مریم رییسدانا- رضا هیوا، شاعر ایرانی، به قول خودش کوردزبان است، ساکن روستایی در اطراف پاریس. او بزرگشده جوادیه است. دبیرستان را در دارالفنون تمام میکند. و بعد میرود دانشکده فنی تهران تا مهندس بشود. وقتی از او خواستم دو کلمهای باز بیشتر از خودش برایمان بنویسد، گفت فعالیت مورد علاقهاش، پشت پا زدن به سرنوشت و آزاد زیستن است، و نیز عشق ورزیدن، آموختن و دوست داشتن. از کتابهای منتشر شدهاش در فرانسه «رؤیا و مجازات» نام دارد یا شاید «رؤیا و مکافات». بخش نخست گفتوگو با رضا هیوا به تجربه تبعید اختصاص داشت. بخش دوم و پایانی این گفت و گو دربارهی شعر، وطن، روستا، سرنوشت، خدا، نژادپرستی و موضوعاتی مانند آن است که اکنون از نظر خوانندگان میگذرد:
از چه وقت و چرا شعر مینویسی؟
قرار نبود از من پرسشهایِ دشوار بکنید! «چه وقت»اش راحت است اما چرایش … من نخستین شعرم را در نیمهشب هفده ژانویهی سال دوهراز در روستایم در فرانسه سرودم. در زندگی لحظاتی هست که از خودتان میپرسید آیا امکان بیشتر فرورفتن وجود دارد یا نه؟ آیا از سیاه، سیاهتر هم وجود دارد یا نه؟ لحظاتی که به قول فرانسویها «پایتان به کف میخورد». در این لحظات خیلیها بازی را ترک میکنند، و من شرمندانه باید بگویم که با این اندیشه چند روزی رفاقت نمودم. برایِ آنانی که ترجیح میدهند در بازی بمانند دو راه وجود دارد، یا به انتظار اینکه موج و جریان آب بالایت بیاورد یا اینکه تمام توانت را جمع میکنی، بر کف بستر میکوبی و به سطح آب بازمیگردی. نخستین شعرم این ضربهی من بود برای بازگشت به زندگی. برایِ بازگشت به میانِ شماها. و به هنگام نوشتن آن خطوط، هرگز فکر آن را هم نمیکردم که روزی به کسی نشانشان دهم، چه رسد به انتشارشان. این به جای خود درست که انگیزهی ماندنم فرزندانم بودند اما این شعر بود که دستم را بگرفت و پا به پا برد… به گمان من در همهیِ ما شاعری خفتهاست. در برخیمان این شاعر بیدار هم شده اما کسی که این شاعر را در جسمش منزل داده هنوز «طرف» را ندیده، یا نمیخواهد ببیند. این دسته شاعرانی هستند که از شاعر بودن خود بیخبرند و در اطراف ما همه جا هستند. شاعرانِ زیر خاکستر! نگاهشان بر هرچه بیفتد سرشار از شعر است، اما خودشان این شعرها را نمیبینند، یا نمیخواهند… من احتمالا یکی ازینان بودم که در آن شب زمستانی شاعری را که از زمان کودکیم، در حیاط خلوتِ دلم، مخفیانه زندگی میکرد سرانجام یافتم. و از آن روز بهپس یا شعرهای «شاعران زیر خاکستر» را میربایم و نام خودم را زیر آن مینهم، و یا به شاعر حیاط خلوتِ خودم گوش میدهم. رضا هیوا «او» ست. از معدودِ کارهایی هم که به آن، بدون فروتنی دروغین، مینازم، برملا کردن و افشای مخفیگاههای برخی از این «شاعران زیر خاکستر» است. امروز خواندنِ شعرهایِ نخستین بسیاری از عزیزانی، که برخیشان را هرگز ندیدهام، سعادتی خالص و رویدادی رایج برایم شده است.
و میرسیم به بخش دشوار پرسشات: چرا شعر میگویم؟
ـ … نخستین بار که ناشر فرانسویام همین را از من پرسید به او گفتم:
ـ من بیگناهم! چرا یقهی دیگران را نمیگیرید؟ من آن مرغام که هرازچند تخمی میگذارد ولی به «علم» و «راز» زایش و آفرینش کاری ندارد! اینکه تخمهایم به سلیقه و اشتهای دیگران بیفتند امر دیگریست. خودشان زبان دارند تا بگویند.گاه همزاد حیاط خلوتیام کشانکشان مرا تا زندان به ملاقات رفیقی میبرد که چند دقیقه به بازپرسی بعدیاش مانده. و مرا مجبور میکند که به هذیان این مادرمُرده گوش دهم. و بعد میگوید: بنویس! انگار کار راحتی است! همین «طرف» شعرهایی را به من تحمیل کرده که سالهاست حتی شهامت بازخوانیشان را هم ندارم. اگر پرسشهایِ دیگری دارید بروید و از «او» بپرسید.
