این نوشته را در فایلهایم پیدا کردم. دستی به سر و گوشش کشیدم. فکر کردم صبر کنم زمانی بهمناسبتِ سالروز توّلد (۲۸ تیر) یا درگذشتِ (۲۸ مرداد) سیمین خانم عزیز، منتشرش کنم. بعد، فکر کردم اشکالی ندارد زودتر هم دربیاید.
چند عکسِ همراه کارِ دوستم حمید ذکاوت است که متأسفانه زود از دنیایِ ما رفت. حمید مجموعۀ خوب و باارزشی از عکسهایِ شاعران و نویسندگانن و هنرمندانِ ایرانی فراهم کرده بود. در دو دهۀ گذشته، هرگاه دوستی به شهرِ ما میآمد، او را خبر میکردم. سریع خودش را میرساند و از او عکس میگرفت. در چند سفر به ایران نیز از هر نویسنده و شاعر و اهلِ هنر و فرهنگ و فعّال سیاسی/ اجتماعی که توانست عکس گرفت. امیدوارم زمانی مجموعه عکسهایش گردآوری و منتشر شود.
یادِ هر دو این دوستان زنده و گرامی باشد.
ناصر زراعتی
دوشنبه، اوّلِ ماهِ مهِ ۲۰۱۷
گوتنبرگِ سوئد
***************************
آن سال، میرفتم ایران، با «ایران ایر» از گوتنبرگ به تهران. شبی که صبحِ فردایش پرواز داشتم، خبردار شدم سیمین خانم بهبهانی آمده دانمارک، کپنهاگ. شماره تلفنِ هممیهنِ میزبان را پیدا کردم و زنگ زدم و خواهش کردم گوشی را بدهند به خانمِ بهبهانی. حال و احوال و خیرِمَقدم و اینکه: «حالا که تا اینجا آمدهید، به شهرِ ما هم بیایید. من قرار بود برم ایران، ولی سفرم رو عقب میندازم.»
گفت که نمیتواند و فردا باید برگردد ایران… انشاالله سفرِ بعد و…
آن زمان، هواپیمایِ «ایران ایر» از تهران به کپنهاگ میآمد، آنجا مسافر پیاده و سوار میکرد و میآمد گوتنبرگِ سوئد و در بازگشت، باز به کپنهاگ میرفت و توقف میکرد برایِ مسافر سوارکردن و آنگاه، پرواز به تهران…
معلوم شد او هم برایِ همین پرواز بلیت دارد.
گفتم: «چه خوب!… فردا، تو هواپیما همدیگرو میبینیم.»
هواپیما که از فرودگاهِ شهرِ ما برخاست، این فاصلۀ کمتر از سیصد کیلومتر را نیمساعته پیمود و در فرودگاهِ کپنهاگ نشست. صندلیِ من کنارِ پنجره بود و صندلیهایِ بغلدستم خالی.
اعلام کردند هواپیما توقف خواهد داشت تا مسافرانِ دانمارک سوارشوند.
با شادی و شوق، منتظرِ سیمین خانمِ نازنین بودم.
چند دقیقهای که گذشت، از یکی از مهماندارانِ که مردِ میانسالی بود با مویِ پُرپَشتِ جوگندمی، پرسیدم: «ببخشید… چهقدر طول میکشه مسافرها سوار بشن؟»
پشتِچشمی برایم نازک کرد:
ـ برسیم؟… بعد…
گفتم: «رسیدن که رسیدهیم… میخوام بدونم چهقدر طول میکشه تا…»
خیره نگاهم کرد و حرفم را بُرید:
ـ عجله داری؟
ـ عجله که نه… چون یکی از دوستانم قراره سوار بشه، فقط پرسیدم.
ابرو بالا انداخت:
ـ حالا بیشین شما… نگران نباش…
ـ نگران نیستم… فقط پرسیدم.
راه افتاد طرفِ جلو هواپیما و همراهِ نگاهِ عاقلِ اندر سَفیهش، سری تکان داد:
ـ عجله کارِ شیطونه…
دیدم این هممیهنِ مهماندار جواببده نیست. گفتم: «چَشم.»
