عباس مؤدب – ریچارد رایو در سال ۱۹۳۱ در آفریقای جنوبی متولد شد. او در آکسفورد تحصیل کرد و رساله‌ی دکترایش را درباره‌ی «اولیو اشنایدر» نویسنده‌ی آلمانی‌تبار که در آفریقای جنوبی به‌سر می‌برد و یک سوسیالیت و فعال حقوق زنان و دوست صمیمی دختر کارل مارکس بود، نوشت. رایو، از نویسندگان رنگین‌پوستی است که بر ضد تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی فعالیت می‌کردند. آثار او یکسر از تلاش برای احقاق حقوق رنگین‌پوستان و مخالفت با نظام آپارتاید در آفریفای جنوبی نشان دارد. او چندین مجموعه داستان و سه رمان هم نوشته است. رمان «وضعیت اضطراری» و داستان کوتاه «نیمکت» که اکنون در دفتر خاک به ترجمه‌ی «عباس مؤدب» برای نخستین بار به زبان فارسی منتشر می‌شود، از آثار «نمونه»ی او به‌شمار می‌آیند.ریچارد رایو در سال ۱۹۸۹ در خانه‌اش به قتل رسید.

___________________

«ما بخش جدائی‌ناپذیری از یک جامعه‌ی درهم‌تنیده را تشکیل می‌دهیم، جامعه‌ای که بخش عظیمی از آن، از اولین حقوق موجودیت محروم هستند، جامعه‌ای که یک انسان را محکوم می‌کند به داشتن یک موقعیت فروتر، تنها به این سبب که او از بداقبالی سیاه متولد شده است. جامعه‌ای که تنها می‌تواند ساخت اجتماعی و اقتصادی لرزان خود را به بهای ستم بر بخش عظیمی از جامعه حفظ کند.»

سخنران کمی مکث کرد و جرعه‌ای آب نوشید، چشم‌های کارلی از شنیدن این سخنان برق می‌زد، برای او اینها کلمات بزرگی بودند؛ واژه‌های بزرگی که حقیقت را در خود داشتند. کارلی عرق کرده بود، آفتاب داغ نوامبر بی مهابا می‌تابید،درختی که در «گراند پاراده» ژوهانسبورگ بود سایه‌ی کوچکی روی زمین پهن کرده بود، دستمالی که او بین یقه‌ی پیراهن و گردنش گذاشته بود، خیس عرق شده بود. نگاهی به دور و بر انداخت و دیگران را برانداز کرد. همه‌ی رنگ‌ها آنجا بود، از سیاه آبنوسی گرفته تا یکی دو تا سفید که در جمعیت دیده می‌شدند.

کارلی کمی به دو مأموری که از سخنرانی یادداشت برمی‌داشتند، خیره شد و دوباره نگاهش را به طرف سخنران برگرداند. «این وظیفه‌ی ماست که علیه حقوق هر گروهی که خودسرانه و عمدأ هم‌جنس خود را به یک زندگی پست‌تر محکوم می‌کند، مبارزه کنیم. ما باید علیه حقوق هر گروه از مردم که می‌خواهند انسان‌ها را تنها به خاطر رنگشان از یکدیگر جدا کنندف مبازه کنیم. بچه های شما نخواهند پذیرفت که تبعیض اجتماعی، تحصیلی و اقتصادی را با تولدشان همراه داشته‌اند.»

آه… کارلی به خودش گفت، این مرد میدونه چی میگه، میگه من هم مثل دیگران هستم، حتی مثل یک مرد سفیدپوست، حرفاش آدمو تو فکر می‌بره، باورم نمی‌شه، یعنی منظورش اینه که من حق دارم به هر سینمائی برم؟ با در هر رستورانی غذا بخورم؟ و بچه های من میتونن به مدرسه‌ی سفیدپوست‌ها برن؟ این حرف‌ها خطرناکه، باید بیشتر روش فکر کنم، فکرش رو هم نمی‌تونم بکنم. «اوکلاوس» چی بگه، اون همیشه میگه خدا سفید و سیاه رو جدا آفریده و یکی باید همیشه سرور باشه و یکی نوکر ، ولی این مرد چیزای دیگه‌یی می‌گه، حرفایی که حقیقت داره. کارلی توی خودش بود و فکر می‌کرد. خیلی‌ها سخنرانی کردند، هم سفید هم سیاه و طوری برخورد می‌کردند که انگار هیچ تفاوتی از نظر رنگ پوست بین آنها نبود. زن سفیدپوستی که پیراهن آبی به تن داشت به یک سیاه سیگار تعارف می‌کرد، از آن چیزهایی که هیچ‌وقت در «بیچیسلو» به چشم نمی‌خورد.

