشن. این که شورشیان انگلیسی هیچ برنامهای نداشتند، خودش واقعیتی است که هنوز تفسیر نشده است: این واقعیت دارد به ما میگوید که مخمصههای ایدئولوژیک و سیاسی ما کدامها هستند و ما در چه نوع جامعهای زندگی میکنیم، جامعهای که انتخاب را ارج مینهد اما تنها گزینهی دردسترساش آن است که تاکید کند اجماع دمکراتیک یک کنشِ کور است.
اپوزیسیون قادر نیست دیگر خودش را در قالب یک گزینهی واقعنگرانه یا حتی یک پروژهی اتوپیایی تعریف کند، بل فقط شکلِ یک انفجارِ فاقد معنا را به خود میگیرد. فایدهی ارج نهادن به آزادی انتخاب چیست، اگر تنها گزینه این باشد که بین بازی در محدودهی قواعد و خشونت (خود-)ویرانگر یکی را انتخاب کنیم؟
آلن بدیو میگوید که ما در فضای اجتماعیای زندگی میکنیم که بهطور روزافزونی «بیجهان» میشود: در این فضا، تنها شکلِ اعتراض میتواند خشونتی بیمعنا باشد. شاید این یکی از عمدهترین خطرات کاپیتالیسم باشد: گرچه بهخاطر خاصیتِ جهانیبودناش همهی جهان را احاطه کرده است، [اما] مجتمعی ایدئولوژیک و «بیجهان»ی را شکل میدهد که در آن مردم از اینکه خودشان معنییابی کنند محروم میشوند.
درسِ اساسیای که جهانیشدن میدهد این است که کاپیتالیسم میتواند خودش را با همهی تمدنها – از مسیحیت گرفته تا هندو و بودایی، از غرب تا شرق – تطبیق دهد: هیچ «جهانبینی کاپیتالیستی» جهانیای وجود ندارد، هیچ «تمدن کاپیتالیستی» شایستهای وجود ندارد. جنبهی جهانیِ کاپیتالیسم نمایانگرِ حقیقتی فاقد معناست.
پس، نخستین نتیجهای که از شورشها میتوان گرفت این است که واکنشهایی که هم محافظهکاران و هم لیبرالها به این ناآرامیها نشان دادند نابسنده و ناکافی است. واکنشِ محافظهکاران قابل پیشبینی بود: هیچ توجیهی برای این وحشیگریها نیست؛ ما باید دست به هر کاری زنیم تا نظم را [به جامعه] بازگردانیم؛ ما برای اینکه از بینظمیهای بعدی جلوگیری کنیم نه به مدارا و کمک اجتماعی که به انضباط و سختکاری و حس مسئولیت نیاز داریم.
این برداشت دو اشتباه دارد: نهتنها نمیخواهد ببیند که این شرایط ناامیدکنندهی اجتماعی بودند که جوانان را به این بینظمیهای خشونتبار سوق داده است، که حتی نمیخواهد ببیند که این بینظمیها دارند فرضهای پنهانِ خود ایدئولوژی محافظهکاری را بازتاب میدهند. وقتی در دههی ۱۹۹۰، محافظهکاران، کمپین «بازگشت به اصول» را راه انداختند، متممِ مستهجناش را نورمن تبیت (Norman Tebbitt) فاش کرد: «انسان نهتنها حیوانی اجتماعی، که قلمرودار هم هست؛ این [ویژگی] باید بخشی از رسالت ما جهت برآوردهساختن غریزهی اصلی قبیلهگرایی و قلمروداری قرار گیرد.» این همان «بازگشت به اصول» آنها بود: به نام برآوردهساختن «غرایز اصلی»، افسار از گردن آن بربرهایی باز میکنند که در جامعهی بورژوا و ظاهرا متمدنانهی ما کمین کردهاند.
