حمید پرنیان ـ بهار بود که درمورد دردسری که برای سانی روی داده بود توی روزنامه خواندم. گریس کوچولو پاییز مرد. گریس، دختر کوچولوی زیبایی بود. اما فقط دو سال عمر کرد. از فلج اطفال مرد. درد کشید. چندین روز تب خفیفی داشت، اما چیز مهمی به نظر نمی‌رسید و ما توی تخت‌خواب ازش مراقبت می‌کردیم. ما حتمن باید دکتر صدا می‌کردیم، اما تب‌اش قطع شد و حال‌اش به نظر خوب می‌رسید. برای همین فکر کردیم که یک سرماخوردگی ساده بوده است. بعد یک روز که گریس بیدار بود و داشت بازی می‌کرد، ایزابل توی آشپزخانه داشت برای دو پسرمان که تازه از مدرسه به خانه رسیده بودند غذا درست می‌کرد که صدای افتادنِ گریس را شنید. وقتی تعداد زیادی بچه داشته باشید، اگر یکی‌شان بیافتد نمی‌دوید به سمت‌اش، مگر این‌که جیغ بکشد یا از این کارها. اما گریس بعد از افتادن‌اش خاموش شد. ایزابل می‌گوید وقتی صدای افتادن گریس را شنیده و بعدش صدایی از گریس بلند نشده، ترس ورش داشته. ایزابل به سمت گریس می‌دود و می‌بیند گریس کف اتاق افتاده است و به هم پیچیده. برای همین هم بوده که بعد از افتادن‌اش جیغ نکشیده، چون راه نفس‌اش بند آمده. ایزابل می‌گوید وقتی گریس جیغ کشید، وحشتناک‌ترین صدایی که توی عمرش شنیده است همین بوده و گاهی توی کابوس‌های‌اش این صدا را می‌شنود. ایزابل گاهی با صدای خفیف و زجه‌وار و خفه‌ای مرا از خواب بیدار می‌کند و مجبور می‌شوم بیدارش کنم و در آغوش‌اش کشم. آغوش من، وقتی ایزابل در آن گریه می‌کند، انگار زخمی ابدی دارد.

فکر کردم روز خاک‌سپاری گریس برای سانی نامه بنویسم. نشسته بودم توی اتاق نشیمن، توی تاریکی، تنها، و ناگهان به یاد سانی افتادم. مصیبتی که سرم آمده بود باعث شده بود او را مقابل چشمان‌ام ببینم.
یک روز بعدازظهر از روزهایی که هنوز سانی دو هفته‌ای می‌شد با ما زندگی می‌کرد یا، به هر حال، توی خانه‌ی ما بود، بی‌هدف توی اتاق نشیمن سرگردان بودم؛ چند تا آب‌جو نوشیده بودم و می‌خواستم عزم‌ام را جزم کنم تا بتوانم اتاق سانی را بگردم. سانی بیرون بود، او معمولن وقتی من خانه هستم خانه نیست، و ایزابل بچه‌ها را برده بود تا پدربزرگ و مادربزرگ‌شان را ببینند. ایستاد جلوی پنجره‌ی اتاق و خیابان هفتم را تماشا می‌کردم. ناگهان ایده‌ی گشتنِ اتاق سانی به سرم زد. جرات نمی‌کردم راضی شوم که اتاق‌اش را بگردم. نمی‌دانستم اگر چیزی پیدا کردم باید چه کار کنم. یا اگر چیزی پیدا نکردم چه.

