ناصر غیاثی – کمتر اتفاقی است که در زندگی کافکا پیش آمده و بر زندگینامهنویسان او پوشیده مانده باشد. همین بس که روزشمار زندگی کافکا به زبان آلمانی بیش از ۲۰۰ صفحه را در برمیگیرد.
برخی از این اتفاقات ریز و درشت از برجستگی ِ ویژهای برخوردارند. یادداشت زیر گزارشی است از یکی از این اتفاقات که به کمک منابع مختلف به زبان آلمانی و به طور عمده دو کتاب ِ راینر شتاخ آخرین زندگینامهنویس کافکا تهیه شده است.
جنگ و مدرسهی شنا
فرانتس کافکا یک ماه مانده به ۳۱ سالگی و پس از دو سال نامهنگاری با فلیسه باوئر و کش و قوسهای فراوان سرانجام در اول ژوئن ۱۹۱۴ و در برلین رسماً با او نامزد میشود و قرارومدارها گذاشته میشود: تاریخ ازدواج پنج ماه بعد، یافتن خانهای مناسب زندگی زناشویی تا حدممکن دور از خانهی پدری، استعفای فلیسه از کارش در برلین و کوچ به پراگ.
کافکا و بلوخ
گرته بلوخ، دوست صمیمی فلیسه، با کافکا نیز دوستی و نامهنگاری داشت. نامههای کافکا به بلوخ نشان میهد، کافکا همواره با شوق و ذوق منتظر نامههای او بود، از او میخواست حتی شده کارتی با یک جملهی خشک و خالی بفرستد. در نامههایش به بلوخ جملههایی به چشم میخورد، مانند:«کارت پستالهای شما بیشتر از تمام چیزهایی که از برلین به دستم میرسد، خوشحالم میکند»، «شما بهترین و دوستداشتنیترین موجود هستید» یا «… نمیدانید چقدر برای من مهماید». کافکا در این نامهها از آرزوهایش نیز مینویسد: رهایی از کار در شرکت بیمه، فرار از پراگ و زندگی به عنوان نویسندهای حرفهای در آلمان. سه روز پس از مراسم نامزدی به بلوخ اعتراف میکند: «مهمترین چیز این نیست که در پراگ بنویسم، مهمترین چیز این است که از پراگ فرارکنم.» و تأکید میکند، دو راه بیشتر ندارد، یا ازدواج با فلیسه و زندگی به عنوان کارمند عالیرتبهی شرکت بیمهی سوانح کارگری در پراگ و یا تجرد و زندگی به عنوان نویسندهی حرفهای در آلمان.
فلیسه نمیخواهد با مردی ازدواج کند که در جستوجوی راه فرار از اوست، نمیخواهد کار، خانواده، دوستان و شهری مثل برلین را ترک کند تا در پراگ با یک کارمند عبوس زندگی کند. کافکا بعدها این دیدار را «دادگاه» نامید.
چند روز پس از نامزدی کافکا و فلیسه، بلوخ از کافکا میخواهد نامههایش را پس بدهد و نامههای او را بیپاسخ میگذارد. اما کافکا نه تنها به خواستههای او تن نمیدهد بلکه مینویسد: «نامزدی یا ازدواج من کوچکترین تغییری در رابطهی من و شما نمیدهد…»
فلیسه و بلوخ
بلوخ تمام آنچه را که کافکا در مورد ازدواج با فلیسه به او نوشته بود، برای فلیسه تعریف میکند. میگوید، کافکا از صمیم قلب راضی به این ازدواج نیست و هزاران نگرانی دارد و تعداد زیادی از نامههای کافکا را – با حذف آن بخشهایی که مربوط به زندگی خصوصی ِ خودش میشد – پیش روی فلیسه میگذارد. از جمله آن نامهای را که کافکا پنج روز پس از جشن نامزدی نوشته بود:«گاهی – فعلاً شما تنها کسی هستید که با خبر میشوید – واقعاً نمیدانم، این طور که من هستم، میتوانم مسئولیت ازدواج را بپذیرم یا نه.» فلیسه برآشفته از نامهها از کافکا میخواهد به برلین بیایید.
