حسین نوش‌آذر – رمان «ابر» نوشته‌ی گوردون پازه‌وانگ، نویسنده‌ی آلمانی، بر مبنای سرنوشت یک دختر چهارده ساله به نام یانابرتا شکل می‌گیرد که در اثر انفجار یکی از نیروگاه‌های هسته‌ای آلمان در شهر گرافن‌راین‌فلد آسیب می‌بیند. این رمان نخستین بار در سال ۱۹۸۷، یک سال پس از حادثه‌ی چرنوبیل و متأثر از این حادثه نوشته و منتشر شد و در آلمان و دیگر کشورهای اروپای مرکزی به‌زودی در صدر کتاب‌های پرفروش قرار گرفت. تنها در آلمان در همان نخستین سال انتشار این رمان، بیش از نیم میلیون نسخه از آن به‌فروش رسید و اکنون جزو کتاب‌های درسی دانش‌آموزان آلمانی‌ست. کمتر جوان بیست ساله‌ای را در آلمان می‌توان یافت که کتابخوان باشد و با این کتاب آشنایی نداشته باشد.

جنان‌که در تخستین فصل رمان «ابر» خواهید دید، یانابرتا قهرمان فاجعه‌دیده‌ی این اثر، پس از انفجار نیروگاه اتمی به خانه برمی‌گردد که از برادرش مراقبت کند. آنها به دلایلی که در همین فصل اول خواهید دید، ناگزیر می‌شوند به تنهایی از محل سکونت‌شان که آلوده به مواد رادیواکتیو است بگریزند. در راه، در اثر حادثه‌ای برادر کوچک یانابرتا می‌میرد و یانابرتا هم مسمویت اتمی پیدا می‌کند و از هوش می‌رود و وقتی که چشم بازمی‌کند، می‌بیند که در بیمارستان است. یانابرتا، به‌تدریج در طول زندگی‌اش از عوارض مسمویت اتمی رنج می‌برد، موهایش می‌ریزد، از نظر جسمی معلول می‌شود و از نظر روحی هم به‌شدت آسیب می‌بیند. از اعضای خانواده‌ی او تنها عمه و پدربزرگ و مادربزرگش باقی می‌مانند و با این‌حال تصمیم می‌گیرد باقی‌مانده‌ی سال‌های زندگی‌اش را وقف قربانیان فاجعه‌ی اتمی و مبارزه با نیروگاه‌های هسته‌ای کند.

گوردون پازه‌وانگ به خیزش اجتماعی – سیاسی ضدیت با انرژی هسته‌ای در آلمان تعلق دارد. او در مقدمه‌ی رمان «ابر»، انرژی هسته‌ای را با فاشیسم مقایسه می‌کند و از همگان می‌خواهد که بر ضد نیروگاه‌های هسته‌ای بسیج شوند و اعتراض کنند. او تلاش برای دستیابی به انرژی هسته‌ای را نوعی خودکشی اجتماعی می‌نامد. گفتنی‌ست که پس از فاجعه‌ی هسته‌ای فوکوشیما، این رمان، «ابر» مجدداً در صدر رمان‌های مطرح در آلمان قرار گرفته است. اکنون، پس از این مقدمات در بیست و پنجمین سالگرد حادثه‌ی چرنوبیل توجه شما را به ترجمه‌ی فصل نخست رمان «ابر جلب می‌کنم:

گوردون پازه‌وانگ- ابر، رمان، فصل نخست – آسمان به رنگ آبی تیره بود. تک و توک ابرهایی سفید و سبک که بیشتر به پنبه می‌مانستند، در پهنه‌ی آسمان شناور بودند. هوا بیش از حد گرم بود. در هر حال گرم‌تر بود از هوای یک روز آفتابی در اردیبهشت ماه، و هوا صاف هم بود. ناگهان صدای آژیر بر فراز شهر طنین انداخت. آقای بنزیگ که داشت زبان فرانسه درس می‌داد، توضیحاتش را وسط یک جمله قطع کرد و نگاهی انداخت به ساعتش. ۹ دقیقه مانده بود به یازده. گفت: «عجیبه. الان که وقت آژیر نیست. در روزنامه‌ها چیزی ننوشته بودند.» المار، بهترین شاگرد کلاس گفت: «آژیر خطر اتمی و شیمیایی‌یه!»
آقای بنزیگ گفت: «شاید در روزنامه‌ها اعلام کرده بودن و من ندیده بودم. خب، به ادامه‌ی درس گوش بدید!»

