برگردان: حمید پرنیان ـ  دو روز بعدش ازدواج کردم، و بعد از آن خانه رفتم. ذهن‌ام بسیار مشغول بود و قولی که به مادر داده بودم را سخت فراموش کرده بودم تا این‌که برای مراسم درگذشت‌اش به خانه برگشتم.

بعد از مراسم، توی آشپزخانه‌ی خالی با سانی تنها شدم، و سعی کردم تا درباره‌اش چیزی را بفهمم.
پرسیدم «می‌خوایی چی کار کنی؟»

گفت «می‌خوام موزیسین بشم.»

در طول زمانی که من از خانه دور بودم، علاقه‌اش از رقصیدن به طبل‌زنی تغییر کرده بود و برای خودش یک‌دست طبل خریده بود.

«منظورت این‌ه که می‌خوایی طبل‌زن بشی؟» فکر می‌کردم طبل‌زنی برای دیگران خوب است نه برای برادر من، سانی.

گفت «فکر نکنم طبل‌زن خوبی بشم. اما شاید تونستم پیانو بزنم.»

اخم کردم. تا پیش از این، هیچ‌بار نقش برادر بزرگ را این‌چنین جدی بازی نکرده بودم و از سانی چیزی نپرسیده بودم. خودم را در در حضور چیزی حس کردم که نمی‌دانستم چه‌طور باید مدیریت‌اش کنم. پس، اخم‌ام را کمی عمیق‌تر کردم و پرسیدم: «چه نوع موزیسینی می‌خوایی بشی؟»

پوزخند زد. «فکر می‌کنی چند نوع داریم؟»

گفتم «جدی باش!»

خندید و سرش را برگرداند و به من نگاه کرد. «جدیم».

«خب، پس، برای خدا هم که شده، دست از احمق‌بازی بردار و جواب سووال من رو بده. منظورم این‌ه که می‌خوایی پیانیست کنسرت بشی، می‌خوایی موزیک کلاسیک بزنی، یا یا، چی؟» قبل از این‌که حرف‌ام را تمام کنم دوباره خندید. «برای خاطر خدا سانی!»

با سختی به هوش آمد. «ببخشید. اما انگار خیلی ترسیدی.» و روی‌اش را برگرداند.

«خب، ممکن‌ه فکر کنی که الان خیلی جالب‌ه، بچه جان، اما بذا این رو به‌ات بگم که وقتی بخوایی از این راه پول دربیاری و زندگی کنی هیچ هم جالب نیست.» خشمگین بودم چون می‌دانستم که او دارد به من می‌خندد و من نمی دانم چرا.

گفت و خیلی به‌هوش بود، و کمی هراسان، که شاید من را اذیت می‌کرد، «نمی‌خوام پیانیست کلاسیک بشم. به‌اش علاقه ندارم. یعنی» مکث کرد، سخت به من نگاه کرد، انگار که چشم‌های‌اش می‌خواستند به من کمک کنند تا بفهمم، و بعد درمانده شدند، انگار که شاید دست‌های‌اش می‌خواستند کمک کنند. «یعنی، من چیزهای زیادی رو باید بخونم، مجبورم همه‌چیز رو مطالعه کنم، اما، منظورم این‌ه که می‌خوام با موزیسین‌های جاز هم‌نوازی کنم.» مکث کرد، «می‌خوام جاززن بشم.»

خب، این کلمه تا پیش از این‌که آن بعدازظهر از دهان سانی بیرون نیامده بود، آن‌قدرها سنگین و واقعی نبود. من فقط به‌اش نگاه کردم و احتمالن اخمی کردم که آن‌موقع یک اخم واقعی بود. من نمی‌توانستم بدانم چرا او می‌خواهد وقت‌اش را توی مشروب‌خانه‌ها تلف کند و توی گروه موسیقی دلقکی کند تا مردم هم‌دیگر را هل دهند و جا برای رقصیدن خودشان باز کنند. هرگز تا پیش از آن به موسیقی‌دان جاز فکر نکرده بودم، اما همیشه این موسیقی‌دان‌ها را توی طبقه‌ای جا می‌دادم که پدر اسم‌اش را گذاشته بود «مردم خوش‌گذران».

