حمید پرنیان-جیمز بالدوین در سال ۱۹۲۴ در بیمارستانی در محله‌ی فقیرنشین هارلم در نیویورک متولد شد. پدر او نامعلوم بود و تا وقتی که مادرش با یک موعظه‌گر مسیحی وابسته به باپدیست‌ها ازدواج نکرد، به نام خانوادگی مادرش نامیده می‌شد، اما بعدها در سه‌سالگی نام پدرخوانده‌اش، دیوید بالدوین در شناسنامه‌ی او ثبت شد. با این پدرخوانده‌ی بنیادگرا و متعصب اما به‌شدت اختلاف داشت و رقابت و اختلاف با پدرخوانده و به چالش کشیدن تعصبات مذهبی و فرقه‌ای بعدها به یکی از مهم‌ترین موضوعات آثار او تبدیل شد.

ریچارد رایت که از نویسندگان شناخته شده‌ی امریکا در سال‌های جنگ جهانی دوم بود به بالدوین کمک کرد نخستین مقالاتش در مطبوعات را منتشر کند. نخستین داستانی که از بالدوین در همان سال‌ها منتشر شد، Sonny’s Blues نام داشت. در همان سالی که این داستان انتشار یافت، یعنی در سال ۱۹۴۸، جیمز بالدوین که دیگر نمی‌توانست تبعیض نژادی در آمریکا را تحمل کند، به فرانسه مهاجرت کرد. او مهاجرت به فرانسه را «تبعید خودخواسته» می‌نامید و گفته بود: «در آمریکا، کشوری که من ۲۳ سال در آن زندگی کردم، تنها امکانی که برایم فراهم بود، مردن بود، آن‌هم مرگی که سفیدپوستان بنا به سلیقه‌شان برایم مقرر کرده بودند.» در فرانسه جیمز بالدوین اعلام کرد که هم‌جنس‌گراست.

بالدوین در سال ۱۹۵۳ نخستین رمان‌اش را تحت عنوان on the Mountain منتشر کرد. موضوع این رمان یادمان‌های کودک و نوجوانی او و انتقاد از بنیادگرایی مذهبی است. او در سال ۱۹۵۶ دومین رمان‌اش را با عنوانGiovanni’s Room منتشر کرد. موضوع این رمان همجنسگرایی بود و به این جهت در آن سال‌ها به شدت بحث برانگیز شد.

بالدوین از فعالان شناخته شده‌ی حقوق بشر در جهان بود. او در ۶۳ سالگی در اثر سرطان معده در فرانسه درگذشت. 
 

__________________________________

توی روزنامه درباره‌اش خواندم، توی مترو، وقتی داشتم می‌رفتم سر کار. وقتی خواندم باورم نشد، دوباره خواندم. خیره مانده بودم، خیره به آن قسمتی از روزنامه که نام او را نوشته بود، داستان او را نوشته بود. زیر نور واگن مترو که بر چهره و تنِ مسافران و من تلوتلو می‌خورد و وقتی به بیرون از واگن می‌رفت در دام تاریکی گیر می‌افتاد، خیره شده بودم به روزنامه.

باورم نمی‌شد. از ایست‌گاه مترو تا دبیرستان پیاده می‌رفتم و همین را به خودم می‌گفتم. اما در همان حال نمی‌توانستم به نوشته‌های روزنامه شک کنم. ترسیده بودم، برای سانی ترسیده بودم. دوباره برای‌ام واقعیت پیدا کرد. قالب بزرگ یخی را توی شکم‌ام احساس می‌کردم که در طول آن روز، وقتی داشتم توی کلاس جبر تدریس می‌کردم، داشت آرام‌آرام آب می‌شد. یک‌نوع یخِ به‌خصوصی بود. آب می‌شد و آبی یخ را وارد رگ‌های‌ام می کرد، اما حجم قالبِ یخ کم نمی‌شد. گاهی چنان سفت‌تر و بزرگ‌ می‌شد که می‌خواست دل و روده‌ام را بیرون بریزد و وادارم می‌کرد که یا خفه شوم یا فریاد بزنم. درست لحظه‌ای که یاد بعضی چیزهای به‌خصوصی که سانی گفته یا کرده بود می‌افتادم قالب یخ سفت‌تر و بزرگ‌تر می‌شد.
وقتی هم‌سن شاگردهای من بود چهره‌اش روشن و گشوده بود، انگار که کلی مِس توی پوست‌اش داشت؛ عجیب چشم‌های قهوه‌ای و خیره ای داشت. لطافت و خلوت بزرگی داشت. مانده‌ام که الان چه‌شکلی شده است. دیروز عصر، پلیس ریخته توی آپارتمانی در جنوب‌شهر و او را به جرم ول‌گردی و مصرف هروئین دستگیر کرده بود.

