پس از خیزش مردم در کشورهای عربی و اسلامی که منجر به تغییر و تحولات سیاسی در کشورهای مصر و تونس شد، شاهد موضعگیری‌های گوناگون ایالات متحد آمریکا در قبال این کشورها بودیم. برخی از کارشناسان سیاسی معتقدند علی‌رغم این‌که دامنه‌ی سرکوب مخالفان در لیبی و ایران گسترده‌تر بوده، اما تاکنون از سوی آمریکا موضعی مبنی بر تغییر سریع نظام‌های سیاسی در این دو کشور دیده نشده است.

این درحالی است که آمریکا با دو کشور لیبی و ایران همواره اختلاف و نزاع سیاسی داشته است.
همچنین گفته می‌شود مواضع آمریکا برای تغییر نظام سیاسی در کشورهای تونس و مصر به مراتب صریح‌تر بوده است با وجود این‌که این کشورها جزو کشورهای دوست آمریکا در منطقه محسوب می‌شدند.
درباره‌ی اعتراض‌ها و تحولات سیاسی در کشورهای منطقه و مواضع آمریکا طی چند هفته‌ی اخیر با صلاح‌الدین مهتدی روشنفکر و سیاستمدار کرد گفت‌وگویی کرده‌ام.

آقای مهتدی متولد سال ۱۹۳۸، فارغ‌التحصیل رشته‌ی حقوق در دانشگاه تهران، از موسسان اتحادیه‌ی دانشجویی کرد در سال ۱۹۵۹ و عضو «هیئت نمایندگی خلق کرد برای مذاکره با دولت مرکزی ایران» در سال ۱۹۷۹ بوده است.

موجی از اعتراض، کشورهای عربی را در برگرفته و در پی آن شاهد تحولات سیاسی در کشورهای مصر و تونس بودیم و تاکنون این اعتراض‌ها در کشورهای لیبی، یمن، الجزایر و … همچنان ادامه دارد. ارزیابی شما از اعتراض‌های مردمی در این کشورها و تحولات اخیر چیست؟

آن‌چه در کشورهای عربی به‌خصوص در تونس و مصر اتفاق افتاد و به نتیجه رسید، و در لیبی، یمن و بحرین نیز در حال شکل‌گیری و اعتلاست، اعتراض‌هایی است که از صورت تظاهرات خیابانی خارج شده و شکل و محتوای قیام را به خود گرفته است. نخستین چیزی که در این زمینه می‌توان و باید گفت این است که این خیزش‌های مردمی در جهان عرب بسیار به تاخیر افتاده است. در واقع کودتاهای نظامی که بر خود نام انقلاب نهاده بودند و از کودتای افسران آزاد مصر در ماه ژوئیه‌ی سال ۱۹۵۲ شروع می‌شود و بعد تقریباً تمامی کشورهای عربی را در برگرفت- به استثنای کشو‌رهای حوزه‌ی خلیج فارس- راه را بر هر تظاهرات مسالمت‌آمیز یا هر نوع ابراز ارادهی آزادانه که مخالف با حکومت و حاکمیت باشد بست.

این انقلاب‌ها طبقه‌ی خرده بورژوازی این کشورها را به پشتیبانی از کودتای نظامی که انقلاب خوانده می‌شد، واداشت و در سال‌های نخست پایگاه مردمی برای این رژیم‌ها دست و پا کرد که مانند همه‌ی رژیم‌های کودتایی در عین تکیه به خرده بورژوازی داخلی تا سرحد جنایت و قساوت در برخورد با مردم خود پیش رفت. کشورهایی هم که در اثر مبارزات ملی و از کانال جنگ‌های پارتیزانی به قدرت رسیده بودند مانند الجزایر بعدها توسط فرماندهان ارتش آزادی‌بخش حکومت‌های نظامی تشکیل دادند. در خارج از جهان عرب نمونه‌ی بارز این سیستم رژیم جمهوری اسلامی ایران است که توده‌ی متعصب و فریب‌خورده‌ی اسلامی از یک سو و توپ، تانک، پلیس و زندان از سوی دیگر را وسیله‌ی مرعوب کردن آزادی‌خواهان و دمکراسی‌خواهان کشور بدل ساخت. از جمال عبدالناصر تا آیت‌الله خمینی ما شاهد این پروسه‌ی استحاله از یک رژیم انقلابی عوام‌گرا به یک رژیم سرکوبگر و ضد عامه هستیم. این بدان معناست که این پروسه به آخر خط رسیده است و چنان که گفتم بسیار نیز به تاخیر افتاده است.