نیمساعتی گذشت. مسافرها کمکم از درِ جلو وارد میشدند. از جایم بلند شدم و همانجا ایستادم. سَرَک میکشیدم ببینم کِی چشمم به دیدنِ رویِ ماه و مهربانِ سیمین خانم روشن خواهد شد.
ده دقیقهای گذشت که بهنظرم طولانیتر رسید. از ایستادن خسته شدم. خواستم بنشینم که سیمین خانم را دیدم وارد شد: کیف به یک دست و ساکِ کوچکی در دستِ دیگر: مثلِ همیشه، خوشپوش: بلوزدامنی رنگارنگ به تن، آراسته و پیراسته و بهقولِ قُدما «هفتکَرده»… روسریِ مَلمَلِ رنگینِ نازکی رویِ شانه افتاده، لبخند به لب… از باریکهراهِ بینِ صندلیها میآمد جلو… سریع راه افتادم رفتم طرفش. به چندمتریِ او که رسیدم، صدا زدم:
ـ سلام خانوم!
در سر و صدایِ مسافران، صدایم را شنید و دور و برش را نگاه کرد و چون چشمش به من افتاد، انگار اوّل مرا نشاخت، ولی یک لحظه بعد، لبخندش خندهای شد که چهرهاش را روشنتر کرد:
ـ سلام ناصر جون!
یکی دو نفری میانمان فاصله انداخته بودند. به هم که رسیدیم، بیملاحظۀ دیگران، دست دادیم و همدیگر را بغل کردیم و روبوسی… و بعد، من مثلِ همیشه، دستش را بوسیدم که باز مثلِ همیشه خندید که:
ـ ای بابا… این چه کاریه!
ـ این قرارِ من با خودمه سیمین خانم!
ساک را گرفتم و آمدیم جایی که من نشسته بودم. ساک را گذاشتم بالایِ صندلیها و کنار کشیدم تا سیمین خانم برود بنشیند رویِ صندلیِ کنارِ پنجره و بعد من نشستم کنارش.
داشتیم حال و احوال میکردیم و من گِله میکردم که چرا خبر نداده بود از قبل و او از دعوتِ عجولانه میگفت و اینکه فرصت نبوده و کار داشته و باید هم زود برمیگشته و از این حرفها… که خانمی از هممیهنانِ گرامی، دو سه ساک و کیف در دست، آمد ایستاد بالایِ سرم و بلیتش را نگاه کرد و سرش را عقب بُرد و شمارۀ ردیف و صندلیها را با صدایِ بلند خواند و گفت: «اینجا جایِ منه این خانوم نشسّه…»
گفتم: «اجازه بفرمایید…»
بلیتِ سیمین خانم را گرفتم و شمارۀ ردیف و صندلیاش را نگاه کردم که دو ردیف جلوتر بود و اتفاقاً صندلیِ کنارِ پنجره هم بود.
گفتم: «میشه از حضورتون خواهش کنم شما جایِ ایشون بشینید… اونجا… ما…»
نگذاشت حرفم تمام شود. با چهرۀ درهمکشیده و دماغِ بالا، تقریباً جیغ زد:
ـ ما ایرونیجماعت کِی میخوایم این چیزایِ ساده رو یاد بگیریم، نمیدونم والله…
گفتم: «خانمِ محترم! من از شما خواهش کردم… اگه ممکنه…»
باز پرید تویِ حرفم:
ـ اینجا جایِ منه آقایِ محترم!
ـ میدونم جایِ شماست خانم!… من خواهش کردم…
ـ خواهش میکنم خواهش نکنید… این خانوم هم بهتره بره سرِ جاش بشینه…
سیمین خانم از جایش بلند شد:
ـ وِلِش کن ناصر!… کَلکَل نکن… من میریم اونجا میشینم.
دماغِ خانمِ مسافر که مشخص بود از هممیهنانِ ساکنِ دانمارک است، بالاتر رفت و ابروها هم مثلِ دماغ بالا رفتند و لبخندِ رضایتِخاطر و پیروزی کمی چهرۀ درهمکشیدهاش را از هم باز کرد.
یکی از خانمهایِ مهماندار آمد جلو که: «مشکلی پیش اومده؟»
تا خانمِ بلیتبهدست خواست توضیح بدهد، گفتم: «نهخیر… این صندلیِ ایشونه… ما اشتباه نشستهیم.»