باورم نمی‌شد؛ منظورم آن است که نمی‌توانم در درون خودم جایی برای‌اش پیدا کنم. سال‌هاست که بیرون از خودم نگه‌اش داشته‌ام. نمی‌خواسته‌ام بدانم. بدگمانی‌هایی داشته‌ام. اما هیچ‌وقت جدی به‌شان فکر نکرده‌ام. فقط بیرون از خودم قرارشان دادم. به خودم گفته بودم سانی افسارگسیخته است، اما دیوانه نیست. و همیشه می‌خواسته که بچه‌ی خوبی بماند، و هرگز آن‌جور که بچه‌ها به‌خصوص در هارلم سنگ‌دل و شرور و بی‌آبرو می‌شوند نخواهد شد. نمی‌توانستم باور کنم که برادرم دارد سقوط می‌کند، دارد نیست می‌شود، و مانند خیلی از هم‌قطاران‌اش آن نور چهر‌ه‌اش دارد ناپدید می‌شود. اما رخ داده بود و من داشتم به بچه‌هایی جبر یاد می‌دادم که امکان داشت به کله‌شان بزند و بخواهند هروئین مصرف کنند. شاید این لعنتی بیش‌تر از جبر به دردشان می‌خورد.

مطمئنم اولین‌باری که سانی هروئین مصرف کرد هم‌سن همین بچه‌های کلاس من بود. این بچه‌ها درست همان‌جوری زندگی می‌کنند که ما کردیم، خیلی سریع رشد می‌کنند و پی به محدودیت‌های خود می‌برند و ناگهان سرشان به سنگ می‌خورد. پر از خشم می‌شوند. و هر دو نوع تاریکی را خواهند فهمید؛ تاریکی زندگی‌شان، که کم‌کم دارد به آن‌ها نزدیک می‌شود، و تاریکی سینما، که آن‌ها را کور می‌کند تا تاریکی اولی را نبینند، نبینند که تنهایند و کینه‌جویانه آرزوی با هم بودن را دارند.

وقتی زنگ آخر خورد، وقتی کلاس آخری تمام شد، نفس‌ام را دادم بیرون. گویی نفس‌ام را برای مدت زیادی حبس کرده بودم. لباس‌های‌ام خیس شده بودند – انگار که همه‌ی بعد از ظهر را با لباس نشسته بودم توی سونا. مدت زیادی تنها توی کلاس نشستم. به صدای بچه‌ها که از پایین، از بیرون از کلاس، می‌آمد گوش دادم، که فریاد می‌زدند و فحش می‌دادند و می‌خندیدند. بار اول که خنده‌ی‌شان را شنیدم خشک‌ام زد. این خنده، خنده‌ای نیست که از سر شادی زده شود، یا شبیه خنده‌ی بچه‌ها هم نیست. خنده‌ی‌شان برای دست‌انداختن و منزوی‌ساختن است، قصدش بدنام‌کردن است. خنده‌ی‌شان هیچ افسونی ندارد، و اقتداری که آن‌ پسرها در فحش‌دادن دارند در این خنده‌ها کاملن دیده می‌شود. شاید به این خاطر به‌شان گوش می‌دادم که داشتم به برادرم فکر می‌کردم و آهنگ صدای آن‌ها من را یاد برادرم می‌انداخت. و خودم.
یکی از پسرها با سوت آهنگی را می‌زد، آهنگی هم‌زمان پیچیده و ساده، گویی پرنده بود و آهنگ از دهان‌اش بیرون می‌ریخت. آهنگ دل‌نوازی بود و در آن هوای روشن و فضای خشن راه خودش را گرفته بود و می‌رفت و در میان همه‌ی صداها فقط به خودش فکر می‌کرد.

