کوشیار پارسی – منصور خاکسار، مرد واژه‏های اندک اما اندیشه‏ی روشن بود.

سه ماه از آخرین سال دبیرستان را گذرانده بودم که به تنگ آمده ناچار شدم از خانواده ببرم و به تهران بیایم.

به دبیر ادبیات‏ام حق‌وردی ناصری پناه بردم تا در یافتن چاره‏ی کار و زندگی کمک‏ام کند. او که سال‏هایی در خرمشهر و آبادان تدریس کرده بود و اهل ادبیات خوزستان را می‌‏شناخت مرا به منصور خاکسار معرفی کرد. منصور خاکسار‌‌ همان روز‌ها، همراه با دندان‏پزشکی به نام آقای دکتر نباتی در کار راه انداختن انتشارات و کتاب‏فروشی «آرش» بود با یاری هرمز ریاحی.

آغاز کار کتاب‏فروشی و انتشارات آرش همزمان شد با اجرای نمایش «چهره‏های سیمون ماشار» برشت به کارگردانی زنده یاد سعید سلطانپور که تازه از زندان آزاد شده بود.

نخستین دیدار با منصور خاکسار برای من هجده ساله که از خانواده بریده بودم، چندان امیدوارکننده نبود. واژگان زیادی به کار نبرد، اما همان‏‌ها که گفت از ادامه‏ی درس خواندن بود و پذیرش مسئولیت خانواده. چاره‏ای جز سرپیچی نداشتم. با‌‌ همان ساده‏لوحی نوجوانی که می‌‏خواهد جهان را دگرگون – واگر لازم باشد- زیر و رو کند.

دوستی منصور خاکسار با سعید سلطانپور سبب شد تا فروش بلیت اجرای چهره‏های سیمون ماشار به کتاب‏فروشی آرش واگذار شود. با یک تیر دو نشان. هم تبلیغ می‌‏شد برای کتاب‏فروشی و هم این‏جا پاتوقی می‌‏شد برای اهل هنر و سیاست.

روز‌ها کار در کتاب‏فروشی و شب‏‌ها حضور در اجرای چهره‏های سیمون ماشار و پس از آن نشستن با جمع در کافه‏ای در خیابان فروردین؛ با قول ثبت نام در کلاس شبانه برای ادامه‏ی درس سبب شد تا پذیرفته شوم.

منصور خاکسار، مرد واژه‏های اندک اما اندیشه‏ی روشن بود.

مسئول «آرش» طرحی داشت که به جای پیچیدنِ کتاب فروخته‌شده در کاغذ، برگِ کاغذیِ رنگی چاپ کند و کتاب را به شکل جلد شده با آن بدهد به دست مشتری. طرح انتشارات بر روی آن و گفتاوردی در پشت آن.

در یکی از نشست‏‌ها در زیرزمین کتاب‏فروشی مطرح کرد.

حالا چه نوشته‏ای باشد که «کتاب‏خانه‏ی ملی» – اداره‏ی ممیزی آن زمان یا ساواک- ایراد نگیرد و دردسر درست نشود.

منصور خاکسار که کم‏گو بود و بیش‏‌تر شنونده، چیزی نوشت بر کاغذ.

نوشته‏ای که یکی از پشت‏نوشته‏های آن طرح شد:

از دم زدنی فلک دگرگون گردد
هر دون سخی و هر سخی‏ای دون گردد
زاندیشه‏ی اینکه تا چنین چون گردد
دل در بر زیرکان همی خون گردد

از: عین‏القضات همدانی

منصور خاکسار، مرد واژه‏های اندک اما اندیشه‏ی روشن بود.

نخستین کتابی که «آرش» منتشر کرد، دفتر شعری بود از هانس مگنوس انزنس‏برگر و دومین کتاب «علیه اسراییل» به ترجمه‏ی ناصر زرافشان. ممیزی با انتشار کتاب به آن نام موافقت نکرد. گفته بودند باید عوض شود به «درباره‏ی اسراییل». ناصر زرافشان، در‌‌ همان زیرزمین آرش، فریادش به هوا رفته بود که یعنی چه؟ راه حل منصور خاکسار ساده بود. همه که حرف‏شان را زدند و بحث‏شان را کردند، آرام پیشنهاد کرد: ´خوب، توی شناسنامه‏ی کتاب اسم اصلی را می‌‏نویسیم که اهل کتاب می‌‏توانند بخوانند و بدانند. هم اسم انگلیسی و هم فرانسه‏اش را: Against Israel و Contre Israel. ´ همین هم شد. با یک تیر دو نشان.