«جدی داری حرف می‌زنی؟»

«آره خب، جدیم.»

درمانده‌تر و اذیت‌شده‌تر و عمیقن زخم‌خورده‌تر از همیشه نگاه کرد.

برای این‌که کمکی کرده باشم گفتم: «یعنی مثل لوئیس آرمسترانگ؟»

صورت‌اش تلخ شد، انگار که من می‌خواستم به‌اش سیلی بزنم. «نه بابا، من از این قدیمیا آشغالا حرف نمی‌زنم که.»

«خب، ببین، سانی! ببخشید. دیوونه نشو. من کلن نگرفتم چی می‌گی. همین. اسم ببر چندتایی – می‌دونی که، یک موزیسین جازی که کارش خوب‌ه رو بگو.»

«Bird»

«کی؟»

«Bird، چارلی پارکر! تو اون سربازخونه‌ی لعنتی هیچی به‌ات یاد ندادن؟»

سیگاری گیراندم. شگفت‌زده شده بودم و برای فهمیدن این‌که چرا دارم می‌لرزم کمی گنگ شده بودم. گفتم «من بی‌خبرم. یه‌کم با من صبور باش. حالا، بگو ببینم این پارکر کی هست؟»

سانی دست‌اش توی جیب بود و پشت‌اش به من، کج‌خلقانه گفت «یکی از گنده‌ترین موزیسین‌های زنده‌ی جاز ه، شاید هم گنده‌ترین‌شون.» با تلخی افزود «به خاطر همین‌ه که تو چیزی ازش نشنیدی.»

گفتم «بسیار خب، من نادان. ببخشید. الان می‌رم همه‌ی صفحه‌های کت رو می‌خرم می‌آم. خوب‌ه؟»
با غرور گفت «فرقی به حال من نمی‌کنه. اهمیتی نمی‌دم چی گوش می‌دی. سرم منت نذار.»

یواش‌یواش به این رسیده بودم که تا به حال این‌قدر او را افسرده ندیده بودم. بخش دیگری از ذهن‌ام می‌گفت این همان‌چیزی است که بچه‌ها دچارش می‌شوند و من نباید با تاکیدکردن بر آن، موضوع را مهم کنم. فکر نمی‌کنم این جمله اذیت‌اش کرده باشد؛ «آیا این موزیسین‌شدن زیاد طول نمی‌کشه؟ می‌تونی با این کار امرار معاش کنی؟»

برگشت سمت من و روی میز آشپزخانه تکیه داد. گفت «هرچیزی زمان می‌بره. و صد البته من می‌تونم از این راه پول دربیارم. اما انگار نمی‌تونم به‌ات بفهمونم که تنها چیزی که دوست دارم باشم موزیسین‌شدن‌ه.»

مهربان گفتم «خب سانی، می‌دونی که مردم همیشه نمی‌تونن اون کاری رو انجام بدن که دوست دارن»
سانی گفت «نه، این رو نمی‌فهمم.» تعجب کردم. «فک می‌کنم مردم باید هر کاری رو که دوست دارن بکنن، پس واسه‌ی چی زنده‌ان؟»

با تاکید گفتم «تو داری بزرگ می‌شی. وقت‌اش‌ه که جدی‌تر درباره‌ی آینده‌ات فکر کنی.»

سانی محکم گفت «دارم درباره‌ی آینده‌ام فکر می‌کنم. همیشه درباره‌اش فکر کردم.»

