نوشین شاهرخی – به مناسبت صدسالگی استاد ذبیح‌الله صفا به هامبورگ می‌روم تا با دوست دیرینه‌ی او دکتر جلال خالقی مطلق گفت‌وگو کنم. در کافه‌ای نزدیک دانشکده‌ی ایران‌شناسی قرار گذاشته‌ایم تا صدایش را بدون حضور دانشجویان ضبط کنم، اما کافه بسیار شلوغ است و صدای همهمه و قاشق و چنگال در صدای ما می‌پیچد.

سید ساسانی

دکتر خالقی زودتر از من رسیده و روی نیمکت یکی از میزهای جلوی کافه نشسته است و بر تکه‌ی کوچک کاغدی چیزی می‌نویسد. با این گفت‌وگو او را به سفر گذشته‌ها می‌برم، به سال‌هایی که چراغ زندگی استاد صفا هنوز خاموش نشده و شنبه‌های ادبی هنوز برقرار بود. دکتر جلال خالقی مطلق می‌گوید: «ما با چند تن از دوستانِ ایرانی دیگر ماهی دوبار شنبه‌ها در هامبورگ جمع می‌شدیم. نهاری می‌خوردیم و عصری را می‌گذراندیم. مرحوم صفا البته شیخ ما بود، هم از نظر سن و هم از نظر علم و در این جلسات گهگاه هم از خاطراتش برای ما تعریف می‌کرد و از علمش بهره‌ای می‌رسانید. ولی این را هم بگویم که ما بقیه ـ به‌خصوص خود من ـ از بس یاوه می‌گفتیم، وقت زیادی به او نمی‌رسید و فیضی را که باید از او می‌بردیم نبردیم.»

نگاهش را از من برمی‌گیرد و به نقطه‌ای نامعلوم می‌نگرد. نقطه‌ای مه‌آلود در یادهای دور. می‌گوید:«مرحوم صفا چند صفت بارز داشت. یکی اینکه بسیار کم‌حرف بود. تا نمی‌پرسیدند چیزی نمی‌گفت. دیگر اینکه بسیار بسیار مؤدب بود. دیگر اینکه هنوز روستایی باقی مانده بود، ولی ساده و پاکدل و نه رند. دیگر اینکه از حافظه‌ای نیرومند برخوردار بود. در زمینه‌ی تاریخ و تاریخ ادبیات و مذاهب اسلامی هم دارای معلومات و هم دارای محفوظات بود و من تعجب می‌کردم که با وجود کِبَر سن هنوز نام‌ها و تاریخ‌ها را خوب به یاد داشت. محفوظات بسیار دیگری نیز درباره‌ی زندگی شخصی و خانوادگی خود و رویدادهای اجتماعی ایران و جهان داشت. امروزه دیگر از این‌گونه اشخاص بسیار کم یافت می‌شود.دیگر اینکه شدیداً ایران‌دوست بود و دلبستگی او به ایران شامل ایران پیش از اسلام هم می‌شد. یعنی به سراسر تاریخ و فرهنگ کشورش علاقه داشت. از آنجا که زادگاه او بخش شمال شرقی ایران بود، آنجا را با کمی تسامح زادگاه قوم پارت‌ها می‌دانست و گه‌گاه می‌گفت «ما پارت‌ها» و این درحالیکه او سید هم بود، آن‌هم سید درست و حسابی و شجره‌دار و نه سید صفوی‌زاده. و من گاهی به شوخی به او می‌گفتم سید ساسانی، و خوشش می‌آمد.

غریب افتاده به کنج فرنج

خالقی یاد می‌کند که چندین‌بار صفا را از خود رنجانده است. رنجش بزرگ این بوده که خالقی به علت تفاوت اعتقاد به روش تصحیح شاهنامه حاضر نشده پیشنهاد صفا را برای همکاری در پیرایش شاهنامه بپذیرد و در سال‌های بعد دل‌گیری‌هایی به این رنجش صفا اضافه می‌شود. خالقی درین‌باره می‌گوید: «این گذشت تا اینکه آن مرحوم به مناسبت هشتادوپنج سالگی خود اصحاب شنبه را به نهار به لوبک دعوت کرد. اتفاقاً در آن روزها من به درد شدید مفاصل گرفتار و خانه‌نشین بودم. کارتی با شعری برای آن مرحوم فرستادم. شعری بود در ستایش او و یک شوخی با او در پایان. یقین داشتم که به علت آن شوخی برای بار چهارم و همیشه از من خواهد رنجید. ولی برعکس تصور من، به‌خصوص بخاطر آن بذله خیلی خیلی خوشش آمده بود.