هربرت مارکوزه، در دههی ۱۹۶۰، از مفهوم «والایشزدایی سرکوبکننده» (repressive desublimation) استفاده میکند تا «انقلاب جنسی» را توضیح دهد: رانههای انسانی میتوانند والایشزدایی شوند و از قید افسار آزاد شوند، [اما] هنوز هم میتوانند سوژههایی برای کنترل کاپیتالیستی باشند – یعنی صنعت پورن. آنچه ما در طول این ناآرامیها در خیابانهای انگلستان دیدیم انسانهایی نبودند که به «جانور» فروکاسته شده بودند، بل شکلِ عریانِ آن «جانور»ی را دیدیم که محصول ایدئولوژی کاپیتالیستی است.
در این بین، لیبرالهای چپ، که کمتر قابل پیشبینی بودند، به حرفهای تکراریشان دربارهی برنامههای اجتماعی و اقدامات ادغامی چسبیدند و اقرار کردند که تاکنون نفهمیده بودند نسل سوم و دوم مهاجرین از فرصتهای اقتصادی و اجتماعی محروم شدهاند: طغیان خشونتبار، تنها راه آن [مهاجر]ها برای مطرحکردن ناخشنودیشان بود. ما، بهجای اینکه خودمان را غرق در خیالبافیهای تلافیجویانه کنیم، باید علتهای اصلی این طغیانها را بفهمیم. آیا میتوانیم شرایط آن جوانی را بفهمیم که در منطقهای فقیرنشین و چندنژادی زندگی میکند و همیشهی خدا مورد ظن و آزار پلیس قرار دارد و نهتنها بیکار است که عمدتا نمیتواند کار پیدا کند، و هیچ امیدی به آینده ندارد؟ پیآمدش این است که این انسانها تحت چنان شرایطی خودشان را ناگزیر از این میدانند که به خیابانها بریزند.
مشکل این برداشت آن است که فقط شرایط عینی (objective) شورش را فهرست میکند. شورشکردن یعنی اعلام سوژگانی (subjective)، یعنی اعلام کنند که کسی چه ارتباطی با شرایط عینیاش دارد.
ما در عصری سخرهگر (cynical) به سر میبریم. بهآسانی میتوان تصور کرد که معترضی که به خاطر آتشزدن و سرقت از مغازهها دستگیر شده است، با زبانی پاسخ دهد که مددیارهای اجتماعی و جامعهشناسان از آن استفاده میکنند؛ او از تحرک اندک اجتماعی، افزایش ناامنی، فروپاشی اقتدار والدین، فقدان عشق مادری در دوران بچگی خواهد گفت. او میداند چه کار [بد]ی دارد میکند، اما به هرحال انجاماش میدهد.
بیمعنی است که بخواهیم تأمل کنیم که کدام از این واکنشها، محافظهکارانه و لیبرال، بدترین است: همانطور که استالین خواهد گفت، «هر دو»ی آنها بدترین هستند، اما هر دو طرف دارند به ما اخطار میدهند؛ در واکنش نژادپرستانهی قابل پیشبینی «اکثریت خاموش»، خطر واقعی این طغیانها نهفته است. یکی از شکلهای این واکنش، فعالیت «قبیلهای» جوامع محلی (در ترکیه و مغرب و سیکها) بود که بهسرعت پارتیزانهای خویش را سازمان دادند تا از داراییهای خویش محافظت کنند.
آیا مغازهداران، خردهبورژواهایی هستند که دارند از دارایی خود در قبال معترض واقعی – و هرچند خشنِ – نظام کنونی دفاع میکنند؟ یا آیا آنها نمایندگان طبقهی کارگر هستند که دارند با نیروهای تجزیهی اجتماعی میجنگند؟ اینجاست که باید از طرفداری دست کشید. حقیقت این است که تضاد، بین دو قطب محروم بود: انسانهایی که توانسته بودند درون نظام کنونی کار و فعالیت کنند در مقابل انسانهایی که ناامید از اقدام [برای فعالیت درون نظام کنونی] هستند. تقریبا همهی خشونت شورشیان، به خودشان بازگشت. ماشینها آتش گرفت و مغازهها سرقت شد، اما نه ماشینها و مغازههای ثروتمندان، که مال خود شورشیان. تضاد بین دو بخش مختلف جامعه نبود؛ بین جامعه و جامعه بود، بین آنهایی هرچیزی برای باختن داشتند و آنهایی که هیچچیز برای باختن نداشتند؛ بین کسانی که هیچ سهمی در جامعهشان ندارند و کسانی که بالاترین سهم را دارند.
