دفتر «خاک»- کریستین کامپ‌مان از آن گروه از نویسندگان شناخته‌شده‌ای نیست که نام‌شان همواره در صدر خبرهای فرهنگی قرار دارد. کامپ‌مان که در سال ۱۹۳۹ در دانمارک متولد شد و در سال ۱۹۸۹ از دنیا رفت، در آثارش به تبعیض جنسیتی می‌پردازد.

در مرکز توجه او شخصیت‌هایی قرار دارند که هویت جنسی‌شان چالش‌هایی را برای آنان به‌وجود می‌آورد و آنان به دلیل دگرگونه‌بودنشان ناگزیر می‌شوند برای به دست آوردن جایگاه اجتماعی که فراخور توانایی‌هایشان باشد، تلاش کنند. داستان‌های کامپ‌مان که خود از نویسندگان دگرباش بود، بیان عاطفی و ادبی تلاش این گروه از انسان‌هاست. راوی داستان «امیلیه گرون» نیز نتوانسته زندگی جنسی به‌سامانی برای خود فراهم آورد. خواهیم دید که بحران‌ها و محرومیت‌های جنسی بر شخصیت و کنش اجتماعی دوشیزه «امیلیه گرون» نیز سایه می‌اندازد و سرانجام به یک بحران عمیق روحی می‌انجامد. این نخستین بار است که داستانی از این نویسنده دانمارکی به فارسی ترجمه و منتشر می‌گردد. «امیلیه گرون» به ترجمه‌ی عباس مؤذب را می‌خوانیم:

—————–
عباس مؤدب – آن روز صبح که دوشیزه امیلیه گرون آن نامه را دریافت کرد، اولین بارى بود که پس از بیست و هفت سال کار در اداره مالیات دیر سر کارش حاضر می‌شد. ساعت دقیقا نه و یازده دقیقه بود که با دستپاچگی وارد دفتر کارش شد، تنها کافى بود که خانم «ملتسن»، دفتردار «سورنسن» و دوشیزه «ینسن» کارآموز ریزنقش تازه کار با یک نگاه به او که در چهارچوب در ایستاده بود و از کت مندرس و نخنمایش آب می‌چکید و جوراب هاى تیره رنگ شل و ول افتاده و موهاى خاکسترى ژولیده‌اش حدس بزنند که اتفاقى افتاده است. پیش از ظهر هوای دلگیر و بارانی ادامه پیدا کرد، هر کس سعى می‌کرد به نحوى از ماجرا سر دربیاورد. خانم» ملتسن» با پچ پچ‌های خاله زنکى و «سورنسن» دفتردار با مزه‌پرانى‌هایش و دوشیزه «ینسن» خجالتى با سؤال‌هاى محتاطانه‌اش، اما همه‌ی این‌ها بیهوده بود. ساعت ده و نیم، که طبق معمول وقت قهوه بود به بهانه‌ی اینکه تشنه‌اش نیست، براى صرف قهوه نرفت. ساعت ۱۲که خانم «ملتسن» مثل همیشه براى شنیدن کنسرت ظهر رادیو، با آن راه رفتن اردک‌وارش به طرف رادیو رفت که آن را روشن کند، دوشیزه «گرون» بدون اینکه چیزى بگوید کیفش را برداشت و به دستشویى رفت. در را که بست روى درپوش توالت نشست و گریه را سر داد، ولى گریه هم او را آرام نمی‌کرد و تنها باعث سوزش چشم و خشک شدن گلویش می‌شد و احساس ترس را در او بیشتر می‌کرد. ساندویچش را با دست‌هاى لرزان از داخل کیف چرمى قهوه‌اى و فرسوده‌اش بیرون آورد، اولین گاز از ساندویچش را که نان و کره و ماهى شور بود تف کرد و حال تهوع به او دست داد. با خودش گفت امیلى، حالا دیگه باید خودمون رو جمع و جور کنیم، این نامه را حتماً یک دیوانه یا یک آدم درمانده و مریض که همینطورى شانسى و اتفاقى ما را به‌عنوان قربانى‌اش انتخاب کرده نوشته، شاید از این نامه‌ها برای آدم‌هاى دیگری هم توی این شهر فرستاده باشد. خودش را با این حدس‌ها و فرض‌ها دلدارى داد و بلند شد و درپوش توالت را بالا زد، نیم‌پارچه‌ی پشمی قهواى و زیرشلوارى سفیدش را پایین کشید و نفس راحتی کشید و خودش را سبک کرد. لباسش را به‌آرامى مرتب کرد و آماده شد تا به دفتر که صداى ضعیف ترانه‌ی «هارلکانیس میلیونر» از آنجا به گوش می‌رسید برگردد که چهره‌ی خود را در آینه‌ی ترک‌خورده‌ی دستشویى دید و ناگهان ضعف و بى‌پناهى وجودش را فراگرفت.

