گهوارهتر از ابر
گفتوگوی محمد بخشنده (چکاد) با سهند آقایی
سهند آقایی نخستین اشعارش را در ماهنامهی کارنامه انتشار داد. نخستین دفتر شعرش را نشر ثالث سه سال پیش با نام «شبان سرزمینهای زخم» در تهران منتشر کرد. این کتاب چندان مورد توجه قرار نگرفت. اما دفتر شعری که سهند آقایی اخیراً با نام «عبدالقادری از جنگل آمده بود» انتشار داده، مورد توجه بسیاری از علاقمندان شعر و اهل ادبیات قرار گرفته.
پیش از این یکی از برنامههای رادیویی دفتر خاک را به سهند آقایی و شعرخوانی او اختصاص داده بودیم. امروز گفتوگویی را که محمد بخشنده (چکاد) با این شاعر انجام داده است، میخوانیم.
با نظر به اینکه تو شاعر تجربه گرایی هستی، آیا ما به عنوان خواننده میتوانیم با کتاب اخیر تو به گونهای برخورد کنیم که زبان سهند آقایی را پس از این تثبیت شده بدانیم؟ مقصودم از زبان، همین زبان آهنگین و رمزی شعر توست.
این کتاب شاید به نوعی مانیفست شعری من باشد. هر چند که از قامت ناسازِ بیاندامِ بنده پیداست که نمیتواند صادرکنندهی هیچ نوع مانیفستی باشد و اصلن مانیفست و بیانیه و اینها چیزهای بدی است و جرم دارد و خطرناک است و… اما نه! اصلن بهتر است از این واژه استفاده نکنم. به جا نبود، میبخشید. این کتاب شاید اولین طرح از زبانی باشد که قرار است به جاهایی برسد که من میخواهم. و صد البته حرفها و نظرهای بعدهای من شاید مخالفِ نگرش حالاهای من باشد و دیگر به این اعتقاد صرف دارم که ظرفِ زمان چنین است که شاعر جماعت را میریزد توی ظرفِ زبان و باز بر زمین میزندش. گاهی این زمینخوردن مدام اتفاق میافتد، و گاهی شاعرِ ترسو آنقدر مراقب است که ظرفِ زبانش همان لب تاقچه مو بر داشته… لاجرم تمام میشود.
آیا تئوریها، نظرها و تجربههای شعری دههی هفتاد، تاثیری روی شعر تو گذاشته؟ این تاثیر را چگونه میبینی؟
باید تاثیر گذاشته باشد چرا که من مخاطب شعر قبل از خودم بودهام و هستم. اما این را هم باید بگویم که از تئوریها هیچ نمیدانم و شاید نخواستهام که بدانم و هنوز هم بر آن سرم که ندانم. این حرفها را اگر مزهمزه کنی کمی بوی تفاخر و تکبر و اینها میدهد اما بنده از روی دیگری نگاه میکنم. این حرفها را که میزنم بسیاری از دوستانم از بس که شنیدهاند، لبانشان را به خندهای اتفاقی گره میزنند که: سرش دوباره بر همان منبر آدینهایست.