تا من بلند شوم و سیمین خانم هم بلند شود و هر دو بیاییم بیرون و من ساک را از بالایِ صندلیها بردارم، خانمِ مهماندار از توضیحاتِ خانمِ مسافر متوجهِ ماجرا شد:
ـ حالا اشکالی نداشت اگه شما دو ردیف جلوتر مینشستید…
که باز، صدایِ جیغ بلند شد:
ـ موضوع اینجا و اونجا نیست خانومِ مهماندار!… موضوع اینه که ما ایرونیجماعت بالاخره باید یه وقتی یاد بگیریم که…
این بار من بودم که پریدم تویِ حرفش:
ـ خانمِ محترم! بفرما بشین سر جات… لطفاً سخنرانی نکن دیگه…
ساک را برداشتم و رفتیم کمی جلوتر و خانمِ مسافر را به حالِ خود گذاشتیم تا هرچه دلِ تنگش میخواهد بگوید.
خانمِ مهماندار آمد پیشِ ما:
ـ اشکالی نداره… جایِ خالی که زیاده…
و چند ردیف جلوتر، صندلیهایِ خالیِ وسط را نشانمان داد:
ـ بفرمایید اینجا… بهتره…
نشستیم و تشکّر کردیم. خانم مسافرِ هممیهن در حالِ جابهجا کردن ساکها و کیفهایش، همچنان مشغولِ نالیدن از دستِ «ایرونیجماعت» بود!
ما نشستیم و مطابقِ دستور، کمربند را بستیم و صندلی را به حالتِ اوّلیّه درآوردیم و هواپیما پرواز کرد.
تا تهران، حدودِ پنج ساعت راه بود.
دقیق یادم نیست سالِ پیش از آن بود که سیمین خانم آمده بود سوئد برایِ شعرخوانی که همدیگر را دیدیم، یا من رفته بودم ایران و مثلِ همیشه، هم در جلسههایِ جمعِ مشورتیِ کانون نویسندگان همدیگر را دیده بودیم و هم در خانۀ خودش…
یک سال حرفِ نگفته داشتیم. گفتیم و شنیدیم تا وقتِ غذا دادن رسید.
آن وقتها، هنوز سیگار کشیدن در هواپیما کاملاً ممنوع نشده بود، سیگاریها اجازه داشتند در ردیفِ آخر بنشینند و سیگار بکشند.
غذا خوردنمان که تمام شد، گفتم: «من با اجازه بِرَم یه سیگار بکشم و بیام… چای که میخورید براتون بیارم؟»
گفت: «زحمت نکش.»
ـ چه زحمتی؟
ـ دستت درد نکنه.
رفتم ردیفِ آخر نشستم رویِ یکی از صندلیها. چند مسافر زن و مرد، پیر و جوان، نشسته بودند و سیگار دود میکردند. سیگاری آتش زدم.
همان مهماندارِ مردِ میانسال چرخِ ظرفهایِ خالی را بُرد گذاشت سرِ جایش و برگشت برود که گفتم: «ببخشید… میشه خواهش کنم بعد، یک فنجان چای بدید من؟»
از بالا به پایین نگاهم کرد:
ـ مگه نخوردی؟
ـ چرا… قهوه خوردم.
ـ باشه… حالا، سیگارت رو بکش… برات میارم.
ـ برایِ خودم نمیخوام…
ـ پس برایِ کی میخوای؟
ـ برای دوستم…
با سر اشاره کرد:
ـ بهش بگو بیاد بیشینه همینجا، پیش خودت… میارم براش…
گفتم: «آخه اینجا نمیشه.»
بُراق شد تو صورتم:
ـ چرا؟
ـ آخه اینجا سیگار میکشن… قلبش ناراحته… بهتره که…
پرید تویِ حرفم:
ـ حالا کی هس که اینهمه عزیزه واسهت؟
نتوانستم جلوِ زبانم را بگیرم:
ـ شما اگه میدونستی کیه، اینقدر با من تیشه نمیدادی ارّه بگیری… خودت با احترام، میگذاشتی تو سینی، میبُردی براش…
خیره نگاهم کرد و پوزخندی از سرِ ناباوری، بر لبانش نشست:
ـ حالا کی هس؟
باز هم نتوانستم جلوِ زبانم را بگیرم:
ـ خانم بهبهانی…
چشمهایش را ریز کرد:
ـ کی؟
ـ خانم سیمین بهبهانی…
ـ همون شاعره؟
ـ آره.