با خودش گفت که هر کس مرا نگاه کند، می‌فهمد که ترسیده‌ام و صورتش را بیشتر به آینه نزدیک کرد، از بخار نفسش دایره‌اى بر روى آینه شکل گرفت. مو‌هایش ژولیده و در‌هم ‌ریخته بود و یکى از سنجاق‌هاى سرش خیلی شلخته از لابلاى آن‌ها بیرون زده بود. چشم‌هاى ریز و قلمبه‌اش از گریه زیاد سرخ شده بود. حیران و سرگردان دنبال چیزى می‌گشت تا خودش را تسلى دهد ولى گریه امانش نداد. نه تنها قرص‌هاى اعصاب بلکه دستمال جیبى هم با خودش نیاورده بود. تمام بدنش رعشه داشت. پیشانى، کف دست‌ها، و زیر بغل و پشتش به عرق نشسته بود و زانو‌هایش سست شده بود. به کاشى هاى سرد دیوار تکیه داد، دست‌هایش روى کاشى‌ها دو دو می‌زد که به شیء گرمى خورد؛ لوله‌ی آب گرم بود. با هر دو دست لوله را چسبید، مثل این بود که گرماى لوله جذب تنش می‌شد. نم نمک آرامش دلپذیرى به جانش نشست و نفس‌هایش آرام شد، زانو‌هایش دیگر نمی‌لرزید و توانست روى پا‌هایش بایستد. وقتى که خانم ملتسن آهسته به در زد و زیر لب از او پرسید که کمکى لازم دارد، او با لحنى مطمئن جواب داد: «نه، خیلى متشکرم خانم ملتسن، طوری نیست، همونیه که خودتون می‌دونید، خیلى ممنونم.»
 

آبى به صورتش زد و مو‌هایش را مرتب کرد و به اتاق کارش برگشت. بعد از ظهر خیلى سخت گذشت، حسابى غرق کار شده بود. ترسش از اعداد و ارقام را به‌کلى فراموش کرده بود. ساعت سه، وقت استراحت، به حرف‌ها و تکه‌هاى خنده‌دار و تکرارى سورنسن دفتردار غش غش خندید، و خانم ملتسن با لحن مادرانه‌اى گفت: «خُب دوشیزه گرون، الهى شکر که مشکل بزرگى نبود» که سورنسن زیر لب گفت: «آره، خوشبختانه.»
 

خانم ملتسن بلافاصله او را سر جایش نشاند و گفت: «شما مرد‌ها چى می‌دونید؟‌ها!»
 

اداره که تعطیل شد خانم ملتسن به او پیشنهاد کرد که او را تا خانه‌اش همراهى کند، ولى دوشیزه «گرون» پیشنهادش را رد کرد و به‌آرامى از خیابان اصلى به طرف پایین سرازیر شد. ظاهرأ سعى می‌کرد که به هیچ چیز فکر نکند. باران بند آمده بود و نسیم خنکى می‌وزید. در آسمان زردفام غروب پاره‌هاى ارغوانی ابر پراکنده بود. فکر کرد تا دو ماه دیگر بهار می‌شود و می‌تواند ساعت‌های آزادش را در باغچه حیاط سر کند. خیابان اصلى را با چراغ‌هاى نئون و ازدحام جمعیتش پشت سر گذاشت و پس از مدت کوتاهى به خانه‌ی کوچک سفیدش که از مادرش به ارث برده بود، رسید. خانه‌اى که با عذاب وجدان، آن را به سلیقه‌ی خودش تزئین کرده بود. کاغذدیوارى‌هاى تیره و رنگ و رو‌رفته جایشان را به رنگ‌هاى شاد و زنده داده بود. مبل‌هاى شیک و وسایل مدرن جاى مبل‌هاى کهنه و قدیمى را گرفته بود و یک گرام جدید گران‌قیمت به وسایل خانه اضافه شده بود. دوشیزه گرون آدم بدطینتى نبود. در ماه‌هاى اول پس از مرگ مادرش به همه‌ی آن چیزهایى که موجب خوشنودی‌اش شده بود فکر کرده بود. دیگر کسى نبود که با شلوار به حیاط رفتن و مدهاى جدید لباس را گناه به‌حساب بیاورد؛ دیگر کسى نبود که او را وادار کند هفته‌اى دو بار به جلسات موعظه برود و یا او را نیمه‌هاى شب بیدار کند و قرص و شربت سینه بخواهد. دوشیزه گرون با دفن شدن آنچه که کشیش هوگل «پیکر مادر مؤمنه‌ی شما» خطاب کرد و حالا در قبرستان زیباى کلیسا در حال پوسیدن بود، زندگى تازه و بهترى را شروع کرده بود. هر شب که چشمش به عکس شاکى، بى‌فروغ و زردفام مادرش می‌افتاد، لبخند رضایت‌آمیز و بامعنایى که تنها امیلیه گرون آن را درک می‌کرد، بر لبانش نقش مى‌بست.
 