برخی از کارشناسان معتقدند تحولات سیاسی در خاورمیانه تقریباً بدون حمایت کشورهای تاثیرگذار مانند آمریکا امکان‌پذیر نیست. نظر شما درباره‌ی این نکته چیست؟ آیا آمریکا در تحولات اخیر ایران نقش داشته است؟

شورش و خیزش‌های جهان عرب و اسلام مانند پدیده‌های مشابه خود در همه‌ی جهان از دل نارضایتی، فقر، تبعیض، خشونت، سرکوب و زندان زاده می‌شوند و بنابراین در وهله‌ی اول به خود و توده‌های میلیونی همفکران و هم موقعیت‌های داخل کشور خود متکی هستند. طبیعی هم هست که در این میان سایر کشورهای جهان نیز بخواهند از این نمد کلاهی بسازند و مصالح و منافع خود را در داخل این کشورها یا تحکیم و تقویت بکنند، یا حداقل از رسیدن هرگونه زیانی به این منافع و فروپاشی پایگاه‌های سیاسی، نظامی و اقتصادی خود جلوگیری کنند و با رژیم جدید برخاسته از خیزش مردمی از سر سازش و یا احیاناً از بست و بند درآیند. در مصر، آمریکا و در تونس آمریکا و فرانسه از بیشترین درجه‌ی نفوذ و پیوند اختلاط با سردمداران پیشین برخوردار بودند و به همین جهت امکان نفوذ و تاثیرگذاری بیشتری داشتند.

همانند رژیم سلطنتی در ایران که آمریکا برخلاف تئوری توطئه، عامل سقوط آن نبود ولی هنگامی که به این نتیجه رسید که نگهداری و بقای این رژیم علی‌رغم اراده‌ی مردم به پاخاسته هزینه‌ی سنگینی می‌طلبد و زیانش بر منافع می‌چربد و یک بار سنگین بردوش آمریکا و متحدانش تحمیل می‌کند آنگاه همراه متحدان غربی خود در گوادلوپ جمع شدند و تصمیم گرفتند از پشتیبانی رژیم دست بردارند. شاه و دستگاهش نیز که بیش از حد به سیاست‌های آمریکا و انگلیس وابسته بودند روحیه‌ی خود را باختند و دیگر یارای مقاومت نداشتند و کشور و سلطنت را به آقای خمینی سپردند. در مصر نیز حسنی مبارک و در تونس بن‌علی خود را از پشتیبانی مادی و معنوی متحدان و اربابان سابق خود محروم یافتند و در برابر اراده‌ی مردم تسلیم شدند. به این اعتبار می‌توان گفت آمریکا و متحدان غربی به شورش‌های مصر و تونس کمک کردند ولی هرگز نمی‌توان گفت که آن را به وجود آورند یا رهبری کردند.

مواضع آمریکا را در پیوند با کشورهای مصر، تونس، لیبی و ایران چگونه می‌بینید؟
 

آمریکا در شمال افریقا و خاورمیانه در رابطه با متحدان و مخالفان خود دو سیاست متفاوت را در پیش گرفته است. در کشورهای دوست خود- هنگامی که رهبران این کشورها را در رویارویی با مردم و در تنگنا یافت- ژست پشتیبانی از مردم و فشار بر رهبران را نشان می‌دهد تا در تحولات آینده سرش بی‌کلاه نماند. در عین حال نمی‌توان فراموش کرد که برقراری یک نظام دمکراسی لیبرال در این مناطق به نفع آمریکاست و راه را بر نفوذ بیشتر بنیادگرایان اسلامی یا ناسیونالیست‌های عرب متعصب ضد غربی و ضداسرائیلی می‌بندد.

البته این موقعیت به نفع مردم این کشورها تمام می‌شود. منتهی آن‌چه جای شگفتی و نارضایتی ملل تابعه‌ی کشورهای متخاصم آمریکاست این است که در این کشورها مثلاً در لیبی، در سوریه و به ویژه در ایران، آمریکا نه در عمل و نه حتی در سخن و بیانات سیاسی اشاره‌ای به تغییر رژیم‌ها و فراری دادن رهبران نمی‌کند. حداکثر آن‌چه آمریکا بر زبان می‌آورد را چنین فرموله می‌کند: ما خواهان تغییر رژیم نیستیم، خواهان تغییر سیاست‌های آن هستیم. این موضع سازشکارانه و آشتی‌جویانه‌ی آمریکا و غرب، اپوزیسیون داخلی این کشورها را نسبت به جلب پشتیبانی کشورهای جهان نا امید کرده و همین امر باعث شده است که مثلاً سیاست و سخنان رهبران اپوزیسیون ایران در داخل کشور و در راس آنها رهبران جنبش سبز در رابطه با آمریکا تفاوت چندانی با سیاست و سخنان سران حاکمیت نداشته باشد. این امر نیز به نوبه‌ی خود سبب می‌شود جهان خارج را در پشتیبانی از جنبش‌های مردمی و رهبران این جنبش‌ها دو چندان دچار تردید سازد و این یک دور و تسلسل ناامیدکننده و بی‌حاصل است. نتیجه‌ی این سیاست از دو سو سبب شده است به جای تماس و گفت‌وگو با رهبران اپوزیسیون و مردان و زنان صاحب نفوذ و شناخته شده‌ی داخل کشور، هر ماجراجوی نوخاسته‌ای طرف صحبت و تقویت قرارگیرد و از راه مصاحبه‌های تلویزیونی هر خانم خانه‌داری جای رهبران مقتدر ملی را اشغال کند و نتیجه‌ی آن نیز دست خالی ماندن سیاستگذاران، رهبران مطبوعات و رسانه‌های بین‌المللی است. حقیقت این است که آمریکا نه به تمامی از حاکمیت کنونی دل کنده و نه به تمامی به آلترناتیو آینده دل بسته است. شاید سیر حوادث و پیشرفت و انکشاف حاصل از تحولات داخلی راه خروجی از این بن بست را عرضه کند.