با ناباوری، چند لحظه نگاهم کرد. بعد، طوری که انگار مُچم را در حینِ دروغ گفتن گرفته باشد، گفت: «کو؟»
ـ نشسته اونجا…
ـ کجا؟
اشاره کردم به جایی که نشسته بودیم و حالا، سیمین خانم بیخبر از دستهگُلی که من به آب داده بودم، آسوده نشسته بود سرِ جایش.
آقای مهماندار راه افتاد رفت جلو. با نگاه دنبالش کردم. رسید به ردیفِ صندلیها. ایستاد و سر خم کرد و چند لحظه نگاه کرد به سیمین خانم. بعد برگشت. سیگارم به ته رسیده بود. پُکِ آخر را زدم و تهسیگار را تویِ جاسیگاریِ کوچکِ رویِ دستۀ صندلی خاموش کردم.
مهماندار که رسید، از جا بلند شدم:
ـ حالا بالاخره یه فنجون چای میدی ببرم یا نه؟
گفت: «شما بُرو بیشین، میارم.»
رفتم نشستم سرِ جایم.
سیمین خانم جابهجا شد:
ـ زود اومدی… تُند سیگار میکشی…
تا خواستم تعریف کنم که چه گفتهام و چه شنیدهام و الان است که مهماندار چای بیاورد، دیدم همان مردِ میانسال با یکی از خانمهای همکارش آمدند کنارِ صندلیهایِ ما و در حالی که بیخِ گوش هم پچپچ میکردند، من و سیمین خانم را با کنجکاوی نگاه کردند.
ـ اینها چرا اینجوری ما رو نگاه میکنن؟
سرم را انداختم پایین:
ـ خراب کردم سیمین خانم!…
دو مهماندار لبخند زدند و برگشتند رفتند.
ـ چهطور مگه؟
ـ هیچی… من به این بابا گفتم یه فنجون چای بِده ببرم… گفت واسه کی میخوای؟ منم…
که دستی خورد به شانهام. برگشتم. همان مهماندار میانسالِ موجوگندمی بود:
ـ بفرماین عقب…
بعد رو کرد به سیمین خانم:
ـ سلام عرض شد خانوم بهبهانی…
خانمِ مهماندار هم از پشتِ سرِ او آمد جلو:
ـ سلام خانوم بهبهانی!… افتخار بدین در خدمتتون باشیم.
سیمین خانم جوابسلامشان را داد و برگشت مرا نگاه کرد.
شرمنده، نگاهش کردم:
ـ گفتم که… خراب کردم…
دو مهماندارِ دیگر، زن و مردی جوان، از اینطرف آمدند و لبخند بر لب، سلام کردند.
مهماندارِ میانسال آرنجش را گذاشت رویِ پشتیِ صندلیِ جلو و سرش را خم کرد سَمتِ ما:
ـ تشریف بیارین عقب… افتخار بدین… همکارها خوشحال میشن…
سیمین خانم گفت: «خیلی ممنون… مزاحمتون نمیشیم… همینجا خوبه.»
ـ نهخیر… بفرماین…
سه مهماندارِ دیگر هم بنا کردند به تعارف و اصرار و تقاضایِ افتخار دادن… هیچکدام به من نگاه نمیکردند.
