آنچه چون یک بحث سیاسی داخلی در دانمارک آغاز شد به بحرانی جهانی بدل گشت. چاپ مجموعهای از دوازده کاریکاتور از پیامبر اسلام در روزنامهی دانمارکیِ Jyllands-Posten در سال ۲۰۰۵ هنگامههایی بزرگ در سراسر جهان را در پی داشت: ویرانیِ کلیساها و مسجدها، تحریم اقتصادی، و کشتهشدنِ بسیاری در خاورمیانه و آسیا. «بحث کاریکاتورها» هم پرسشهایی جدی دربارهی مرز میان آزادیِ بیان و احترام به سنتهای دینیِ جهانی را برجسته کرد و هم دشواریهایی را نمایان کرد که دولتهای معاصر در ادغام دین در قلمرو سیاسی پیشاروی خود دارند.
مناقشههای مربوط به دین در عرصههای محلی یا بینالمللی مسئلهای جدی است که طیِ دههی گذشته رویاروی حکومتها بوده است، گاهی این مناقشهها مربوط است به اقلیتهای دینی در مردمسالاریهای غربی که میخواهند سنتهایشان محترم شمرده شود و در مقابل اکثریت غیردینی جایگاهی برتر کسب کنند (برای مثال در فرانسه)، و گاهی مربوط است به اکثریت مذهبی در کشورهای خاورمیانه که، با وجود اقلیتهای مذهبی و کسانی که دین را فقط بر بستری سکولار میخواهند، در حیات عمومیشان نقشی بزرگتر و آزادانهتر برای دین مطالبه میکنند (برای مثال در مصر، اسرائیل، و ترکیه). چنین مسائلی دلنگرانیها نسبت به حقوق بشر، اختلاف، و اخلاق را شدیدتر میگردانند.
وقتی باورهای دینی و مؤسسهها و کنشگران دینی در سراسر جهان به میان صحنه میآیند، سیاستگذاران و دانشگاهیان میکوشند دریابند که چرا دین چنان مهم شده و ظهور دین چه پیآیندهایی برای سیاست و سیاستگذاری دارد. گرچه بازخیزِ دین در اواخر دههی ۱۹۶۰ آغاز شد و به سدهی بیستویکم هم کشیده شد، رخدادهای اخیر در جهان عرب اهمیت دین را باز بیشتر نمایان گرداند. حزبهای اسلامگرا در مصر و تونس به صحنه آمدند و در افغانستان هم، در حالی که نیروهای خارجی باید دیر یا زود در اندیشهی خروج از کشور باشند، به نظر میرسد طالبان برای بازگشت آماده میشود. این واقعیت معاصر را کسی پیشبینی نمیکرد، واقعیتهایی که فهم دین در همهی رُویهها و سویههایش را برای فهم و تغییر سیاست جهانی فزایندهوار ضروری کرده است.
یکی از دلیلهایی که باعث شد بازخیزِ دین از چشم پژوهشگران و کنشگران دور بماند چیرگیِ یک شکل از اندیشه بود: بطورخاص اندیشههایی دربارهی مدرنسازی و روند سکولارشدن که پیشبینی میکردند دین بازخیزی نخواهد داشت بلکه از صحنه کنار خواهد رفت؛ گرایشهای مذهبی به پهنهی خصوصی عقب رانده خواهد شد و به هیچ وجه تأثیری بر پهنهی همگانی نخواهد داشت. منطق اندیشه هم چه در سازمانهای حکومتی و چه در کلاسهای درس همین بود.
