ترجمه‌ی حسین نوش‌آذر- «افتادن کلاه مکزیکی از آسمان» نوشته‌ی ریچارد براتیگان از نمونه‌های شیوه‌ای در رمان‌نویسی پست مدرن است که سوزان سونتاگ، منتقد سرشناس پست مدرن آن را به نام داستان‌نویسی «کمپ» نام‌گذاری کرده است.


براتیگان در این رمان به دنیای درونی‌اش پناه می‌برد. اگر در «ژنرال هم‌پیمان در بیگ‌سور» او از فقر و نکبت زندگی روزانه در سانفراسیسکو می‌گریزد و با یار و هم‌پیمانش به کلبه‌ای در بیگ‌سور پناه می‌آورد، در «کلاه مکزیکی» این اتفاق در درون نویسنده می‌افتد.

سویه‌ی انتقاد اجتماعی که در آثار پیشین براتیگان سراغ داشتیم، در «کلاه مکزیکی» به نوعی «زیباشناسی آنارشیستی» تبدیل می‌شود. دنیای بیرونی دیگر برای نویسنده جالب نیست و او به‌جای آن‌که غم دیگران را داشته باشد، به مشکلات خودش می‌پردازد. از اینجا تا «یک زن بدبخت» آخرین رمانی که براتیگان پیش از خودکشی نوشت، چندان راه درازی باقی نمانده است.

«افتادن کلاه مکزیکی از آسمان» مثل یک نقاشی سیاه و سفید است. زن ژاپنی در این رمان که «یوکیکو» نام دارد، نمایانگر آرامش و عشق و دوستی است. ماجراهایی که اطراف یک کلاه مکزیکی اتفاق می‌افتاد، نمایانگر دشمنی و جنگ و خون‌ریزی. درست مثل ین و یانگ در فلسفه‌ی ذن که براتیگان به شیوه‌ای کاملاً آمریکایی به آن اعتقاد داشت.

داستان اول، یعنی داستان افتادن کلاه مکزیکی از آسمان داستانی است که براتیگان بر گرته‌ی جنگ ستارگان نوشته و نمونه‌ای‌ست از داستانی که خود‌ به‌خود بدون دخالت نویسنده روی می‌دهد.
داستان دوم اما وصف خوابیدن یوکیکو، معشوقه‌ی ژاپنی براتیگان است که اکنون او را ترک کرده و او در ذهنش او را پیش چشم مجشم می‌کند.

هفته‌ی گذشته در دو فصل نخست این داستان، یک کلاه مکزیکی بدون هیچ دلیلی از آسمان افتاد جلو پای یک شهردار، پسرخاله‌ی او و یک مرد بیکار و در همان حال با یوکیکو، معشوقه‌ی ژاپنی براتیگان آشنا شدیم که به خواب فرورفته بود و موهایش هم خوابیده بود و به خواب می‌دید که دستی آن‌ها را شانه خواهد زد.

اکنون ادامه‌ی داستان را می‌شنویم:

وقتی یوکیکو می‌خوابید، موهایش هم که بلند بود و مثل موهای ژاپنی‌ها لخت بود و روی بستر ریخته بود، به خواب می‌رفت. یوکیکو نمی‌دانست که موهایش هم به خواب رفته است. پروتئین هم به استراحت نیاز دارد. یوکیکو به این چیزها فکر نمی‌کرد. فکرهای او در واقع بسیار ساده بودند.

صبح‌ها، همیشه موهایش را شانه می‌کرد.

وقتی از خواب بیدار می‌شد، اول از همه موهایش را شانه می‌کرد. او همیشه با دقت موهایش را شانه می‌زد. بعضی‌ موقع‌ها موهایش را به سبک ژاپنی می‌بافت و به هم گره می‌زد. بعضی موقع‌ها هم موهایش را که تا کمرش می‌رسید، باز می‌گذاشت.

در سانفرانسیسکو، چند دقیقه‌ای از ساعت ده شب گذشته بود. دانه‌های باران که از آب اقیانوس آرام بودند به پنجره‌ی اتاق یوکیکو که درست بالای سر تخت‌خوابش قرار داشت می‌زدند.اما او که به خواب عمیقی فرورفته بود، صدای قطره‌‌های باران را نمی‌شنید. یوکیکو همیشه به خواب عمیقی فرومی‌رفت و گاهی هم زیاد می‌خوابید. شاید دوازده ساعت و او از خوابیدن اینقدر لذت می‌برد که مثل این بود که می‌خواهد کاری انجام دهد. مثلاض قدم بزند یا یک غذای خوشمزه بپزد. او غذاهای خوشمزه را دوست می‌داشت.

وقتی که طنزپرداز آمریکایی کاغذی را که روی آن داستان افتادن کلاه مکزیکی از آسمان نوشته شده بود، داشت پاره می‌کرد، یوکیکو خوابیده بود و موهای او هم با او به خواب فرورفته بود. موهای بلندش که به رنگ شبق بود، کنار او روی بستر افتاده بود.

موهایش خواب می‌دید که فردای آن روز، صبح زود کسی آن‌ها با دقت زیاد شانه می‌زند.

روح

نویسنده به تکه‌پاره‌های کاغذی که روی زمین پخش و پلا بود و داستانی را که یک کلاه مکزیکی بدون هیچ دلیلی از آسمان می‌افتاد روی آن نوشته بود خیره ماند. نگاهش به این کاغذپاره‌ها باعث شد که با شدت بیشتری گریه کند.

پیش خودش فکر کرد: حالا یوکیکو بغل کی خوابیده؟ و در همان حال قطره‌های اشک در چشم‌هاش تلاش می‌کردند به‌طور هم‌زمان روی گونه‌های او جاری شوند. مثل این بود که قطره‌های اشک در المپیک گریه شرکت کرده بودند و با هم سر مدال طلا رقابت داشتند.

پیش خودش این صحنه را مجسم کرد که یوکیکو بغل یک مرد دیگر خوابیده است. مردی که او را به‌عنوان معشوق یوکیکو پیش چشم مجسم می‌کرد، شکل و رنگ پوست مشخصی نداشت و خطوط چهره‌اش هم معلوم نبود. معشوق خیالی اصلاً از پوست و گوشت و استخوان نبود. مردی که یوکیکو را در بغل او انداخته بود، یک انرژی مجرد و شبح‌وار بود که فقط یک کیر داشت.

اگر اطلاع پیدا می‌کرد که یوکیکو در تنهایی به خواب رفته است، احتمالاً بیشتر گریه‌اش می‌گرفت. این موضوع او را حتماً غمگین‌تر می‌کرد.

[ادامه داستان را از طریق فایل صوتی بشنوید]