صدا که بلند شد رفتیم به ایوان و زیر سفالهای کج سقف ایستادیم. گردن کشیدیم و در چهارتاق شدهی حیاط را نگاه کردیم. توی سرمای کولیکش تنگ پسین، چند تا عملهی بومی مهندس مسیو مظفر را از جیپ زرد شرکت پایین کشیده بودند و میآوردندش. خرکشان و تلوتلو خوران، از باریکهی راه میان بیدها، روی لایه برفی که تازه نشسته بود انگار همدیگر را هل میدادند و زیرجلکی میخندیدند و حرفهایی میزدند که پشت بخار دهانهاشان گیر میکرد و محو میشد.
به هر جان کندنی بود آوردندش. خراب بود و روی پاهاش درست بند نمیشد. نشاندندش روی پلّههای سیمانی خیس ایوان. خم شدیم تا دستی زیر بالش ببریم و بلندش کنیم که زد زیردستهامان و جیغ کشید:
«اَه… ولم کنید، ولم کنید آشغالها…»
به چشمهای خسته و چهرههای پکر همدیگر نگاه کردیم. بیش و کم کسل بودیم. جا داشت که برگردیم به اتاق، به درون بوی نمناک تهماندهی دود هیمه و بخار چای و خاموشی و تماشای ریزههای چرخان برف از پشت شیشههای مرطوب. گَل و گوشهامان را سوز سرما میبرد. مستأصل و بیاعتنا مانده بودیم و پا به پا میکردیم که یکهو شانههای پهن مهندس لرزید و بالا آمد و بغض توی گلوش ترکید. گریهی مردانه، در آن حال و هوا، در آن سرمای نمور و میان دمهی سربی خاکستری غروب، پاک غافلگیرمان کرد. به عملهها اشاره کردیم که بروند دنبال کارشان و زیر بازوهای درشت مهندس را گرفتیم و از روی پلّهها بلندش کردیم. هیکل گرد و گلولهاش لَخت و سنگین و شانهها و چانه و ریش تنباکویی رنگش میلرزید. تمام پیش سینهی پیرهن پشمی پرتقالیاش خیس و کثیف بود و پشنگههای استفراغ – سفید و زرد- به پاچههای شلوار جین و کفش جیر قهوهایش چسبیده بود.
جلو بخاری هیزمی چهارپایهای گذاشتیم و مهندس را روی آن نشاندیم. میلرزید و زاق زاق پایههای لق چهار پایه را در میآورد. از سکوت بیمعنای ما انگار کفرش در آمده باشد، یکباره تکان تندی به دستهاش داد و زیرلبی از لای دندانهای به هم فشردهاش غرید:
«پ… پتیاره… بیهمه چیز… تف، تف! لگوری، کثافت!»
به طرف آتش تاب برداشت و دستهاش را چرخاند و هوا را سیلی زد. شانههاش را گرفتیم و گفتیم:
«آرام باش آقای مهندس!»
فریاد زد:
«امیلی… ا… می… لی! آشغال هرزه!»
گفتیم:
«اتفاقیست که افتاده…»
آب دماغش را بالا کشید و لب برچید تا دوباره گریه کند.
گفتیم:
«بابا دنیا که به آخر نرسیده مهندس!»
فیش فیشی کرد و آهسته گفت:
«عجب!ای بیوفا… تف، تف به تو!»
گفتیم:
«تو این دور و زمانه، کو وفا؟ مسیو جان؟»
کجکی پوز خند زد:
«مسیو؟ مسیو!»
این لقب مسیو را بدون هیچ قرار و مدار و بدون هیچ بدجنسی، حتی بدون شوخی و مسخرگی به او بخشیده بودیم. همان روز اول که سر و کلهاش را بالای سرمان دیدیم، و درست بعد از ناهاری بفهمی نفهمی رسمی که با هم خوردیم، اسمش را بین خودمان گذاشتیم «مسیو»؛ حال آنکه اگر فکر میکردیم، خیلی راحتتر و درستتر و بهتر میتوانستیم «شازده» خطابش کنیم و شک نداریم که از این عنوان بیشتر خوشش میآمد تا از لقب به هر حال دو پهلوی «مسیو». همان روز اول جسته گریخته به خاندانش اشاره کرده یود و به ما رسانده بود که یک پا «شاهزاده» است. اصلاً هم در این عالمها نبود که از دک پوزهی پر افاده و قیافهی بر ما مگوزیدی که به خودش بسته بود، خیلی خوشمان نیامده است. صورت پر و سرخ و سفیدش، دماغ کوچولوی نوک تیزش، ریش تنباکویی رنگش، دستبند و انگشترهای درشت طلاییاش بر آن مچ گرد و گوشتالو و انگشتهای تپلی، و بالاتر از همهی اینها، زن فرنگی خوشگل و قد بلندش، خانم «امیلی»، دیوارهایی بودند سخت شیشهای که نمیشد نادیدهشان گرفت.
