برگردان: حمید پرنیان ـ و من برای مدت طولانی نه نامهای برای سانی نوشتم و نه چیزی برایاش فرستادم. وقتی بالاخره، بعد از درگذشت دختر کوچکام، برایاش نوشتم، نامهای در جواب فرستاد که احساس کردم حرامزادهام.
این هم آن چیزی که سانی نوشته:
برادر عزیزم
نمیدانی چهقدر نیاز دارم که از تو بشنوم. بارها میخواستم برایات بنویسم اما وقتی ملتفت میشوم که چهقدر تو را اذیت و آزار دادهام دیگر نمینویسم. اما حالا احساس میکنم مردی هستم که سعی میکند از چالهای عمیق، بسیار عمیق، و بدبو بیرون بیاید و خورشید را ببیند.
نمیتوانم بهات بگویم چه شد که به اینجا رسیدم. یعنی نمیدانم چهطور بهات بگویم. به گمانام از چیزی ترسیدهام یا سعی میکنم از چیزی فرار کنم و تو میدانی که هیچموقع ارادهی قویای نداشتهام (لبخند). خوشحالم که مامان و آقا مردند و ندیدند که چه به سر پسرشان آمده است و به خدا قسم اگر میدانستم که چه کاری دارم انجام میدهم، هیچموقع دل تو و خیلی آدمهای دیگری که با من رفتار خوب و مهربانی داشتند و به من اطمینان داشتند را نمیشکستم.
نمیخواهم فکر کنی که این قضیه ربطی به موسیقیدانشدن من دارد. فراتر از اینهاست. یا شاید پایینتر از اینهاست. اینجا نمیتوانم ذهنام را متمرکز کنم و سعی کنم فکر کنم که وقتی بیرون از اینجا بودم چه اتفاقی برای من رخ داده است. بعضی وقتها فکر میکنم که دارم دیوانه میشوم و هرگز از اینجا بیرون نمیآیم و بعضی وقتها فکر میکنم که مستقیم برمیگردم خانه. بگذار یکچیزی بهات بگویم؛ به هر قیمتی که شده، حتی اگر مغزم را بترکانم، دیگر این کار را نخواهم کرد. این همان چیزی است که اینها به من میگویند، خیلی هم میگویند. اگر بهات بگویم که کی میآیم نیویورک و اگر تو بتوانی بیایی دیدنام، من حتمن قدردان خواهم بود. سلام گرم مرا به ایزابل و بچهها برسان و از اینکه دربارهی گریسی کوچولو شنیدم خیلی ناراحت شدم. ای کاش میتوانستم مثل مامان بگویم که مشیت خدا بود، اما نمیدانم که چرا وقتی مصیبتی نمیخواهد از تکرارشدن دست بردارد، آن را به گردن خدا میاندازند. اما شاید این مساله برای تو برکت داشته باشد، البته اگر باور داشته باشی.
برادرت
سانی
بعد من تماسام را با سانی حفظ کردم و هرچه در توان داشتم برایاش فرستادم و خواستم وقتی به نیویورک آمد به ملاقاتاش بروم. وقتی دیدماش، چیزهای زیادی که فکر میکردم فراموششان کردهام بهیکباره بر من هجوم آوردند. بدین خاطر بود که من سرانجام خواسته بودم که دربارهی سانی، دربارهی زندگیای که سانی در درون خودش داشت، جدی فکر کنم. این زندگی، هرچه که بود، سانی را پیرتر و لاغرتر کرده بود و سکون سردی که سانی همیشه از آن گریزان بود را عمیقتر و سردتر کرده بود. سانی اصلن شبیه بچگیاش نبود. وقتی لبخند میزند، وقتی ما با دستهایاش بازیبازی میکنیم، سانی کوچولویی که هرگز نشناختماش از عمق زندگی پنهانیاش نگاه میکرد، درست شبیه حیوانی که انتظار میکشد تا زیر نور به استراحت بپردازد.
از من پرسید «چهطور میگذره؟»
«خوب. تو چی؟»
«میگذره». لبخند، همهی صورتاش را پوشاند. «خوبه که دوباره میبینمات».