اهل قلم به آرش می‌‏آمدند و وقت استراحت نهار داستان و شعر می‌‏خواندند و بحث می‌‏کردند. یک‌بار یکی از نویسندگان جنوبی داستان زیبایی خواند و زنده‌یاد غلامحسین ساعدی گفت‌و‌گو را کشاند به سیاست. خودم را وارد جر و بحث بر سر ادبیات و سیاست کردم.

روزی از روزهای بعد، منصور خاکسار پیشنهاد کرد بعد از کار با هم حرف بزنیم.

قدم زدیم و رفتیم تا خانه‏‏اش در سلسبیل که راه زیادی هم نبود. بیش‏‌تر سئوالی کوتاه می‌‏کرد و گوش می‌‏داد.

آن‏جا با همسر خواهرش، زنده یاد فدایی خلق جهانگیر باقری‌پور آشنا شدم. جزییات حرف‏‌ها را زیاد به یاد ندارم. اما چند روز پس از این دیدار، نخستین بار نامه‏ای پستی دریافت کردم. سه برگ نازک بود: نوشته‏ی کپی شده با کاغذ کاربن درباره‏ی جنبش چریک‏های فدایی خلق، و این‏که تکثیرش کنید.

به شور آمده از ساده‏لوحی، – که انگار افتخاری بود دریافت این برگ‏ها- از دهان‏ام پرید و به مسئول آرش این را گفتم. مثل اسپند بر آتش از جا پرید که «تو مگه کی هستی؟ شرف‏شو داری برو اسلحه دست بگیر. ما رو به دردسر ننداز با این کارات.» پس از این درگیری لفظی و چند بگومگوی دیگر بود که دیگر به آرش نرفتم.

پوزش‏ام از سوی منصور خاکسار با تفاهم کامل پذیرفته شد. اجازه داشتم هربار خواستم به محل کارش در بانک تهران بروم و نوشته‏هام را براش ببرم.

´نوشته´ گفتم و ´اسلحه´. افسانه‏ای نوشته بودم که در آن شیشه‏ی عمر دیو می‌‏شکست و خون از آن بیرون می‌‏زد. به پیشنهاد منصور خاکسار و سعید سلطانپور ´خون´ را کردم ´خنجر´ که نماد گویا‌تر و قوی‏تری باشد. این ´برو اسلحه دست بگیر´ به این تغییر برمی‏گشت که دوست دیگر موافق نبود.

منصور خاکسار، مرد واژه‏های اندک اما اندیشه‏ی روشن بود.

در شعرش، به‌‌ همان شیوه‏ی گفتارش جلوه داشت. کم‏گو اما با نگاهی نقاد به سیاست و جامعه.
از زمانی که می‌‏دانم دیگر او را نخواهم دید، احساس این دارم که یکی از روشن‏‌ترین یادگارهای نوجوانی‏م برای همیشه از من گرفته شده است.

در دسامبر گذشته یادداشت کوتاهی نوشتم – برای جُنگ زمان- بر آخرین دفتر شعرش ´با آن نقطه´ که به زمان زندگی‏ش منتشر کرد. به آوردن بخشی از آن بسنده می‌‏کنم:

دفتری آکنده از رابطه‌های پیچیده، با آگاهی به کمبود‌ها و کوتاهی‌ها میانِ انسان و زندگی با هر چه در آن هست: شادیِ دوزخی و اندوهِ پردیسی…

شعری که روایت می‌کند، به یاریِ وزنی آشنا. نمایش آغاز می‌شود آن‌گاه که لازم باشد: دسته گلی برایش آورده‌ام / و شادباشم را / با اخمی شیرین / بی‌جواب می‌گذارد….

ابزاری به کار می‌گیرد که به لحظه‌هایی بیانگیزاند، گاهی ساده: از چند برگ کوتاه گذشته‌ام/ از سایه تا ماه / و انگشتی تازه/ که گل‌ها را می‌آراید.

شعری بی‌رازواره‌گی، از سر آسان نوشتن که موضوع را به خواننده نزدیک می‌کند. خواستِ انسانی در برابرِ آزادی. سبک‌پایی که در نگارش منصور خاکسار وجود دارد، می‌گذارد تا موضوع شرح داده نشود و خواننده این احساس را دارد که شاعر در نزدیکی، روی صندلی راحتی نشسته و می‌خواند. خیالی خوش که جهان او را با آواهاش در برابرت می‌گشاید.