لاتگان پیر در جا در دکانش از حال می‌رود اگر آنائیته‌اش به «ویت بوئی» سیگار تعارف کند، تازه آنائیته لباسش به این قشنگی نیست. همه‌ی اینها چیزهای تازه‌ای بودند که باید پیش از آنکه بپذیردشان به آنها فکر می‌کرد. اما چرا نپذیرد؟ او دیگر یک رنگین‌پوست نبود، او یک انسان بود، این حرفی بود که آخرین سخنران گفت. کارلی به یاد عکسی افتاد که در روزنامه‌ها دیده بود. عکس کسانی که علیه قوانینی که آنها را به یک طبقه‌ی ویژه پرتاب کرده بود، مبارزه کرده بودند و در راه رفتن به زندان لبخند بر لب داشتند. دنیای عجیبی بود. سخنرانی ادامه داشت، کارلی به دقت گوش می‌کرد، سخنران آرام و شمرده حرف می‌زد، کارلی با خودش گفت «این مرد بزرگی است». آخرین سخنران زنی بود که پیراهن آبی پوشیده بود، او از آنها خواست علیه هر نوع قانون تبعیض‌آمیز مبارزه کنند، هر کس از هر راهی که می‌تواند باید مبارزه کند، هر کس به روش خودش.

چه دلیلی دارد که او این حرف‌ها را بزند؟ او می‌تواند به بهترین سینماها برود، در بهترین ساحل‌ها شنا کند و خیلی هم از آنائیته‌ی لاتگان خوشگل‌تر است. از هم‌ولایتی‌هایش راجع به شهر پندهای زیادی شنیده بود، او در منطقه‌ی ششم آدم‌کش‌ها را دیده بود و می‌دانست آنجا با چه چیزی روبرو می‌شود. خیابان «هانوور» محله‌ی بی‌خطری بود، اما هیچ‌کس راجع به مبارزه چیزی نگفته بود. این برایش موضوع جدیدی بودکه او را به فکر کردن وامی‌داشت و این‌ها حرف‌های درستی بود. او کاری خواهد کرد که لاتگان پیر و وان‌ووک مزرعه‌دار هرگز فکرش را هم نمی‌کردند، بعدش هم مهم نیست، هر بلائی که می‌خواهند سرش بیاورند، آن‌و‌قت او هم مثل آنهائی که عکسشان در روزنامه بود لبخند خواهد زد.

گردهمائی تقریبأ تمام شده بود، کارلی از بین جمعیت راه باز می‌کرد و حرف‌های سخنران‌ها در سرش تکرار می‌شد. نه، چنین اتفاقی هیچ‌وقت در بیچیسلو پیش نمی‌آید، شاید هم پیش بیاید، صدای کشیده شدن لاستیک‌های یک ماشین روی آسفالت او را یک‌مرتبه به خود آورد، یک سفیدپوست سرش را از ماشین بیرون آورده بود و داد میزد: «آهای! جلوی پاتو نگاه گن، سیاه حرومزاده!» کارلی گیج و منگ به او نگاه می‌کرد و به خودش گفت: «این هیچوقت حرف‌هایی را که سخنرانان می‌گفتند نشنیده، هیچ‌وقت ندیده که یک زن سفیدپوست به یک سیاه سیگار تعارف کنه، فکرش رو هم نمیتونه بکنه که اون زن سفیدپوست اون حرف‌ها رو بزنه.»