چه عاملی باعث شده شعرهایتان تا به حال در ایران منتشر نشود؟
عامل نخست اینکه، تنها باریکه، در زمان ریاست جمهوری خاتمی، مجموعهای سر هم کردم، پیشگفتار چندخطی برایش نوشتم و برای انتشار به داخل کشور فرستادم، تلاشم بیپاسخ ماند. دلیل دوم اینکه فکر نکنم تا هنگامیکه ضحاک بر میهنمان حکم براند انتشار کارهایم در داخل کشور شدنی باشد. اما ازطریق پنجرهی دیگری بر سر سفرهی دل هممیهنانم نشستم. روزیکه نخستین بازگشتهای برخی از کارهایم را از عزیزان داخل دریافت کردم، هم از ناباوری و هم از فرط سعادتی، که سینهام گنجایش جا دادنش را نداشت و به آن عادت نکرده بود، فرو ریختم. امروز عزیزانی در داخل کشور، و از طریق همان پنجره، شعرهایشان را برایم میفرستند. به جایِ گله و گلایه از دستِ سرنوشت، از روزنههایِ موجود بهره میگیرم. آرزویِ چاپ شدنِ کارهایم در داخل کشور، و خواندنِ برخی از شعرهایم را برای عزیزان آنجا، از خوابهایِ موسمی من است. اگر روزی در آمفیتئاتر دانشکده فنی شعرهایم را خواندم، آنروز کمابیش خوشبختترین شاعر روی زمین خواهم بود.
آیا شعر شاعران نسلهای بعد از خود در ایران را میخوانید؟ چه تفاوتهایی با آثار پیش از خود دارند؟
من در مجموع «شعر خوانِ» خوبی نیستم. آنقدر شاعران نامدار و گُمنام هستند که من کلید ورود به شعرشان را نمییابم.گاه «معنی» شعر را نمیفهمم و گاه «تصویر» ی درش نمییابم که پر و بالم دهد. بعضی شعرها را بارها میخوانم و بارها در پشت درشان قدم میزنم. آشنایی اندکی که از اشعار نسل تازه دارم از خواندنِ اشعار کمابیش اجتماعی سیاسی و متعهدی که زادهی شرایط اضطراری امروزند میآید. این نوع شعرها را، دستِکم من، از دور و با آگاهی اندکم، نمیتوانم نماینده «شعر نسل بعد از خودم» بنامم و بدانم. بیشک شاعرانِ بسیار دیگری هستند که من حتی نخواندهامشان. بیشک عزیزانِ فراوانی هستند که هنوز نمیدانند که شاعرند و من حتی نمیتوانم «طرف» ی را که در «حیاط خلوتشان» ساکت نشسته، «لو دهم.» اما از همین اندک آشنایی میتوانم در محتوای این اشعار، سادگی و بیپیرایگی در شکل، و رُکی و شکستن تابوهایِ فرهنگی را چون خط ممتدی ببینم. هر انقلاب یا رویداد ژرف تاریخی در یک جامعه، نسل، زبان و فرهنگ خودش را دارد. با توجه به سانسور موجود در کشور (و عوامل دیگری در خارج از کشور) من شدیداً نگران این خطر هستم که این رد پا، یا دستکم بخش بزرگی از آن، از بین برود. اگر چنین چیزی روی دهد، کمبود و ضربهی بزرگی برای فرهنگ و تاریخ ما خواهد بود. تاریخ را آنانکه پیروز میشوند و به قدرت میرسند خواهند نوشت. تاریخ «رسمی» را میگویم. آن را که در مدرسهها به خورد فرزندانمان میدهند و خواهند داد. من اما تاریخ راستین را، که هنوز در انتظار نوشتهشدن است، در کارهایِ این «نسلهای شاهد» میبینم، میخوانم و لمس میکنم. برایِ بازداشتن این خطر چه میشود و چه باید کرد؟
پس از بیش از بیست سال در تبعید از خانه چگونه یاد میکنید؟
پیشتر گفتم سرانجام، جهان را خانه گزیدم. گفتنش سادهتر از زیستناش است. «یاد و خاطره»ی بویِ نم مازندران، شبهای سنندج، دیزی رستوران زیرزمینی میدان انقلاب، چیزی را در من فرومیریزد.
