هانیه بختیار ـ آلبر کامو در آغاز کتاب اسطوره سیزیفوس می‌نویسد: «تنها یک مسأله‌ی به‌راستی جدی فلسفی وجود دارد و آن مسأله‌ی خودکشی است.»

جدل با خودکشی همیشه ذهن آشوبی هنرمند را درگیر کرده است. غرق شدن در آفرینش، گاهی آن‌قدر او را به درون خود می‌کشد که از این تعلیق درونی به پوچی و بی‌ارزش بودن زندگی می‌رسد. شاید روح دنیاناپذیر ظرافت‌بین‌اش، او را دلزده‌ی دنیای زمخت می‌کند. هیجان زاییده ازانفجار احساسات گوناگون، گویی برای روح، سنگین و تحمل‌ناپذیر است. شاید هم عدم هم‌سنخی با پیرامون و محکومیت به تنهایی هنرمند، دل او را از زندگی سیر می‌کند. ژان پل سار‌تر در «تهوع» می‌نویسد: «چنان تنهایی وحشتناکی احساس می‌کردم که خیال خودکشی به سرم زد. تنها چیزی که جلویم را گرفت این بود که من در مرگ تنها‌تر از زندگی خواهم بود.»

هنرمندان بسیاری خودکشی را برای نقطه پایان انتخاب کرده‌اند. کسانی مانند: مایاکوفسکی، ون گوگ، ویرجینیا وولف، رومن گاری، ارنست همینگوی، ریچارد براتیگان، سیلویا پلات، مارینا تسوهپ تایوا و پل سلان. داستان مرگ‌های خودخواسته هرکدام، تراژدی اندوهناک خودش را دارد. از پل سلان که خودش را به رودخانه انداخت تا رومن گاری که به ضرب گلوله‌ای مرگش را انتخاب کرد.

قصه‌ی این مرگ خودخواسته، آخرین سطرهای زندگی هنرمند را تأمل‌برانگیز‌تر می‌کند.

پرواز پرنده‌ای سیاه بر مزارع گندم

غریبه‌ای با بوم و رنگ، آشفته و بیمار پا به اورسورواز فرانسه می‌گذارد. روز‌ها بومش را بیرون از شهر می‌برد و بی‌وقفه نقش می‌زند. شب‌ها، در مهمانسرای «روو» تن به خواب‌های پریشان می‌سپرد. اهالی شهر او را ونسان صدا می‌کنند. «ونسان ونگوگ». کسی نمی‌داند ونسان، ده هفته‌ی آخر عمرش را مهمان این شهر است و با گلوله‌ای در شکم از اینجا می‌رود. ونسان بیمار است.

ون گوگ سال ١٨٨۶ به پاریس می‌رود و بسیار تحت تأثیر گوگن و امپرسیونیسم قرار می‌گیرد. تشنج‌ها شروع می‌شود. از پس هر هیجان و ترسی، به لرزه می‌افتد. برای خلاصی از درد تشنج، روز به روز بیشتر «ابسینت» می‌نوشد. شب‌ها خواب ندارد و تا صبح با برادرش تئو بحث می‌کند. تئو در نامه‌ای به خواهرش می‌نویسد: «افسوس که ونسان دشمن خودش است. زندگی را نه برای هیچ‌کس، بلکه برای خودش سخت می‌کند».

ون گوگ بار‌ها به زبان می‌آید که از ناامیدی و خستگی رنج می‌برد. روز به روز آشفته‌تر می‌شود. حس ملال و کسالت دست از سرش بر نمی‌دارد. وقتی از تئو دور است هر روز برای او نامه می‌دهد و می‌گوید: «ناتوانم که توصیف کنم چه بر من می‌گذرد. اضطراب کشنده‌ی بی‌دلیلی دارم و خلاً و خستگی همه‌ی سرم را گرفته است. دائماً دچار حمله‌ی مالیخولیا می‌شوم».