برخاستم و به سمت پنجره رفتم و به حیاط نگاه کردم. بهار تازه شروع شده بود و پسرها سرزنده و بشاش شده بودند. معلمی از میان بچه‌ها گذشت و انگار که می‌خواست هرچه سریع‌تر از شر این حیاط خلاص شود و دیگر چشم‌اش به این پسرها نیافتد. کم‌کم وسایل‌ام را جمع کردم. فکر کردم به‌تر است بروم خانه و مساله را با ایزابل در میان بگذارم.

وقتی رسیدم طبقه‌ی پایین، توی حیاط تقریبن کسی نبود. پسری را دیدم که توی سایه‌ی در ورودی دبیرستان ایستاده است، و بسیار شبیه سانی است. اسم‌اش را هم تاحدودی بر زبان آوردم. بعد دیدم که نه، او سانی نیست، پسری بود که هر دوی ما می‌شناسیم‌اش، پسری که توی مجتمع ما زندگی می‌کند. دوست سانی است. هیچ‌موقع هم دوست من نبوده است، خب برای دوستیِ با من خیلی بچه بود، و به هر حال ازش زیاد خوش‌ام نمی‌آید. و حالا هم که برای خودش مردی شده است باز دور و بر مجتمع پرسه می‌زند، هنوز هم سر خیابان‌ها علاف است و همیشه‌ی خدا یا خمار است یا مصرف کرده است. همیشه ازش گریزان بودم و او هم همیشه دو و بر من می‌پلکید تا چند سنتی ازم بگیرد. همیشه هم بهانه‌ی خوبی داشت، و من هم همیشه نمی‌دانم چرا به‌اش پول می‌دادم.

اما حالا ناگهان ازش متنفر شدم. نمی‌توانستم نگاه‌اش را تحمل کنم؛ نگاه‌اش تا اندازه‌ای مثل سگ‌ها بود و تا اندازه‌ای شبیه بچه‌های موذی. می‌خواستم ازش بپرسم توی حیاط دبیرستان چه غلطی می‌کند.
نوعی بی‌قراری برای دیدار من از خودش نشان داد و گفت «دیدم‌تون که داشتید روزنامه می‌خوندید. خب دیگه الان از ماجرا باخبرید.»

«منظورت سانی‌ه؟ آره، اطلاع دارم. چه‌طور تو رو نگرفتن؟»پوزخند زد. وقتی پوزخند زد، هم ازش متنفر شدم و هم به ذهن‌ام خطور کرد که چه‌قدر بچه‌ است. «من اون‌جا نبودم، من از اون یاروها دور بودم.»

«چه خوب!» به‌اش سیگاری تعارف کردم و از میان دود سیگاری که بیرون می‌دادم تماشای‌اش کردم. «این‌همه راه رو کوبیدی بیایی این‌جا که از سانی به من بگی؟»

«درست‌ه». سرش را به‌گونه‌ی خاصی تکان داد و چشم‌های‌اش خیلی غریب به نظر رسید، انگار که نمی‌خواهند با چشم‌های من تلاقی کنند. آفتاب، پوست قهوه‌ای تیره‌ی خیس او را رنگ‌پریده کرده بود و چشم‌های‌اش را زرد، و چرکی موهای مجعدش را برجسته کرده بود. بوی بدی می‌داد. کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم، «خب! مرسی. اما من قبلن درموردش می‌دونستم و الان هم می‌خوام برم خونه.»
گفت «باهاتون تا خونه پیاده می‌آم.» قدم زدیم. چندتایی بچه دبیرستانی هنوز توی حیاط می‌پلکیدند و یکی‌شان به من شب‌به‌خیر گفت و به پسرکِ کنار دست‌ام عجیب‌عجیب نگاه کرد.

پرسید: «حالا می‌خوایید چی کار کنید؟ سانی رو می‌گم.»