گفتم: «اگه محبّت کنین همون یه فنجون چای برایِ خانم بهبهانی بیارین، کافیه…»
مهماندارِ میانسال نگاهی سرزنشآمیز به من کرد و بعد، باز خم شد طرفِ سیمین خانم:
ـ آخه اینجا خوب نیست خانوم…
گفتم: «اونجا بدتره… سیگار میکشن… برایِ ایشون خوب نیست…»
مهماندار میانسال راست ایستاد:
ـ اون با من… نگران نباشین…
گفتم: «آخه وسایل…»
هنوز حرفم تمام نشده بود که خانمِ مهماندار درِ جایِ وسایل را باز کرد:
ـ کدومه؟
ناچار از جا بلند شدیم. ساکِ سیمین خانم را نشان دادم. خانمِ مهماندار آن را آورد پایین و مهماندارِ میانسال هم راه افتاد طرفِ ردیفِ آخر صندلیها:
ـ آقایون و خانوما!… لطفاً سیگاراتون رو خاموش کنین… بفرماین بشینید سرِ جاهاتون…
سر و صدایِ سیگارکشها درآمد:
ـ یعنی چه؟
ـ ای بابا… اینجا که ایرادی نداره…
ـ محلِ مخصوصِ سیگار کشیدنه خُب…
آن یکی مهماندارِ زن از لایِ صندلیها آمده بود اینطرف و زیر بغلِ سیمین خانم را با احترام گرفته بود و کمک میکرد برویم سَمتِ ردیفِ آخر…
هنوز نرسیده بودیم به تهِ هواپیما که مهماندار میانسال همۀ سیگاریها را از جا بلند کرده بود و حالا داشت با حرکت دادن دست در فضا، دود را پخش و پلا میکرد.
جوانی که هنوز داشت به سیگارش پُک میزد، اعتراض کرد:
ـ چرا اذیّت میکنی برادر؟… اینجا که دیگه مانعی نداره…
مهماندارِ میانسال سیگار را از دستش گرفت و تویِ یکی از زیرسیگاریها خاموش کرد:
ـ نه عزیزجان!… اصلاً تو هواپیما، سیگار کشیدن غدغنه…
ـ چهطور تا حالا غدغن نبود؟
ـ ازین به بعد غدغنه… استعمالِ دُخانیات بهطورِ کلّی ممنوعه… بفرما… بفرما بشین سرِ جات…
جوانِ معترض غُرغُرکنان رفت. دیگران هم که دیدند تیغشان نمیبُرَد، راهشان را کشیدند و رفتند. شنیدم که زنی گفت:
ـ عزیزکرده دارن… خدا شانس بده…
مهمانداران سیمین خانم را با عزّت و احترام نشاندند رویِ یکی از صندلیهایِ ردیفِ آخر و به من هم تعارف کردند بنشینم کنارش.
سیمین خانم گفت: «باعثِ مزاحمت شدیم…»
گفتم: «آره والله…»
مهماندارِ میانسال باز بیآنکه مرا نگاه کند، رو کرد به سیمین خانم:
ـ این چه فرمایشیه؟… اصلاً سیگار نکشن، به نفعِ خودشونه… واسهِ سلامتی خوب نیس… (بعد، رو کرد به من) شمام نکش… ضرر داره…
هنوز درست سرِ جایمان ننشسته بودیم که مهمانداران، زن و مرد، سینی بهدست، از پشتِ پرده آمدند بیرون: چای و قهوه و انواعِ آبمیوه و نوشیدنی… گز و سوهان و شکلات و بیسکویت… سیب و گلابی و پرتقال و خیار و انگور…
همه را چیدند رویِ میزهایِ روبرویِ ما.
سیمین خانم خندید:
ـ چه خبره؟… مگه ما چهقدر میتونیم بخوریم؟
مهماندار زنِ اوّلی گفت:
ـ نوشِ جان!… قابلِ شما رو نداره.
مهماندارِ میانسال که پیدا بود به دیگران دستوراتِ لازم را داده، آمد جلو:
ـ شرمندهیم خانوم!… ظاهر و باطن… (اشاره کرد به من) تقصیرِ ایشون بود که زودتر نگفت…
حالا شش هفت مهماندار جمع شده بودند دور و برِ ما، همه لبخند به لب…
یکیشان گفت:
ـ واقعاً باعثِ افتخارِ ماست…
مهماندارِ میانسال به همکارانش اشاره کرد:
ـ همه در خدمت شمان خانوم بهبهانی!… راحت باشین…
بعد رفتند پشتِ پرده.
فنجانِ چای را دادم دستِ سیمین خانم و خودم فنجانِ قهوه را برداشتم.