شعر چنین است:
به مناسبت هشتادوپنج سالگی استاد ذبیح‌الله صفا
ذبیح‌ِ صفا گشت هشتادوپنج / بماناد بس در سرایِ سپنج
نه عمرش به بد یا به خیره گذشت / زِ دانش جهانی‌ست آکنده گنج
ادیب و پژوهنده‌‌ی ارجمند / سخن‌دانِ پرمایه و نکته‌سنج
دریغا چنین مردِ دانش‌پژوه / غریب اوفتاده به کُنجِ فرنج
ایا پیرِ دانا که بختِ جوان / به دست تو بادا چو بویا ترنج،
گر این بیت‌ها سُست و ناتندرست / نماید ترا، باری از من مرنج،
که من دور از جانِ تو، این زمان / شده‌ستم گرفتارِ دردِ قُلنج
پزشکی کشد پای من در هوا / طبیبی زند در رگِ من سُرنج
یکی گویدم: چاره‌اش مردن است / دگر گویدم: باده‌ست و کُرنج
من این دومین را گزیدم که سخت / دلم می‌زد از بهرِ رویِ تو غنج
همی تا که پنج آید از بعدِ چار / همی تا چهار آید از پیشِ پنج،
مبادا زِ رنجی شکنجی به تو / مگر زلفِ تو دیده رنجِ شکنج!

در غربت مرگ بیم تنهایی نیست

در این میان نگاهی به کیک‌های پیش‌خوان کافه می‌اندازد تا کیکی با قهوه بخورد. مرا هم صدا می‌زند تا برای خودم کیکی انتخاب کنم و او طبق معمول کیک پنیر را انتخاب می‌کند. همین‌طور که شیر را در قهوه‌اش خالی می‌کند، از روزی یاد می‌کند که با صفا در کافه‌ نشسته بودند. می‌گوید: «این گذشت، یک روز برای کاری آمده بود هامبورگ و سری به دانشگاه زد. وقتی از دانشگاه بیرون آمدیم، باران گرفته بود. من چتر داشتم، باز کردم. گفت: انصاف نیست، شما چتر دارید. من چه کنم که باران نخورم؟ به قول شعرا فی‌البداهه این جفنگ را سرودم: هرکه چون بنده در این روز مُچتّر نشود / تو مپندار که باران خورد و تر نشود.


معلوم بود به عللی اوقاتش خیلی خوش بود. از ته دل خندید. روز سردی بود. رفتیم درهر جایی نشستیم و هنگام نوشیدن فنجانی قهوه‌ی داغ همه‌ی آنچه را که در بالا شرح دادم به زبان آوردیم و دفتر کدورت را شستیم. من که از او کدورتی نداشتم.

خانمی که پشت ما تنها نشسته دائما فنجان قهوه‌اش را هم می‌زند. انگار که قهوه‌اش مثل تنهایی‌اش آنقدر تلخ است که شیرین شدنی نیست. خالقی در ادامه‌ی یادمان‌هایش از استاد ذبیح‌الله صفا می‌گوید: «در آن روز کمی از یاران رفته یاد کرد و از ایران و از گذشته‌ها و مردن در غربت. حس کردم که دور از ایران و در شهر کوچک لوبک سخت احساس تنهایی می‌کند و گهگاه به مرگ می‌اندیشد. برای تسلی او این بیت مسیحِ کاشانی را خواندم:

در غربت مرگ بیم تنهایی نیست / یاران عزیز آن طرف بیشترند
در پاسخ من این بیت حافظ را خواند:
فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل / چون بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن
یادم هست که وقتی این بیت را می‌خواند، باران آهسته به شیشه می‌زد و لحظه‌ای اندهبار بود.

به چهره‌ی مهربان و موهای نقره‌ای خالقی می‌نگرم. او هفتاد و سه ساله است و در صدسالگی صفا از گذشته‌ها حکایت دارد. بی‌اختیار می‌اندیشم که به هنگامه‌ی صدسالگی خالقی من نیز هفتاد و سه‌ساله‌ام. تا که داس زمانه تا آن زمان به برگ و ریشه‌ی ما رسیده باشد یا نه؟!
خوش آن کسان که گذشتند پاک چون خورشید / که سایه‌ای به سر این جهان نیفکندند