روبه‌روی من، آن‌ور خیابان، نزدیک در ورودی یک رستوران محلی، چند نفر از کلیساروها برای مراسم احیا دور هم جمع شده بودند. مسوول رستوران، پیش‌بند سفید چرکینی به تن داشت و موهای کم‌پشت‌اش زیر آفتاب به قرمزی می‌زد. سیگار به لب، ایستاده بود جلوی در و آن‌ها را تماشا می‌کرد. پیر و جوان دست از کار کشیده بودند و همراه با چند زنی که از هرچه در آن خیابان رخ می‌داد اطلاع داشتند – انگار که مال خودشان باشد یا بعدها مال آن‌ها خواهد شد – آن‌جا ایستاده بودند. آن‌ها هم داشتند مراسم احیا را تماشا می‌کردند. مراسم احیا را چند تن از خواهران که سیاه پوشیده بودند و یک برادر اجرا می‌کردند. هر کدام‌شان صدای مخصوص به خود را داشت و در دست‌شان یک انجیل بود و یک دایره‌زنگی. برادر داشت شهادتین می‌خواند و دو تا از خواهرها کنارش ایستاده بودند و آمین می‌گفتند، اما خواهر سوم دور می‌چرخید و دایره‌زنگی را جلوی مردم گرفته بود تا پول خرد داخل‌اش بیاندازند. بعد شهادتین برادر تمام شد و آن خواهر پول خردها را ریخت کف دست‌اش و بعد ریخت‌شان توی جیب لباس بلند سیاه‌اش. بعد هر دو دست‌اش را بلند کرد و دایره‌زنگی را در هوا به لرزش درآورد، و بعد آواز خواند. برادر و دو خواهر دیگر هم به او پیوستند.

برای منی که همیشه شاهد چنین مراسم‌های خیابانی بودم، ناگهان غریب آمد. البته، کسان دیگری هم به تماشا ایستاده بودند. آن‌ها مکث کردند و تماشا کردند و گوش دادند و من هم‌چنان پای پنجره بودم. سرود مذهبی «کشتی قدیمی صهیون» را می‌خواندند و خواهری که دایره‌زنگی به دست داشت ضربه‌های مداوم و توفنده‌اش را ادامه داد و خواند «بارها نجات یافته است!» هیچ‌کدام‌شان نه این سرود را با روح‌شان شنیده بودند و نه نجات یافته بودند. حتی نجات‌دهنده هم کار زیادی از دست‌اش برنمی‌آمد. مخصوصن این‌که آن‌ها به قداست این برادر و سه خواهر باوری نداشتند؛ آن‌ها درباره‌ی این چهار نفر چیزهای زیادی می‌دانستند، می‌دانستند که کجا و چه‌طور زندگی می‌کنند. زنی که دایره‌زنگی به دست داشت، که صدای‌اش خیابان را برداشته بود، که صورت‌اش از شادی برق می‌زد، کمی دورتر از آن زن دیگر ایستاده بود، زنی که به تماشا ایستاده بود و سیگاری روی لب‌های گوشتالو و ترک‌خورده‌اش داشت، موهای‌اش آشیانه‌ی فاخته بود و صورت‌اش پر بود از جای زخم و کوفتگی، و چشم‌های سیاه‌اش مانند زغال‌سنگ برق می‌زد. شاید همه‌ی آن‌ها می‌دانستند که چرا و چه‌وقت هم‌دیگر را خواهر صدا کنند. همین که آواز آسمان را گرفت، چهره‌های تماشاچی‌ها و گوش‌دهنده‌ها دست‌خوش تغییر شد، چشم‌ها بر دل باز شد؛ گویی موسیقی شرنگ دل‌شان را از بین می‌برد؛ و زمان گویی از این چهره‌های متخاصم و زمخت و کوفته به عقب بازگشت و خود را در وضعیت نخستین و در رویای وضعیت پایانی یافته بودند. صاحب رستوران کمی سرش را تکان داد و لبخند زد، و سیگارش را دور انداخت و رفت توی رستوران. مردی دست‌دست‌کنان دست در جیب‌اش برد تا پول خرد دربیاورد اما بی‌خیال شد و در نیاورد، انگار سر همان خیابان قرار ملاقاتی داشته و دیرش شده باشد. عصبی به نظر می‌رسید. بعد سانی را دیدم، که گوشه‌ی جمعیت ایستاده است. کتابچه‌ی سبزرنگ بزرگی در دستان‌اش بود و، از آن‌جایی که من ایستاده بودم و داشتم نگاه می‌کردم، شبیه پسرهای مدرسه‌ای شده بود. خورشید مسی‌‌رنگ، پوست تن سانی را مسی کرده بود، لبخند کم‌رنگی روی لب داشت و همین‌جور ایستاده بود. بعد آواز قطع شد، و دایره‌زنگی دوباره بدل به ظرف جمع‌آوری اعانه‌ها شد. مرد عصبی پول خردش را داخل ظرف انداخت و رفت، بعد چند زن همین کار را کردند و بعد سانی پول خردش را داخل ظرف ریخت و به زن جمع‌کننده‌ی اعانه مستقیم نگاه کرد و لبخند کم‌رنگی زد. از عرض خیابان رد شد و به سمت خانه آمد. سانی آرام و متین راه می‌رود، شبیه قدم‌زدن این جازبازهای هارلم.