ون گوگ به «آرل» می‌رود. تئو همراهش نیست و ونسان در تنهایی مطلق رنج می‌برد. تئو برای بهبود ونسان به گوگن پیشنهاد می‌دهد با هم استودیوی مشترک راه بیندازند. رابطه‌ی دو هنرمند روز به روز بد‌تر می‌شود و عمرش به دو ماه می‌کشد. گوگن به ون گوگ می‌گوید قصد ترک او را دارد. ون گوگ دیوانه می‌شود. گیلاس ابسینت را به صورت گوگن پرتاب می‌کند. گوگن که از خانه بیرون می‌زند، ون گوگ با تیغ ریش‌تراشی در خیابان دنبالش می‌دود. مغلوب به خانه می‌آید و گوش خود را می‌برد و برای معشوقه‌اش «راشل» می‌فرستد. به پلیس خبر می‌دهند او با حالت روانی حاد، مضطرب و بی‌حال در خانه‌اش افتاده است. سه روز در انفرادی می‌ماند و بعد هیچ چیز از حادثه گوگن به یاد نمی‌آورد. سپس در بیمارستان روانی بستری می‌شود. به برادرش می‌نویسد: «توهمات غیر قابل تحمل دست کشیده‌اند و در واقع به یک کابوس ساده تقلیل یافته‌اند. بهترم؛ فقط دچار غم عمیقی هستم». دو هفته در بیمارستان می‌ماند و بعد از مرخصی باز ابسینت و کنیاک لاجرعه می‌نوشد. تئو ازدواج می‌کند و حال ونسان بد‌تر می‌شود.

هراسناک کمرنگ شدن رابطه‌اش با تئوست. ونسان به تئو می‌نویسد: «بدون رفاقت تو خودم را می‌کشم». در ١٨٩٠ به اورسورواز می‌رود. تازه در حال شناخته شدن است و یک تابلویش را هم می‌فروشد. در این ٧٠ روز آخر، ٧٠ نقاشی و ٣٠ طرح می‌کشد. نقش مزارع گندم وسیع زیر آسمانی سیاه و طوفانی، حرف از طوفان درونی ون گوگ دارد. می‌گوید: «سخت است عمق تنهایی‌ام را بیان کنم». در یکی از نقاشی‌های آخرش، در آسمان بی‌ستاره مزرعه گندم، پرنده‌ی سیاهی پرواز می‌کند. آخرین نامه را به تئو می‌نویسد و سه روز بعد در یک روز یکشنبه، ماشه را به شکمش می‌چکاند و می‌نویسد: «دیگر نمی‌توانم زندگی را تحمل کنم. خودم را به گلوله می‌بندم». دو روز از درد گلوله به خود می‌پیچد و بعد مانند‌‌ همان پرنده سیاه نقاشی‌اش به پرواز درمی‌آید.

لیلیا عاشقم باش!

مسکو، بعد از ظهر ١۴ آوریل ١٩٣٠. آپارتمانی معمولی. مرد روس ٣٧ ساله‌ای با گلوله‌ای در قلب، نفس‌های آخر را می‌کشد. ولادیمیر مایاکوفسکی‌ست که به خود شلیک کرده و کف خانه افتاده است. معشوقه‌اش ورونیکا او را در حالی‌که لحظه‌های آخر زندگی‌اش را می‌گذراند پیدا می‌کند. شاعر انقلابی و فوتوریست روس، نامه‌ی قبل از مرگش را با خود دارد. همه راز‌های این خودکشی در نامه است: «لیلیا!»
مایاکوفسکی نوشته است: «لیلیا! عاشقم باش.»