اما هنوز وارد مدخل بحث نشده بود که صدایی از بلندگو آمد. توجه همه به دریچه‌ای جلب شد که بالای در کار گذاشته بودند. صدای ناظم مدرسه نبود. صدای مدیر از بلندگو شنیده می‌شد که می‌گفت: «هم‌اکنون آژیر خطر اتمی و شیمیایی به‌صدا درآمد. مدرسه از همین حالا تعطیل است. شاگردان به‌سرعت خودشان را به خانه‌هاشان برسانند.» بعد ناگهان هیاهوی بچه‌ها بلند شد. همه از روی نیمکت‌هاشان بلند شده بودند و از پنجره بیرون را تماشا می‌کردند. مایکه، دوست دختر یانابرتا گفت: «یعنی واقعاً اتفاق بدی افتاده؟» یانابرتا سرش را تکان داد. دست‌هاش یخ کرده بود. حتماً اتفاقی افتاده بود. اما چه اتفاقی؟ به اولی، برادر کوچکش فکر کرد. آقای بنزیگ گفت: «بچه‌ها! برید خونه‌هاتون.» از راهروها صدای هیاهو می‌آمد. صدای جیغ، صدای‌ بچه‌های هیجان‌زده، صدای پاها و صدای باز و بسته‌شدن در کلاس‌ها. یانابرتا گفت: «چه خبر شده؟ یعنی اتفاق بدی افتاده؟» آقای بنزیگ شانه‌هایش را بالا انداخت. گفت: «من هم مثل شما از همه جا بی‌خبرم. خواهش می‌کنم برید خونه‌هاتون. هر چی سریع‌تر خودتون رو برسونید به خونه‌هاتون. اما حواستون رو جمع کنید اتفاقی براتون توی راه نیفته.» المار گفت: «حتماً دارن تمرین می‌کنن که اگه فاجعه‌ای اتفاق افتاد آمادگی داشته باشن.» و در همان حال با یک خونسردی ساختگی کیفش را برداشت. اقای بنزیگ سرش را با ناباوری تکان داد. گفت: «اگه همچین چیزی قرار بود اتفاق بیفته، من حتماً خبر داشتم.» بعد در را باز کرد و از کلاس بیرون رفت. شاگردان از پی او به بیرون هجوم آوردند. در راهروها قیامت بود. عده‌ای سعی می‌کردند به جای اینکه همراه با دیگران بیرون بروند، به کلاس‌شان برگردند.

یانابرتا در میان انبوه شاگردها، اینگرید را شناخت. اینگرید در «رون» زندگی می‌کرد. یانابرتا در زنگ‌های تفریح با او وقتش را زیاد می‌گذراند. اینگرید گفت: «الان، این وقت روز که اتوبوس نیست. من زنگ می‌زنم که بیان دنبالم.». اما شاگردها جلو دفتر هم جمع شده بودند. برای همین اینگرید باید مدت زیادی جلو دفتر منتظر می‌ماند تا بتواند به خانه‌شان تلفن کند. یانابرتا می‌خواست خودش را به او برساند. اما در میان انبوه شاگردان که داشتند از پله‌ها پایین می‌آمدند، نمی‌توانست راهی باز کند به طرف دفتر مدرسه. دستش را گذاشته بود روی شانه مایکه، و از پله‌ها، یکی بعد از دیگری پایین می‌آمد. سر و صداها زیادتر شده بود. یکی از حیاط مدرسه داد می‌زد: «گرافن‌هاین‌فلد! گرافن‌هاین‌فلد!» یانابرتا به فکر فرورفته بود.