خونی بر برگ‌های دفتر جاری است از انسان که نمی‌گذارد تنها برگ کاغذ به دست داشته باشی.
انسان، شاد یا زخم خورده، با زندگی برمی‌خیزد و بر میز می‌کوبد: ´گُر نگرفته‌ام هنوز از آفتاب´ و خاکسار نرم، با خودش می‌گوید: ´در آستانه‌ی توقف / مانده‌ام که باور کنم / آیا رانده‌ام / وقتی جهان ِ گذرگاهم / بین دو ایستگاه / پایان می‌یابد. ´

نه با موقعیت پیچیده سر و کار داریم و نه با تجربه‌های شگفت زیبا‌شناسی. نرم، با زمزمه‌ای از گوشه‌ی لب.

میان انسان و خواسته‌ی او همیشه همانی روی نداده که در ذهن بوده. باید تجربه‌ای پشت سر نهاده باشی تا بتوانی حرف و صحنه‌های متفاوت را در یک دفتر گرد بیاوری. به بازتابِ تنش انسان بپردازی که با پیرامون‌اش، با مشکلات درونی‌اش رابطه‌ای استوار بر منطق ایجاد می‌کند:

دیوار
از فراموشی نبود / اگر از دیوار به دیوار برخوردم/ و دل به بازی نسپردم/ از آینه بود / با زخم دو سویه / از دیر و زود و نقشی که در بازی می‌نمود.

کارگردانی مسئولانه‌ی نقش هرآنچه می‌زید.

مجموعه‌ای آکنده از درگیری درون. انسان از کجا آغاز می‌شود؟ انسانی چیست و چه چیزی انسانی نیست؟ معنای انسانیت چه می‌تواند باشد. و معنای هستی؟ و شعر مگر شکلِ طرحِ پرسش نیست؟
شعرهای این دفتر نگاهی‌اند به چشم‌اندازی، اما روایت شخصی‌اند. احساسِ زندگی با تصویری نافذ که جهانی از تصویر در برابرت می‌گشاید: بر تنه‌ی بیدِ پشتِ خانه / نامم را می‌نویسم /…

دمی که نگاه رشد می‌کند: با اینکه درد / چوبِ غرور و غریزه‌ام شده‌ست /…

تا نقشِ نگاره‌ای – که از خود می‌پرسی حق هستی دارد؟ -: اما ستون ویران / و تندبادی که به اخم آلوده‌ست / وامی‌داردم تا بازگردم / به اتاقی / انباشته از کتاب / با دریچه‌ی سردی که پشت‌اش را / به آفتاب / گشوده‌ست.

در چشم‌اندازِ شعر شاید روی‌داد بزرگی نباشد این، اما دفتری است از شعرهایی که می‌توان به دشتی وسیع‌تر و باز‌تر پانهاد و حتا گم شد در آن.

فیلسوف فرانسوی ´رولان بارت´ در ´لذت متن´ (۱۹۸۶) ´مرگِ شاعر´ را ´تولد خواننده´ می‌‏بیند. با تولد هر خواننده‏ای متن، زندگی نو آغاز خواهد کرد. متن با خواننده به کار آغاز می‌‏کند. خواننده خود را در تار و پودِ متن گم می‌‏کند تا که شعر معنای تازه بگیرد. معنا، آفریننده‏ی زندگی است. واژه‏ی یونانی ´بوطیقا´ در ´ساختن / آفرینش´ ریشه دارد. ساختن به معنای نیروی درونی و پویایی آفریننده، و نیز تجربه‏ی به شگفت آمدن از آن. افلاتون در سمپوزیوم شرح می‌‏دهد که ´آن‏چه از نهستی در هستی می‌‏رود، بوطیقاست´، دلیل پدید آمدن شگفتی.

منصور خاکسار، مرد واژه‏های اندک اما اندیشه‏ی روشن است. او در متن‏هاش می‌‏زید.

ژوئن ۲۰۱۰

در همین زمینه:

منصور خاکسار را بیشتر بشناسیم، زندگی‌نامه منصور خاکسار به قلم ملیحه تیره‌گل، شاعر و پژوهشگر
بودها و نبودها، ناصر پاکدامن، نویسنده و سردبیر نشریه «چشم‌انداز»

روئیدن آنسوتر از فصول، نسیم خاکسار، نویسنده