بی‌خیال شدم. تصمیم گرفتم اگر او ذهن‌ات را تغییر نداد، بعدن درباره‌اش صحبت کنیم. گفتم «به هر حال، تو باید مدرسه‌ات رو تموم کنی.» ما، من و ایزابل و خانواده‌اش، پیش‌تر تصمیم گرفته بودیم که سانی به این‌جا بیاید و زندگی کند. البته می‌دانم که این کار زیاد هم جالب نیست، چراکه خانواده‌ی ایزابل تمایل داشته‌اند که باکلاس باشند و مخصوصن نگذارند که ایزابل با من ازدواج کند. اما نمی‌دانستم چه کار دیگری می‌توانستم انجام دهم. «و تو مجبوری که کمی به سر و وضع‌ات برسی جلوی قوم و خویش ایزابل.»
سکوتی طولانی حکم‌فرما شد. از کنار میز آشپزخانه آمد نزدیک پنجره. «فکر خوبی نیست. خودت هم می‌دونی.»

«تو فکر بهتری داری؟»

چند دقیقه‌ای طول آشپزخانه را قدم زد، هم‌قد من شده بود. نزدیک‌تر آمد. ناگهان احساس کردم که اصلن نمی‌شناسم‌اش.

ایستاد نزدیک میز آشپزخانه و یکی از سیگارهای من را برداشت. به‌مسخره نگاه‌ام کرد و با بی‌اعتنایی‌ای مبهم آن را گذاشت روی لب‌اش. «مساله‌ای که نیست؟»

«تو قبلن هم سیگار می‌کشیدی؟»

سیگارش را گیراند و سرش را به‌علامت مثبت تکان داد، مرا از لای دو سیگار نگاه کرد. «می‌خواستم ببینم جرات‌اش رو دارم که جلوت سیگار بکشم یا نه.» پوزخندی زد و حجم بزرگی از دود سیگار را به سمت سقف پوف کرد. «آسون بود.» به صورت‌ام نگاه کرد. «بی‌خیال بابا، شرط می‌بندم تو هم وقتی سن من بودی سیگار می‌کشیدی، راست‌اش رو بگو.»

چیزی نگفتم اما حقیقت روی صورت‌ام بود، و او خندید. اما نوعی خستگی توی خنده‌اش بود. «بله، و من شرط می‌بندم که تو فقط سیگار نمی‌کشی، چیزای دیگه‌ای هم هست.»
کمی مرا ترساند. گفتم «بس کن این چرندیات رو. ما قبلن تصمیم گرفتیم که تو باید با ایزابل‌اینا زندگی کنی، حالا چی‌کاره‌ای؟»

با دست به من اشاره کرد «تو تصمیم گرفتی. من تصمیمی نگرفتم.» روبه‌روی من ایستاد و به اجاق‌گاز تکیه داد، شُل دست به سینه شد. «ببین برادر! نمی‌خوام دیگه توی هارلم باشم، واقعن نمی‌خوام.» خیلی جدی بود. نگاه کرد به من، بعد رفت سمت پنجره‌ی آشپزخانه. چیزی درون چشم‌های‌اش بود که تا به حال ندیده بودم، چیزی شبیه تامل، چیزی شبیه نگرانی‌ای که مال خودِ خودِ سانی بود. با یکی دست‌اش بازوی دست دیگرش را می‌مالید. «وقت‌اش‌ه که از این‌جا برم.»

«کجا می‌خوایی بری سانی؟»

«می‌رم استخدام ارتش می‌شم. یا نیروی دریایی، نمی‌دونم. اگه بگم سن قانونی دارم، باور می‌کنن.»
بعد من دیوانه شدم. چون خیلی ترسیده بودم. «باید دیوونه شده باشی. تو احمق دیوونه می‌خوایی کدوم جهنمی بری و برای چی می‌خوایی بری ارتش؟»

«به‌ات گفتم که. می‌خوام از هارلم برم.»