«ببین! من سانی رو سال‌هاست ندیدم‌اش. فکر هم نکنم که بخوام کاری واسه‌اش بکنم. به هر حال، چه کار کوفتی‌ای هست که بتونم انجام بدم؟»

سریع گفت «همین‌ه. کاری نمی‌تونید واسه‌اش انجام بدین. فک کنم دیگه از دست هیشکی کمکی برنمی‌آد.»

این همین چیزی بود که داشتم به‌اش فکر می‌کردم و از نظر من او حق گفتنِ این جمله را نداشت.
ادامه داد «از سانی تعجب می‌کنم. فکر می‌کردم سانی بچه‌ی تیز و فرزی‌ه، فک می‌کردم تیزتر از این حرف‌هاست که گیر بیوفته.» طرز جالبی حرف می‌زد، روبه‌رو را نگاه می‌کرد و انگار که سانی آن‌جا باشد و با سانی دارد حرف می‌زند.

محکم گفتم «گمونم اون هم همین‌طور فکر می‌کرد و برای همین هم هست که گیر افتاده. تو چی؟ شرط می‌بندم خیلی تیز و فرز باید باشی.»

بعد چند ثانیه‌ای به من خیره شد. گفت «نه، من فرز نیستم. اگه فرز بودم، خیلی وقت‌ها پیش یه هفت‌تیر گیرم می‌اومد.»

«ببین! نمی‌خواد سفره‌ی دل غمگین‌ات رو واسه‌ام باز کنی. اگه دست من بود یه هفت‌تیر به‌ات می‌دادم.» بعد احساس گناه کردم – شاید به این خاطر گناه که همیشه خیال می‌کردم این حرام‌زاده‌های پاپتی سرگذشت و داستانی برای خودشان ندارند، داستانی هرچند غمگین. برای همین سریع پرسیدم «حالا چه اتفاقی براش می‌افته؟»

جواب نداد. حواس‌اش پیش من نبود، عمیق فکر می‌کرد. گفت «یه چیز جالب. وقتی امروز صبح روزنامه رو دیدم اولین چیزی که از خودم پرسیدم این بود که من چی کار می‌تونم کنم. یه جورایی احساس مسوولیت می‌کنم.»

داشتم با دقت گوش می‌دادم. ایستگاه مترو، درست چند قدم آن‌ور تر، جنب خیابان بود. ایستادم. او هم ایستاد. جلوی یک مشروب‌خانه ایستاده بودیم و او سری جنباند و داخل را دید زد اما انگار آن‌کسی که او دنبال‌اش بود در مشروب‌خانه نبود. موزیک مثل فنر روشن شد و پیش‌خدمت را دیدم که از کنار دستگاه موزیک تا پشت بار را رقصان طی کرد. صورت‌اش را هم دیدم که با لبخند به کسی جواب داد اما هم‌چنان با موزیک همراه بود. وقتی لبخند زد به نظر یک دختربچه آمد و پشت این صورت کتک‌خورده‌ی نیمه‌روسپی، زنی رسیده و تقلاگر احساس می‌شد.

پسرک سرانجام گفت «من تا حالا هیچی به سانی ندادم. فقط یه‌بار اومدم دبیرستان و سانی ازم پرسید چه حسی می‌ده» مکث کرد، اما من نمی‌توانستم دیگر صورت‌اش را نگاه کنم، به پیش‌خدمت نگاه کردم، و به موزیکی که انگار پیاده‌رو را به لرزه درمی‌آورد گوش سپردم. «به‌اش گفتم حس محشری داره». موزیک متوقف شد، پیش‌خدمت مکثی کرد و به دستگاه پخش موزیک نگریست تا دوباره پخش شد. «محشرِ محشر».

جمله‌ی آخرش مرا به جایی برد که نمی‌خواستم بروم. قطعن نمی‌خواستم بدانم که چه حسی به انسان می‌دهد. این لعنتی همه‌چیز را، مردم را، خانه‌ها را، موزیک را، پیش‌خدمت جیوه‌ای‌رنگ را، همه‌چیز را پر از تهدید و خطر کرد؛ و این تهدید و خطر واقعیتِ آن‌ها بود.