هفتسال تفاوت سنیای که با هم داریم همچون شکافی بین ماست: متعجم این هفتسال چرا مثل پُلی بین ما نبوده است. این را به یاد میآوردم و نفسکشیدنام را سختتر میکرد؛ وقتی سانی به دنیا آمد من آنجا بودم و اولین کلمههایی که بر زبان جاری ساخت را من شنیدهام. وقتی سانی راهرفتن را بلد شد، از پیش مادرمان تا من را مستقیم تیتی کرد. درست قبل از اینکه بیافتد، درست قبل از اینکه اولین قدمهایاش در این جهان با شکست مواجه شود، گرفتماش.
«ایزابل حالاش چهطوره؟»
«خوبه، دوست داره ببیندت.»
«و پسرا؟»
«اونها هم خوبن. یهکم مضطربن که عموشون رو ببینن.»
«په! بیخیال! میدونی که اونها من رو اصلن یادشون نیست.»
«شوخی میکنی؟ البته که یادشون میآد.»
دوباره پوزخند شد. سوار تاکسی شدیم. حرف زیاد داشتیم که به هم بزنیم، اینقدر زیاد که نمیدانستیم از کجا شروع کنیم.
همین که تاکسی راه افتاد پرسیدم «هنوز هم میخوایی بری هند؟»
خندید. «هنوز یادته. تُف، نه. اینجا واسهام به اندازهی کافی هندی هست خودش.»
گفتم «اینجا هم یه زمانی واسهی اونها بود»
و دوباره خندید. «اونها قشنگ میدونستن چی کار کنن وقتی از شرش راحت شدن.»
سالها پیش، وقتی سانی تقریبن چهاردهساله بود، به کلهاش زده بود که برود هند. کتابهایی درمورد مردمی خوانده بود که در هر آب و هوایی برهنه روی صخرهها نشستهاند یا پابرهنه روی زغالهای داغ راه میروند تا به خرد برسند. زمانی میگفتم که آنها با این کار دارند خیلی سریع از خرد و عقلانیت دور میشوند. فکر میکنم برای همین جمله هم بود که سانی بد نگاهام کرد.
پرسید «عیب نداره اگه دور پارک یه دور بزنیم؟ سمت غرب رو بهخصوص. خیلی وقته شهر رو ندیدم.»
گفتم «نه، چه عیبی داره!» یک آن ترسیدم نکند سانی تصور کند که دارم دستاش می اندازم، اما امیدوار بودم که سانی همچنین فکری نکند.
بنابراین، دور پارک را با تاکسی طی کردیم؛ از سبزی پارک و شکوه سنگی و مردهی هتلها و ساختمانها به خیابانهای روشن و زیبای کودکی. این خیابانها تغییر نکردهاند، گرچه پروژههای خانهسازی همچون صخرههایی در میانهی دریایی جوشان سر از این خیابانها برآوردهاند. بیشتر خانههایی که ما کودکیمان در آنها گذشته را خراب کردهاند، همینطور مغازههایی که ما چیزمیز ازشان میدزدیدیم، یا زیرزمینهایی که اولین سکسهای مقدماتیمان آنجا اتفاق افتاد، و حتی شیروانیهایی که ما از آنجا قوطی و آجر پرت میکردیم، همهشان را خراب کردهاند. اما خانههایی که شبیه خانههای قدیمی ما بود هنوز هم در چشمانداز این قسمت از شهر غالب است، و پسرها دقیقن شبیه پسرانگی ما هستند که وقتی نزدیک است در این خانهها خفه شوند و میزنند بیرون تا هوای تازه و آفتاب بخورند و میبینند که مصیبت همهی وجودشان را فراگرفته است. برخیها از این دام گریختند و برخی نتوانستد. آنهایی که گریختند چیزی از خودشان را پشت سر جا گذاشتند، مثل حیواناتی که یک پایشان را توی تله ول میکنند و میگریزند. میشود گفت که، شاید، من هم گریختهام. به هر حال، من الان معلم دبیرستان هستم؛ سانی هم گریخته است، او سالهاست که در هارلم زندگی نکرده بود. تاکسی از خیابانهای جنوبشهر رد شد، خیابانهایی که به نظر سیاهی مردم سیاهاش کرده است. چهرهی سانی را دقیق ورانداز کردم و احساس کردم چیزی که من و سانی داریم از دو پنجرهی متفاوت تاکسی میجوییم تکهای از خودمان است که پشت سر جا گذاشتهایماش. همیشه در لحظههای درگیری و مواجهه است که جای عضو بریدهشده تیر میکشد.
