پیچک نیلوفر

کاکانو چیو – جو، هایکوسرای ژاپنی

صبح زود بیدار می‌شود. به سوی چاه می‌رود. می‌خواهد از آن آب بردارد. در چاه می‌نگرد. مبهوت می‌ماند. به سطل دست نمی‌زند. آب برنمی‌دارد. باز می‌گردد. و می‌نویسد:

آه! پیچک نیلوفر

سطل را تنیده است.

آب را جای دیگر خواهم جست.

اگر بخواهد سطل آب را پر کند، مجبور است یا پیچک را قطع کند یا از سطل آب جدایش کند. لحظه غریبی است. چه می‌بیند که مبهوت می‌ماند؟ چه می‌بیند در نیلوفری که با آفتاب می‌روید با غروب آن می‌پژمرد؟ که کارش تنیدن است و پیچیدن در ساقه‌ای دیگر یا در حصار یا هر تکیه‌گاهی که بیابد در آن هستی کوتاهش. چه می‌بیند در این پیوستگی نیلوفر به سطل؟ در آن نیاز به تنیدن، تکیه کردن به جایی، چیزی، دیگری؟ چه می‌بیند در این زیبایی که نیاز به آب را فراموش می‌کند و نیلوفر را رها؟

***

شاعر

بیش از سه قرن از زمانی که این نیلوفر در شعری رویید و بالید و ماند، گذشته است. کسی که این هایکو را سرود، کاگانو چیو-جو، به بهترین هایکوسرای زن معروف است. او در سال ۱۷۰۰ به دنیا آمد و در عمر ۷۵ ساله خود، هایکو سرود، خطاطی کرد، و هایکوـ نقاشی («هایگا: «های» از هایکو و «گا» به معنای نقاشی) ترسیم کرد. جزئیات زندگی‌اش آشکار نیست، مثل فضاهای خالی میان شعرـ نقاشی‌هایش.

زادگاه چیو-جو، شهر کانازاوا که بر ساحل دریای ژاپن واقع شده، نزدیک به جاده‌ای است که زمانی ماتسوُ باشو، بزرگ‌ترین و سرشناس‌ترین شاعر هایکوسرا، از آن عبور کرده بود. و شاید با همین گذر، سرنوشت چیو-جو رقم خورد که در شانزده‌سالگی با کاگامی شیکو که شاعر و از شاگردان باشو بود آشنا شد و از طریق او به جهان هایکو قدم گذاشت.

***

جهان شاعر

و آن جهان، قلمرو مردان بود. ژاپن در آن زمان اسیر تعصب جنسیتی چند صد ساله‌ای بود که ریشه در آموزه‌های کنفوسیوس داشت که بر این بنیان استوار بود: جایگاه زن در تمام سطوح جامعه نازل‌تر از مرد است. دامنه این تعصب حتا به گستره زبان ژاپنی هم کشیده شده بود: معنای تحت‌الفظی کلمه که برای همسر (kanai) استفاده می‌شد «در چارچوب خانه» بود.

و این «در چارچوب خانه» چاره‌ای جز اطاعت از مردان زندگی‌اش نداشت: ابتدا پدر، سپس شوهر و در پایان عمر نیز، فرزند پسر. و در این شرایط، اگر زنی به شعر رو می‌آورد می‌دانست که به جهانی تاریک پا می‌گذارد. جهانی که او در آن سایه‌ای بی‌شکل خواهد بود، پنهان پشت صدها شاعر مرد که او را به محافل ادبی خود راه نمی‌دهند، مگر برای پذیرایی از مهمانان. می‌دانست که حتا اگر بنویسد نیز، شعر او را «هایکوی آشپزخانه‌ای» می‌نامند. و چیو-جو یکی از همین زنان بود که با این همه مانع، ماند و سرود.

***

نخستین مه

پدیدار می‌شوند آرام آرام

کوه‌ها یکی پس از دیگری-

نخستین مه.