زیگمونت باومن (Zygmunt Bauman)، شورشها را اقدامِ «مصرفکنندگان ناقص و ناشایسته» مینامد: شورشیان، بیش از هر چیزی، نمودِ یک تمایلِ مصرفگرایانهای بودند که چون نمیتوانست خودش را به شکل «شایستهای» – یعنی با خریدکردن – تحقق بخشد، به صورت خشنی نمایش داده شده است. به این ترتیب، آنها دارای یک لحظهی اعتراض ناب هم بودند، اعتراضی به شکل پاسخی طعنهدار به ایدئولوژی مصرفگرایانه: «تو میخواهی ما مصرف کنیم اما همزمان ابزار شایسته مصرفکردن را از ما گرفتهای – خب پس ما داریم همانکاری را میکنیم که میتوانیم! »
این شورشها، نمودِ نیروهای مادیِ ایدئولوژی هستند – و شاید برای «جامعهی پسا-ایدئولوژیک» خیلی زیاد هم هستند. از نقطهنظر انقلابی، مشکل ما با شورشها این نیست که خشونت دارند، بل این است که این خشونت حقیقتا خودبیانگر نیست. این خشم و نومیدیِ کمتوان است که نقاب نمایشِ نیرو به صورت زده است؛ این حسادت است که نقاب جشن ظفر به صورت زده است.
شورشها را باید با انواع دیگر خشونتهایی مربوط ساخت که امروزه اکثریت لیبرال بهعنوان تهدیدی برای زندگیشان دریافت میکنند؛ حملههای تروریستی و بمبگذاریها. در هر دوی این نمونهها، خشونت و ضدخشونت در چرخهی فاسدی گرفتار شدهاند، و هریک نیروهایی تولید میکند تا مبارزه کند. در هر دو حالت، ما با passages à l’acte(طغیان عواطف) کور روبهرو هستیم، که در آن، خشونت همانا پذیرش ناتوانی است. تفاوت اینجاست که حملههای تروریستی، برخلاف شورشهای انگلیس و پاریس، در خدمتِ معنای مطلقی هستند که دین به دست میدهد.
اما مگر خیزش عربها کنشِ جمعی مقاومت نبود که از گزینههای غلط خشونت خودویرانگری و بنیادگرایی دینی دوری جست؟ متاسفانه، تابستان ۲۰۱۱ در مصر بهعنوان پایان انقلاب خواهد بود، یعنی زمانی که قدرتِ رهاییبخشیاش خاموش خواهد شد. قاتلان این قدرت، ارتش و اسلامگراها هستند. ربط ارتش (که ارتش مبارک است) و اسلامگراها (که در اولین ماههای خیزشها در حاشیه بودند اما حالا زمین را به دست گرفتهاند) آشکار است: اسلامگراها با برتری مادیِ ارتش مصالحه میکنند و در عوض هژمونی ایدئولوژیک را حفظ میکنند. بازندهی این میدان، لیبرالهای طرفدار غرب– که به رغم بودجههایی که CIA به آنان میدهد – و همچنین چپهای سکولار – که کوشیدهاند تا شبکهای از سازمانهای مدنی را تاسیس کنند – خیلی ضعیفتر از آنند که «دمکراسی را ترویج کنند».
بدترشدنِ سریع شرایط اقتصادی، دیر یا زود، فقرا را که در طول اعتراضهای اولیهی [مصر] غایب بودند به خیابانها میآورد. احتمالا طغیان جدیدی خواهد شد، و مسئلهی دشوار برای سیاسیون مصری این خواهد بود؛ چهکسی خواهد توانست بر سر راه خشم فقرا قرار نگیرد؟ چهکسی آن را به برنامهای سیاسی ترجمه خواهد کرد: چپهای سکولار یا اسلامگراها؟
واکنش عمدهی باور عمومی غرب به پیمان اسلامگرایان و ارتش بیشک، نمایشِ ظفرمندانهی خردِ سخرهگرا خواهد بود: به ما خواهند گفت – همانجور که موردِ (غیرعرب) ایران ثابت کرد، خیزشهای مردمی در کشورهای عربی دستآخر همیشه به نفع اسلامگراهای ستیزهجو تمام خواهد شد. مبارک بهگونهای ظاهر خواهد شد که انگار شرارت کمتری داشته است – بهتر است به شیطانی که میشناسیاش ایمان داشته باشی تا که خود را کاملا رهاشده و رستگارییافته بدانی. برخلاف چنین سخرهگریای، باید بی قید و شرط به هستهی اصلی و رهاییبخشِ خیزش مصر مومن باقی ماند.
