امینه، یک زن سوریهای است که بعد از ده سال به کشورش بازگشته است تا دوباره در آنجا زندگی کند.
او در وبلاگش، «دختر همجنسگرایی از دمشق»، در مورد وضعیت همجنسگرایی و همجنسگرایان در این شهر و همچنین بحرانها و مبارزههای سیاسی در سوریه مینویسد. او در لابهلای خاطرات و تحلیلها و داستانهایی که مینویسد به این نکته اشاره میکند که رهبران سیاسی سوریه معتقدند اگر علویها که الان در قدرت هستند اجازه دهند تا سنیها قدرت را بهدست بگیرند، کشور به دولتی سلفی- وهابی، مانند عربستان سعودی تبدیل میشود.
با خواندن پارهای از مطالب وبلاگ او متوجه میشویم که داستان این کشور بسیار پیچیده است.
دیشب یه ملاقات با نیروهای امنیتی داشتیم؛ خیلی دیروقت؛ بعد از نیمهشب؛ موقعی که همه خواب بودند.
موقعی که سر و صدا را شنیدم، فهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد.
صدای زنگ در، ابوعلی، سرایدار خانه را بیدار کرده و به بیرون کشیده بود تا ببیند چه کسی پشت در است. پیش آمده بود که یکی از اهل خانواده دیروقت به خانه برگردد ولی او مطمئن بود که همه در ساختمان هستند.
دو مرد به نسبت جوان و ورزیده، با کتهای چرمی سیاه و سیگاری گوشه لب پشت در ایستاده بودند. ابوعلی فوری متوجه شد که آنها چه کسانی هستند. خیلی فوری زنگ را به صدا درآورد تا همه را از خواب بیدار کند، ولی خیلی تعجب کرد وقتی از آنها شنید که به دنبال من آمدهاند.
در ضمن چون خودم حدس زده بودم که برای چه از خواب بیدارمان کردهاند، با سرعت لباسهایم را تنم کردم؛ همان لباسهایی را که برای اینجور وقتها آماده کرده بودم: شورت، عرقگیر، شلوار، بلوز گشاد و … عینکم را روی چشم گذاشتم و از پلهها آمدم پایین، طرف حیاط.
پدرم قبل از من رسیده بود. لباس خاصی تنش نکرده بود. هنوز پیژامه به تن بود. موقعی که رسیدم دیدم یک بحث پرسر و صدا بین آنها در گرفته است. چشم ماموران که به من افتاد، یکیشان همراه با اشاره سر به رفیقش گفت: «اوناها خودشه.»
– من؟
«بله. باید راجع به بعضی چیزا باهات حرف بزنیم.» این را با لبخند و نگاهی توام با بدجنسی گفت.
– چه چیزایی؟
تند و تند فهرستی ردیف کرد از مطالبی که من به انگلیسی و عربی روی اینترنت گذاشته بودم.
«ممکنه چندتا شو از قلم انداخته باشی.» همینطور که با اعصابم کلنجار میرفتم، جوابش را دادم. با اینکه هنوز کاملاً بیدار و هوشیار نبوده اما میدانستم باید جلوی این حس فرار را بگیرم. میدانستم اگر در بروم، به طرفم تیراندازی میکنند. برجستگی اسلحهها از زیر کتهایشان خیلی تو چشم میخورد.
– نه به اندازه کافی اطلاعات داریم. توطئه علیه نظام، تشویق به مبارزه مسلحانه، همکاری با سازمانهای بیگانه …
– آهان! کدوماشون؟
«توطئه سلفی…»( این را مامور دومی میگه با لهجهای که قشنگ معلومه از یک روستا از جبل النصاریه آمده.) «توطئه فرقهای…»
«واقعاً؟» پدرم پرید وسط حرفش. «دختر من سلفیه؟» شروع کرد به خندیدن. «یه نیگا بهش بنداز! میفهمی این حرفت چقدر مسخرهاس. این دختر خیلیوقته حجاب نداره. اگه نصف چیزایی رو که نوشته، خونده بودی میفهمیدی که حرفات چقدر چرنده. تا حالا از یک وهابی یا حتی از یکی از اخوانالمسلمین شنیدی که بگه: داشتن حجاب باید انتخاب خود زن باشه.» پدرم مکث کرد ولی آنها دیگر حرفی نمیزدند.