با سپری شدن اولین ماه‌های مرگ مادرش که سرشار از شادى و آزادى نامأنوسى بود، مشکلات تازه‌ای در زندگى‌اش ظاهر شد. با اینکه دیگر مادرى نبود که شب‌ها او را مرتب بیدار کند و یا سرش غر بزند، ولی نمی‌توانست بخوابد. چندین بار با تن خیس عرق از خواب می‌پرید، می‌لرزید و دچار اوهام می‌شد. کار به جایى کشید که حالت اضطراب را پیش از اینکه اتفاق بیفتد حس می‌کرد. حتى در مواقعی که با دوستانش بود و دور و برش شلوغ بود و یا کیک و قهوه‌اش را روى میز گذاشته بود و در صندلى راحتى لم داده بود و به صفحه گوش می‌داد، این حالت به سراغش می‌آمد. تشویش و نا‌آرامى یکمرتبه همه‌ی وجودش را مى‌گرفت و اطرافیانش به مرغ‌هاى قدقدو مبدل می‌شدند. تقریباً نامه را فراموش کرده بود که با باز کردن در خانه، نامه را روى میز راهرو دید. هنوز شام نخورده بود و براى اولین بار کارى را کرد که سال‌ها نکرده بود، لباس خواب پشمى‌اش را به تن کرد، مو‌هایش را جمع کرد و در جلوى تخت سفید کوچک فلزى‌اش زانو زد و دعا خواند. مادرش با آموزش مذهبى به او آموخته بود که انسان نمی‌تواند همه چیز را از خدا بخواهد، دعاى او بیش از هر چیز یک شکرگزارى بود و فریادى از درون براى کمک از خدا.
آن شب را راحت خوابید و بقیه‌ی روزهاى هفته نیز به طور عادى گذشت، تا اینکه دومین نامه را دریافت کرد. نامه همراه روزنامه یولند، مجله انجمن مذهبى و قبض پرداخت بیمه‌ی بیمارى مادرش از دریچه‌ی پست به داخل انداخته شد. وقتى خم شد تا نامه را بردارد چشمش سیاهى رفت، با دسته‌ی قاشق مرباخورى آن را باز کرد. نامه اول با اینکه انشایى رسمى و اتو کشیده داشت، محتوى وقیح آن کاملأ قابل فهم بود، ولى کلمات نامه دوم خیلى معمولى بود، مثل آنهایى که امیلیه در توالت هاى عمومى دیده بود. کلماتى که با خط بد نوشته می‌شد و به‌سختى می‌شد آن‌ها را خواند. نامه را در دو صفحه و تو در تو نوشته بودند، نامه را که خواند، تکیه‌اش را به میز داد و با صداى بلند زد زیر گریه. تصاویر و صحنه هاى وقیح و شرم‌آورى از جلوى چشمانش عبور می‌کرد، مثل آنهایى که چند سال پیش در کتاب شرم آور هنرى میلر خوانده بود؛ همان تصاویرى که هرگز از ذهن او خارج نشدند‌؛ صحنه‌هاى شهوت‌آلود و اغواگرى که شب‌هاى بی‌شمارى خواب از چشم‌هایش ربوده بودند و او کتاب «آموزش جنسى» را سوزانده بود.
 