اما باید از وسوسهی نارسیسیسمِ علتِ گمشده پرهیز کرد: خیلی ساده میتوان زیبایی والای خیزشها را ستود ، زیباییهایی را که محکوم به فنا هستند. چپهای امروزی با مسئلهی «نفی متعین» روبهرو هستند: وقتی شور و شوق لحظههای نخست خیزشها فروکش کرد، [سوال این خواهد بود که] چه نظم جدیدی را جایگزین نظم قبلی کنیم؟ در این زمینه، مانیفست اعتراضهای اسپانیا، که بعد از تظاهراتشان در میماه ۲۰۱۱ انتشار یافت، راهگشاست.
اولین چیزی که به چشم میخورد لحن غیرسیاسی و نیشدار آن است: «برخی از ما خودمان را پیشرو تلقی میکنیم، و دیگران را محافظهکار. برخی از ما مومن هستند، برخی نه. برخی از ما آشکارا دارای ایدئولوژی هستند، برخیها غیرسیاسی هستند، اما همهی ما نسبت به وضعیت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی پیرامونمان حساس و خشمگین هستیم: فسادی که بین سیاسیون و تجار و بانکدارها هست، که ما را بیچاره کرده و صدایمان را از ما گرفته است.» آنها اعتراضشان را در طرفداری از حقیقتهای ثابت و جدانشدنی برپا کردهاند، «حقیقتهای ثابت و جدانشدنیای که ما در جامعه باید رعایتشان کنیم: حقِ خانهداشتن، کار، فرهنگ، سلامتی، آموزش و پرورش، مشارکت سیاسی، رشد آزاد فردی و حقوق مصرفکنندگان برای داشتن زندگیای سالم و شاد.»
آنها که خشونت را قبول ندارند، اعتراضشان را «انقلابی اخلاقی» میدانند: «بهجای اینکه پول را برتر از انسانها بنشانیم، باید آن را در خدمت انسان قرار داد. ما انسان هستیم، نه کالا. من کالای آن چیزی که خریدهام نیستم، من کالای دلیل خریدکردنام نیستم، من کالای جایی که ازش خرید کردهام نیستم.»
چه کسی کارگزار این انقلاب خواهد بود؟ معترضان اسپانیایی هیچکدام از گروههای سیاسی، راست و چپ، را به رسمیت نمیشناسند؛ گروههای سیاسی را فاسد و قدرتطلب میدانند، اما مانیفستشان شامل یک سری خواسته است – [اما معطوف] به چه کسی؟ [معطوف به] خود مردم که نمیشود: معترضین هنوز اعلام نکردهاند که چه کسی این خواستهها را باید برآورده کند، [هنوز اعلام نکردهاند که] خودشان باید همان تغییری باشند که خواستارش هستند.
و این نقطهضعفِ کُشندهی اعتراضهای کنونی است: آنها خشمی موجه و معتبر را بروز میدهند که قادر نیست خودش را به برنامهی مثبت و سازندهی تغییر اجتماعی/سیاسی تبدیل کند. آنها دارند روحِ شورشها را از انقلاب تهی میکنند.