سه سطر کوتاه، کلماتی چند، یک تصویر. این فرم ظاهری هایکو است، شعری که از ۱۷  سیلاب (یا واحد آوایی زبان ژاپنی) شکل می‌گیرد و غایت ایجاز است. هایکو از دو بخش- دو موضوع یا تصویر- تشکیل شده که گاه با هم سازگارند و گاه به شدت ناهمگون؛ و از این طریق است که به هم پیوسته‌اند. بیان احساسات فردی به صورت مستقیم در هایکو دیده نمی‌شود و حضور «من» شاعر در آن محسوس نیست، به همین دلیل، تمرکز به تمامی بر سوژه شعر است.

زیستن در لحظه شاید مهمترین دلیل اهمیت هایکو باشد. بی‌دوامی زندگی خود در فرم کوتاه این شعر نهفته است که اشاره می‌کند و می‌گذرد- بی‌هیچ توضیح و تفسیری.

کوه هایی که یکی پس از دیگری ظاهر می‌شوند، پس از گذر نخستین مه. انگار از هیچ پدیدار می‌شوند، پس از آنکه مه رهایشان می‌کند. کوه‌ها محو می‌شوند ـ کوه‌هایی که هیچ قدرتی را توان حرکت دادنشان نیست. این مظاهر پایداری، ماندگاری، سکون، تنها با ظهور مه فرومی‌پاشند. از گذراترین، استوارترین محو می‌شودـ اگرچه برای چند لحظه.

آیا همین گذرایی بخشی جدایی‌ناپذیر از ماندگارترین‌ها نیست؟

***

[از چه می‌نویسم در این عصر بی‌قرار تکنولوژی که در آن چنان دچار شبکه‌های مجازی شده‌ایم که حتا قرار است پس از مرگ هم وارثی برای خود در فیس‌بوک داشته باشیم؟ گذاراییم و گذراست همه چیز- حتا همین صفحه‌های رنگین و روشن مجازی که قرار است به نوعی سنگ قبر ما باشند. لحظه می‌گذرد و گذارش را حس نمی‌کنیم، و این یعنی نیستی در بهبهه‌ی هستی.]

***

درخت هلو

در باز مانده است

اما هیچکس خانه نیست ـ

شکوفه‌های هلو شکفته‌اند.

در گشوده‌ی خانه‌ای که هیچکس در آن نیست. دستی در را باز نمی‌کند. صدایی نیست. و نه حتا هیچ حرکتی. فقط یک نقش از میان در پیداست: شکوفه‌های درخت هلو که تازه روییده‌اند. و همین نقش است که در نگاه چیو-جو می‌ماند-‌ آنچه در برابر چشم است، اما به چشم نمی‌آید: هایکو نقش‌های خردی است از همین نادیدنی‌های مقابل چشم.

او از هیاهوی روزمره دور می‌شود،‌ در حالی که از همین روزمرگی الهام گرفته و از آن تصویری بدیع خلق می‌کند. طبیعت بخشی جدایی‌ناپذیر از هایکو است و اشاره به فصل به صورت مستقیم یا غیرمستقیم- که آن را «کیگو» یا فصل واژه می‌نامند- در آن دیده می‌شود. چیو-جو در ۵۰ سالگی راهبه شد و نام خود را به “Soen” به معنای «باغ بی‌آرایه» تغییر داد، نامی که خود تجسم شعر و زندگی اوست.

هیچکس خانه نیست، مگر درخت هلو که خود حضوری زنده‌تر از آدم‌ها دارد. خالی خانه را چیزی پر کرده و آن درخت هلوست ـ سرشار از حیات، پر از زیبایی. و خانه دیگر تنها نیست.