بهتر است که قطار را بگیرد و به این حرف‌ها توی قطار فکر کند. ایستگاه راه آهن برایش جلوه‌ی دیگری داشت، انبوهی از آدم‌ها سفید، سیاه و بعضی‌ها هم مثل خود او قهوه‌ای در یکدیگر می‌لولیدند، اما مثل این بود که ترسی بیهوده آنها را از یکدیگر جدا کرده بود، مثل این بود که هر کس به دیگری مظنون بود، و در حصاری نامرئی که دور خودش کشیده بود گام برمی‌داشت. آخرین سخنران گقته بود: «هر کس باید به روش خودش مبارزه کند.» آری، هر کس باید به روش خودش مبارزه کند، اما چطور؟ و این چیزی بود که یک‌مرتبه او را تکان داد، مبارزه‌ی او آنجا بود: یک «نیمکت».

یک نیمکت راه آهن که با رنگ سفید و خیلی خوش‌خط روی آن نوشته بود: «ویژه‌ی اروپایی‌ها». برای یک لحظه نیمکت برای او به عنوان مظهر تمام بدبختی‌های جامعه‌ی سیاه آفریقای جنوبی جلوه کرد. حالا نوبت او بود که برای حقوق انسانی‌اش مبارزه کند، مبارزه‌ی او آنجا بود، یک نیمکت چوبی معمولی راه آهن، مثل هزاران نیمکت دیگر در سراسر آفریقای جنوبی، اما برای او مظهر تمام بدی‌های نظامی بود که نمی‌توانست درکش کند و احساس می‌کرد قربانی آن است. نیمکت مانعی بود بین او و حق انسان بودن. اگر روی نیمکت می‌نشست، انسان بود و اگر می‌ترسید که این‌کار را بکند، خودش را به‌عنوان عضوی از جامعه‌ی انسانی انکار کرده بود. فکر کرد با نشستن روی نیمکت می‌تواند این نظام مخرب را اصلاح کند. او این فرصت را به‌دست آورده بود، او کارلی، باید مبارزه می‌کرد. روی نیمکت نشست. ظاهرأ خیلی آرام به‌نظر می‌آمد، اما در واقع در درونش آشوبی بر پا بود.

قلبش به‌شدت می‌زد؛ دو فکر متضاد با یکدیگر در در درون او با هم در جدال بودند: یکی از آنها می‌گفت: «من حق ندارم روی این نیمکت بنشینم» و دیگری صدای یک مذهب جدید بود که می‌گفت: « چرا حق ندارم روی نیکمکت بنشینم؟» یکی صدای گذشته‌ها بود، صدای خواری و ذلت، صدای کار در مزرعه، مثل پدرش و پدر بزرگش که سیاه متولد شده بودند، سیاه زندگی کرده بودند و سرانجام مثل یک قاطر مرده بودند. صدای دیگر از افق‌های تازه سخن می‌گفت:«کارلی، تو یک انسانی، تو شهامت انجام کاری را داشته‌ای که پدرانت نداشتند، تو باید مثل یک انسان بمیری.»

کارلی سیگاری روشن کرد، ظاهرأ کسی توجهی نمی‌کرد که او آنجا نشسته، مثل اینکه بی‌فایده است، جهان همچنان بر مدار همیشگی‌اش میچرخد، هیچ صدائی فریاد نزد «کارلی پیروز شد!» او یک آدم معمولی بود که بر روی نیمکت راه آهن نشسته بود و سیگارش را می‌کشید. شاید این برای او یک پیروزی بود، او یک انسان بود. زن شیک‌پوش سفیدپوستی از پله‌ها پائین آمد، آیا او می‌خواهد روی نیمکت بنشیند؟