وضعیت در یونان امیدبخشتر به نظر میآید، و این امیدبخشبودن را احتمالا مرهون سنتِ اخیرِ بسیجشدنهای پیشرو است (که پس از سقوط رژیم فرانکو در اسپانیا از بین رفت.) اما حتی در یونان هم، جنبش اعتراضی دارد محدودیتهای بسیجشدنها را نشان میدهد: معترضین فضایی آزاد و برابریخواه ایجاد کردهاند که هیچ قدرت مرکزیای آن را اداره نمیکند، یک فضای عمومی که در آن به همه زمان مساوی داده شده تا صحبت کنند. وقتی این معترضان شروع کردند که دریابند قدم بعدی چه باشد و چهطور باید فراتر از یک اعتراض صرف رفت، اجماع داشتند که آنچه نیاز است حزب جدید یا که اقدام برای قدرتگیری نیست، بل جنبشی است که هدفاش اِعمال فشار بر احزاب سیاسی است. معلوم است که این [رویکرد] برای تأسیس و بازآراییِ زندگی اجتماعی کافی نیست. برای چنین کاری، باید بنیهای قوی داشت تا بتوان سریعا به تصمیم رسید و آنها را با هر شدتِ لازمی اجرا کرد.
متن اصلی
Shoplifters of the World Unite – Slavoj Žižek on the meaning of the riots, London Review of Books, 19 August 2011
اقای ژیژک تصویر شفافی از جنبشها ارائه داده و تحلیل خوبی از ریشههای ان به دست دادهاند … اما راه حل؟ نه. اینکه “…. باید پنبهای قوی داشت تا بتوان سریعن به تصمیم رسید …” خوب که چه؟ این که راه حل نیست …. این فقط زور آوردن بر زور است
مانا / 22 August 2011
ژیژک از مریدان ایرانی خودش بسیار باهوش تر است. هلهله گویان و سینه چاکانی که در روزهای گذشته در عرضه وبلاگ ها و فیس بوک غریو حمایت از غارتگران را برآوردند و آنها را تا حد قدیسین ضد نظام سرمایه داری و انقلابیهای نو بالا بردند بدون این که به این پرسش اساسی و ساده و دور از روشنفکر بازیهای پاسخ دهند که: این انقلابیون قلابی که سالها از دولت مواجب گرفته اند چرا خانه و ماشین و مغازه هم ولایتی ها و هم محلهای های خودشان را آتیش زده اند؟ اگر انقدر از دست بانک ها و دنیای پلشت سرمایه داری ناراضی هستند، چرا نرفتند یقه بانک دارها و سیاسمتداران را بگیرند؟ سوزاندن مغازه مردم بدبختی که باید از صبح تا شب جان بکنند و ویران کردن خانه کارمند بیچاره ای که دارد قسط برای خانه اش می پرادزد لابد همان آرمانشهر انقلابی چپ های وطنی است؟ ژیژک اما باهوش تر از مریدان ایرانی خودش است و زود فهمیده که دزدهای لندنی، که پول مالیات دهندگان خوش به دهانشان مزه کرده است، حرفی از جنس انقلاب و یا برنامه ای برای مبارزه با ظلم و تبعیض ندارند، آنها آمده بودند که فقط بسوزانند. در حقیقت طبقه متوسط (یادم نبود طبق متوسط فحش است) هم قربانی سرمایه داران و بانک داران است و هم قربانیان آشبگران و دزدان و دار و دسته های مافیایی. هرکس از هر جا که کم می آورد آتش به زندگی مردمانی می زند که حقیقتا برای زندگی کردن باید تلاش طاقت فرسایی کنند.
کاربر مهمان / 22 August 2011
پرنیان عزیز، به جای abstract negativity نفی مطلق آورده اید به نظر منفی بودن انتزاعی یا منفیت مجرد مناسب تر است به جای نفی معمولا negation را آورده اند
کاربر مهمان / 22 August 2011
اتفاقا چیزی که ژیژک نمی فهمد، و ورای جملات بازگو شده اش از این و آن می توان آنرا بیرون کشید، نفهمی در درک دیالکتیک انقلاب، نقش حزب و رابطه اش با طبقه کارگر و توده های مردم است. اینکه ژیژک راهی ارائه نمی دهد دلیل ناتوانی اش نیست، نخواستن نشان دادن راه همیشه در مقاله های سیاسی اش دیده می شود. آدم بزرگی است، فیلم می فهمد، فلسفه را خیلی بهتر از من صرف می کند، اما سیاسی نیست، در سیاست تدخیر می کند. به اسم مارکسیسم جلوی اولیه ترین مفاهیم رسیدن به جامعه سوسیالیستی می ایستد و این جایی است که باید پنبه اش را زد.