***

[شاید نگاه کردن دشوار شده است. مکث کردن و خیره شدن در آنچه که به دلیل تکرار یا به هر دلیل دیگر، سزاوار نگریستن‌اش نمی‌دانم. چشم‌هایم به صفحات کوچک و بزرگ تلفن‌ها و تبلت‌ها و لپ‌تاپ‌ها عادت کرده‌اند و جهان را با نور مصنوعی همین صفحات می‌بینند. از جهان آیا تنها انعکاسی مانده است؟]

***

ریشه‌های هایکو

نویسنده و پژوهشگر فرهنگ ژاپن، آر. اچ. بلایت، هایکو را ثمره و نقطه اوج تمامی فرهنگ هند و چین و ژاپن می‌داند: تئاتر «نو» ، رایج در ژاپن قرن ۱۴ و ۱۵ میلادی که بازیگرانش داستان را اجرا نمی‌کنند، بلکه صرفاً راویانی هستند که با ظاهر و حرکات خود فقط به ماهیت اصلی آن اشاره می‌کنند؛ گل‌آرایی سنتی ژاپنی (ایکبانا) که در آن هنرمند، گل و شاخه و برگ را به نحوی کنار هم قرار می‌دهد که حاصلش یک فرم ساده و در عین حال پیچیده‌ای است حاکی از هماهنگی نامتقارن آسمان و زمین و انسان؛ مراسم چای ژاپنی (چانویو) که اصول آن مبتنی بر هماهنگی و احترام (میان مهمان و میزبان و محیط اطرافشان و طبیعت) ،‌ خلوص ذهن و آرامش درون است؛ مذهب «شینتو» که برای طبیعت تقدس قائل است و عشق به زیبایی در هایکو را مؤثر از آن می‌دانند؛ «ذن» یا آن حالت ذهنی که طی آن، با محیط اطرافمان یکی می‌شویم در عین حفظ فردیت خود: زیبایی‌شناسی ذن و هایکو هر دو تأکید می‌کنند دنیا را آنگونه ببین که هست، همین جا در همین لحظه؛ و بودیسم که یکی از آموزه‌های آن این است: جوهر هر آنچه در اطرافت است را بیاب، حتا خردترین و پیش پاافتاده‌ترین‌ها؛ و دیگر آنکه همه چیز ناماندنی است.

***

یک اتاق خالی: چراغی بر سقف. سمت چپ، یک میز کوتاه و چند ظرف روی آن. نزدیک‌تر، فنجانی و سایه‌اش بر زمین. این صحنه‌ای از فیلم «انتهای پاییز» ساخته یاسوجیرو ازو، کارگردان ژاپنی است. اتاق از آدم‌هایی نشان دارد که دیگر نیستند (کسانی که برای مراسم یادبود مرگ پدر خانواده جمع شده بودند و در این لحظه اتاق را ترک کرده‌اند) اما دوربین همچنان همان صحنه را نشان می‌دهد. اتاقی ساده که حتا تابلویی بر دیوار ندارد و خلاصه شده است به ابتدایی‌ترین اجزای خود- دور از آدم‌ها و هر آنچه اتفاق افتاده یا قرار است رخ بدهد. مجالی کوتاه که در ظاهر هیچ ربطی به داستان فیلم ندارد.

این مکث چند ثانیه‌ای دوربین بر اشیاء، دیوارها، پنجره‌های مشبک، و هماهنگی میان سطوح و خطوط آنها به گونه‌ای است که انگار محیط و هر چه در آن است به حرف درآمده است- صحنه‌ای که در عین سادگی چنان است که نمی‌توان چشم از آن برداشت؛ ثانیه‌هایی که چشم را دعوت به دیدن آنچه که همیشه در برابر چشم بوده اما آن را ندیده می‌کند: مثل همان پیچک نیلوفر در سطل درون چاه، مثل پدیداری کوه از پس مه، مثل ناگهانی شکوفه‌های هلو از میان در نیمه باز خانه‌ای. لحظه‌های که به دلیلی خاص شده‌اند- رازآمیزند، ماندگار، معجزه‌وار. لحظه‌هایی که در آن براستی، به تمامی، و با همه وجود زنده‌ایم.

[در رثای همین لحظه هاست که می‌نویسم. از زمانی که قلم بر کاغذ می‌گذارم تا زمانی که آخرین حرف از آخرین کلمه را می‌نویسم، لحظه یعنی ناپایداری:

در حال گذر است. تمام می‌شود. نیست.]