رباب محب- مولوی میگوید: این بدن مانندِ آن شیرِ عَلَم فکر میجنباند او را دم به دم. این شیر عَلَم شهرنوش پارسیپور است؛ زنی با اندیشههایی از جنسِ رنگینکمان و دریایی از حکایتها. صدایی ماندنی که چندصدایی را باور دارد. از همین روست که او با چنگ و دندانِ قلمش برخاسته است تا حصارهایِ جهل را بدرد، زیرا که او ایمان دارد که تکصدایی و دُگم میوهی جهل و نادانی است.
«شیوا» نوشتهی شهرنوش پارسیپور (نشر باران. ۲۰۰۰/۱٣۷٨) تلاشی از ایندست است: میخواهد حصارهایِ بلندِ جهل را طوری فرو بریزد که دیدنی شوند. چرا که ماندن پشت این دیوارها چشمها را کور میکند. شیوا داستانی تخیلی است با خمیرمایهای از زندگی واقعی. نویسنده در جستوجوی یک نقطهی عطف، حرکت خود در کرهی خاکی را که سرزمینِ تازهی اوست،آغاز میکند. او در این راستا به دایرهای میرسد که مرکزش «عقبماندگی» ایران است.
شیوا با سایر داستانهای پارسیپور تفاوت ماهوی دارد. پارسیپور در این کتاب ۵۲۴ صفحهای (که کاش صحافی بهتری داشت و با هر ورق زدن پاره پاره نمیشد)، به دغدغههای ایرانی و نقش جغرافیای کشورها در سرنوشت ملتها پرداخته است. پارسیپور که خود یکی از شخصیتهای اصلی کتاب است در شهر برکلی آمریکا به سر میبرد. او در یک شب پائیزی (سال ۱٣۷۶/۱۹۹۷) در اندیشهی نوشتن در اتاقش تنها نشسته است که زنگ تلفن به صدا درمیآید. صدایِ آن سوی سیم متعلق به مردی ناشناس بهنام منوچهر است. او از شهرنوش تقاضای دیدار دارد.
منوچهر با وجود آنکه در ایران بهسرمیبرد به شهرنوش میگوید اگر او اجازه بدهد در اسرع وقت و در طی چند دقیقه به سراغش خواهد آمد. شهرنوش تصور میکند صدا قصد شوخی با او را دارد زیرا که دیدار آن دو نفر به لحاظ فاصلهی جغرافیایی امکانپذیر نیست. منوچهر کاشف و مخترع از «دستگاج» که از ترکیب دستگاه و جابجایی درست شده است با او سخن میگوید. شهرنوش به او اجازه میدهد و منوچهر در چشم بههمزدنی در وسط اتاق ظاهر میشود. از اینجا تا پایان کتاب ما شاهد اختراع دستگاههایی هستیم که هدف از ساختنشان در وهلهی اول حلِّ مشکلات ایران و ایرانی است؛ و نیز بهانهای در دستِ نویسندهاند تا او به راحتی اندیشههایش را به بحث بگذارد، از رابطهی اندیشه با ابزار بگوید، به گوشه و کنار وجدان شرقی سر بزند، در روح و روان جامعه و هستی انسان نقب بزند، در صور اسرافیل بدمد و مردگان را در مقابل چشم ما زنده کند، پوست ایرانی را خراش دهد و به زیر آن نفوذ کند تا نشان دهد چگونه فرد ایرانی در تاریخهای مختلف جای روبناها و زیربناها را عوض کرده است. اکنون انگار کراوات بستن یا نبستن مسئلهای حیاتیتر است از کمآبی.
ما در سراسرِ کتاب با نامهای آشنایی چون مارکس، فروید، دکارت، فیدل کاستر، خیام، حلاج، فریدون فرخزاد، فرخرو پارسا، شهبانو فرح، محمدرضا شاه، فرج سرکوهی، عباس معروفی، کمال انوری، شاپور بختیار، احمد بهرامی، سیروس طاهباز و دیگران روبهرو میشویم.