کارلی کمی دستپاچه شد، آن صدای آزاردهنده در او بلند شد: «تو باید بلند شوی و اجازه بدهی آن زن سفیدپوست بنشیند.» کارلی چشم‌هایش را روی هم گذاشت و پک عمیقی به سیگار زد، زن آرام از جلوی او گذشت و بدون اینکه نگاهی به او بیندازد از محوطه‌ی ایستگاه دور شد. آیا زن ترسید مبارزه کند؟مبارزه برای اینکه یک انسان باشد؟ کارلی حس می‌کرد خسته است، برای اینکه خودش را راضی کند به خودش می‌قبولاند که خسته است. «تو روی این نیمکت نشسته‌ای برای اینکه خسته‌ای و چون خسته‌ای باید بنشینی» او نمی‌بایست بلند می‌شد چون خسته بود و شاید هم خسته بود چون دوست داشت آنجا بنشیند. مردم از قطاری که تازه به ایستگاه رسیده بود بیرون می‌ریختند. ایستگاه خیلی شلوغ بود؛ مسافر ها یکدیگر را هل می‌دادند و هیچ‌کس به او توجه نمی‌کرد. این همان قطاری بود که او باید می‌گرفت، خیلی راحت می‌توانست سوار قطار شود و به طرف خانه برود، اما این می‌توانست یک شکست تلخ باشد. سر باز زدن از مبارزه، در واقع به این معنی بود که او می‌پذیرفت که یک انسان نیست.

کارلی همان‌جا نشست؛ بی‌خیال دود سیگار را بیرون می‌داد و در دنیای خودش بود، افکارش از گردهمایی و نیمکت دور شده بود، به بیچیسلو و اوـ کلاوس فکر می‌کرد؛ به اینکه او اصرار داشت کارلی به کیپ تاون برود. اوـکلاوس دستی به پشتش می‌زد و نگاهی پر معنی‌ به او می‌انداخت، او خیلی دانا بود و خیلی چیزها می‌دانست. گفته بود یکی باید به کیپ تاون برود تا زندگی را یاد بگیرد، بعد تف می‌کرد و چشمکی موذیانه می‌زد و شروع می‌رد به حرف زدن از منطقه‌ی ششم و زن‌هایی که در خیابان هانوور می‌شناخت. اوـ کلاوس همه چیز می‌دانست، او می‌گفت خدا سیاه را سیاه و سفید را سفید آفرید و هر کس باید پایش را به اندازه گلیمش دراز کند.

«گم شو از اینجا برو!»

کارلی متوجه صدای خشنی که سرش داد زده بود نشد، اوـکلاوس الان در مزرعه است و منتظر یک جرعه شراب ارزان است.

«گفتم از روی این نیمکت پا شو، خوک کثیف»

کارلی یک‌مرتبه به خودش آمد، برای یک لحظه می‌خواست از جا بپرد، اما ناگهان احساس کرد خیلی خسته است، به‌آرامی به سمت چهره‌ی سرخی نگاه کرد که به او خیره شده بود: «گم شو! پائین‌تر برای شماها نیمکت هست.» کارلی نگاهی کرد و بدون اینکه حرفی بزند به یک جفت چشم خاکستری زل زد. «مگر نمی‌شنوی؟ با تو هستم، خوک سیاه!» خیلی آرام از روی عمد پکی به سیگارش زد، این برای او یک آزمایش بود، هر دو به یکدیگر خیره شده بودند و با نگاهشان مبارزه می‌کردند، مثل دو مشت‌زن که هر دو می‌دانند سرانجام باید مشت‌ها را حواله یکدیگر کنند، و هر کدام می‌ترسند که شروع کنند. «باید دستامو روی گهی مثل تو کثیف، بلند کنم؟»

کارلی سکوت کرد،حرف زدن به معنی شکستن طلسم برتری او بود که احساس می‌کرد هر لحظه بیشتر می‌شود. سکوتی مضطرب‌کننده حاکم شد. «بهتره پلیسو خبر کنم به جای اینکه دستهام و به کثافتی مثل تو آلوده کنم؛ تویی که حتی نمیتونی پوزه سیاهت رو باز کنی، وقتی یه سفیدپوست باهات حرف میزنه» کارلی ضعف را می‌دید؛ مرد سفیدپوست می‌ترسید شخصأ کاری کند؛ کارلی دور اول جدل را برنده شده بود. حالا جمعیت دور آنها حلقه زده بود. مسخره‌ای داد زد «آفریقا!» کارلی اما نشنیده گرفت. دور و برش شلوغ شده بود و همه به یک اتفاق غیر معمولی خیره شده بودند، سیاه‌پوستی روی نیمکت سفید پوست‌ها نشسته بود.