پدرم ادامه داد: «حدس میزدم! آخرین بار کجا دیدی یکی از اونا نوشته باشه دولت نباید یه دین رسمی داشته باشد؟» دوباره هیچ. سکوت.
«آخرین بار کی بود که از اونا شنیده باشی دو تا هم جنس باید بتونن با هم ازدواج کنن؟ مرد با مرد، زن با زن.» دوباره هیچ.
«موقعی که حرفی نمیزنی، ثابت میشه که هیچ دلیلی واسه بردن دختر من نداری.» هیچ نمیگویند.
یکی از آنها در گوش آن یکی چیزی را پچپچ میکند. آن یکی نیشش باز میشود.
– که اینطور! پس دخترت همه حرفاشو به تو میزنه؟
پدر جواب داد: «معلومه!»
«بهت گفته با زنها میخوابه؟» با نیشخند. فکر میکرد با این حرفها توانسته است یک ضربه اساسی به پدرم بزند: «بهت گفته که یکی از اون همجنسبازهای کثیفه که دخترای کوچیکو میکنه.»
پدرم با گوشه چشمش نگاهی به من انداخت و من هم سری تکان دادم. اینطور به هم حالی کردیم که همدیگر را میفهمیم.
پدرم گفت: «اون دختر منه.» دیدم عصبانیتش دارد اوج میگیرد. «او همینه که هس اگر قراره اونو ببرین، منم باید با خودتون ببرین.»
– شهریهای کثیف. شما زنصفتهای پولدار همهتون مثل همین. الکی نیست که دخترهای شما میرن با جهودها و زنها میخوابن.»
او به سمت من میآید و دستش را روی پستان من میگذارد و میگوید: «مطمئنم اگر با یه مرد واقعی بودی، این دروغها و چرندیاتو کنار میذاشتی. فکر میکنم الان وقتشه که جلوی بابای زنصفتت حالیت کنیم تا اونم بفهمه که مرد واقعی به کی میگن.»
من از زور عصانیت داشتم میلرزیدم، ولی پدرم با اشاره، علامت داد که ساکت باشم.
پدرم گفت: «تو چی هستی؟ تو از جفتگیری شغال و میمون درست شدی؟ اسماتون چیه؟»
آنها جواب دادند.
پدرم رو به کسی که قصد تجاوز به من را داشت کرد و گفت پدرت فلان واحد، افسر نبود؟ خبر داره که تو چه برخوردهایی داری؟
بعد رو کرد به آن یکی وگفت مادر تو، … دختر فلان کس نبود؟
آن دو تا با چشمهای متعجب به او خیره شدند.
پدر ادامه داد: «اونها چه فکری میکنند اگر بفهمند شما چه کار میکنید؟ و اما دخترم! دختر من خیلی کارها کرده که اگر من بودم نمیکردم، ولی حتی یک لحظه پیش نیومده که من اونو دختر خودم حساب نکنم. من اجازه نمیدم اذیتش کنید و یا اونو از اینجا ببرین. اگه بخواهید تلاش کنین، باید بدونین چند نسل از پدرانش با نگاهشون شما رو دنبال میکنن. شما اگه بدونین که خاندان ما چه کسانی بودن، اونوقت میدونستین زمانی که محمد (ص) به مدینه رفت، ما کجا بودیم؟ کی قدس را آزاد کرد؟ که پدر من جنگید تا این کشور رو از چنگ خارجیها نجات بده. شما باید بدونین که عمو ها و برادرهای من کی بودن و اگر از اونها خجالت نمیکشین اونوقت باید بدونین پسر عموهای من چه کسانی هستن. اونوقت از اینجا میزارین و میرین.»