ـ راحت نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم… بیکار بودی اسمِ من رو آوردی؟
ـ ببخشید سیمین خانم!… واقعاً شرمندهم…
ـ محبّت دارن اینها خُب… ولی دیگه وِلِمون نمیکنن…
مهماندارِ میانسال حالا داشت از روبرو باشتاب میآمد. متوجه نشده بودم کِی رفته بود جلوِ هواپیما. به ما که رسید، باز آرنجش را گذاشت رویِ پشتیِ صندلیِ جلو ما:
ـ آقایِ ستّاری گفتن تشریف بیارید جلو…
سیمین خانم باتعجب پرسید: «جلالِ ستّاری؟»
ـ نهخیر… آقایِ ستّاری رئیسِ پروازَن…
گفتم: «حالا برای چی بریم جلو؟»
باز بیآنکه مرا نگاه کند، خطاب به سیمین خانم گفت: «فِرست کِلاس…»
سیمین خانم خندید:
ـ نه. لازم نیست… همینجا خوبه… فِرست کِلاس برایِ چی؟
ـ ایشون تا شنیدن شما تشریف دارین، دستور دادن به ما…
گفتم: «حالا شما چرا گفتید به ایشون؟»
سیمین خانم خندید:
ـ به همون دلیل که خودِ شما گفتی به ایشون…
خندیدیم.
مُرغشان یک پا داشت و دستورِ «ریاستِ محترمِ پرواز» را نمیشد اجرا نکرد.
باز مهمانداران زن و مرد ریختند دور و برمان و یکیشان ساکِ سیمین خانم را برداشت و دیگری کیفِ او را، یکی هم زیرِ بغلش را گرفت و راه افتادند.
من دیدم همه دارند جلوجلو میروند و من تنها ماندهام عقب. راه افتادم دنبالشان به طرفِ جلوِ هواپیما، قسمتِ «فِرست کِلاس»!
مسافرها همه گردن کشیده بودند و با تعجب، ما را نگاه میکردند. جَسته و گریخته میشنیدم:
ـ این زنه کیه مگه؟
ـ چه میدونم… حتماً فامیلِ یکی از اینهاست…
ـ اوهوووووَه… چه عزّت و احترامی!…
در «فِرست کِلاس»، یکی دو مسافر نشسته بودند. دو جوانِ تنومند ـ یکی ریشو و دیگری سبیلو ـ هم لَم داده بودند که حدس زدم باید از محافظانِ هواپیما باشند. تا چشمشان افتاد به سیمین خانم و من، اَخم کردند.
وقتی ما را نشاندند رویِ دو صندلی، دور از دیگران، رو کردم به مهماندارِ میانسال که همچنان سرگرم دستور دادن به همکارانش بود:
ـ انگار آقایون خوششون نیومده…
برگشت طرفِ من:
ـ کی؟
با چشم اشاره کردم به آن دو جوانِ تنومند.
سرش را آورد بیخِ گوشم:
ـ بیخیال… لَقشونَم کرده…
تا آقایِ «رئیسِ پرواز» همراهِ مهماندارِ میانسال برسد برایِ «عرض سلام و ادب»، باز جلو و دور و برِ ما پُر شد از چای و قهوه و نوشیدنی و گز و سوهان و باقلوا و انواع و اقسامِ میوههایِ مختلف…
مهماندارِ میانسال یک قدمِ پشتِ سرِ آقای ستّاری گام برمیداشت، بسیار مؤدبانه…
ـ سلام… خوش آمدید خانم!
مهماندارِ میانسال سرش را از کنارِ «رئیسِ پرواز» آورد جلو:
ـ جنابِ ستّاری هستند، خانم بهبهانی!
ـ سلام آقایِ ستّاری!… لطف دارید… باعثِ زحمت شما و همکارهاتون شدیم.
ـ تمنّا میکنم… باعثِ افتخارِ پروازِ ماست…
ـ شما با آقایِ جلال ستّاری نسبتی دارین؟
ـ جلال؟… ایشون به چه کاری مشغولن؟
من گفتم:
ـ نویسنده و مترجمن…
ـ آها… نهخیر… خدمتشون ارادت ندارم… (رو کرد به مهماندارها:) پذیرایی کنید از خانم…
سیمین خانم خندید:
ـ ممنون… پذیرایی از این بیشتر مگه میشه؟…
ـ غذا صرف نمیفرمایید؟
ـ غذا خوردیم. خیلی ممنون.
آقایِ «رئیسِ پرواز» پس از اظهارِ مسرّتِ مجدد و صدورِ دستوراتِ لازم، عُذر خواست که باید برود به کارهایش برسد و باز، مَراتبِ ارادت خود و تمامِ همکارانِ پروازِ شمارۀ چندصد و چندِ شرکتِ هواپیماییِ ایران ایر را اظهار داشت و رفت.