«سانی، تو هنوز مدرسه‌ات رو تموم نرکدی. و اگه واقعن می‌خوایی موزیسین بشی چه‌طور می‌تونی درس بخونی وقتی تو ارتش هستی؟»

به من نگاه کرد، مثه حیوانی که به دام افتاده باشد، غمگین. «راه‌هایی هست. شاید بتونم یه‌جور معاملاتی انجام بدم. به هر حال، وقتی بیام بیرون یه کارت خدمت در ارتش تو دست‌ام‌ه.»

«اگه بیایی بیرون.» به هم خیره شدیم. «سانی، خواهش می‌کنم. عقلانی فکر کن. می‌دونم که وضعیت خیلی از کامل‌بودن فاصله داره. اما هر کاری که بتونم انجام می‌دیم.»

گفت «من چیزی توی مدرسه یاد نگرفتم، حتی وقتی واقعن سر کلاس می‌رفتم.» از من دور شد و پنجره را باز کرد و سیگارش را بیرون، توی کوچه‌ای باریک، انداخت. تماشای‌اش کردم تا برگشت. «دست‌کم، من اون چیزی رو که تو می‌خوایی یاد بگیرم یاد نمی‌گیرم» پنجره را چنان به هم کوفت که فکر کردم شیشه‌های‌اش تکه‌تکه شدند، و برگشت نزد من. «حال‌ام از این آشغالا به هم می‌خوره.»

گفتم «سانی! می‌دونم چه حس و حالی داری. اما اگه مدرسه‌ات رو تموم نکنی، بعدن پشیمون می‌شی که چرا نکردی.» شانه‌های‌اش را گرفتم. «یه سال بیش‌تر نمونده. زیاد هم بد نیست. بعدش به‌ات کمک می‌کنم هر کاری رو که دوست داری انجام بدی. فقط این یه سال رو برو بعد من برمی‌گردم و کمک‌ات می‌کنم. این لطف رو در حق من می‌کنی؟ به خاطر من؟»

جوابی نداد و به من هم نگاه نکرد.

«سانی! صدام رو می‌شنوی؟»

خودش را از زیر دست‌های‌ام کنار کشید. «دارم می‌شنوم. اما تو هیچ وقت حرف‌هایی که من می‌زنم رو نمی‌شنوی.»

نمی‌دانستم چه جوابی به این حرف‌اش بدهم. از پنجره بیرون را نگاه کرد و بعد رو کرد به من. «باشه،» آه کشید، «سعی‌ام رو می‌کنم.»

بعد گفتم و تلاش کردم که تشجیع‌اش کنم. «خانواده‌ی ایزابل یه پیانو دارن. تو می‌تونی باهاش تمرین کنی.»

در واقع، برای چند دقیقه‌ای تشجیع شد. به خودش گفت «خیل‌خب، بی‌خیال‌اش شدم». چهره‌اش کمی آرام گرفت. اما نگرانی و اندیشناکی هنوز بر چهره‌اش حضور داشت، درست مثل سایه‌هایی که وقتی به آتش نگاه می‌کنی روی چهره‌ات حضور دارند.

اما فکر می‌کردم که هرگز سرانجام این پیانو را نخواهم دید. اوایل، ایزابل برای‌ام می‌نوشت که چه‌قدر عالی است که سانی در تمرین‌های‌اش جدی است و همین‌که از مدرسه یا هرجایی که بوده می‌آید خانه، یک‌راست می‌رود سراغ پیانو و پشت‌اش می‌نشیند تا عصر. بعد از عصرانه هم می‌رود پشت پیانو تا هنگامی که همه می‌روند می‌خوابند. همه‌ی شنبه‌ها و یک‌شنبه‌ها پشت پیانوست. بعد یک گرامافون خریده است و صفحه‌ها را به اجرا درمی‌آورد. یک صفحه را چندین‌بار اجرا می‌کند. بعضی وقت‌ها هم فی‌البداهه می‌نوازد. یا حتی گاهی یک بخش از صفحه را، یک وتر از موسیقی را، یک توالی را چندین‌بار اجرا می‌کند و بعد روی پیانوی خودش می‌نوازدش. بعد برمی‌گردد به صفحه‌ی گرامافون. بعد برمی‌گردد به پیانو.