گرافن‌هاین‌فلد. نیروگاه اتمی گرافن‌هاین‌فلد. وقتی که داشت از در مدرسه بیرون می‌آمد، چند تا از کلاس پنجمی‌ها، بدون این‌که به اطراف نگاهی بیندازند، چست و چالاک از کنار او گذشتند و از عرض خیابان عبور کردند. صدای ترمز اتوموبیل و بعدش هم صدای بوق آمد. راننده سرش را از پنجره بیرون آورده بود و به بچه‌ها که با بی‌احتیاطی از عرض خیابان گذشته بودند، بد و بیراه می‌گفت. یانابرتا اما به خط رهگذران که رسید، ایستاد. مردد بود. گفت: «اتوبوس تازه یه ساعت و نیم دیگه می‌رسه.» مایکه گفت: «خب، بیا بریم خونه‌ی ما.» یانابرتا به علامت نفی سرش را تکان داد. مایکه گفت: «یعنی می‌خوای پای پیاده بری تا شیلتس؟» یانابرتا گفت: «پدر و مادرم امروز خونه نیستن. رفته‌ن شواین‌فورت. بابام اونجا جلسه داره و مامانم و کای‌َم رفته‌ن دیدن مامان‌بزرگم اینا. فردا برمی‌گردن. برای همین اولی خونه تنهاست.» در این بین لرس از راه رسید. لرس هم بچه‌ی شیلس بود. دبیرستان می‌رفت و با ماشین شخصی‌اش می‌آمد مدرسه.

– یانابرتا، سلام. می‌خوای برسونمت؟
یانابرتا با عجله سر تکان داد، از مایکه خداحافظی کرد و سوار ماشین لرس شد. سه نفر دیگر هم در ماشین نشسته بودند. هر سه دبیرستانی بودند و با این همه به یانابرتا اجازه دادند که جلو بنشیند. یانابرتا خواست کمربندش را ببندد که لرس گفت: «امروز بی‌خیال کمربند. از پنجره هم خودت رو آویزون کنی، کسی به‌ت کاری نداره.»

یکی از سه نفری که عقب نشسته بودند، گفت: «وقتی مدرسه رو می‌بندن، یعنی اتقاق بدی افتاده. احتمالاً یه نیروگاه هسته‌ای منفجر شده.»
لرس گفت: «حیف که رادیو ماشین خرابه.»

انفجار اتمی! یانابرتا تازه یادش آمد که سال‌ها پیش وقتی که نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل منفجر شد، همه از انفجار اتمی صحبت می‌کردند. هفته‌ها انفجار اتمی چرنوبیل در صدر اخبار قرار داشت. او آن سال‌ها می‌رفت مدرسه‌ی ابتدایی و وقتی که آموزگار از چیزهایی مانند اندازه‌گیری تشعشعات اتمی و تشعشات رادیو اکتیو و انفجار اتمی صحبت می‌کرد، او معنی این چیزها را نمی‌فهمید. فقط نام نیروگاه هسته‌ای چرنوبیل به یادش مانده بود و این را هم فهمیده بود که آسمان و خاک و باران آلوده شده است. در آن سال، وقتی باران می‌بارید، بچه‌ها اجازه نداشتند در حیاط مدرسه بازی کنند. منطقی هم بود. اما یک روز، وقتی مدرسه تعطیل شد و او به خانه برگشت، هوا بارانی بود و هیچکس به آنها نگفت اجازه ندارند مدرسه را ترک کنند. آنها را فرستادند بیرون، توی هوای بارانی، زیر بارانی که آلوده بود به مواد رادیواکتیو. روز اول یانابرتا اشک‌ریزان گفته بود تا وقتی باران می‌بارد محال است به خانه برگردد. هر چه بود باران هنوز هم مسموم و آلوده بود. بالاخره آن روز، خانم معلمی که نزدیکی‌های آنها سکونت داشت او را به خانه‌شان رساند. وقتی که به خانه رسید، هنوز هق هق می‌کرد و مادربزرگ به او گفته بود: احمق کوچولو، بارون که گریه نداره! و وقتی که او گفته بود باران مسموم است، مادربزرگ در پاسخ گفته بود: «این حرفا یعنی چی؟ بازم معلماتون مزخرف به هم بافته‌ن؟»

شناسنامه‌ی کتاب