در نامه شعری هم دیده می‌شود:

«ساعت از نه گذشته، باید به بستر رفته باشی
راه شیری در جوی نقره روان است در طول شب
شتابیم نیست، با رعد تلگراف
سببی نیست که بیدار یا دل‌نگرانت کنم
همان‌طور که آنان می‌گویند، پرونده بسته شد
زورق عشق به ملال روزمره در هم شکست
اکنون من و تو خموشانیم
دیگر غم سود و زیان اندوه و درد و جراحت چرا؟
نگاه کن چه سکونی بر جهان فرو می‌نشیند
شب آسمان را فرو می‌پوشاند
به پاس ستارگان
آدمی بر می‌خیزد تا خطاب کند
اعصار و تاریخ و تمامی خلقت را …

خیلی از شعرهای مایاکوفسکی بعد از سال ١٩١۵ به لیلیا تقدیم شده است. لیلیا‌‌ همان کسی است که پابلو نرودا به او لقب الهه‌ی آوانگارد روسی می‌دهد. او همسر «اوسیپ بریک» نویسنده‌ی ادبی روس است و مایاکوفسکی در یک عشق مثلثی تاب می‌خورد. همه از تأثیر لیلیا بر مرگ مایاکوفسکی سخن می‌گویند. او بار‌ها می‌نویسد که ولادیمیر را دو بار از خودکشی نجات داده است. خیلی‌ها می‌گویند مایاکوفسکی الهام شعری‌اش را به خاطر فراغ عشقش از دست داد و برای همین خودکشی کرد. او که بین نابغه‌های ادبی روسیه مانند آخماتووا، مارینا تسوه تایوا، ایزاک بابل جای داشت، مرگش را خودش انتخاب کرد.

لیلیا بعد‌ها می‌نویسد: «مدت‌ها بود فکر خودکشی مثل یک بیماری مزمن، در وی رخنه کرده بود و مثل هر مریضی سخت دیگری بدحال‌تر و بد حال ترش می‌کرد. شعرهای مایاکوفسکی حرف‌های لیلیا را تصدیق می‌کند. در شعر فلوت مهره‌های پشت می‌نویسد: «یک بار دیگر اندیشیدم شاید بهتر است یک سوراخ گلوله پایان من باشد».

پرندگانی که به زبان یونانی سخن می‌گفتند

کودکان جسد زنی را از آب رودخانه «اووز» می‌گیرند. زن موهای بلند و صورت کشیده‌ای دارد. این زن بی‌جان و آب‌چکان «ویرجینیا وولف» است که با جیب‌هایی پر از سنگ، خودش را در رودخانه غرق کرده است. ویرجینیا از افسردگی عمیق رنج می‌برد. آسیب‌های روانی کودکی، سردی جنسی و تمایلات هم‌جنسگرانه‌ی سرکوب‌شده‌ی او، یک سایکودرامای فرویدی می‌سازد:

ویرجینا بی‌‌‌نهایت پژمرده و اندوهگین است. توهم وی را گیج و سرگردان کرده. پرندگان با او به یونانی حرف می‌زنند. مادر مرده‌ی خود را می‌بیند. صدایی ویرجینیا را به کارهای خشن وا می‌دارد و غذا نمی‌خورد. حالت بد روحی‌اش به اوج رسیده. در ٢٨ مارس ١٩۴١ نامه‌ی قبل از مرگ را خطاب به همسرش می‌نویسد: «عزیزترینم! شک ندارم که دوباره در حال دیوانه شدنم. حس می‌کنم دیگر نمی‌توانیم آن لحظه‌های وحشتناک را تحمل کنیم. دوباره صداهایی می‌شنوم و نمی‌توانم تمرکز کنم. پس بهترین کار را انجام می‌دهم […]. دیگر نمی‌توانم بیش از این مبارزه کنم. می‌دانم زندگی‌ات را خراب کرده‌ام و بدون من می‌توانی بهتر کار کنی. می‌بینی که حتی نمی‌توانم درست بنویسم. نمی‌توانم بخوانم. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که همه‌ی خوشحالی زندگی‌ام را مدیون تو هستم. تو با من بی‌‌‌نهایت خوب و صبور بوده‌ای. همه می‌دانند اگر یک نفر می‌توانست من را نجات بدهد، آن یک نفر تو بودی. همه چیز از یاد من رفته است جز خوبی تو. بیشتر از این نمی‌توانم زندگی‌ات را خراب کنم. فکر نمی‌کنم دو نفر می‌توانستند به اندازه‌ی ما خوشحال باشند.»