خب، من واقعن نمی‌دانم چه‌طور آن‌ها تحمل‌اش کردند. ایزابل سرانجام اعتراف کرد که وقتی با سانی زندگی می‌کنی، نه با یک انسان که با صدا زندگی می‌کنی. و این صدا برای ایزابل هیچ معنی و مفهومی ندارد، و قطعن برای همه‌ی آن‌ها هیچ معنی و مفهومی ندارد. آن‌ها کم‌کم از این چیزی که در زندگی‌شان وارد شده بود آزرده شدند. گویی سانی یک‌نوع خدا یا اهریمن بود. سانی وارد خانه‌ای شده بود که هیچ‌کدام از آن‌ها را اصلن دوست نداشت. آن‌ها به او غذا می‌دادند و او می‌خورد، خودش را در حمام آن‌ها می‌شست و از در خانه‌ی آن‌ها رفت و آمد می‌کرد؛ قطعن کثیف یا ناخوش‌آیند و گستاخ نبود، سانی هیچ‌کدام از این‌ها نبود: اما انگار که توی ابرها سیر می‌کرد و جهان‌بینی خودش را داشت؛ و هیچ راهی وجود نداشت که بتوان به سانی دست یافت.

در همان حال، او واقعن بدل به یک مرد نشده بود، هنوز بچه مانده بود و آن‌ها مجبور بودند همه‌رقم مراقب‌اش باشند. قطعن نمی‌توانستند بیرون‌اش بیاندازند. نه حتی جرات می‌کردند درباره‌ی پیانونواختن سانی حس مثبتی پیدا کنند، چراکه اگر آن‌ها حس بدی هم پیدا می‌کردند – درست مثل من که از هزار فرسخی چنین حسی داشتم – باز برای سانی فرقی نمی‌کرد؛ او پیانو را برای دل خودش می‌نواخت.
اما سانی به مدرسه نمی‌رفت. یک روز نامه‌ای از هیات‌مدیره‌ی مدرسه آمد و مادر ایزابل از پستچی گرفت. ظاهرن نامه‌های دیگری هم آمده بوده که سانی سر به نیست‌شان کرده. آن روز وقتی سانی آمد خانه، مادر ایزابل نامه را نشان‌اش داده و پرسیده که اوقات مدرسه کجا می‌رفته. بعد از زیر زبان سانی بیرون کشیده بود که می‌رفته محله‌ی گرینویچ، توی آپارتمان یک دختر سفیدپوست، پیش یک‌سری موزیسین و آدم‌هایی از این قشر. این موضوع مادر ایزابل را ترسانده بود و سر سانی جیغ کشیده بود و پیش آمد آن‌چه پیش آمد. مادر ایزابل فکر می‌کرد او و خانواده‌اش قربانی شده‌اند؛ آن‌ها خانه را برای سانی آراسته کرده بودند اما سانی قدرنشناسی کرده بود – البته مادر ایزابل تا آن روز هرگز چنین فکری نکرده بود.