و خیابان بیست متری جوادیه
و درخت توت خوابگاه دانشگاه
و آمفیتئاتر دانشکدهی فنی
و هفت حوض کوههای شمال تهران
و شاواش رقصهای کردی
و دستهایِ زبر و خسته از کار مادر بزرگم ـ که رفت ـ
و مادرم، که اگر امروز قلبش بیمار است، تا اندازهای گناهش با من است
و …
دنیا خانهی من است، آری، و این را امروز با هیچ بیدق و پرچمی تعویض نمیکنم. اما اگر دنیا روستاییست – که هست – درین روستا خانهای را میشناسم من که میهناش مینامم و هربار که…
اگر بگویم «رضا هیوا یک شاعر سیاسی است» با من موافقی؟
هر صبح پس از چشمگشودن اولین کارم کاشتن بوسه بر پیکر دلداریست که در کنارم آرمیده. درین جا بهعنوان یک عاشق عمل میکنم. دیرتر در خواندنِ پیامهایم گاه بهعنوانِ دوست، پدر، همکار، هممیهن، شهروند، مشتری، نویسنده … پاسخ میدهم. در خیابان … در محلکار … در صفِ نانوایی …
من هر روز در پوست همه این شخصیتها، و بسیاری دیگر، زندگی میکنم. «شاعر» بودنم چیزی از «پدر» بودنم نمیکاهد و … الیآخر، و چون «همزمان» همهیِ اینها هستم، «پدرانه» شعر مینویسم، «شاعرانه» عشقمیورزم … در شعرهایم از جفنگیات هست تا اشعار عاشقانه و شبانهها و آنچه که شعر متعهد اجتماعی مینامیم. من نه بیشتر سیاسینویسم تا عاشقانهسرا یا جفنگیاتنویس. اینکه در «بیرون» اشعار سیاسیام بیشتر شناخته شده باشند امر دیگری است. این حس همیشگی «زیستن در اضطرار» که درونم را میخورد، تاکنون مرا از انتشار اشعار دیگرم به زبان فارسی بازداشته. پیش از انتشار کتاب دومم به زبان فرانسوی، برایِ فرانسویها هم من تنها یک «جانور سیاسی» بودم. خوشبختانه کتابِ دومم این تصویر را تا اندازهای تصحیح نمود. امیدوارم روزی بتوانم این تصحیح را در بین خوانندگانِ فارسی زبانم هم انجام دهم.
شعر که پژواک زندگی است در رویاروییاش با شاعر، چگونه میتواند تنها این یا آن جنبهی زندگی را بپردازد؟ منظورم از «شعر» اینجا تمام کار یک شاعر است نه فقط یک شعر. این درست که شعر یک شاعر نمیتواند به همهی جنبههایِ زندگی بپردازد، اما تکبُعدی خواندنِ یک شاعر، هم به واقعیت بدهکار است و هم به انصاف. به جایِ نوشتن در بارهیِ انقلاب و هرآنچه که از پیش و پس آن میآید، ترجیح میدادم از لبخندِ تعریف ناشدنی و بیوزنیِ بین دو عشقورزی سخن بگویم. از هزار و یک داستانی که آن نگاهِ ربوده شده برملا کرد. از پیچ و خَم «جستجویِ همسایه». و از جستجوی خویشتن خود. و از اعجاز زندگی. و مرگ. و گذشتِ زمان. شعر دختر و خواهر من است. و خواهران نازنینم که با سادگی و عشق بیچشم داشتشان دوست داشتن را به من بازمیآموزند.
انگیزهتان از بهکارگیری طنز در شعرهایتان چیست؟
در روزهایی که هنوز در عمق مُرداب بودم، گاه به خودم میگفتم: شعری بنویس و این چرک و سیاهی درونت را رویش بمال. ولی هر بار که میکوشیدم تا شعر سیاه بنویسم، خیلی سریع به جفنگیات تبدیل میشد و اشک و لبخندم را بههم میآمیخت.
چهکار کردی پسر؟ اگر کسی بخواندت میگوید که از تو سرخوشتر و خوشحالتر کسی پیدا نمیشود!
و این ناتوانیام را در نگارش آنچه که بعدها، بدون خواهش و تمنا، بر من سرازیر میشدند و «شبانه» نامیدشان، داغانم میکرد. انگار بیانِ درد، چیزی از سنگینیِ بارش برمیداشت. آن روزها بود که تصویر دلقکِ خراب و داغانی که دیگران را میخندانید و خود میسوخت را، و از دوران کودکی بهیاد داشتم، به خاطرم آمد. سرانجام من دلقکِ دورن کودکیم شدم! قهرمانی که میگرید و میخنداند!
چون شبانههایم از راه رسیدند دورانِ «دلقکِ قهرمان» چندان به درازا نینجامید. به گمان من هیچچیزی نیست که نتوان بر آن نگاهی طنزآمیز انداخت. این درس ِ بزرگترین دلقکِ تمام تاریخ، چارلی چاپلین جاوید، است که اشک و لبخند را همزمان بر تو پرتاب میکند. خنده نه تنها از جدی بودنِ هیچ چیز نمیکاهد، بلکه بسیاری از دردها، پرسشها و پیامها را برایِ همیشه در دلِ مخاطب حک میکند.