نامه‌ی دوم را هم در کنار نامه‌ی اول در کشوى کمدش جا داد، به اداره زنگ زد و گفت که مریض است و بعد هم چهار پیک عرق با یک قرص خواب‌آور خورد و تلوتلو خودش را به تخت رساند. بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شد، خیس عرق بود و تشنه و هنوز بقایاى خواب وحشتناکى که دیده بود در سرش پرسه می‌زد. گریه‌کنان به آشپزخانه رفت و ته‌مانده‌ی بطرى عرق را سر کشید. روز بعد که یکشنبه بود، تمام‌وقت، خودش را با باغچه‌اش مشغول کرد و با اینکه وقتش نشده بود خاک آن را پشت و رو کرد.
هفته‌هاى بعد براى همه‌ی آنهایى که با دوشیزه امیلیه در ارتباط بودند یا به نحوى او را می‌شناختند، محرز شد که او دیگر آن آدم سابق نیست، سرگردان و گیج به نظر می‌رسید، جواب‌هایش بى‌سر و ته بود. لباس پوشیدنش نامرتب شده بود، روزهای متمادى بلوزش را عوض نمی‌کرد، تا آنجا که خانم ملتسن او را به گوشه‌اى برد و به او گوشزد کرد که قلاب‌دوزى قشنگ پیراهنش خیلى چرک است. رفتارش عجیب و غریب شده بود، تا پاسى از شب خاک باغچه را برمی‌گرداند. عاقبت همکلاسى سابقش، الیزابت پانه‌بیا به این فکر افتاد که باید براى او کارى کرد. پس از مشورت با شوهرش، که صاحب کارخانه‌ی لباس‌زیر بود و در ضمن از اعضاى با نفوذ محافظه‌کار شوراى شهر به حساب مى‌آمد، در ماشین اسپورت کرم‌رنگش راهى خانه‌ی امیلیه شد و او را سرگرم کار در باغچه‌اش دید. با خوشرویى گفت: «سلام چه خبر؟»
 

-روز به‌خیر، الیزابت» بهار نزدیکه، باید همه باغچه را شخم بزنم… همه‌ی باغچه را.
 

امیلیه همان‌طور که حرف می‌زد، خاک باغچه را هم زیر و رو می‌کرد. خانم پانه‌بیا مکث کوتاهى کرد و با لحن سردى گفت: «قصد ندارى بگى بیام تو؟»
 

-خودت می‌دونى که باید باغچه را آماده کنم.. بهار نزدیکه… بهار.. خودت که می‌دونى؟
 

خانم پانه‌بیا که متوجه شده بود امیلیه حداقل چهار بار باغچه‌ی کوچکش را زیر و رو کرده، تصمیم گرفت که سر اصل مطلب برود. گفت: «امیلیه، من پیشنهادى دارم، یک وقت بهت برنخوره، من و ویلیام فکر کردیم که تو را به مسافرت ببریم. به‌نظر من یک مسافرت کوتاه خارج از کشور بد نیست. امیلیه یک دقیقه اون باغچه را ول کن، اصلأ حواست به من هست که چى می‌گم؟»
 

بیلچه باغبانى در خاک فرورفت، دو چشم خسته و قرمز به سوى خانم پوشیده در خز برگشت: «نه، خیلى ممنون، من خودم پول دارم.»
 

«و این دیگه واقعأ کم لطفى بود» جمله‌اى بود که خانم پانه‌بیا براى شرح ماجرا در کلوپ بریج بکار برد. صبح روز بعد دوشیزه گرون قطار ده و سى و نه دقیقه را از فردریشیا گرفت و از آنجا به پاریس رفت. از کارش استعفا داده بود. حدس‌هاى مختلفى در مورد سفر دوشیزه گرون زده می‌شد. خانم ملتسن با صداى بلند در گوش مادر پیرش که با هم در یک خانه‌ی زیر شیروانى زندگى می‌کردند، گفت: «از یکنواختى زندگى کارد به استخوانش رسیده بود، نمی‌تونست سر در بیاره چه جورى وقت رو بگذرونه»
مادر خانم ملتسن که بیست سال گذشته یا جدول حل کرده بود و یا در صندلى راحتى‌اش لم داده بود گفت: «همین‌جوریه، ایراد جووناى امروز اینه که کار زیادى ندارن که بکنن»
 

خانم پانه‌بیا در حالى‌که بریج بازى می‌کرد آهى کشید و گفت: «حقش نبود من رو کم‌محل می‌کرد، ولى خب، منم از کوره درنمی‌رم، اما به هر حال بى‌شوهرى هم بد دردیه» و دوباره یک کارامل برداشت و با غضب شروع به جویدن کرد.
 