من چند سالی است که موضعی به ظاهر سخت و به باطن نیمهسختی در برابر مطالعهی تئوری-ترجمه یا تئوریهای مترجم(به فتح جیم) دارم و این موضع از آنجاست که من با عرض پوزش معتقدم: با تئوریهایی که محصول ادبیات هستند( نه بخشنامهای که ادبیات ضمیمهاش باشد)؛ با تئوریهایی که جریان سازند(و گاه و بیگاه که ادبیات را ضعیف میبینند، حکم دایهای را دارند که شیرخشکی میسازد شیرین برای طفلانی بیمار از بس که میوههای سن زده میزاید آن مادر پیر)؛ با تئوریهایی که استعداد بکر شاعران را گاهی به دام میاندازند و نشانشان بر تنها گواهِ هویت شده؛ نمیشود شعری را بازخوانی کرد که محصول فرهنگی نیست که این تئوریها را زاییده… جملههای تیتروار و دندانگیر این تئوریها البته، میتوانند در حکم ضربالمثلهایی چینی، هندی، ژاپنی، کرهای، لهستانی و… با جامهای قصارگونه یا هیئتی از جملههای معترضگونه در حاشیهی نقد ادبی روزگار ما جا بگیرند که البته این موارد از فروع نوشتن و تقریر است و جای شکرش همچنان باقی که زبان فارسی پر است از اندرز و گزارههای فاضلانه و صد البته به حکم انسان بودنمان میتوان ادعا کرد: زبان خموش ولیکن دهان پر از تئوریست. و من به خوبی میدانم که در اشتباهم و کمی یا خیلی تند میروم اما این را هم به خوبی میدانم که موضع آنانی که از ایشان به تعریض سخن میگویم غلط است؛ دوستانی که سلوک ادبیشان بر پایهی نقد – ریویو آرام گرفته و ریویو – نویسهای قرن بیست و یکم میلادی شدهاند و گاهی هم از باب تبرک، نگاهی میاندازند به المعجم و باب نقد ادبی که جملههایی دارد باب میل ایشان که میگوید: یجوز للشاعر مالایجوز لغیره. و خلاصه امیدوارم این وضع بهتر شود و من نیز کمی صیقلیتر به قضیه نگاه کنم. تا به حال این نگاه خردسالانهام را به نگاه بزرگوارانهشان بخشیدهام. خردسالان معصوماند و مثل من چون عقلشان ناقص، زبانشان دراز.
اما جواب مرا ندادی، کلیتر میپرسم: شعر دههی هشتاد چه ارتباطی با دههی هفتاد دارد؟
شعر دههی هفتاد خود یک واحد نیست که یک اتفاق باشد. اما حاصل اتفاقهایی بوده که آن اتفاقها جملگی یک واحد کلی را تشکیل میدهند که بر زندگی اغلب کودکان دههی شصت نیز سایه انداخته است. ما کودکان جنگ و از پسِ جنگ، در دورهای پا به هستی نیستگونه گذاشتیم که همه چیز در همه جای زندگی ما کم بود. کمبود همه چیز بود جز عصبیتهای نسلهای قبل ما که نیاکانِ دیدهی ما بودند و ما را چنان بار آوردند که ما کودکان ندیدهی خود را بار نیاوریم. خلاصه همه چیز برای ما عصبی و سریع پیش رفته و توصیف آنروزهای غریب، غریب نیست اما همین قدر گفتم که بگویم: راستی! چقدر شعر دههی هفتاد شبیه بزرگشدنها/کردنهای ما بوده و چقدر عصبی گذشته و انگار زهِ کمان ادبیات را تا مرزِ صدای شاخ گوزنان کشیدهاند و رها کردهاند و فرآیندِ رها کردنِ آن تیر کذا، شده است شعر دههی هفتاد. آنهایی که میپندارند شعر عصبیِ دههی هفتاد محصول یکی دو مجله و یکی دو کارگاه بوده است، خیلی سطحی کمر به خانهی قضاوت خم کردهاند و گاه این قضاوت از سر عقدهایست که به فلان شاعر یا منتقد داشتهاند و دارند. ما نسبت به گذشتگان خود بیتفاوت نیستیم اما نه عقدهای داریم که به بیحرمتی بینجامد، نه عشقی بیحد و حصر که به مریدی ما ختم شود. من در مقالهای که برای درگذشت دکتر فرشیدورد در بخش ادبیات مجلهی جن و پری نوشتهام، نگاه خود را به منظرهی پنجرهی پشتیِ خانهی خویش نشان دادهام، و گفته ام که برای ما بچهیتیمها