مادلین آلبرایت که پیشتر وزارت امور خارجهی ایالات متحده بود به چنان اندیشهای دچار بود و نقطههای کوری که از این نوع اندیشیدن برای او پدید آمده بود او را به نوشتن کتابی در این باره واداشت. چنانکه او شرح میدهد، وزارت امور خارجهی آمریکا در دههی ۱۹۹۰ این واقعیت را نادیده گرفته بود که دین میتواند سرچشمهی جنبشها و حرکتها باشد؛ در نظر دستاندرکاران این وزارتخانه، جنبشهای دینی «پژواک دورانهای پیشین و تاریکتر بود و نه نشانهی پیکاری در آینده.». او پساتر میپذیرد که در حقیقت خودِ او بود که در دوران پیش مانده بود: «من هم چون بسیاری دیگر از کارشناسان سیاست خارجه ناگزیر بودم با عینکی هماهنگ شوم که از دریچهی آن جهان را میدیدم، و چیزی را ببینم که به نظر واقعیتی نو مینمود اما دیرگاهی بهواقع آشکار شده بود.». وقتی کتاب او را میخوانیم نوعی اعتراف را در آن احساس میکنیم: شاید شیوهای برای جبران گناهش که گذاشت یک طرز فکر سکولار چشمش را بر فرصتها و تهدیدهای مهم در رویدادهای پیرامونش ببندد.
فقط سیاستگذاران نبودند که بازخیز دین را نادیده گرفتند بلکه بطور کلی کمبود بنیادینی در توجه به دین بهمنزلهی ابزاری در امور بینالملل وجود دارد. دین بخشی از صحنه است و با این حال دربارهی نقش آن بسی ابهامها و بیمها هست. سکولارهای دوآتشه با نقش دین در سیاست مخالفت میکنند چون همچنان معتقداند دین ضرورتاً غیرعقلانی و سرکوبگر و واپسگرا و مخرب است و سکولاریسم تنها راه منطقی و برگزیدنی است. چنین دیدگاهی در بهترین حالت کوتهبینانه است. نخستین نکتهای که باید درنگریست این است که دین ذاتاً غیرعقلانی یا سرکوبگر یا واپسگرا نیست. در واقع بیشتر وقتها عکس این سخن درست است. اینجا یک امر در سنجش ما تعیینکننده است: ما گرایش داریم آسیبهایی را به یاد آوریم که به دین ارتباط دارد و خوبیها را نادیده بگیریم و فراموش کنیم. میتوان از خاستگاههای دینیِ حقوق بشر و اخلاق سخن گفت. درست است که دین و خشونت ممکن است همراه شوند اما دستکم غالب اوقات دین با صلح همنشین است.
برای مثال، در بررسیِ کوششهایی که طیِ سه دههی گذشته برای دستیابی به مردمسالاری انجام شده است، برخی از پژوهشگران دریافتهاند که در بیشترِ مبارزاتی که برای پاسخگو کردن حکومتها نسبت به شهروندان و شفافیت بخشیدن به عملکرد آنها انجام شده رهبریِ اصلی را کنشگران مذهبی بر عهده داشتهاند. این رهبران مذهبی علیه چه کسانی به پا خاستهاند؟ در بسیاری از موردها علیه رژیمهای بسیار سکولار، از دولتهای کمونیست در اروپای شرقی گرفته تا رژیمهای سوسیالیست و بعثی در خاورمیانه. به همین سان، کنشگران مذهبی در بسیاری از مبارزاتی که طیِ دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ در پی جنگ داخلی برای برقراری صلح انجام شد در خط مقدم بودند. پایان دومین جنگ داخلی در سودان میان بخش شمالی و بخش جنوبی وامدار کوششهای سناتور پیشین جان دانفورس است که جایگاهش چون کشیشی رسمی اعتماد لازم را میان دو طرف فراهم آورد. در موزامبیک، پس از پانزده سال جنگ داخلی، یک سازمان مردمی یعنی جامعهی سنت اگیدیو به برقراریِ صلح کمک کرد: اصولی چون دوستی و اعتماد و پایبندی به صلح—اصولی که از دین الهام گرفته شده بود—هر دو طرف جنگ را متقاعد کرد که راهحل میانجیگرانهی این سازمان مذهبی مؤثر خواهد بود.
البته نه نقش دین در مسائل مدنی همیشه مثبت است و نه دین در همهی بحرانهای سیاسی نقش اصلی یا دستکم نقش کلیدی دارد؛ نقش دین چندبَر و چندرُویه است و کنشگرانی که از دین الهام گرفتهاند ممکن است به جنگ و هراسافکنی (تروریسم) هم دامن بزنند درست به همان سان که میتوانند صلح و آشتی به بار آورند.