دوشیزه‌ی ریزه میزه، ینسن با زبان الکنش براى مرد جوان آبله‌رویى که او را به دیدن فیلم «بیگانه‌اى در می‌زند» دعوت کرده بود، گفت: «یه روز تو اداره رفتار عجیبى داشت. فکرش را بکن؛ غذاش رو برد تو توالت و اون‌جا خورد.»
 

سورنسن، دفتردار که به میز بیلیارد یله داده بود، با لحن قاطعى گفت: «پیردخترى مثل گرو» دلیل خوبى داره که به خارج از کشور بره.»
 

سه روز بعد اما دوشیزه گرون از سفر برگشت. با قطار شب آمده بود و تعداد کمى از اهالى شهر او را دیدند. دو چمدان کوچک هر دو دستش را پر کرده بود. بدون اینکه به اطرافش نگاه کند، از خیابان اصلى گذشت تا به خانه‌ رسید. بخارى نفتى را روشن کرد، یک فنجان قهوه درست کرد و لباس خوابش را پوشید. روى تخت‌خواب فلزى کوچک سفتش دراز که کشید، یادش آمد چیزى را فراموش کرده است. چراغ را روشن کرد، کیفش را باز کرد و سومین نامه را زیر نور چراغ گرفت. نامه‌ی سوم را در هتل محل اقامتش در پاریس دریافت کرده بود. نامه را دوباره خواند، تقریبأ آن را از حفظ بود. شب‌هایش در پاریس نیز با بی‌خوابى گذشته بود. در آن شهر بزرگ و غریب، روى تختش دراز می‌کشید و کلمات نامه مرتب در ذهن خسته‌اش تکرار می‌شد. دیگر دنبال شیشه‌ی عرق پایین نرفت. می‌دانست کمکى نمی‌کند، پس به رختخواب رفت و چراغ را خاموش کرد و خیالات همیشگى به سراغش آمدند.
 

روز بعد چاره‌ی دیگرى اندیشید، سى و یک سال پیش که هفده ساله بود با عمه‌اش در کپنهاک زندگى می‌کرد. آنجا به دبیرستان دخترانه و کلاس آموزش نقاشى آبرنگ می‌رفت. چند سالى برای رفع تکلیف گل‌هاى بی‌رنگ و رویى نقاشى می‌کرد تا اینکه در اداره‌ی مالیات اسخدام شد و ذوق هنرى‌اش خشکید. تصمیم گرفت سرگرمى قدیمى را موقتاً از سر بگیرد. پالتوى خاکسترى قشنگش را پوشید و براى خرید وسایل نقاشى و رنگ هاى شاد و زنده به شهر رفت. با این قصد که رنگ هاى زنده و شاد و روغنى را جایگزین عادت استفاده از رنگ هاى سرد و بیروح آبرنگ کند. فروشنده ظاهرأ آدم مؤدب و خوش‌برخوردى به‌نظر مى‌آمد، ولى پس از چند مکالمه‌ی کوتاه احساس کرد دارد سر به‌سرش می‌گذارد. پوزخندهاى تمسخر آمیزى می‌زد و از جواب‌هایش به نظر می‌رسید که او را جدى نگرفته است. بسته‌اش را برداشت و از در زد بیرون. در راه با خودش گفت؛ شاید او‌‌ همان نویسنده‌ی نامه‌ها باشد. روزهاى متمادى به نقاشى کردن سرگرم بود و فقط گل می‌کشید، آن هم گل‌هایى زشت با سرهاى کوچک. ساعت‌ها می‌نشست و نقاشى می‌کرد و با اینکه سرش سنگین و منگ می‌شد، احساس می‌کرد حالش بهتر است. یک روز پیش از ظهر وقتى که از باغچه به خانه آمد، نامه‌ی چهارم را روى میز دید، پاکت را پاره کرد و آن را با عجله خواند. تصمیم گرفت موضوع را به پلیس گزارش دهد و دیگر برایش تفاوتى نداشت که بعدأ پشت سرش چه بگویند. مأمور پلیس نگذاشت حرف‌هایش را تمام کند و از ته دل زد زیر خنده. چرا اینجا آمده‌اى؟ مثل این بود که با خنده‌اش می‌گفت: من یکى را نمی‌تونى گول بزنى، همه‌ی نامه‌ها را مخفى کرده‌اى و خیلى هم خوشت مى‌آد که بخونىشون، پیردختر خیالباف! افسر پلیس گفت: «نمونه‌ی نامه‌ها را همراه دارىد؟»
 

-نه!
 