که نطفهمان را در هوا نبستهاند و زنازاده نیستیم، از قضا عقدهای از جنس ادیپ و غیر ادیپ و ناگشودنی وجود ندارد که از پس مرگ استادی که نصف بیشتر وقت عمر پربارش را صرف مسخرهی بچهگانهی نیما و شاملو و اخوان و خانلری و مقربی و اینها از هر جنس که بخواهی کرده، دشنامی به جای فاتحه نثار کنیم. نه! قبل از مرگش هم کاری به کار و بارِ کساد نقادیاش نداشتهایم و این را هم اضافه کنم که روی دیگر سکه نیز چنین است. نقدهای تند خالهزنکیِ مجلهی فردوسی هم، هر چند بزنگاهی تاریخی محسوب میشود، برای ما باد هواست. چندان که حرفهای ما هم برای فرزندانمان باد هواست. اما از ته دل آرزو میکنم که آثارمان هم باد هوایی باشد گرهگشای زلفکانی مشکین، چنان که نسلهای پیش از ما نیز، برای ما، زلففشانی کردهاند از پس بادها و نسیمها…
در شعر تو، مقصودم شعرهای دفتر اخیرت، نوعی جنون وجود دارد، و نام فصل اول کتابت[روی جنون برق میزنم] هم این را نشان میدهد، سوالم این است که این جنون چه طور وارد شعر میشود؟ ناشی از چیست؟
به نظرم جنون به نوعی ناشی از پریشانیِ مداوم است که از شعر به خواننده منتقل میشود و نخستین خوانندهی شعر خود شاعر است. انگشت بر دهان ایستادن در برابر شعری، آنگاه دلیل شعریت آن شعر است که بر دوام باشد. سرگردانیِ چند ساعته را میشود از ذغالِ خوب هم حاصل کرد و این روزها دیگر نه بو دارد نه تشکیلات( البته اینها را ما فقط شنیدهایم…) و گر نه سرگردانیای که حاصل جنونِ شعری باشد، یک مثقال هم که باشد، برای یک عمر، گرمش کافیست که نشئتینی به بار آورد، به بار آوردنی که هر چه میخوانی تمام نمیشود، اگر تمامش کنی، به یک سال نکشیده تمامت میکند، آنوقت مجبوری از نو بخوانیاش. اشتیاق همین است دیگر. در متون عرفا میان شوق و اشتیاق(به جز وجه اشتقاقشان) فرقی هست و تا آنجا که بنده به یاد دارم، اشتیاق بر دوام است. از همین روست که میگوید: سینه خواهم شرحهشرحه از فراق / تا بگویم شرح درد اشتیاق. یعنی همراهی میخواهم که سینهاش از دوامِ عشق و فراقِ عشق شرحهشرحه شده باشد تا بنشینیم و با هم خلوت کنیم و درددلی کنیم نه از آن دلدردهای معمولی که شما ها دارید و همین است که حرف ما پختگان را نمیفهمید، پس والسلام! بند بگسل باش آزاد ای پسر…
به عنوان سوال آخر میپرسم، مطالعهی ادبیات کلاسیک فارسی چه نقشی در شعر تو داشته؟ تقریبا رد پای سنت در همهی شعرهای تو مشهود است و دیگران هم به این وجه شعر تو اشاره داشتهاند.
بسیاری از اشعار قدما دیگر پوسیده شده، و بسیاری از اشعارشان تر و تازهتر از شعرهای امروز است. این یعنی چه؟
یعنی تقدم و تاخر زمانی، اصلن مشخص کنندهی کهنه و نو بودن اثر ادبی نیست. نیما هم با نظر به تعریف ما کلاسیک شده و این اتفاق خوبی است، اما اینکه کتاب هر شاعری که کلاسیک شد برود توی گنجه و بیرون نیاید به نظرم فاجعه است. استفادهای که من از ادبیات کلاسیک میکنم، جزء همان استفادهای است که شاعر فارسی زبان از ادبیاتِ زبانِ مادری میکند. یعنی آثار ما اعم از کلاسیک و نو، تنها منابعی هستند که ما داریم و شاعرانی که هر کدام را کنار مینهند، بخش وسیعی از ابزار کارشان را کنار گذاشتهاند و مهمتر آنکه، خود را از لذتی محروم ساختهاند که در چیزی نیست جز در همان چیزی که بی بدل است.
در شعری گفتهام:
من هر چه باز میخورم از کنارِ زبانِ مادریام
الف/با شیرِ زهر میدهد دهنم
من هر چه باز میخورد دهنم
گهوارهتر از ابر میشود دهنم…