ـ این میمون سیاه رو ببین، بدترین چیز همینه که به این «کفیرها» آزادی عمل داده بشه.
ـ من اصلا نمیفهمم اون‌ها نیمکت‌های خودشونو دارن
ـ از جات تکون نخور این کاملاً حق توست که اونجا بشینی
ـ پلیس که بیاد از جاش بلند می‌شه
ـ اما چرا اونا باید اینجا بشینن؟
ـ من قبلاً گفتم، یک مستخدم بومی داشتم که خیلی گستاخ….

کارلی همچنان نشسته بود و چیزی نمی‌شنید. دیگر هیچ تردیدی نداشت. مصمم آنجا نشسته بود. در هیچ شرایطی از آنجا بلند نخواهد شد، آنها هر کاری که دوست دارند می‌توانند بکنند.

«آهان پس این مرتیکه است.. ها..گمشو… نمیتونی بخونی؟»

پاسبان بالای سرش ایستاده بود، کارلی چشمش اول به دگمه های فلزی و بعد به چروک‌های گردن او افتاد.
«اسم و آدرس.. زود باش..»

کارلی به سکوت سرسختانه‌اش ادامه داد. پاسبان غافلگیر شده بود؛ جمعیت هر لحظه بیشتر می‌شد.

زنی که پیراهن آبی به تن داشت گفت: «شما حق ندارید با این مرد این‌جوری حرف بزنید.»
«سرت تو کار خودت باشه، هر وقت لازم شد از شما سؤال می‌کنم، آدم‌هایی مثل تو هستند که این کفیرها را اینطوری می‌کنن، که فکر کنن مثل یک سفیدپوست هستن… پاشو… با توام…»
آخرین جمله را خطاب به کارلی گفت.
«به نظر من شما حتماً باید با او محترمانه رفتار کنید.»
پاسبان کاملاً قرمز شده بود: «این… این….» نمی‌دانست چه بگوید.

یکی از داخل جمعیت داد زد: «اگه از جاش بلند نشد، بزنش» یکی از داخل جمعیت داد زد. مرد سفیدی گستاخانه شانه‌های کارلی را گرفت: «بلند شو مادر قحبه!» کارلی مقاومت کرد و به نیمکت چسبید، به نیمکت خودش، چند نفر او را می‌کشیدند، وحشیانه می‌زدند، تا اینکه ناگهان درد سنگینی حس کرد. یک نفر مشت محکمی به صورتش زده بود؛ خون‌آلود شده بود، چشم‌هایش داشت از حدقه درمی‌آمد؛ او باید مبارزه می‌کرد.

پاسبان به دست‌هایش دستبند زد و از میان جمعیت راه باز کرد، کارلی به مبارزه‌اش ادامه می‌داد، یکی – دو ضربه دیگر به او اصابت کرد. ناگهان آرام شد، به آرامی روی پاهایش ایستاد، دیگر فایده‌ای نداشت، حالا نوبت او بود که لبخند بزند؛ او مبارزه کرده بود و پیروز شده بود؛ چه کسی راه را ادامه خواهد داد؟
پاسبان گفت: «راه بیفت خوک سیاه» و کارلی را به طرف جمعیت کشید.

«حتمأ» اولین واژه‌ای بود که کارلی گفت و با تمام غرور کسی که جرأت کرده بود روی نیمکت اروپائی‌ها بنشیند،به پاسبان خیره شد.

پانویس:

عنوان اصلی داستان:The Bench
 

نویسنده:Richard Rive

نام‌ها:
Karlie
Bietjieslei
Ou Klass
Old Lategan
Annatjie
Van Wyk

Kaffir واژه‌ای توهین آمیز برای سیاهان آفریقای جنوبی