باخودش گفت به این سادگى نمی‌تونى سر من کلاه بذارى، درسته که مجردم ولى آنقدر‌ها هم هالو نیستم. با لحنى مردد گفت: «ولى من سوزوندمشون.»
 

-خب، پس این‌طور؛ متأسفانه کارى از دست ما ساخته نیست، اما اگر از این نامه‌ها دوباره دریافت کردید ما را در جریان بگذارید.
 

از اداره‌ی پلیس که بیرون آمد، با خوشحالى گفت: «خوب سرت رو شیره مالیدم ‌ها! دود از کنده بلند می‌شه.»
 

به خانه که برگشت نامه دیگرى رسیده بود، خندید و خندید. نامه را با اشتیاق زیاد خواند و بعد به بقال محل زنگ زد و سه بطرى عرق سفارش داد. فروشنده با پررویى و تمسخر پرسید: نیم‌بطری یا بطر؟ با خنده‌هاى عصبى و کش‌دار گفت:«بطر، سه بطر، مردک، سه بطر عرق ناب دانمارکى…»
فروشنده پوزخندى زد، گوشى را گذاشت و گفت حسابى نشئه است.
 

توى سرسرا نشست و بطرى عرق را کنار وسایل نقاشى گذاشت و ردیفى از صورت‌هاى ترسناک و مشمئزکننده روى بوم نقش بست. بالاى گل‌ها یک خورشید بزرگ و گرد مملو از سر آدم‌هایى که می‌خندیدند، می‌درخشید. بیا اینجا… نجواى افسر پلیس بود، بیا، امیلیه! بیا من و تو… و با هم به طرف دریا دویدند و لخت و عور خودشان را به امواج زدند، نور خورشید و کف دریا آن‌ها را نوازش می‌کرد، افسر پلیس او را بغل کرد و در گوشش نجوا کرد بیا، بیا، بیا!
 

تشنه، کف اتاق ولو شده بود، سرش سنگین بود و درد می‌کرد. هوا تاریک بود و باران شدیدى روى سقف ضرب گرفته بود.حتمأ خوابش برده بوده، کاملأ مست و پاتیل بود. دیگه وقتشه که خودمون رو جمع و جور کنیم و جلو حودمون رو بگیریم. زد زیر گریه. یک پیک دیگه می‌طلبید، فقط یک پیک کوچولو. به سختى بلند شد و تلوتلوخوران خودش را به آشپزخانه رساند. یک بطرى دیگر باز کرد. یک لیوان بزرگ ریخت و یک نفس سر کشید. به نشیمن برگشت و یک صفحه گذاشت. بفهمى نفهمى انگار یک کمى مستم، مثل اینکه این آهنگ صداش جالب شده! آره سمفونى نه بتهوونه، ولى دیگه جذابیت خاصى نداره. صفحه که تمام شد، تازه فهمید که گرام روى دور اشتباهى بوده و دوباره زد زیر گریه. الان می‌رسیم امیلیه، افسر پلیس او را محکم در آغوش گرفت، سینه‌ی گرم و پرموى افسر را لمس کرد، خودش را به او چسباند و گفت: آه که چه قدر انتظار این لحظه را کشیدم؛ و مرد او را محکم در آغوش فشرد. دوباره که به خودش آمد زیر لب گفت: دیگه دارى تند می‌رى. برو بیرون تا یک کمى آب سرد بریزه رو سرت، سر حالت می‌آره، برو بیرون پیردختر، برو زیر بارون.
 

روز بعد، شیرفروش محله دوشیزه گرون را که توى باغچه ولو شده بود پیدا کرد. اولین روز بهارى هوا ملایم بود، پرستو‌ها در بلنداى آسمان آبى می‌خواندند و درخت‌ها شکوفه داده بودند. مرد شیرفروش به پلیس تلفن کرد. او را به سرسرا بردند. گیج و منگ به آن‌ها خیره شده بود و مرتب می‌پرسید: چرا نمرده است؟ با لحنى دلسوزانه و بدون عاطفه به او می‌گفتند: بس کن دیگه زنک!
 

آمبولانس او را به بیمارستان برد. شیرفروش در لابلاى وسایل نقاشى و بطری‌هاى خالى عرق پنج نامه مچاله شده هم پیدا کرد. دستخط دوشیزه گرون براى او آشنا بود. بعضى‌وقت‌ها او براى شیرفروش توى شیشه شیر یادداشت می‌گذاشت. براى او خیلى عجیب بود که دوشیزه گرون به خودش نامه مى‌نوشته است.