دوباره پرسیدم «چه اتفاقی برای سانی می‌افته؟»

«می‌فرستن‌اش یه‌جای دور و سعی می‌کنن که درمون‌اش کنن.» سرش را تکان داد «حتی شاید سانی به کله‌اش بزنه و واقعن ترک کنه. بعدش ول‌اش می‌کنن» ژستی گرفت و سیگارش را داخل جوب انداخت. «همین».

«یعنی چی‌ه همین؟»

اما می‌دانستم که یعنی چه.

«یعنی همین دیگه.» سرش را برگرداند و به من نگاه کرد، گوشه‌های لب‌اش را کشید پایین. نرم پرسید «نمی‌دونید یعنی چی؟»

«از کدوم جهنم‌دره‌ای باید بدونم که یعنی چی؟» این را تقریبن به نجوا گفتم، و نمی‌دانم چرا.
سرش را به آسمان کرد و «درست‌ه دیگه، از کجا باید بدونه یعنی چی؟» بعد دوباره به سمت من برگشت، آرام و صبور. حالا من به یک نوعی احساس می‌کردم که دارد می‌لرزد، چنان می‌لرزد که انگار همین الان از هم متلاشی می‌شود. دوباره قالب یخ را توی دل‌ام احساس کردم، همان وحشتی را که تمام بعد از ظهر درون‌ام داشتم؛ دوباره پیش‌خدمت را نگاه کردم، پشت بار نبود، داشت لیوان‌ها را می‌شست، و آواز می‌خواند. «ببینین! اونا سانی رو ول می‌کنن و بعد همه‌چیز از نو شروع می‌شه. منظورم این بود.»
«یعنی، تو می‌گی اونا ول‌اش می‌کنن و بعد اون همین راه رو دوباره می‌ره؟ یعنی سانی هیچ‌موقع ترک نمی‌کنه؟ منظورت این‌ه؟»

«آفرین، درست‌ه. فهمیدین منظورم چی‌ه.»

دست آخر گفتم «به من بگو چرا او می‌خواد بمیره؟ اون واقعن می‌خواد بمیره، اون خودش رو داره می‌کشه. چرا می‌خواد بمیره؟»

با تعجب به من گاه کرد. لب‌اش را لیسید. «اون نمی‌خواد بمیره. اون می‌خواد زنده بمونه. هیچ‌کسی نیست که دل‌اش بخواد بمیره.»

بعد می‌خواستم ازش خیلی چیزهای دیگری بپرسم. اما او نمی‌توانست جواب بدهد، اگر هم می‌توانست و می‌داد من نمی‌توانستم جواب‌های او را تحمل کنم. شروع کردم به راه‌رفتن. «خب! فکر می‌کنم این اصلن به من مربوط نمی‌شه.»

گفت «سانی روزای سختی رو جلوش داره». رسیدیم به ایستگاه مترو. پرسید «این‌جا سوار می‌شین؟». سرم را تکان دادم که آره. یک پله نرفته بودم پایین که یک‌هو گفت «لعنتی». به‌اش نگاه کردم. دوباره پوزخند زد. «لعنتی! همه‌ی پول‌هام رو خونه جا گذاشتم. دارین یه دلار به من بدین؟»

یک‌باره چیزی درون‌ام پر شد و می‌خواست بیرون بریزد. دیگر ازش متنفر نبودم. احساس کردم لحظه‌ای دیگر شروع خواهم کرد مثل بچه‌ها گریه‌کردن.

گفتم «حتمن. خجالت نکش.» توی کیف‌دستی‌ام را ورانداز کردم اما یک‌دلاری نداشتم، پنج‌دلاری بود. «بیا! کافی‌ات‌ه؟»

به‌اش نگاه نکرد – نمی‌خواست به‌اش نگاه کند. صورت‌اش دچار وحشت شد، انگار می‌خواست جمعِ کلِ صورت‌حساب را از من و خودش مخفی نگه دارد. گفت «مرسی» و حالا دست از سر من برمی‌دارد. «نگران سانی نباشین. شاید واسه‌اش نامه‌ای چیزی نوشتم.»

گفتم «حتمن، بنویس. خدافظ».
گفت «می‌بینم‌تون». از پله‌ها رفتم پایین.

ادامه دارد

منبع ترجمه:

James Baldwin, going to meet the man (stories). vintage international, 1995.