کاربر مهمان / 22 August 2011
آيا واقعا شورش هاي اخير انگليس عمق ندارند و دعوايي درون ساختاريست نه نافي ساختار؟ درست است كه با غولي به نام ايدئولوژي سرمايه داراي روبرو هستيم اما آيا عدم سازمان دهي و خشونت شورشها سمپتومهايي هستند كه بيانگر عقده هاي شورشيان در برابر پدري به نام سرمايه داريست؟ عقده هايي كه به شكل شورش هاي اخير نمايان مي شوند كه نفي پدر نيستند بلكه بيانگر طغيان كودكيست از نظم پدر بدليل به رسميت شناخته نشدن از طرف او؟ يا سمپتومهايي هستند كه كارايي تئوري هايي را به پرسش مي گيرد كه هدفشان از توجه به وضعيت سوبژكتيو واكاوي روان شورشيان و تقسيم آنها به بيمار و سالم است؟ در جايي ژيژك خود اشاره مي كند كه شايد همين قدر هم در اين شرايط بيش از حد توقع است اما نهايتا آنرا به شكلي بيمار گون تفسير مي كند. شكلي كه حاوي اخطاريست به هر دو گروه چپ و راست. چون به اعتقاد ژيژك ما با پديده اي بيمارگون (كه آنرا با تروريسم مقايسه مي كند) روبروايم.
آيا اينكه كسي كه در اعتراض به وضعيت رنج آور زندگي به پا مي خيزد بيانگر نفي ساز و كار هاي ايدئولوژيك نيست؟ آيا به اصطلاح خشونت و غارت مغازه ها بيانگر نفي اخلاق و قانون مسلط نيست؟ ديديم كه دولت انگليس شركت مخابراتي بلك بري را مجبور به همكاري كرد تا مانع ارتباط شورشيان يا سازماندهي آنها شود. اين يعني ساختار حاضر است «حريم خصوصي» (مفهومي مقدس در شعارهايشان) را به راحتي ناديده بگيرد. چنين آشفتگي در مقابل چه كساني است؟ در مقابل كساني كه ژيژك آنها را منادي شكلي بيمار گونه (جانور وحشي) اعتراضات مي داند؛ يعني چيزي درون ساختاري، خود ويرانگر، و ناشي از ناديده گرفته شدن جايگاه شورشي بعنوان يك مصرف كننده توسط ايدئولوژي؟ آيا نمي توان شورشها را عملياتي پارتيزاني فرض كرد كه هدف كوتاه مدتش فقط ايجاد هراس در دل دشمن و رساندن پيامي است به آن جماعتي كه گوششان پر است از خبرهايي در باب اعتراضات مدني و غير خشونت بار (كنشي لوث شده توسط رسانه ها). در واقع اعتراض هاي مدني لااقل در كشورهاي غربي به جاي اينكه شكافهاي عميق ساختار را نشان دهد در سطح مي ماند و به قول هاي انتخاباتي تقليل مي يابد. پس انتخاب چنين روشي (كه ژيژك آنرا خود تخريب گر مي نامد) خود شايد بيانگر جنبه اي از وضعيت عيني است كه آنرا در تحليل هايمان ناديده گرفته ايم
کاربر مهمان / 24 August 2011
سپاس و خسته نباشید برای ترجمه این مقاله
نازنین / 24 August 2011
شعار ذکر شده توسط نویسنده واقعا کمیک و خنده آور است او بهتر بود می نوشت سرمایه داران دزد دستتان درد نکند باز هم مردم را بچاپید واقعا شرم آوراست که سرمایه داران با کلاه برداری هایشان از اموال مردم برداشت کرده و بدهی های کلانشان را می پردازند و دولتها هم در این سرقت علنی و بقول نویسنده قانونی حمایت کرده اند و در عوض خدمات اجتماعی را برای پرداخت بدهی ثروتمندان از جیب مردم زده اند چه کسی غارت کرده و چه کسی غارت شده است ؟ همه چیز بر خلاف واقعیات بیان می شود این مردم هستند که غارت شده اند قانونی که غارت را به رسمیت شناخته است قانونی که چپاول مردم را مدنیت می داند عین بربریت است یا غارت چند مغازه ؟
کاربر مهمان فرهاد - فریاد / 24 August 2011
هانا آرنت بدرستی گفت که هیچ گونه رابطه ای بین جزب و طبقه کارگر و جود نداشت بلکه رابطه ای بود بین حزب و پارتیزا ن هایی از طبقات مختلف که جنگ برایشان هدف بود و میدان جنگ خانه ! (تو تا لیتاریسم ها نا آرنت)
طبقه انجا بدرد تو تا لیتاریسم چپ لنینیستی و
راست فاشیست هیتلری خورد که با رنج و دهشت و نابودی
همه ارزشها و ساختار های اجتماعی بدل به توده شد تا هدف حزب و رهبری انرا در تسلط تام بر جهان پیش برد .