همان‌جا، کنار پنجره، ماندم، رها و اندیشناک. همین‌که سانی از چشم‌اندازم بیرون رفت، آن‌ها دوباره شروع کردند به آوازخواندن. هنوز هم آواز می‌خواندند که سانی کلید انداخت و قفل در را چرخاند.
گفت «سلام.»

«خودت سلام. کمی آب‌جو می‌خوایی؟»

«نه. خب، شاید.» اما آمد کنار پنجره و نزدیک من ایستاد و بیرون را نگاه کرد. گفت «چه صدای گرمی.»
آن‌ها می‌خواندند «اگر من بتونم صدای مادرم رو بشنوم، نماز می‌خونم دوباره!»

گفتم «بله، و خوب هم دایره‌زنگی می‌زنه.»

گفت «اما ترانه‌ی مزخرفی‌ه» و خندید. دفترچه‌اش را انداخت روی کاناپه و رفت آشپزخانه. «ایزابل و بچه‌ها کجان؟»

«فک کنم رفتن پدربزرگ و مادربزرگ‌شون رو ببینن. گشنه‌ات‌ه؟»

«نه.» با یک قوطی آب‌جو برگشت اتاق نشیمن. «می‌خوایی امشب با من بیایی بریم یه جایی؟»
نمی‌دانم چرا احساس کردم که نتوانستم بگویم نه. «حتمن، کجا؟»

نشست روی کاناپه و کتابچه‌اش را برداشت و شروع کرد ورق‌زدن. «با چندتا از دوستام توی یه رستوران جمع می‌شیم.»

«یعنی، می‌خوایی پیانو بزنی امشب؟»

«آره.» یک قلوپ از آب‌جوی‌اش را سرکشید و نزدیک پنجره آمد. از گوشه‌ی چشم نگاهی به من کرد، «اگه بتونی تحمل کنی.»

گفتم «سعی می‌کنم.»

به خودش لبخندی زد و با هم بیرون را نگاه کردیم؛ جلسه‌ی احیا تمام شده بود و مردم تقریبن داشتند متفرق می‌شدند. بعد برادر و سه خواهرها سرشان را به تعظیم خم کردند و آهنگ «خدا با شما باشه تا وقتی دوباره ببینیم‌تون» را خواندند. چهره‌های مردمِ دور و بر، سرد و بی‌حرکت بود. بعد آواز پایان گرفت. جمعیت کوچکی که مانده بودند هم رفتند. من و سانی دیدیم که آن مرد و سه زن، به‌آرامی خیابان را رفتند بالا.

سانی یک‌هو گفت «وقتی زن‌ه داشت آواز می‌خوند، صداش من رو یاد زمانی انداخت که هروئین رو حس می‌کردم، هروئینی که رفته باشه توی خون‌ات. هم‌زمان هم احساس گرما می‌کنی و هم سرما. احساس می‌کنی که دوری. و، و خب.» جرعه‌ای از آب‌جوی‌اش را سرکشید و عمدن به من نگاه نکرد. به صورت‌اش نگاه کردم. «به‌ات اجازه می‌ده حس کنی که تحت کنترلی. یه‌بار باید حتمن این احساس رو تجربه کنی.»
آرام نشستم روی صندلی، «تو کردی؟»

«چندبار.» رفت سمت کاناپه و کتابچه‌اش را برداشت. «بعضی از مردم تجربه‌اش کردن.»

پرسیدم «واسه تفریح؟» و صدای‌ام خیلی زشت شده بود و پر از اهانت و خشم.