سانی آن روز پیانو نزد. عصر، مادر ایزابل کمی آرام شده بود اما پدر خانه و ایزابل هنوز نه. ایزابل می‌گوید همه‌ی سعی‌اش را کرده بود که آرام باشد اما دل‌اش شکسته و زده است زیر گریه. می‌گوید فقط به چهره‌ی سانی نگاه کرده بود و همه‌چیز را فهمیده بود. فهمیده بود که چه بلایی سر سانی آمده است. ولی آن بلایی که رخ داده بود این بود که آن‌ها به ابر سانی تجاوز کرده بودند و به‌اش چنگ انداخته بودند. اگر دست‌های‌شان هم هزاربار از دست‌های آدمی‌زاد مهربان‌تر بود، باز هم سانی احساس می‌کرد آن‌ها لخت‌اش کرده‌اند و روی تن برهنه‌اش تف کرده‌اند. زیرا سانی به‌ناچار فهمیده بود که حضورش، موسیقی‌اش، که تعیین‌کننده‌ی مرگ و زندگی‌اش بود، سوهان روح آن‌هاست و آن‌ها نه به خاطر خودش که به خاطر من تحمل‌اش کرده‌اند. و سانی نمی‌توانست این مساله را تحمل کند. سانی امروز شاید بتواند با این مساله کمی کنار بیاید اما آن‌روزها نه. گرچه فکر می‌کنم نه سانی، هیچ‌کسی نمی‌تواند در این موقعیت‌ها واکنش خوبی داشته باشد.

سکوتی که در طول چندین روز پس از آن مشاجره بر خانه حکم‌فرما بود بسیار بلندتر از صدای موسیقی‌ای بود که تا آن روز پیوسته نواخته می‌شد. یک روز صبح، پیش از این‌که ایزابل سر کار برود، برای برداشتن چیزی رفته بود اتاق سانی و اتفاقی دیده بود که هیچ کدام از صفحه‌های سانی توی اتاق نیست. و مطمئن شده بود که سانی رفته است. سانی رفته بود. سانی آن‌قدر دور شده بود که فقط کشتی می‌توانست او را به آن دوردست‌ها ببرد. بالاخره برای‌ام کارت‌پستالی از یک‌جایی در یونان فرستاد و این اولین نشانه‌ی زنده‌بودن سانی بود. دیگر ندیدم‌اش تا این‌که هر دو به نیویورک بازگشتیم و جنگ تمام شده بود.

البته برای خودش مردی شده بود، اما دوست نداشتم این را توی او ببینم. گه‌گاه به خانه می‌آمد اما هربار که هم‌دیگر را می‌دیدیم دعوای‌مان می‌شد. از رفتاری که با خودش می‌کرد خوشم نمی‌آمد، همیشه ولنگار و رویازده بود. از دوستان‌اش هم خوشم نمی‌آمد. از موسیقی‌اش هم، که بدل به تنها بهانه‌ی زندگی‌اش شده بود. به نظر غریب و آشفته می‌رسید.

یک‌بار دعوای مفصلی کردیم و تا ماه‌ها بعدش سانی را ندیدم. این‌جا و آن‌جا ردش را گرفتم و فهمیدم جایی که زندگی می‌کند یک اتاق مبله است توی ویلیج. تصمیم گرفتم که بروم ببینم‌اش. آدم‌های زیادی توی آن اتاق زندگی می‌کردند و سانی روی تخت‌اش دراز کشیده بود و با من نیامد که برویم طبقه‌ی پایین. با آن آدم‌ها جوری برخورد می‌کرد که انگار خانواده‌اش هستند و من نیستم. برای همین دیوانه شدم و بعد او دیوانه شد و بعد من گفتم که بمیرد بهتر است تا این‌جوری زندگی کند. بعد او برخاست و گفت که دیگر نگران زندگی او نباشم چون از نظر من او مرده است. بعد او مرا به بیرون در هل داد و دیگران جوری نگاه کردند که انگارنه‌انگار اتفاقی افتاده است، و در را پشت سر من محکم بست. توی راهرو ایستاده بودم، به در خیره شده بودم. شنیدم کسی از آدم‌های توی اتاق خندید و بعد اشک از چشمان من سرازیر شد. از پله‌ها آمدم پایین، شروع کردم به سوت‌زدن تا جلوی گریه‌کردن‌ام را بگیرم. این ترانه را برای خودم سوت می‌زدم؛ «یکی از این روزا، یکی از این روزای بارونی، کارت به من می‌افته، عزیزم.»

بخش پیشین