ویرجینیا نامه را در خانه می‌گذارد، کتش را می‌پوشد و چوبدستی‌اش را برمی‌دارد. جیب‌هایش را با سنگ‌های ریز و درشت سنگین می‌کند و تن به رودخانه می‌زند. نفس‌های آخر او پر از آب رودخانه‌ی «اووز» می‌شود.

تنهایی آمریکایی

کالیفرنیا سال ١٩٨۴. پنجره‌ای بزرگ رو به اقیانوس آرام. از این پنجره موج‌های اقیانوس دیده می‌شود و بوی شرجی هوا به مشام می‌پیچد. مردی پشت پنجره، چشم‌هایش را به آبی مواج دوخته است. همه چیز آرام و زیباست. مرد، اسلحه را روی سرش می‌گذارد و شلیک می‌کند. خون به در و دیوار می‌پاشد. کسی نبودنش را حس نمی‌کند. نزدیک یک ماه بعد دوستانش بدن تجزیه شده‌ی او را در خانه پیدا می‌کنند. تن متلاشی شده‌ی «ریچارد براتیگان» را.

دخترش می‌گوید: «او ده سال آخر عمرش مدام به خودکشی فکر می‌کرد.»

براتیگان دائماً از افسردگی رنج می‌برد. الکلی و پریشان‌احوال است. در ١۴ دسامبر ١٩۵۵، در حال سنگ‌پرانی به مرکز پلیس بازداشت و به بیمارستان روانی منتقل می‌شود. بیمارستان اورگان تشخیص می‌دهد او مبتلا به شیزوفرنی‌ست و افسردگی شدیدی دارد. ١٢ بار به وی شوک الکتریکی می‌دهند. وقتی در بیمارستان بستری‌ست «خدای مریخ» را می‌نویسد و برای ناشران می‌فرستد. هیچ‌کس چاپ کتاب او را به عهده نمی‌گیرد.

کاراگاه خصوصی اظهار می‌کند: «براتیگان قبل از مرگش دفتر کار خود در سانفرانسیسکو را تمیز کرده و وسایلش را به انبار سپرده بود».

شاگرد و رفیقش هم می‌گوید: «ریچارد طبیعت آشوبی داشت. دوست داشت الکل بنوشد و به در و دیوار شلیک کند.»

وی به همه تظاهر می‌کند عازم شکار است. نماینده‌ی ادبی‌اش هلن بران می‌گوید: «بار‌ها شده بود وقتی درگیر نوشتن رمانی می‌شد، غیبش می‌زد. برای همین نگرانش نشدیم.»

براتیگان در سپتامبر گرم اقیانوس آرام، شلیک آخر را می‌کند.

لارنس سیمور ناشر بعضی کتاب‌هایش معتقد است: «او دقیقاً به‌‌ همان دلیلی خودکشی کرد که من به آن تنهایی آمریکایی می‌گویم. براتیگان سال‌های آخر عمرش بی‌‌‌نهایت تنها بود.»

یازدهم فوریه، یک روز سرد در لندن

شیر گاز را باز می‌کند شاعر. آرام توی آشپزخانه دراز می‌کشد و منتظر مرگ می‌ماند. صدای گریه‌ی کودکانش از طبقه‌ی بالا گوشش را پر کرده. برای آن‌ها نان و شیر برده و پنجره‌ی اتاق‌هایشان را باز گذاشته است. یازده فوریه‌ی سرد لندن، سیلویا منتظر مرگ است: «سیلویا پلات.»