رفتیم خیابان یازدهم و توی خیابان لنوکس پرسه زدیم. به اندازهی کل زندگیام این خیابان را میشناسم، اما آن روز خیابان لنوکس شبیه روزی شده بود که برای اولینبار از دردسری که برای سانی اتفاق افتاده بود مطلع شده بودم؛ نفسام پر شده بودم از وحشت.
سانی گفت «تقریبن رسیدیم».
«تقریبن». هر دویمان بهقدری مشوش و عصبی بودیم که چیزی دیگری نمیتوانستیم بگوییم.
ما در یک مجتمع مسکونی نیمهکاره زندگی میکنیم. زیاد بلند نیست. چند روز دیگر که کامل شود تازه و قشنگ دیده میشود، اما هنوز ناقص و بدقواره است. به نظر شکل مسخرهای زندگی یک زندگی خوب و تمیز و بیتاریخچه است – و خدا میداند که اهالی این مجتمع همهی تلاششان را میکنند تا مسخرهتر دیده شود. اینجا و آنجا گل و چمن کاشتن نتوانسته بود زندگیشان را سبز کند، و پرچینها و نردهها هم نخواهد توانست مرز خیابان با خانهها را مشخص سازد. اهالی، اینها را خوب میدانند. پنجرههای بزرگ هیچ کسی را گول نمیزند، آنها آنقدر بزرگ نیستند که چشماندازی که نیست را نشان دهند. اهالی از این پنجرهها اذیت نمیشوند، آنها بهجایاش تلویزیون تماشا میکنند. بچهها از زمین بازی زیاد استفاده میکنند اما نه برای طناببازی و اسکیت و تاببازی؛ شب که میشود بچهها از خانههایشان بیرون میزنند و اینجا دور هم جمع میشوند. به اینجا اثاثکشی کردیم چون نزدیک دبیرستانی است که من درش درس میدهم، و تاحدودی هم به خاطر بچهها؛ اما واقعن شبیه همان مجتمعی است که من و سانی درش به دنیا آمدیم و بزرگ شدیم. اوضاع این مجتمع همانی است که مجتمع بچگی من داشت، بچههای من هم همانچیزهایی را به یاد خواهند آورد که من به یاد دارم. همینکه من و سانی وارد خانه شدیم حس کردم نکند من سانی را دوباره به همان مهلکهای بازگرداندهام که ازش گریخته بود.
سانی هیچوقت پرحرف نبود. خب من نمیدانم چرا همهاش فکر میکردم، پس از صرف اولین عصرانه، سانی دلاش میخواهد با من حرف بزند. همهچیز خوب جلو رفته بود، پسر بزرگترم سانی را به یاد میآورد، پسر دیگرم سانی را دوست داشت، و سانی هم یادش مانده بود که برای هر دویشان چیزی بیاورد؛ ایزابل، که واقعن بیشتر از من با سانی مهربان و گشادهرو و بخشنده بود، زحمت زیادی برای شام کشیده بود و واقعن از دیدن سانی خوشحال بود. ایزابل میتوانست سانی را جوری دست بیاندازد و با وی شوخی کند که من نميتوانستم. خوب بود که میدیدم ایزابل دوباره بشاش و شاد است و میخندد و میدیدم که سانی را هم به خنده میانداخت. ایزابل اصلن پریشان و خجالتزده به نظر نمیرسید. جوری گپ میزد که انگار هیچ موضوعی را نباید از قلم انداخت، یخ سانی را باز کرد. و خدا را شکر که ایزابل آنجا بود، چون من باز هم درونام پر شده بود از آن یخ هولناک. هر کاری که انجام میدادم زشت و ناپسند به نظر میرسید و هر چه میگفتم گران و دوپهلو. سعی میکردم هرچه از اعتیاد به مواد مخدر شنیده بودم را به یاد آورم و سانی را ورانداز میکردم تا علایم آن را در او پیدا کنم. از روی بدخواهی نبود.
میخواستم چیزی درمورد برادرم بفهمم. لحظهشماری میکردم که سانی به من بگوید سالم و امن است.
«امن!» زمانی که مادرم پیشنهاد میداد که به محلهی دیگری برویم که برای بچهها امن باشد، پدرم غر میزد «امن! هیچجا نه واسهی بچهها و نه واسهی هیشکی امن نیست».