دادگاه برلین
کافکا که قصد داشت تعطیلاتش را در پانسیون ارزانی در نزدیکی دریا و دور از هیاهوی ساحل در شهری در نزدیکی لوبک در شمال آلمان بگذارند، سر راهش به برلین میرود تا هم حرفهای فلیسه را بشنود و هم سری به خانوادهی او بزند تا جزییات مراسم ازدواج و کوچ به پراگ را برنامه ریزی کنند. یازدهم ژولای کافکا راهی برلین میشود.
دوازدهم ژولای در اتاق کافکا در هتل آسکانیشاهوف ِ برلین سه زن در برابر کافکا نشستهاند: فلیسه باوئر، خواهر او اِرنا و در کنارش گرته بلوخ. فلیسه یکی از نامههای کافکا به بلوخ را از کیفش بیرون میآورد و توضیح میخواهد. کافکا سکوت میکند. چطور میتواند چیزی را که در ۳۵۰ نامه نتوانسته توضیح بدهد، حالا در چند جمله خلاصه کند، آن هم جلوی دو شاهد؟ فلیسه منتظر میپرسد: «چه میگویی؟» کافکا پاسخ میدهد: «هیچ!» و با این پاسخ «محاکمه» به پایان رسیده و حکم صادر میشود: فسخ نامزدی. فلیسه نمیخواهد با مردی ازدواج کند که در جستوجوی راه فرار از اوست، نمیخواهد کار، خانواده، دوستان و شهری مثل برلین را ترک کند تا در پراگ با یک کارمند عبوس زندگی کند. کافکا بعدها این دیدار را «دادگاه» نامید.
تصمیم
فردای «محاکمه» کافکا راهی شمال آلمان میشود تا دوست صمیمیاش ارنست وایس، پزشک و نویسندهی برلینی را که همراه نامزدش برای گذراندن تعطیلات به جزیرهای در دانمارک میرفت، در لوبک ببیند و بعد عازم پانسیوناش بشود. وایس که در جریان نامزدی فلیسه قرار داشت و بارها مخالفت خود را با این ازدواج به کافکا گفته بود، وقتی حال و روز کافکا را در لوبک میبییند، با اصرار فراوان او را قانع میکند با آنها همسفر بشود. میگوید، اگرکافکا خودش چیزی برای نوشتن نداشته باشد، میتوانند روی رمان او که به همراه دارد، کار کنند.
اما جایی که وایس انتخاب کرده بود برای کافکای گیاهخوار مثل جهنم بود. کافکا از آنجا به دوستاناش برود و ولچ مینویسد:«… چندان نگران نیستم … از یکدندگی ِ ظاهری که به قیمت نامزدیام تمام شد، دست کشیدهام و کم و بیش فقط گوشت میخورم، طوری که حالم به هم میخورد و صبحها، پس از شبهایی زشت، با دهانی باز، تن… را چون کثافتکاری یک بیگانه درون تختم حس میکنم. اینجا اصلاً خستگی در نمیکنم اما با تمام این احوال سرم گرم است.»