جدایی و تنش با همسر شاعرش «تد هیوز» او را در هم شکسته و بی‌چاره‌اش کرده است. بحران‌های این رابطه دست از سرش بر نمی‌دارند. سیلویا از کودکی حساس و غمگین بوده است. تجربه‌ی دو بار خودکشی نا‌موفق را از سر گذرانده است. مادری تنها بودن او را مضطرب و افسرده‌تر کرده. به روانپزشکش می‌گوید شکست در این ازدواج او را عمیقاً اندوهگین نموده. قرص‌های آرام‌بخش می‌خورد و از بی‌وفایی تد هیوز می‌نالد. از تنهایی وحشت دارد و خانه‌ی دوستش «جیلیان» می‌ماند. ١٠ ژانویه به ناگاه تصمیم می‌گیرد به خانه برگردد. تمام راه گریه می‌کند. صبح دوشنبه پرستار در خانه‌اش را می‌زند. اما کسی در را باز نمی‌کند. در را می‌شکنند. بوی گاز طبقه اول را پر کرده. شاعر مرده است.

همینگوی دودل و گیج بود

«ارنست همینگوی» در تابستان ١٩۵٩ به اسپانیا می‌رود تا درباره‌ی موضوع گاو‌بازی برای مقاله‌اش در مجله لایف تحقیق کند. وقتی به کچام آیداهو برمی‌گردد به نظر می‌رسد گرفتار پارانویاست. شبی در رستوران با رفقایش می‌گوید: «چراغ‌های بانک مجاور روشن است و اف بی‌آی در حال چک کردن حساب‌های ماست». دوستانش می‌فهمند همینگوی بیمار شده است. در ژانویه به کوبا می‌رود، روی مقاله‌اش تحقیق می‌کند و برای مجله لایف می‌فرستد. دستیار وی می‌گوید: «آن روز‌ها همینگوی به شدت دودل، از هم پاشیده و گیج بود.»

در تابستان ١٩۶٠ حال روحی همینگوی وخیم‌تر می‌شود. دوباره برای تهیه عکس مقاله به اسپانیا سفر می‌کند. حس تنهایی استیصال‌آور دست از سر او برنمی‌دارد. روزهای متمادی در سکوت روی تخت دراز می‌کشد و غرق فکر می‌شود. از اسپانیا به آیداهو برمی‌گردد و دائماً در این توهم است که اف بی‌آی همه‌ی کار‌هایش را زیر نظر دارد. سلامتی‌اش کم کم از دست می‌رود و سوی چشم‌هایش کمتر می‌شود. در ماه نوامبر در کلینیک مایو بستری می‌شود و ١۵ بار زیر شوک الکتریکی به لرزه می‌افتد. ژانویه ١٩۶١ با حال نزار به خانه می‌آید. سه ماه بعد، ماری همسرش او را اسلحه به دست می‌بیند و با دکتر تماس می‌گیرد. همینگوی باز زیر شوک الکتریکی می‌لرزد. دو روز بعد در صبح زود ٢ جولای ١٩۶١، قفل دکور اسلحه‌ها را می‌شکند، اسلحه مورد علاقه‌اش را با دو پوکه فشنگ پر می‌کند، سر اسلحه را در دهان می‌گذارد و مغزش را متلاشی می‌کند. خالق «پیر مرد و دریا» از شوک الکتریکی راحت می‌شود…

… و این سکانس آخر زندگی هنرمندانی بود که مرگ خود را، خود انتخاب کردند. کامو می‌گوید «هر انسان سالمی حتماً به کشتن خود اندیشیده» و نیچه معتقد است «اندیشه‌ی خودکشی مسکنی قوی‌ست. با آنچه شب‌های تلخی را می‌شود سر کرد». شاید روح هنرمند آن قدر، قد می‌کشد که دیگر زندگی را لایق خود نمی‌داند. شاید فکر می‌کند زندگی کوچکش می‌کند و تصمیم می‌گیرد سکانس آخر را هم خودش بیافریند.