«خب،» با آن چشم‌های بزرگ و طوفانی‌اش به من نگاه کرد، انگار که امید داشت آن‌چه را که نمی‌توانست به من بگوید چشم‌های‌اش بتوانند. «اون‌ها این‌جوری فک می‌کنن. و اگه اون‌ها این‌جوری فک می‌کنن…»
پرسیدم «تو چی فکر می‌کنی؟»

نشست روی کاناپه و قوطی آب‌جوی‌اش را گذاشت روی زمین. گفت «نمی‌دونم»، و من نتوانستم بفهمم این گفته‌اش جواب سووال من بود یا که غرق در افکار خودش بود. صورت‌اش چیزی به من نمی‌گفت. «واسه تفریح نیست. واسه تحمل‌کردن‌ه. واسه این‌ه که بتونی باهاش بسازی. در هر سطحی.» اخم کرد و لبخند زد: «واسه این‌ه که نذاری متلاشی شی.»

گفتم «اما به نظر می‌رسه دوست‌های تو خودشون خودشون رو خیلی سریع و قشنگ متلاشی کردن.»
با کتابچه‌اش بازی‌بازی می‌کرد «شاید.» و چیزی گفت که دهان‌ام را بست. سانی آن‌قدر خوب حرف زد که من احساس کردم صرفن باید بشنوم. «اما خب تو فقط کسایی رو می‌شناسی که متلاشی شدن. بعضیاشون نشدن، یا حداقل هنوز نشدن. این حرف درمورد همه‌ی ما صادق‌ه.» مکث کرد. «و بعد کسایی هستن که واقعن دارن تو جهنم زندگی می‌کنن و این رو می‌دونن و می‌فهمن چی داره اتفاق می‌افته، اما ادامه می‌دن. نمی‌دونم.» آهی کشید، کتابچه را گذاشت زمین، دست به سینه شد. «بعضی آدما، که تو می‌گی دارن تفریح می‌کنن، همیشه یه چیزی دارن. و خب تو می‌تونی بفهمی که اون‌ها فک می‌کنن اون لعنتی به اون یه چیز واقعیت می‌ده. اما خب،» آب‌جوی‌اش را برداشت و جرعه‌ای سرکشید و دوباره گذاشت‌اش روی زمین، «وقتی خوب نگاه کنی می‌بینی که بعضیاشون حال کردن و بعضیاشون نه، بعضیاشون، نه همه‌شون.»

نتوانستم نپرسم «تو چی؟ تو هم می‌خوایی حال کنی؟»

ایستاد و آمد سمت پنجره و مدتی طولانی ساکت ماند. بعد آهی کشید و گفت «من»، بعد گفت «وقتی پایین بودم، وقتی داشتم می‌اومدم این‌جا، به اون زن‌ه که آواز می‌خوند داشتم گوش می‌دادم. صداش به‌ام می‌گفتم که زن‌ه چه‌قدر رنج کشیده، واسه‌ی همین هم باید ادامه بده، باید آواز بخونه. نفرت‌آوره اگه آدم فک کنه باید این همه زجر بکشه.»

گفتم «اما از رنج‌کشیدن نمی‌شه فرار کرد، نه؟ سانی؟»

گفت «اعتقادی به این جمله ندارم» و لبخند زد، «اما این نباید مانع تلاش و سعی آدما بشه.» به من نگاه کرد. «باید بشه؟» با این نگاه تمسخرآمیزی که سانی به من کرد فهمیدم که باید – مدتی طولانی – خاموش شوم، فهمیدم که سانی نیاز دارد که با حرف‌زدن به خودش کمک کند. برگشت سمت پنجره. «نه، راهی نیست که بشه از رنج‌کشیدن فرار کرد. اما تو باید همه‌ی تلاش‌ات رو بکنی تا ازش بیرون بیایی و خوب شی، مثه خودت. مثه این‌که تو کاری کرده باشی و حالا ازش رنج بکشی. می‌فهمی؟» چیزی نگفتم. بی‌تاب گفت «خب می‌دونی چرا مردم رنج می‌برن؟ شاید بهتر ه که کار کنن تا این رنج‌ه رو موجه نشون بدن، مهم نیست با چه توجیهی.»

گفتم «هم تو قبول داری و هم من که راه فراری از رنج‌کشیدن نیست. پس بهتر نیست که به‌اش تن داد؟»
سانی بلند گفت «اما هیشکی به‌اش تن نمی‌ده. این همون چیزی‌ه که دارم سعی می‌کنم به‌ات بگم! همه سعی می‌کنن که تن ندن. بعضیا از یه راه سعی می‌کنن، بعضیا هم از یه راه دیگه. تو فقط ناراحتی که چرا اون‌ها دارن از این راه سعی می‌کنن – اما این راه تو نیست!»