امیلی گاهی سری به کارگاه میزد و پیش چشمهای ما، که انگار نبودیم، اصلاً نبودیم، خودش را به مهندس میمالید و لبهای قرمز نمدارش را نیمه باز نگه میداشت و به ریش او دست میکشید و چشمک میزد و نرم میخندید و وانمود میکرد که سردش شده است. وقتی این جور به سردی هوا اشاره میکرد، پیش خودمان میگفتیم شاید منظورش این است که دیگر نمیشود پشت پنجرههای باز برهنه نشست و سر و سینه را به دم هوای ملس سپرد…
در تمام روزهای دراز تابستان امیلی خانم توی خانهشان، که درست روبهروی ایستگاه راهآهن بود، با پیرهن خواب صورتی آبی جلو پنجره مینشست و برای قطارهایی که از پشت درختهای راش و صنوبر میگذشتند، دست تکان میداد. نمیدانیم شاید در خلسهای خوش، یا در نشئهی گرم الکل از غم غربت میگریخت. مهندس یک بار برامان گفته بود که امیلی ودکای بالزام را بر هر مشروب تند خارجی ترجیح میدهد. نشستن در قاب باز پنجرهها و ولنگار ماندن، لابد به او که ساعتها تنها میماند، و شاید گاهی هم دلش برای شهر و دیارش تنگ میشد، اندکی آرامش میبخشید. میشد گفت که آن دور و برها هیچ کس – حتی رییس ایستگاه کوچک قطار، که عصرها میرفت روی پشتبام اتاقش و برای دل خودش نی لبک میزد- توی کوک امیلی خانم نبود. از این گذشته برگهای سبز صنوبر و راشهای بلند و انبوه، عین حجابی طبیعی جلو نگاههای هیز را میگرفت و تا نیمههای پاییز که هنوز تمام برگها نریخته بود و هوای بعداز ظهرها زهر سرما نداشت، آدم مشکل میتوانست از دور و بر ایستگاه همهی پنجرههای خانهی مسیو مظفر را دید بزند. بعد هم که برگها ریخت، هوا دیگر برای لخت و پتی ماندن و کنار پنجرهی باز نشستن مساعد نبود… و ما از خودمان پرسیدیم: پس آن مردک لنگدراز خلوضع چه طور توانسته امیلی را ببیند و از روی پشت بام ایستگاه نیلبک بزند! اصلاً، امیلی که با آن چشمهای مورب آبی، با آن موهای ابریشمی طلایی و با آن هیکل بینقص میتوانست کوک خیلیها را توی آن برهوت پر کند، از چه چیز آن مردک همیشه عبوس، که قیافهاش عینهو خروسهای نخراشیدهی عربهاست، خوشش آمده؟ پیشترها به مهندس رسانده بودیم که نباید اجازه بدهد امیلی خانم آن جور لخت و بیپروا جلو پنجره بنشیند. گفته بودیم: «اگر داخل آبادی بودید، مردم میزدند با سنگ و چوب در و پنجرههای خانهتان را خرد خاکشیر میکردند!» و مسیو مظفر که از قضا سرحال و ملنگ بود، روی دماغ کوچولوش چین انداخته بود و خونسرد و خندان گفته بود: «میشود خواهش کنم فضولی نکنید؟ میدانم برایتان سخت است! مگر میشود توی زندگی دیگران سرک نکشید؟! ولی آقایان! مجبورم دستور بدهم که فضولی نکنید!» و ما شانههامان را بالا انداخته بودیم، اما…
هر روز، وقتی که با جیپ شرکت به ساختمان نیمه کارهی کارگاه و کارخانه میرفتیم، از جلو ایستگاه و از روی خط آهن میگذشتیم. ساختمان سنگی خاکستری ایستگاه غمناک و متروک به چشم مینشست و ما با رییس آن حتی یکبار همکلام نشده بودیم و مثل خیلیها در آن دور و اطراف، اسم و رسم راست و درست او را هم نمیدانستیم. فقط شنیده بودیم که او را دور و نزدیک، «خروس» صدا زده بودند؛ شاید به خاطر لنگهای دراز و بدقواره، بالا تنهی کوتاه و قوز کرده و گردن منحنی بلند و موهای حنایی سیخ بدخواب، سر و وضع اخمو و چشمهای گرد سیاه و مشتعلش. آخرهای پاییز خروس دیگر کمتر روی پشت بام ایستگاه آفتابی میشد و ما دیگر او را نمیدیدیم. آنهایی که حواسشان جمعتر بود میگفتند یکی دو بار او را دور و بر خانهی مهندس دیدهاند. همانها بودند که میگفتند خروس خو و خصلت غریبی دارد. آنقدر کمحرف و خاموش است که وقتی به اجبار لب باز میکند خیال میکنی صداش از میان چشمهاش در میآید؛ و چشمهاش مثل دوتا تیلهی سیاه است که انگاری وسطشان آتشی ریز میسوزد…
توی چشمهات نگاه میکند و اگر عشقش بکشد مردمک جنون زدهاش را با چنان شفقتی به تو میدوزد که خیال میکنی عنقریب یک اتفاق خوب عجیب میافتد. اگر اراده کند صدای نیلبکش هر آدم و حیوانی را پاک منقلب میکند؛ آهنگی ساده میزند و تو نمیدانی نالهی شورشی و مبهمی را که در نوای او پرپر میزند به چه واقعهای باید تعبیر کنی. ما شانههامان را بالا میانداختیم، ولی چشمهامان را که نمیتوانستیم ببندیم.