در بسیاری از خشونتهای بزرگی که امروزه شاهدیم، دین الزاماً تنها نیروی انگیزاننده نیست. از دههی ۱۹۴۰ تنها حدود یکسوم از همهی جنگهای داخلی خاستگاهی دینی داشته است، و تنها در نیمی از این تعداد دین مسئلهای محوری بوده است. ملیگرایی هم یک عامل بزرگ است و در بسی از موردها دین با ملیگرایی همدست است. یک نمونهی دمدستی سریلانکا است، جایی که اعتقادات مذهبیِ دو طرف مخاصمه—بودیسم و هندویسم—با مفهومهای میهن و قلمرو درهمتنیده است. در شمال ایرلند نیز همین وضع میان کاتولیکها و پروتستانها برقرار است و نیز در یوگوسلاوی میان کاتولیکهای کروات، صربهای ارتودوکس، مسلمانان اهل بوسنی و کوزوو. ملیگرایی با دین در هم میآمیزد تا اوضاعی دشوار پدید آورد. دین بهندرت تنها عامل است. افزون بر این، لازم است در نظر بگیریم که دین بهخودیخود نقش ندارد بلکه آنچه مهم است سیاسیکردنِ دین و چگونگیِ تفسیر دین و بسیج کردنِ دینداران از سوی نخبگان و تودهها است.
در پایان بر سه نکته باید تأکید کرد. نخست اینکه کنشگران مذهبی هم مانند کنشگران ملیگرا بهخودیخود کنشگرانی غیرعقلانی نیستند. انگاشتی بیشاندازه تنگنظرانه از عقلانیت بشری (که وقتی آن را به جامعه بگسترانیم میشود عقلانیت ملی) موجب شده است در باخترزمین انگیزهی عقلانی تنها به ترس از مرگ و میل به محافظت از منافع مادی محدود دانسته شود. حکومتهای غربی نتوانستند فروپاشیِ اتحاد جماهیر شوروی (که ملیگرایی و دین اصلیترین نقشها را در آن ایفا کردند) و نیز رویداد متأخرتر بهار عربی (که در آن اقتصاد، ملیگرایی، دین، و مردمشناسی برانگیزندههای اصلی بودند) را پیشبینی کنند، چون دربارهی کنشگران و فرایندهای درگیر در این رویدادها فرضهایی غلط دارند، فرضهایی که چشم آنها را بسته و نمیگذارد رویدادهای سیاسیِ مهم را پیشبینی کنند.
دوم، برهمکنش ایمان و سیاست هم توانشها و ظرفیتهای سازنده دارد و هم توانشها و ظرفیتهای مخرب. بهتر این است که بپرسیم تحت چه شرایطی دین ممکن است در بافتهای سیاسیِ محلی، منطقهای، و جهانی خطرساز یا سازنده باشد. تا وقتی که کسانی که برای توسعهی جهانی برنامهریزی و گفتوگو میکنند دین را بطور جدیتری مورد ملاحظه قرار ندهند، ما همچنان دستخوش غفلت از تغییرات عمدهی سیاسی خواهیم بود، تغییراتی که بر زندگیِ میلیونها انسان تأثیر میگذارد.
سرانجام، چون دین همواره در صنعت ارتباط در پیِ انتقال هنجارها و فعالیتها و شیوههای زندگی بوده است، باید برهمکنش رسانه و دین را درنگریم. انقلاب رسانهای و ارتباطی در سه دههی گذشته دین را به شیوهای اساسی و غیرمنتظره قدرتمند کرده است. دین اینجا هست که در سیاست بماند و این تشخیص نخستین و مهمترین گام در شناخت بهترین و بدترینهایی است که برهمکنش دین و سیاست در پی خواهد آورد.
بازبُردگاه:
Religion and Public Policy: Human Rights, Conflict, and Ethics. Foreword. Edited by Sumner B. Twiss, Marian Gh. Simion, and Rodney L. Petersen. Foreword. Cambridge University Press. (2015).