مهمانداران، بهخصوص زنها، مثلِ پروانه دورِ سیمین خانم میگشتند.
همان خانمِ مهماندارِ اوّلی آمد که:
ـ خانوم بهبهانی! من آرزو داشتم شما رو ببینم… تو رو خدا، اگه میشه یکی از شعرهاتون رو برام بنویسین.
چند برگ کاغذ و یک خودکار که معلوم بود از پیش آماده در دست داشته، گذاشت جلوِ سیمین خانم:
ـ من یه زنبرادر دارم… این نمیدونم کِی، کجا، زمانی، شاگردِ شما بوده… یه عکس هم تویِ کلاسِشون با شما داره… پدرِ ما رو درآورده… اونقدر پُز داده و پُز میده بهمون که باورتون نمیشه… خیلی من رو چِزونده این… میخوام دستخطِ شما رو ببرم نشونش بدم، یه بار هم شده، من اون رو بچزونم.
سیمین خانم خندید:
ـ وای… نه عزیزم… مینویسم بَرات… حتماً… حالا چه لزومی داره همدیگه رو بچزونین؟… سلامت و موفق باشین… (کاغذ و قلم را گرفت) چه شعری دوست داری برات بنویسم دخترم؟
خانم مهماندار داشت از شوق و شادی، پَر درمیآوَرد:
ـ هر شعری خودتون دوست دارین… شعر از خودتون باشه… هر شعری… فرق نمیکنه.
سیمین خانم بنا کرد به نوشتن یکی از «کولی»هایش…
مهماندارها ایستاده بودند به تماشا و در ضمن، بیخِ گوشِ هم، پچپچ هم میکردند.
یکی از مهماندارانِ مردِ جوان آمد جلو، آهسته از من پرسید:
ـ اجازه میدَن عکس بگیریم؟
گفتم:
ـ فکر نمیکنم اشکالی داشته باشه…
که دوربینهایِ ریز و درشت از تویِ جیبها و کیفها درآمد.
بیرودروایستی، مرا از جا بلند کردند و یکییکی آمدند نشستند کنارِ سیمین خانم، در حالتهایِ مختلف، با ژستهایِ گوناگون، عکس گرفتند: عکسهای دونفره، چندنفره… خانمها جدا دورِ سیمین خانم، آقایان جدا اطرافِ ایشان…
بعد، نوبت رسید به امضاء گرفتن. کاغذهایِ کوچک و بزرگ بود که با قلمهایِ مختلف، در دستها، دراز میشد طرفِ شاعر:
ـ فداتون بشم… یه امضا کنین… بنویسین به اسمِ…
ـ به اسمِ پسرم…
ـ به اسم دخترم…
ـ به اسم خواهرزادهم…
ـ برادرزاده…
ـ دوستم…
ـ همکلاسیم…
ـ نامزدم…
و همینطور هم تعارف که:
ـ بفرماین تو رو خدا… دهنتون رو شیرین کنین…
ـ میوه پوست بکَنم براتون؟
سیمین خانم قلم را گذاشت کنارِ دستش و پنجۀ دستِ راست را باز و بسته کرد:
ـ دستم درد گرفت… (رو کرد به من:) دیدی چه کاری کردی؟!
گفتم: «شرمنده…»
سیمین خانم خندید:
ـ دشمنت شرمنده باشه…
بعد، رو کرد به مهمانداران:
ـ ایشون هم نویسندهست ها…
همه لحظهای ساکت شدند و با تردید، مرا نگاه کردند.
خندیدم:
ـ میبینید خانم؟… هیشکی باورش نمیشه…
همان خانمِ مهماندارِ اوّلی (که زنبرادرش او را سالها چزانده بوده و زنِ جوانِ خوشبیانی هم بود) انگار دلش به حالِ من سوخت:
ـ نه… این چه فرمایشیه؟… شما هم بنویسین برامون…
و کاغذ و قلمی گذاشت جلوِ من.