پدرم همیشه اینجوری بود، اما واقعن، حتی آخرهای هفته که مست میکرد، به آن بدیای که نشان میداد نبود. در واقع، او همیشه دنبال «چیزی که یهخرده بهتر باشه» میگشت، اما پیش از آنکه پیدایاش کند مُرد. پدرم ناگهان، در یکی از آخرهفتههای دوران جنگ، وقتی سانی پانزدهساله بود، مرد. رابطهی سانی و پدرم زیاد خوب نبود. تا حدودی به این خاطر که سانی نورچشمی پدرم بود. پدرم شدیدن عاشق سانی بود و نگراناش بود. برای همین همیشه با هم دعوا داشتند. دعواکردن با سانی هیچ نتیجهای نداشت، صرفن سانی را بیشتر از پیش وادار میکرد که به درون خودش بخزد، به جایی که پدرم دستاش به او نمیرسید. مهمترین دلیلی که نمیگذاشت آنها دست از دعوا بردارند این بود که آن دو کاملن شبیه یکدیگر بودند. گرچه پدرم – درست برخلاف سانی – گنده و زمخت بود و صدای بلندی داشت، اما هر دو یک چیز مشترک داشتند؛ خلوت و درونریزی.
درست پس از فوت پدرم، مادر سعی کرد در مورد این قضیه با من حرف بزند. من از خدمت برگشته بودم و خانه بودم.
این آخرین باری بود که مادرم را زنده میدیدم. این آخرین تصویر، با آن عکسی از مادرم که جوانیهایاش را نشان میداد ترکیب شده است. همیشه وقتی مادرم به ذهنام میآید به همان شکلی ظاهر میشود که بعدازظهرهای یکشنبه، یعنی وقتی که بزرگترها بعد از شام دور هم جمع میشدند، بود. همیشه وقتی به ذهنام میآید لباس آبی به تن دارد. روی کاناپه نشسته است. و پدرم روی صندلی راحتیاش، نزدیک مادرم. و اتاق نشیمن خانه پر میشد از اهالی کلیسارو و فامیل. آنها توی اتاق نشیمن مینشستند و شب نمنم میخزید بیرون و کسی متوجهی آن نمیشد. تاریکی از پنجره دیده میشد و صدای خیابان و دایرهزنگیهای کلیسا به گوش میرسید، اما اتاق نشیمن خانه آرامشی واقعی داشت. برای لحظهای کسی حرف نمیزد، و همهی چهرهها انگار رو به تاریکی میرفتند، درست مثل آسمانِ بیرون از پنجره. مادر بالاتنهاش را ذکرگونه عقبجلو میبرد و پدر چشماناش را میبست. همه داشتند به چیزی نگاه میکردند که بچهها قادر نبودند بفهمندش. بزرگترها برای لحظاتی بچهها را فراموش میکردند. شاید بچهای روی قالی دراز میکشید و خواباش میبرد. شاید هم کسی بچهای را روی پایاش مینشاند و ناخودآگاه سر بچه را نوازش میکرد. یا شاید بچهای، آرام و چشمدرشت، به صندلیای بزرگی که گوشهی اتاق است بسته شده بود. سکوت و تاریکی میآمد و تاریکیِ روی چهرهها ابهامی ایجاد میکرد که بچهها را میترساند. بچه دوست داشت این دستی که دارد سرش را نوازش میکند هیچگاه نیاستد، هیچگاه نمیرد. امید داشت زمانی نرسد که این بزرگسالهای کلیسارو از اتاق نشیمن نروند و همینجور بنشینند و از زادبومشان بگویند و از چیزهایی که دیدهاند و اتفاقهایی که بر خودشان و بستگانشان روی داده است.
اما چیزی عمیق و نگرانکننده در بچه بود که میدانست پایان نزدیک است یا دارد به پایان میرسد. در یک لحظهی بهخصوص، کسی برمیخاست و چراغ را روشن میکرد. بعد بزرگترها متوجهی بچهها میشدند و آن روز دیگر حرف نمیزدند. و وقتی روشناییِ چراغ خانه را پر میکرد، بچه پر میشد از تاریکی. میدانست که هر وقت چراغها روشن میشوند او به تاریکیِ بیرون کمی نزدیکتر میشود. تاریکیِ بیرون همان چیزی بود که بزرگترها دربارهاش میگفتند. تاریکی، جایی است که بزرگترها ازش آمدهاند. تاریکی همان چیزی تحملاش میکنند. بچه میدانست که آنها دیگر حرف نمیزنند چون اگر بچه بداند که چه چیزهایی بر آنها گذشته، خیلی زود خواهد فهمید که چه چیزی قرار است بر او رود.