حالا که دیگر مانعی به نام ازدواج از بین رفته، دیگر نباید در اجرای نقشهی قدیمیاش تعلل کند. از دانمارک در نامهای طولانی به پدرومادرش مینویسد: «… در اداره هرگز نخواهم توانست به بهبود دست پیدا کنم. اصلا در پراگ نمیتوانم. آنجا همه چیز دست به دست هم داده تا مرا… در درون خود نگه دارد… شرکت خیلی مایهی آزار من است و اغلب غیرقابل تحمل… با این کار بیشتر از نیازم پول درمیآورم. برای چی؟ برای کی؟ حقوقم باز هم بالاتر خواهد رفت. چه فایدهای دارد؟ این کار مناسب من نیست… اگر استعفاء بدهم و از پراگ بروم، هیچ خطری نکردهام و همه چیز به دست آوردهام… گاهی مرا به شوخی با دایی R* مقایسه میکنید. اما اگر در پراگ بمانم، وضعم فرق چندانی با او نخواهد داشت. به احتمال قوی بیشتر از او پول و علایق و کمتر از او اعتقاد خواهم داشت و به همین نسبت ناراضیتر خواهم بود. تفاوت چندانی با هم نخواهیم داشت. بیرون از پراگ میتوانم به همه چیز دست بیایم… به اجرا درآوردن نقشهام را پیش خودم چنین تصور میکنم: پنج هزار کرون دارم. این پول برای من امکان فراهم میکند جایی در آلمان، در برلین یا مونیخ دو سال، اگر ناچار بشوم، بدون درآمد مالی زندگی کنم. این دو سال برای من این امکان را فراهم میکند، کار ادبی بکنم و آن چیزی را از خودم بیرون بکشم که در پراگ میان بیرمقی ِ درونی و مزاحمتهای بیرونی به آن وضوح و غنا و یکپارچگی نمیتوانم به دست بیاورم. این کار ادبی برای من این امکان را فراهم میکند پس از دو سال از درآمد خودم زندگی کنم، حتی اگر شده بسیار محقرانه. اما هر قدر هم که محقرانه باشد، این زندگی با زندگی که الان در پراگ دارم و زندگی که بعدها در آنجا در انتظار من است، قابل قیاس نخواهد بود. …چیزهایی، گیرم کم، نوشتهام که کم و بیش مورد قدردانی قرار گرفتهاند… اصلا تنبل نیستم و خیلی هم بینیازم و به همین خاطر امکان شغلی دیگری پیدا خواهم کرد و به هرحال سراغ شما نخواهم آمد…»
تاریخ دقیق ِ نوشتن این نامه روشن نیست. راینا شتاخ زندگینامهنویس کافکا تاریخ آن را بین بیستم یا بیست و یکم ژولای تخمین میزند.
زندانی پراگ
مرخصی کافکا بیست و ششم جولای تمام میشود و او در قطارهایی پر از افسران و سربازان مسلح به پراگ برمیگردد. وقتی به پراگ میرسد شهری در برابر خود میبیند در تب و تاب تدارک جنگ. دو روز بعد اتریش – مجارستان به صربستان اعلان جنگ میکند و به این ترتیب جنگ جهانی اول آغاز و مرزها بسته میشوند. جنگ نقشههای کافکا را نقش برآب و او را هم چنان در زندان نگه میدارد. غروب آن روز دفتر یادداشتش را باز میکند و مینویسد: «… در کمال تنهایی…» و سه روز پس از آغاز جنگ در دفتر یادداستاش مینویسد: «آلمان به روسیه اعلان جنگ کرد. بعدازظهر مدرسهی شنا.»
پانویس:
*رودولف لوی دایی ناتنی کافکا، حسابدار، عجیب و غریبترین و تودارترین دایی کافکا، مجرد بود. کافکا او را چنین توصیف میکند: «معمایی ناگشودنی، بسیار صمیمی، تنها و در عین حال کم و بیش دهن لق.»
در همین زمینه:
::آیا زندگی کافکا، کافکایی بود؟::
سلام آقای غیاثی.
برای خودم به این نتیجه رسیدهام که در صنف نویسندگی، همه به شکلی با هم دوستاند، چون بدون دیدن یکدیگر، با هم در ارتباط، یا بهتر است بگویم در انتقال متقابلِ اندیشه هستند. به این نتیجه هم رسیدهام که وقتی کسی، بگوئیم همکاری در صنف نویسندگی، پس از خواندن مطلبی از همکارِ دیگرش قلم به دست میگیرد و چند جمله یا مطلبی دربارهی چیزی که خوانده مینویسد، مخالف یا موافق یا بین این دو، در وحلهی اول نشانهی همان ابراز دوستی در پهنهی همان صنف است.