ـ من چی بنویسم خانم؟… من که شعر ندارم… شاعر نیستم…
سیمین خانم خندید:
ـ چرا… شعر هم داره ایشون… شکستهنَفَسی میکنه…
ناچار، من هم رویِ چند برگ کاغذ، چیزهایی نوشتم و امضا کردم، ولی خوشبختانه، کسی علاقه نداشت با من عکسِ یادگاری بگیرد.
مهمانداران همه برایِ پذیرایی از مسافران رفتند. مدّتی تنها ماندیم.
ـ نگذاشتند دو کلمه حرف بزنیم.
ـ تقصیرِ من بود.
ـ راحت نشسته بودیم واسهِ خودمون… بیکار بودی ها…
ـ واقعا…
گفتیم و شنیدیم. زمان سریع گذشت.
مهماندارِ میانسال آمد:
ـ چیزی لازم ندارین؟
ـ نه… ممنون… همهچیز هست…
نگاهی انداخت به دور و بر و آمد جلو، نشست روبرومان:
ـ اونوَرِ کرج… یه باغچه داریم… جایِ دِنجیه… آروم و خلوت… کنارِ رودخونه… (رو کرد به من:) هر وقت خانوم بهبهانی دوس داشتن… با شما… با دوستانِ دیگه… قدمتون رو چشم…
ـ لُطف دارید.
سر تکان داد:
ـ جایِ خوبیه… دِنج… آروم…
ـ زنده باشید… همیشه بهشادی…
ـ بههر حال، در خدمتیم… چند سالیه اونجا رو دُرُس کردم… جایِ دِنجیه…
تشکّر کردیم.
ـ شماره مینویسم… هر وخت دوس داشتین، کافیه فقط زنگ بزنین… خودم میام دنبالشون…
گفتم: «متشکّر… ماشینقُراضهای هست… اگه فرصتی دست داد، خودمون میاییم… دیگه خیلی مزاحم شما نمیشیم.»
ـ بههر حال… همهجوره در خدمتیم…
و باز تکرار کرد:
ـ جایِ دِنجیه…
رویِ کلمۀ «دِنج» تأکید میکرد.
شماره تلفنش را نوشت و من هم شماره تلفنم را برایش نوشتم و باز تشکّر کردم.
وقتی رفت و تنها ماندیم، سیمین خانم پرسید: «این چه اصراری داره من رو دعوت میکنه جایِ دِنج؟»
خندیدیم…
ـ هِی هم تکرار میکنه: دِنج… آرووم… خلوت…
گفتم: «متوجه نشدید؟»
ـ نه… چی رو؟
ـ منظورش این بود که جاییه مناسب و خلوت… برایِ دورِهم جمع شدن… میگساری… دود و دَم… ازین حرفها…
ـ آها… نه… حَواسَم نبود… خودت که بهتر میدونی ناصر جون!… من که اهلِ این چیزمیزها نبوده و نیستم… تعجّب کردم… به خودم گفتم من که دیگه اَزَم گذشته یکی بخواد من رو دعوت کنه به یه جایِ دِنج… عجیب بود بَرام… پس نگو بندهخدا منظورش چیزِ دیگه بوده…
تا برسیم تهران و زنانِ مسافران روسریها را سر کنند، دیگر کمتر آمدند سُراغمان. باز فرصت شد گپ بزنینم… بگوییم و بشنویم و بخندیم…
هواپیما که نشست، مهماندارِ میانسال و همان خانمِ مهماندارِ اوّلی آمدند ما را بلند کردند بُردند نزدیکِ درِ خروجیِ جلو. مهماندارانِ دیگر مقابلِ مسافرها ایستاده بودند که نیایند جلو. همه با ما خداحافظی کردند و درِ هواپیما که باز شد، ما دو نفر اوّلین مسافرانی بودیم که خارج از نوبت، از پلّهها سرازیر شدیم پایین…
حق کاملا با خانمی بوده که شما بدون اجازه جاش رو اشغال کرده بودین. راه درستش این بوده که هر کس بشینه سر جای خودش، بعد از بغل دستیش با احترام و بدون طلبکاری خواهش کنه که جاش رو عوض کنه که بتونه بشینه کنار کسی که میخواد، نه اینکه بدون اجازه و در کمال راحتی، به خودش اجازه بده جای کس دیگه ای رو اشغال کنه بعد هم یک چیزی طلبکار باشه.
ali / 04 May 2017