یک روز بعدازظهر یکی از کارگرها آمد و گفت که صدای نیلبک خروس را از توی خانهی مسیو شنیده است. میگفت: «وا ایستاده بودم و گوش میکردم. آخ هی که چه سوزناک میزد! یکهو یک بطری خالی از بالای دیوار پرت شد همان نزدیکیهام جرینگی شکست… نیلبک هم از صدا افتاد. شنیدم که امیلی خانم با همان زبان خودش یک چیزهایی میگفت و گریه میکرد. لوکه میداد؛ با این گوشهای خودم شنیدم… شاید هم حسابی مست کرده بود، نمیدانم…»
مهندس مسیو مظفر حالا لب و لوچهاش را کج کرده بود و از میان زبان و نوک دو دندان نیشش، سوت سوت میزد. میلرزید و سوت میزد و هیکلش را میجنباند. وقتی برای شام خوردن آماده میشدیم، او را که هنوز میلرزید و سر چهارپایه بند نمیشد، روی نمد جلو بخاری خواباندیم و پتویی روش کشیدیم. بعد، همین که آشپز با صدای نکرهی خراشیده داد کشید: «شام!» مهندس پتو را پرت کرد و لگد پراند و جیغ کشید و بلند شد و نشست. انگار از بلندی توی خواب افتاده بود. نیم خیز شد و فریاد زد:
«امیلی… ا… امیلی!»
ما را که بالای سرش دید، خیره خیره نگاهمان کرد. دهانش کج شد و دوباره بغضش ترکید. میان هق هق گریه بنا کرد به خندیدن، میلرزید و قهقهه میزد:
«چه روزگاری، آقایان! میبینید؟ مسخره است! امیلی… امیلی محبوب من، با آن مردک… با آن الدنگ نکبتی؟ امیلی… امیلی و خروس… هه ئه… هه هه…»
چند لحظه خاموش و مبهوت به آتش بخاری خیره شد و بعد تکان تندی به خود داد و خدنگ، سر پا ایستاد. دستهاش را دو طرف بدن گرد و قلمبهاش سیخ کرد و گردن کشید:
«خروس، خروس! قوقولی قوقو…قوقولی قوقو…قوقولی قوقو…»
گفتیم:
«مسیو! شما خیلی مستی!»
جیغ تیزی کشید و زور زد تا خودش را از چنگمان خلاص کند:
«ولم کنید! ولم کنید اراذل! من هم خروس شدهم… قوقولی قوقو…»
صدا توی گلوش گره خورد. خودمان را پس کشیدیم. استفراغ با بوی تند ترشال از دهان کج شدهاش فواره زد. سکسکهای کرد و سست و از نفس افتاده نشست. به آرامی خواباندیمش، و تا نلرزد پتو را روی هیکل مچالهاش کشیدیم.
توی ناهارخوری شنیدیم که یکی از دهاتیها امیلی و خروس را سر جاده دیده است. همو تعریف کرده بود که امیلی تا قوزک پا توی گل لای و برف زمینهای درو شدهی بالادست راهآهن فرو میرفته و پشت سر خروس دنبال او میدویده. میگفتند دستمال گردن صورتی امیلی خانم را با قلاب طلایی آن نزدیکیهای منبع آب ایستگاه پیدا کردهاند. کمی هاج و واج مانده بودیم و باورمان نمیشد. دیگر نمیدانستیم چه باید کرد؛ فقط توانستیم به آشپز که احمقانه میخندید و ریسه میرفت و حرکت زشتی به کمرش میداد، تشر بزنیم که معقول باشد.
نزدیکیهای سحر هم صدای نخراشیدهی قوقولی قوقو خواب خوش را از کلههامان پراند. غرولندکنان بلند شدیم و به ایوان رفتیم و زیر سفالهای کج سقف ایستادیم. توی روشنایی پریده رنگ و مات شب و برف، مهندس را دیدیم که دور خودش میچرخید و به هوا میپرید و گردن میکشید و صدای خروس در میآورد. چند تا کله از پشت دیوار بالا آمده بودند و زیر برف به حیاط سرک میکشیدند. هیکل آشپز را هم میدیدیم که فانوس به دست آمده بود و جلو در باز ناهارخوری مثل اسب آبی خمیازه میکشید.
داستان خیلی خوب نوشته شده بود. بخصوص شرح صحنه ها و توصیف ها بسیار عالی بود. اما موضوع تکراری بود. ماجرای مسخ شدگی که نمونه عالی اش گاو غلامحسین ساعدی است. اصطلاحات و واژه های به کار رفته بسیار غنی بود اما موضوع چنگی به دل نمی زد.
Anonymous / 03 February 2012