موهای صورت‌ام شروع کردند به سوزن‌سوزن‌زدن، صورت‌ام خیس شد. گفتم «درست نیست. حقیقت نداره. به اون‌جام هم نیست که دیگرون چی کار دارن می‌کنن، به من ربطی نداره که اون‌ها چه‌طور دارن رنج می‌کشن. من فقط نگران چه‌طور رنج‌کشیدن تو هستم.» به من نگاه کرد. گفتم «خواهش می‌کنم باور کن، نمی‌خوام ببینم تو می‌خوای بمیری تا رنج نکشی.»

تخت گفت «من نمی‌خوام بمیرم تا رنج نکشم. یا دست‌کم سریع‌تر از دیگرون بمیرم تا رنج نکشم.»

گفتم و تلاش کردم بخندم «اما هیچ نیازی نیست، درست‌ه؟ که خودت رو بکشی.»

می‌خواستم بیش‌تر بگویم، اما نمی‌توانستم. می‌خواستم درباره‌ی قدرت اراده و این‌که چه‌قدر زندگی می‌تواند زیبا و خوب باشد حرف بزنم. می‌خواستم بگویم همه‌ی این‌ها هست. اما بود؟ یا آیا این‌ها همان مشکل و مساله نیستند؟ و می‌خواستم قول بدهم که هرگز نمی‌گذارم بیافتد. اما همه‌ی این واژه‌ها، به نظرم پوچ و دروغ آمد.

برای همین، به خودم قول دادم.

گفت «بعضی‌وقتا درون‌ات‌ه که واقعن وحشتناک‌ه. واقعن همین هم مشکل اصلی‌ه. تو خیابون داری قدم می‌زنی، خیابون سرد و سیاه و گند، هیشکی نیست بشه باهاش یه کلمه حرف زد. راهی پیدا نمی‌کنی که توفان درون‌ات رو بریزی بیرون. نه می‌شه حرف زد، نه می‌شه بریزی توت. و وقتی بالاخره مجبور می‌شی که باهاش کنار بیایی، که باهاش تفریح کنی، یک‌هو می‌فهمی که هیشکی نیست گوش بده. پس مجبوری گوش بدی. مجبوری راهی واسه‌ی گوش‌دادن پیدا کنی.»

و بعد از پنجره دور شد و نشست روی کاناپاه دوباره. «بعضی‌وقتا هرکاری واسه‌ی تفریح می‌کنی، حتی خرخره‌ی مادرت رو می‌بری.» خندید و به من نگاه کرد. «یا خرخره‌ی برادرت رو.» بعد، عادی شد. «یا خرخر‌ه‌ی خودت رو.» بعد: «نگران نباش! الان حال‌ام خوب‌ه و فک کنم سالمم. اما نمی‌تونم فراموش کنم که کجا زندگی می‌کنم. منظورم فقط جای جغرافیایی نیست. منظورم جایی‌ه که هستم، چیزی‌ه که هستم.»

پرسیدم «چی هستی سانی؟»