آخرینباری که با مادرم حرف زدم، یادم هست که بیقرار بودم. میخواستم بروم بیرون و ایزابل را ببینم. ما هنوز ازدواج نکرده بودیم و جیک و پیک زیادی داشتیم با هم.
مامان نشسته بود توی تاریکی، نزدیک پنجره. زیر لب آهنگ کلیسا را زمزمه میکرد؛ خدایا، تو مرا از راه دوری به سلامت رساندهای. سانی بیرون بود. مامان داشت خیابان را تماشا میکرد.
گفت «نمیدونم اگه از اینجا خلاص شدی من دوباره تو رو خواهم دید یا نه. اما امیدوارم چیزهایی رو که بهات آموزش دادم به خاطر بسپاری.»
گفتم «اینجوری حرف نزن. تو سالها کنار ما خواهی بود.»
لبخند زد، اما چیزی نگفت. زمان درازی ساکت ماند. و گفتم «مامان! خودت رو نگران چیزی نکن، من برات نامه مینویسم تندتند، و تو از بانک چکهات رو میگیری …»
یکهو گفت «میخوام دربارهی برادرت باهات حرف بزنم. اگه اتفاقی برای من بیافته کسی نیست که از اون مراقب کنه.»
گفتم «مامان! هیچ اتفاقی برای تو یا سانی نمیافته. سانی حالاش خوبه. پسر خوبیه.»
مادر گفت «مساله این نیست که پسر خوبیه یا نه، فقط آدم بدها و خنگها نیستند که غرق میشن.» مکث کرد، نگاه کرد به من. جوری لبخند زد که انگار درد دارد، گفت «پدرت زمانی برادری داشت. نمیدونستی، نه؟»
گفتم «نه. هیچوقت نمیدونستم.» و به صورتاش نگاه کردم.
دوباره از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت «آه، بله. پدرت برادری داشت. میدونم که تو هیچوقت گریهی پدرت رو ندیدی. اما من دیدم – بارها، در طول این سالها.»
پرسیدم «چه اتفاقی برای برادرش افتاد؟ چهطور هیچکسی دربارهاش چیزی نگفته؟»
این اولینباری بود که دیدم مادرم چهقدر پیر به نظر میرسد.
گفت «برادرش کشته شد. وقتی که کمی از تو کوچیکتر بود. میشناختماش. پسر خوبی بود. کمی شیطون بود، اما قصد آزار و اذیت کسی رو نداشت.»
بعد مکث کرد و اتاق ساکت شد، دقیقن مانند بعدازظهرهای یکشنبه. مادر هنوز داشت بیرون را نگاه میکرد.