از اینرو اوباش لندنی نیز در نا خود اگاه پارتیزان های مدرن مسلح به افکار پسا ساختار گرای فوکوی و لاکانی پیش قراولانی هستند که اگر محیط گفتمان ارتباطی در هم کوبیده شود بدل به اولین سوخت حزب توتا لیتری خواهند شد که پارتیزان ها با فر اکشیدن نا خود اگاه به خود اگاه انرا بنیان خواهند گذاشت تا همه طبقات و ارزشها و ساختارهای اجتماعی را نابود کرده و تسلط تام بر جهان را پیش برند
کاربر مهمان / 26 August 2011
از ابتدای شورش به حق جوانان انگلیس، مقامات در بریتانیا دیوانه وار به نامگذاری پرخاشجویانه ( ناسزاگویی!) به آنها را آغاز نمودند و بدنبال آن مجازات بی رحمانه ( زندان های طویل المدت تا حد 11 سال!) علیه مردمی که برپا خاسته را عملی نمودند. آنها می گویند این جوانان چیزی جز شرکت در غارت “غیرعقلانی” مغازه ها نکرده اند. که علت ریشه ای این اقدامات ( شوش بحق جوانان انگلیس) در تربیت نادرست از اولیاست و آنرا سقوط اخلاقی در بخش هایی از جامعه و فرهنگ گانگستری بریتانیایی دانستند. حکمرانان بریتانیا بی شرمان ریاکاری بیش نیستند.
ژیژک از غیر مارکسیست بودن این شورش ناراضی است، جوانان شورشگر انگلیس را همانند مقامات دولت سرمایه داری-امپریالیستی بریتانیا مشتی اراذل و اوباش می نامد. اما از تحلیل چرائی، کجایی و نبودی نقش عنصر آگاه – حزب کمونیست انقلابی مسلح به آخرین دستاوردهای تئوری کمونیسم علمی – پرش کرده و براحتی یک غیر دیالکتسین ایده آلیسم میپرد! و خوشخیالانه توقع دارد که یک شورش خودانگیخته بخودی خود مارکسیسم را راهنمای حرکت خویش سازد!
اینکه ژیژگ نیز شوربختانه به کارزار حاکمان نظم سرمایه داری بریتانیا گرویده است و با دوپهلو گویی به نامگذاری های پرخاشجویانه ( دشنام!) به این شورش دست یازیده است، نشان از درک لیبرالی، غیر رادیکال و ماتریالیسم مکانیکی ژیژک در برخورد به جنبش های توده ایست که ذاتا عنصر خشونت و رادیکالیسم را در بطن خود به همراه دارد، ولی از فقدان رهبری جزب پیشتاز در رنج است و کم بهایی ژیزک به نقش حزب پیشرو پرولتاریا در رهبری این جنبش هاست.
سیستم فکری ژیژک اساسا حزب را ابزاری که به توتالیریسم و دیکتاتوری ختم می شود، می داند.
کاربر مهمان خوانده / 05 September 2011