لبخند زد. روی دسته‌ی کاناپه نشست، و آرنج‌اش را گذاشت روی پشتیِ کاناپه و با انگشت‌های‌اش، لب و چانه‌اش را لمس کرد. به من نگاه نمی‌کرد. «چیزی هستم که نمی‌شناختم‌اش، نمی‌دونستم که می‌تونم اون باشم. نمی‌دونستم کسی می‌تونه اون باشه.» مکث کرد، به نظرم جوانی روشن و درمانده و پیر آمد. «الان که دارم ازش حرف می‌زنم به این خاطر نیست که احساس گناه می‌کنم یا چی. البته ای کاش این‌جوری بود. نمی‌دونم. به هر حال، واقعن نمی‌تونم در موردش حرف بزنم. نه با تو، نه با هیش‌کس دیگه.» و حالا برگشته است و نگاه‌اش می‌کند «بعضی وقتا، بعضی وقتا که بیرون از جهانم، احساس می‌کنم که توش هستم، احساس می‌کنم که باهاش بودم، و می‌تونم باهاش بازی و تفریح کنم یا نکنم. از من می‌زنه بیرون، می‌آد بیرون. و – حالا که دارم به‌اش فکر می‌کنم می‌بینم که – نمی‌دونم چه‌طور باهاش بازی کردم، اما می‌دونم که – اون موقع‌ها – در حق مردم کارای وحشتناکی کردم. یا این‌که هر کار وحشتناکی که دست‌ام برمی‌اومد در حق مردم انجام دادم. چون اون‌ها واسه‌ام واقعیت نداشتن.» قوطی آب‌جوی‌اش را برداشت؛ خالی بود؛ لای کف دست‌های‌اش قِل‌اش داد: «و بعضی وقتای دیگه، نیاز داشتم که جایی وصل بشم، جایی رو پیدا کنم تا به‌اش تکیه بدم، جایی رو پیدا کنم که به‌ام گوش بدن. و پیدا نمی‌کردم. دیوونه می‌شدم، با خودم کارای وحشتناکی می‌کردم، واسه خودم چیز وحشتناکی بودم.» قوطی را بین دست‌های‌اش فشار داد، دیدم که قوطی له شد. طوقی له‌شده را – مثل چاقو – توی دست‌اش بازی‌بازی می‌داد و نور را منعکس می‌کرد. ترسیدم دست‌اش را ببرد، اما چیزی نگفتم. «نمی‌تونم برات تعریف کنم.

ته‌نشین شده بودم، عرق می‌ریختم، بوی بدی می‌دادم، گریه می‌کردم، می‌لرزیدم. بوش رو حس می‌کردم. بوی گه‌ام رو. فک می‌کردم اگه همین الان ازش دور نشم می‌میرم. می‌دونستم که هر کاری که می‌کردم بیش‌تر و بیش‌تر غرق‌اش می‌شدم. و نمی‌دونستم،» مکثی کرد، هنوز داشت با قوطی له‌شده بازی می‌کرد، «نمی‌دونستم، اما الان می‌دونم، که یه چیزی هی به من می‌گفت شاید خوب‌ه که بوی گه خودت رو داری می‌شنوی، اما فک نمی‌کردم که اون همونی بود که داشتم ادامه‌اش می‌دادم. کی می‌تونه تحمل‌اش کنه؟» ناگهان قوطی را انداخت و با لبخند کم‌رنگ به من نگاه کرد و برخاست و آمد سمت پنجره، انگار که پنجره آهن‌ربای بزرگی باشد. چهره‌اش را تماشا کردم، داشت خیابان را تماشا می‌کرد. «نمی‌خوام بگم مرگ مامان باعث شد، نه. تنها دلیلی که می‌خواستم از هارلم بزنم بیرون مواد مخدر بود. به خدا فقط همین بود که می‌خواستم ازش فرار کنم. وقتی برگشتم، هیچی تغییر نکرده بود، من تغییر نکرده بودم، من فقط کمی پیرتر شده بودم.» مکث کرد؛ با انگشت‌های‌اش روی طاقچه‌ی پنجره ضرب گرفت. آفتاب داشت غروب می‌کرد، تاریکی به‌زودی همه‌جا را می‌گرفت. به چهره‌اش نگاه کردم. گفت «می‌تونه دوباره همه‌چیز از نو تکرار بشه» انگار که با خودش داشت حرف می‌زد. بعد برگشت سمت من. تکرار کرد «می‌تونه همه‌چیز از نو تکرار بشه. فقط می‌خواستم بدونی.»

دست آخر گفتم «خیل خب! اون می‌تونه دوباره تکرار بشه. بسیار خب!»

لبخند زد، اما لبخندش غم داشت. گفت «باید به‌ات می‌گفتم.»

گفتم «بله، می‌فهمم.»

مستقیم به من نگاه کرد و هیچ لبخندی روی لب‌اش نبود، گفت «تو برادر منی.»

تکرار کردم «بله، بله، می‌فهمم.»

برگشت سمت پنجره، بیرون را نگاه کرد. گفت «این‌همه نفرت اون پایین‌ه. این‌همه نفرت و بدبختی و عشق اون پایین‌ه و عجیب این‌جاست که چرا خیابون نمی‌ترکه.»

بخش پیشین