گفت «زمانی توی کارخانه کار میکرد. و مثل همهی مردم دوست داشت شنبهشبها خوش بگذرونه. شنبهشبها اون و پدرت میرفتن جاهای مختلف، میرفتن رقص و اینچیزها، یا با دوستها و آشناهاشون مینشستن و برادر پدرت آواز میخوند. صدای خوبی داشت، و گیتار هم میزد. اما این شنبهشبِ بهخصوص، داشتند از یهجایی میاومدن خونه. هر دوتاشون کمی مست بودن و ماه توی آسمون بود. آسمون مثه روز روشن بود. برادر پدرت کیفاش کوک بود و برای خودش سوت میزد، و گیتار روی دوشاش بود. از تپهای داشتند پایین میاومدن و زیر پاشون جادهای بود که از یه بزرگراه جدا میشد. برادر پدرت، که همیشه یهجورایی شاد و شنگول بود، تصمیم میگیره تپه رو بدوئه، و دوئد. گیتارش، پشتاش بالا و پایین میشد. از عرض جاده گذشت و پشت درختی قضای حاجت کرد. پدرت، مبهوت برادرش، داشت آرومآروم از تپه میاومد پایین. صدای ماشین رو شنید، در همون لحظه برادرش از پشت درخت دراومده بود و وارد جاده شده بود. میخواست از عرض جاده رد بشه. پدرت شروع کرد دویدن. پدرت میگفت نمیدونم چرا شروع کردم به دویدن. ماشین پر بود از سفیدپوستها. همهشان مست بودند و وقتی برادر پدرت رو دیدند جیغ کشیدند و سر و صدا راه انداختند و ماشین رو مستقیم به سمتاش بردند. اونها سرمست بودند و فقط میخواستند بترسونناش – میدونی که، همون کاری که همیشه میکنند. اما مست بودند. حدس میزنم پسر بندهخدا هم مست بود و هم خیلی ترسیده بود، جوری ترسیده بود که کلهاش از کار افتاده بود. اما وقتی پرید که دیگه دیر شده بود. پدرت میگه صدای فریاد برادرش رو وقتی که ماشین از روش رد شده شنیده. و همچنین صدای شکستهشدن گیتار رو شنیده. پدرت شنیده که سفیدپوستها داد زدند و گازش رو گرفتند و رفتند. این رفتن تا به امروز ادامه داره. پدرت به پایین تپه میرسه و میبینه که از برادرش چیزی جز لاشهی گوشت خونآلودی باقی نمونده.»
اشکهای روی صورت مادر برق میزد. چیزی نداشتم که بگویم.
گفت «پدرت هیچموقع به این موضوع اشارهای نکرده. چون من بهاش اجازه ندادم که این موضوع رو پیش شما بچهها تعریف کنه. اون شب و برای بسیار شبهای دیگه، پدرتون دیوانهی دیوانه بود. پدرت میگفت هیچچیزی به تاریکی اون جاده، که بعد از اینکه اون ماشین رفت و تاریک شد، ندیده. هیچچیزی، هیچکسی روی اون جاده نبود، جز پدرت و برادرش و اون گیتار شکسته. آه، بله. پدرتون هرگز به حال اولیهاش برنگشت. تا روزی که مُرد مطمئن نبود هر مرد سفیدپوستی که میبینه همون قاتل برادرش نیست.»
مکث کرد و دستمالاش را برداشت و چشمان تَرَش را پاک کرد و به من نگریست.
گفت «نمیخواستم این داستان رو برات تعریف کنم که بترسونمات یا اوقاتات رو تلخ کنم یا که از کسی متنفرت کنم. این رو گفتم چون تو هم یه برادر داری. و دنیا هم عوض نشده.»
فکر کنم نمیخواستم باورش کنم. فکر کنم او این ناباوری را در چهرهی من دیده بود. رویاش را از من گرفت و دوباره به پنجره نگاه کرد، خیابان را.
کمی بعد گفت «اما من خدا را شکر میکنم که پدرت رو برگردوند خونه، پیش من. نمیخوام این رو بگم که از خودم تعریف کرده باشم. اما اقرار میکنم که اگر من نبودم کسی نبود به پدرت کمک کنه تا در این دنیا احساس امنیت کنه. پدرت جوری رفتار میکنه که انگار قویترین و خشنترین مرد روی زمینه. و همه هم همین فکر رو میکنند. اما اگر من نبودم و اشکهاش رو پاک نمیکردم …»
دوباره گریست. هنوز هم قادر نبودم حرکتی کنم. گفتم «خدایا، خدایا، مامان! هیچ نمیدونستم این اتفاقها افتاده.»
گفت «آه، عزیزم. چیزهای زیادی هست که تو خبر نداری. ولی بهزودی متوجهشون میشی.» ایستاد و به سمت من آمد. «تو مراقب برادرت خواهی بود، و نمیگذاری که بیافته. فرقی هم نمیکنه که چه اتفاقی براش بیافته یا چه اهریمنی بشه. ولی چیزهایی رو که بهات گفتم رو فراموش نکن، شنیدی؟»
گفتم «فراموش نمیکنم، نگران نکن خودت رو، فراموش نمیکنم. نمیذارم هیچ اتفاقی براش بیافته.»
مادرم لبخند زد انگار که از چیزی که توی صورت من دیده بود متحیرش کرده بود. بعد «تو نمیتونی نگذاری که هیچ اتفاقی برای سانی بیافته. ولی به سانی اجازه میدی که بدونه تو اونجایی.»