یادداشت من، هر چند به ایرادگیری بارز بود، اما پیش از آن ابراز سپاسگزاری از شما بود به خاطرکاری که کرده بودید. در آنجا نوشته بودم: غیاثی، ایرادگیر زبانِ نوشتاری دیگر دوستان میشود، اکثرا بجا و گاه بیجا. یعنی با ایرادگیریهای شما، که اکثرشان را بجا میبینم، نه تنها مشکلی ندارم، بلکه در کاری که شما میکنید، حس مسئولیت نویسندگی میبینم.
و نوشته بودم: دوست و همشهری کمی تندمزاجِ من. لحن یادداشتِتان به من میگوید که در این ادعا محق بودهام. در همین جا به شما قول میدهم که دیگر، هیچگاه، دربارهی مطلبی از شما چیزی ننویسم، تا باعث تکدر خاطرتان نشود. و از شما صمیمانه پوزش میخواهم که یکسویه خودم را دست شما دانستم. خیلی خیلی ببخشید.
علی صیامی
کاربر مهمان علی صیامی / 15 August 2011
گهگاه، دوست و همشهری کمی تندمزاجِ من، غیاثی، ایرادگیر زبانِ نوشتاری دیگر دوستان میشود، اکثرا بجا و گاه بیجا. بهتر بگویم، گاه سلیقهی زبانی خودش را حکم مُنزل میبیند. با خواندن این گزارش زیبا از گوشهای از زندگی کافکای زیبا، ضمن تشکر از او، به خودم گفتم؛ بیا و کمی دوستانه سربهسر غیاثی بگذار، و مثل خودش از او ایرادبگیر.
نقل قول: «کافکا نه تنها به خواستههای او تن نمیدهد». ایراد: تن در دادن، یا تن دادن؟
نقل قول:«این طور که من هستم، میتوانم مسئولیت ازدواج را بپذیرم یا نه.» ایراد: جمله پرسشی بود یا اخباری؟
نقل قول: « از یکدندگیِ ظاهری که به قیمت نامزدیام تمام شد.» ایراد: بدون شرح
نقل قول:« در اداره هرگز نخواهم توانست به بهبود دست پیدا کنم.» ایراد: به بهبود دست پیدا کردن؟ یا به بهبودی رسیدن (دست پیداکردن)؟ گویا یک “بهِ” بیقابل جیم شده.
نقل قول:«اصلا در پراگ نمیتوانم.» به احتمال، باید ترجمهی این جملهی آلمانی باشد: Ich kann es nicht mehr، که گاه بدون esهم گفته میشود: Ich kann nicht mehr. گویا در ترجمه به فارسیاش مفعول جمله کم است؟ چه چیزی را کافکا در پراگ نمیتواند؟ با ترجمهی نعل به نعل روبرو هستم؟
نقل قول:« این پول برای من امکان فراهم میکند جایی در آلمان» ایراد: بدون شرح
نقل قول:« این زندگی با زندگی که الان در پراگ دارم و زندگی که بعدها در آنجا در انتظار من است، قابل قیاس نخواهد بود.» ایراد: سه تا زندگی؟ گویا دوتایش، دو تا “ایِ” ناقابل کم دارد.
نقل قول:« اصلا تنبل نیستم و خیلی هم بینیازم و به همین خاطر امکان شغلی دیگری پیدا خواهم کرد» ایراد: یعنی؛ کافکی جون، چون اصلن تنبل نیست، خیلی هم بینیازه، پس امکانِ شعلیِ دیگری پیدا میکنه؟ یعنی؛ چون اصلن تنبل نیست، اما اگه خیلی هم بینیاز نبود، پس امکانِ شعلیِ دیگری پیدا نمیکرد؟
نقل قول:« دو روز بعد اتریش – بلغارستان به صربستان اعلان جنگ میکند.» ایراد: حتمن منظور امپراتوری اتریش-مجارستان بوده! خُب، زیاد مهم نیست، بلغارستان و مجارستان نه تنها همسایهی هماند، بلکه تا چندی پیش هم از کشورهای برادر بودند. میشود جابجاشان کرد!