به ایران اشاره کردید. به نظر شما آمریکا چه زمانی به طور آشکار از جنبش اعتراضی مردم ایران حمایت و پشتیبانی خواهد کرد؟

صدالبته آمریکا برای رسیدن به این نقطه چند نکته را در نظر خواهد داشت: نخست آن که باید رژیم ایران در اثر قیام مردمی چنان ضعیف و مستاصل شود که آمریکا دیگر به پایداری آن هیچ اطمینانی نداشته باشد و از عواقب انتقام‌جویی بی‌باکانه‌ی رژیم ایران هراسی به خود راه ندهد. دوم اینکه اپوزیسیون ایران، او را درباره‌ی روابط دوستانه و همکاری‌های آینده مطمئن سازد. در واقع به نظر می‌رسد که می‌خواهد بر اساس وجود یک اپوزیسیون مقتدر و متحد، نه تنها آمریکا، بلکه هیچ کشور خارجی از هرج‌ومرج بعد از فروپاشی رژیم نترسد و در کل کشورهای خارجی از روی کار آمدن اپوزیسیونی به غایت تندروتر و بنیادگراتر از رژیم کنونی بیم نداشته باشند و در مورد دست برداشتن از تهیه‌ی سلاح‌های اتمی جهان خارج مطمئن شوند. در چنین حالتی است که برای آمریکا و هر کشور خارجی دیگر می‌ارزد که برخورد با رژیم ایران را به امید دوستی آینده با مردم ایران بپذیرد.

از سویی دیگر، این حمایت اگر برای جنبش اعتراضی نیز مهم است باید یک دیپلماسی فعال، منطقی و ملی‌گرا را وجه همت خود قرار دهد و سرانجام باید تحولات جهان معاصر و سال‌های اخیر را در خاورمیانه و سایر دنیا خوب بشناسد و خود را با آن هماهنگ سازد.

آیا اتخاذ چنین سیاست‌هایی در قبال کشورهای عربی و اسلامی در سیاست خارجی آمریکا سابقه داشته است یا مختص به دوره‌ی باراک اوباماست؟

به طور طبیعی جمهوری‌خواهان در سیاست خارجی آمریکا قاطع‌تر و تاثیرگذارترند و سیاست دمکرات‌ها با تردیدها و تزلزل‌ها و بی‌تصمیمی‌های فراوان همراه بوده است. ماجرای گروگان‌گیری سفارت آمریکا و سیاست کارتر و حزب دمکراتش و رسوایی و حقارتی که از قبل این سیاست به آمریکا و حیثیت آمریکا لطمه زد هنوز در افکار عمومی زنده است و روی کار آمدن ریگان و سیاست‌های جهانی‌اش حتی در رابطه با فروپاشی اتحاد شوروی هنوز ضرب‌المثل است. در این دوره‌ی اخیر همین تشابه بین سیاست جرج بوش پسر و آقای اوباما به چشم می‌خورد. سیاست جرج بوش در رابطه با خاورمیانه‌ی جدید مبتنی بر فشاری بود از بالا و از ایالات متحده و اروپا بر کشورهای استبدادی و واپسگرای خاورمیانه برای دست برداشتن از دیکتاتوری درهم آمیخته‌ی ناسیونالیستی و اسلامگرای قرون وسطایی. جرج بوش در این سیاست توفیقی نیافت ولی درهم کوفتن قدرت طالبان در افغانستان و حکومت به غایت توحش‌گرای صدام حسین در عراق از نتایج این اندیشه و استراتژی بود. اوباما این سیاست را به سیاست آرام کردن اوضاع و استمالت مردم و ترغیب حکومتگران به اعطای دمکراسی بیشتر تبدیل کرد. خیزش‌های مردمی در تونس و مصر با این استراتژی جدید همخوانی دارد. اکنون نیز قیام مردم لیبی و کشتار بی‌رحمانه‌ی قذافی، اوباما را در برابر سئوال بغرنجی قرار داده است: آیا همچنان تونس و مصر می‌توان با نصایح و اندرزهای اخلاقی و فشارهای دیپلماسی این دیوانه‌ی زنجیری را در طرابلس به بند کشید؟ اگر قذافی به فشارهای سیاسی و اقتصادی و رسانه‌ای جهان بی‌اعتنایی کرد، آنگاه تنها ابرقدرت جهان برای خاتمه دادن به این کشتار چه خواهد کرد؟ آیا به اقدامات نظامی متوسل خواهد شد؟ اگر چنین کاری را پیشه کرد استدلالش برای مخالفت با جرج بوش و لشکرکشی به عراق چه خواهد بود؟ آزمایش سختی است برای اوباما!