شما دختر منو اذیت نمیکنین و به بقیه گنگتون هم باید سفارش کنین که کاریش نداشته باشن. راستی! یه چیز دیگر هم باید بگم. چون میدونم شما آنقدر عقبمونده هستین که خودتون متوجه نمیشین. من میدونم که شما علوی هستین و میدونم که شما هم میدونین که ما سنی هستیم. تو ادارهها و دهاتاتون به شما یاد میدن که شونه به شونه هم بمونین. چون ما در اولین فرصت دنبالتون میایم که شما را سرویس کنیم. همینجور که شما مارو تو این کشور بینالنهرین سرویس کردین. شما ترسیدین، خب من هم بودم میترسیدم.
اومدین امینهرو با خودتون ببرین، در صورتی که امینه اون کسی نیست که شما باید ازش بترسین. حتی باید ازش استقبال کنین. چون دختر من و دخترهای دیگهای مثل او هستن که میگن علوی، سنی، کرد، دروزی و مسیحی همه مثل هم هستن و با هم برابرن. توی سوریه، اونها کسانی هستن که موقع انقلاب مادرها و خواهرهای شما را نجات میدن. اونها کسانی هستن که بیشتر از همه علیه وهابیها میجنگن. شما اینقدر خنگین که به این اصولگراها، با تکرار این حرف که میگین “هر سنی، سلفیه، هر معترض، سلفیه و هر کدام اینها یه دشمنه” کمک میکنین. با تکرار این حرف، دارین کاری میکنین که همینطور هم بشه.
این بشار[۱] و ماهر[2] شما تا ابد زنده نیستین. تا ابد حکومت نمیکنن. اینو شما هم میدونین.
اگه آینده خوبی میخواین، از اینجا میرین و امینه رو هم نمیبرین. شما برین و به مردمتون بگین امینه و کسانی مثل اون بهترین دوستایی هستن که علویها میتونن داشته باشن، و دیگه هم دنبالش نمیایین.
الان هردوتاتون بهخاطر بیدار کردنش و توهین بهش ازش معذرت میخواین. حرف من را گرفتین؟»
زمان توقف کرد وقتی حرفهای پدرم تمام شد. آنها الان یا باید او را میزدند و به من تجاوز میکردند و ما را با خودشان میبردند یا… اولی سرش رو پایین انداخت. دومی گفت: «برگردین استراحت کنین. ببخشید که مزاحم شدیم.» و رفتند!
در حیاط که بسته شد صدای کفزدن عدهای بلند شد. همه همسایهها که بیدار بودند و از بالای پنجرهها و لای درها حرفهای پدرم را گوش کرده بودند هورا میکشیدند.
پدرم شکستشان داده بود! نه با اسلحه، با کلماتش! آنها مجبور شدند که بروند.
من پدرم را بغل کردم و بوسیدم. زندگیام را مدیونش بودم. همه پایین آمدند؛ اعضای خانواده، خدمتکارها، همه و همه.
ما برده بودیم…. این دفعه… پدرم یک قهرمان است. من میدانستم ولی الان مطمئنم!
آن شب، آن پیروزی کوچک را جشن گرفتیم. امکان دارد آنها برگردند یا برنگردند. برای اطمینان پدرم تلفنی با چندنفر که خودشان در دستگاه هستند تماس گرفت و موضوع را مطرح کرد.
من اسم آنها را نمیآورم چون امکان دارد برای آنها بد بشود. شاید تصمیم گرفته باشند دیگر با این سیستم همکاری نکنند.
شاید هم هنوز توی سیستم باشند و این پیغام را به بقیه هم بدهند که: لیبرالها را اذیت نکنید. ولی باید منتظر شد. این را زمان باید نشان بدهد.
زمانی که پدرم گفت در این کشور میماند تا موقعی که دموکراسی بیاید یا اینکه در این راه بمیرد، من هم چارهای جز ماندن نداشتم. نه به این خاطر که پدرم مجبورم میکند، بلکه به این خاطر که مجبورم نمیکند. بقیه فامیل را فرستادیم که از کشور بروند، ولی من نمیتوانم بروم. پدرم میماند، پس من هم میمانم.
پینوشتها:
1- Bashar al-Assad, President of Syria.
2-Maher al-Assad, youngest brother of Bashar, head of Presidential Guard.
بشار اسد، رئیس جمهور سوریه و ماهر اسد، برادر کوچک بشار، رئیس گارد رئیس جمهوری است.