علی صیامی
کاربر مهمان علی صیامی / 13 August 2011
سلام آقای صیامی، گذشته از این که من و شما هیچ وقت هم دیگر را ندیده ایم و حتا صدای هم دیگر را هم هرگز نشنیده ایم، مدت هاست که ایرادگرفتن ها و سربه سرگذاشتن ها در کامنت را جدی نمی گیرم و بی پاسخ می گذارم. نقد – و نه ایرادگیری و سربه سرگذاشتن – نیازی به اتهام زدن و لودگی کردن و گوشه کنایه زدن و متلک گفتن و این جور چیزها ندارد. سراغ خود متن می رود چون قصداش آموزاندن و آموختن است و در حالت مطلوب تر گشودن باب یک گفت و گوی سالم و بارآور. با تمام این احوال اما همه ی ایرادهایی که گرفته اید، نادرست اند مگر یک مورد.
این “ایرادها” بیش تر پرسش اند. آن “به” که از نظر شما “جیم شده است”، هست اما نمی دانم چرا ندید یا شاید ناخودآگاه نخواستید ببینید؟ در دیگر نقل قول هایتان از متن، سر و ته جمله را زده اید و باقی مانده را نقل کرده اید. توصیه می کنم، دوباره و این بار جمله ها را کامل بخوانید. من ترجمه می کنم: «گاهی … واقعاً نمی دانم، این طور که من هستم، می توانم مسئولیت ازدواج را بپذیرم یا نه.» شما نقل می کنید: «این طور که من هستم، می توانم مسئولیت ازدواج را بپذیرم یا نه.» تازه ایراد یا در واقع سئوال تان هم این است که جمله خبری است یا اخباری. ایرادهای دیگر هم به همین سبک و سیاق است. من ترجمه می کنم: « این پول برای من امکان فراهم می کند جایی در آلمان، در برلین یا مونیخ دو سال، اگر ناچار بشوم، بدون درآمد مالی زندگی کنم.» شما نقل قول می کنید: « این پول برای من امکان فراهم می کند جایی در آلمان » بعد هم جلویش می نویسید: بودن شرح! دیگر این که تحلیل ِ روانی مختصرتان از جملات به قول ِ شما «کافکی جون» ربطی به غلط یا درست بودن ِ ترجمه ی من ندارد. گرچه از روز روشن تر است اما ناچارم بگویم، مترجم پاسخ گو یا مفسر چیزی که نویسنده نوشته، نیست. او در متنی که ترجمه می کند، فقط یک مترجم است، برمی گرداند.
راستی فعل “تن دادن” را در فرهنگ عامیانه ی ابولحسن نجفی پیدا می کنید با نقل قولی از “زنده به گور.”
می خواهم، حالا که شما سر به سر من گذاشته اید و ایراد گرفته اید، من هم – یک بار برای همیشه – سر به سر به شما بگذارم و ایراد بگیرم. “حکم مُنزل” غلط است آقای صیامی، “وحی مُنزل” درست است. “مُنزل” یعنی نازل شده و فقط وحی یا آیه است که نازل میشود و چون و چرا ندارد، اما حکم را صادر می کنند و جای چون و چرا دارد.
سخن آخر این که، جناب صیامی، آنی که یک عمر گدایی کرده، شب جمعه یادش نمی رود. مطمئنم اشتباهات من که هیچ مترجمی در جهان از آن در امان نیست، در حد ِ قاطی کردن “بلغارستان” و “مجارستان” است که آن هم با عنایت خوانندگانی مثل شما برطرف می شود. ممنون بابت ِ تذکر. تصحیح شد.
موفق باشید.
ناصر غیاثی / 14 August 2011