به دلیل وجودِ کمابیش همیشگی استبداد و سانسور در کشورمان، طنز و نمادگرایی، برایِ شکستن این سانسور و رساندن «محموله» به «صاحبش» بهکار برده شدهاند و جایِ بسیار مهمی دارند. «جوک« در میهنمان، یکی از منابع درجه اول جامعهشناسی و مردمشناسی است! مطالعهی جوکهایِ مردمی بیشک بیش از «تاریخ رسمی» به ما چیز میآموزد!
بگو چه جوکی تعریف میکنی تا تاریخ کشورت را برایت بنویسم!
کاربرد طنز در کارهایِ من اگر چه تقریبن همه جا هستند اما تا یکی دو خط پیس از رسیدنشان ازشان بیخبرم و خودم را بیشتر از خواننده غافلگیر میکنند. به جفنگیاتنویسیام میبالم و هرکه رضا هیوا را شاعری «جدی» مینامد به چالش مطلبم!
دربارهی نویسندگان و شاعران ایرانی در خارج از ایران چه فکر میکنید؟
نخست اینکه نمیدانم چرا دو کانونِ نویسندگان داریم. خوشبختانه اخیراً مرتب اعلامیه مشترک میدهند اما دلیل جدا بودنشان را نمیدانم. اگر تعداد بیشتر کانون به ایستادگی در برابر ضحاک یاری میرساند پس چرا چهار تایش نمیکنیم؟ کافی است در هرکدام انشعابی سازمان دهیم! دوم اینکه از خودم میپرسم چرا نمیتوانیم شب شعری به عظمت شبهای شعر سال ۵۷ در انجمن گوتهی تهران برگزار کنیم. «شب شعر شاعران محارب» یا هر عنوان دیگر. با امکانات تکنیکی که امروز وجود دارد میتوان ازآن رویدادی تاریخی ساخت. شعر هنوز، و شاید بیشتر از همیشه، سیمان و زبان رستاخیز مردم ماست.
میتوانید از پروژههای آیندهتان سخن بگویید؟
مهمترین پروژهام برپاسازی یک سکو و پلاتفورم فرهنگی است که بتواند پُلی باشد بین فرهنگ(هایِ) خودمان و فرهنگ غربی. یک پل دوجانبه. هنگامیکه آخوند خامنهای اعلام کرد که در «جمهوری اسلامی» جایی برایِ علوم اجتماعی نیست به خودم گفتم که در انتخاب این پروژه خیلی اشتباه نکردهام. این پروژه، انگیزهها و اهداف دیگری نیز دارد که بهجای خود از آن سخن خواهم گفت. مهم، مثل هر پروژهی دیگر، داشتن شریکِ جرم است، هم برای بهراهاندازی و هم برایِ پاسداری از آن.
آثار منتشر نشده…
کارهایِ منتشر نشده و آمادهی انتشارم به سه زبانی که مینویسم و ترجمههایِ این کارها خودشان یک قفسهی کتابخانه را پر میکنند. اگر «اتفاقاً» ناشر فرانسویام را ندیده بودم هنوز اشعار فرانسویام در کتابخانهام خاک میخوردند. برایِ کتاب دومم یک سال طول کشید تا یک عنوان انتخاب کنم و پیشگفتارش را بنویسم. خدا را شکر که ناشرم صبر ایوب دارد.
اشعار و داستانهایم برایِ کودکان را هنوز هیچ ناشری ندیده. چند تا ازین داستانها به چند زبان ترجمه شدهاند؛ کتابِ شعر دوزبانهی فرانسوی انگلیسیام را که در زمان اقامتم در دوبلین نوشتم؛ و بعد ترجمهیِ ایتالیایی و فارسی «رؤیا و مکافات». کار آماده برای انتشار زیاد است، اما لذت شاعر در «زاییدن» است. شاعران فروشندگان خوبی نیستند. این برای کسی یک راز نیست. گویی انتشار و من «از ریشه دیگریم».
و چیزی که از همه بیشتر دلم را میآزارد چاپ نشدن مجموعهای از اشعارم است که، سفرم از تهران به پاریس را روایت میکند. شاید به فارسی «هواخوری» یا «قدمزنی» ترجمهاش کنم. سفری ده ماهه، شروعش روزی است که تصمیم به ترک میهن گرفتم و پایانش روزی است که به پاریس رسیدم. از آثاری بود که سالها پس از نوشتن نمیتوانستم بازش بخوانم. کار به فرانسوی است. ناشرم سالهاست که از وجودش خبر دارد و منتظر است.
مجموعهی اشعارم دربارهی فلسطین نیاز به یک پیشگفتار دارد و بس.
کارهایِ تمام نشده و در نطفه داستانِ دیگری هستند. برایِ تمام کردنشان در انتظار تبعید بعدیم هستم به یک جزیرهی دورافتاده بدونِ ارتباط با خارج.