جمع مخترعان و مکتشفان از گروهها و دستههای گوناگون تشکیل شده است. این جمع تنها ساختن دستگاهها را بررسی نمیکند بلکه کاربرد و نتایج فرهنگی- اجتماعی و حتی نتایج سیاسی دستگاهها را در نظر دارد. بدین تریتب پارسیپور با زبان آدمهایش که بهطرز زیبایی حقیقی هستند، مسائل و پدیدههای انسانی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و دینی را به بحث و کنکاش میگذارد، زیرا که عقبماندگی ایران و دلایل آن مشغلهی ذهن اوست. پس به هر سوی سر میکشد: به اسطورهها سر میزند، بیآبی و مسائل و معضلات جغرافیایی را میشکافد، از پدرکشی میگوید، به وقایعِ قبل و بعد از انقلاب میپردازد، چند همسری را به زیرِ ذره بین میبرد، سراغ گروههای سیاسی میرود، از ادبیات غرب میگوید، سر از آمریکا و هند و چین و کوبا در میآورد، در جستوجوی عوامل عقبماندگی کشور ایران سری به سنّت و مدرنیت نیز میزند، به جنینِ اندیشه میرسد، از فلسفه و عرفان میگوید و این همه را به لباس طنز و روایت مزّین میکند.
دستگاه بارانزا مشکل کمآبی ایرانزمین را که بخش بزرگی از آن را کویر تشکیل داده حل میکند. تأکید بر اصالتِ جغرافیا و شرایط آب و هوا تنها یکی از دهها موضوعهای جالب است که در این کتاب حجیم مورد بحث و گفتوگو قرار میگیرد. به چند نقل قول از این کتاب نگاه کنیم:
« … نخست اینکه زمین در اینجا گرد نیست و مسطح است. دوم علّت اساسی گرفتاری غرب است.» (ص۴۰) «از آنجایی که غرب بهوجودآورندهی تکنولوژی است، عقاید سیاسی هم در آنجا شکل گرفته است.» (ص۹٣) «بعد از آزادی هم دیگر نتوانستم اینکار را ادامه دهم. قدرت تقیه نداشتم و البته این بیماری کراوات هم بود.» (ص۹۴) «از دلاوران خبری ندارم، چون همه اول هیچ میشوند و میمردند، بعد که به دنیا میآمدند دیگر نبودند تا بتوان شرحشان را نوشت.» (ص۱۷۰) «احمد بهرامی که منطق دیالکتیکی را خوب میشناخت و کشف کرده بود که این منطق اقتباسی است از منطق دیالکتیکی چین باستان و متوجه شده بود که منطق چینی شکل تکاملیافتهتری دارد از این دریچه با کمونیست به بحث مینشست.» (ص۲٣۰)
«… ببینید من به پدرم شباهت ندارم، او هم به پدرش شباهت ندارد و پدرِ پدرِ او هم به پدرش شباهت ندارد. اما در اینجا یک اصل ثابت وجود دارد و آن مفهوم پدر بودن است.» (ص۲٣۰) «داشت وضعی پیش میآمد که دنیا ببیند ایرانیها هیولای تیرانداز نیستند و کارشان فقط این نیست که سر بختیار و فریدون فرخزاد را ببرند و رهبران کرد را به مسلسل ببندند.» (ص۲۵۱) «من کوزهگر هستم و همانند همهیِ کوزهگرها کاسه و کوزه میسازم و به قول فیلسوفان و عارفان «خالی» میسازم. آسمان هم «خالی» است» (ص۵٣۶)
طریقی که شهرنوش پارسیپور برایِ بیان مسائل ایران و ایرانی اختیار کرده است، تازه است. پیش از او نویسندگان، پژوهشگران و جامعهشناسان بسیاری کوشیدهاند که به طُرُق مختلف علّت یا علّتهای عقب ماندگی کشور ایران را بررسی کنند، اما پارسیپور اولین نویسندهای است که مسائل جامعه شناختیای از این دست را در قالب داستانی تخیلی عرضه کرده است.
داریوش آشوری یکی از جمله پژوهشگرانی است که در طیِ سالهای متمادی به تعمق و تفحص در پیرامون مسائلِ ایران و مشرقزمین مشغول بوده است. به نظرِ داریوش آشوری شرق از راه آشنایی با اندیشهی غرب با مفهوم «پیشرفت» آشنا شده است. آشوری در مقالهی «سنّت و پیشرفت» تفاوت اساسی میان غرب و شرق را در نگاه انسان شرقی و غربی به اصل و اصالتِ وجود میبیند. نزد انسان شرقی گذشته والاترین ارزشهاست. برداشت او از عالم وجود بر مبنای بینش دینی و عرفانی استوار است. مابقی آن است که در زمان و مکان روی میدهد. و آنچه در زمان و مکان روی دهد مجازی، گذرا و خالی از اصالت است. در حالیکه انسان غربی اصالت را در آنچه گذاراست میبیند. بدین ترتیب اصالت دادن به زمان، راه را برای پژوهش در اشیاء و امور عالم فراهم آورده است. پس انسان غربی به جای خیره شدن به گذشته چشم به آینده دوخته است.
در نگاهِ پارسیپور گذشته تنها محور چرخشهای ایرانی نیست. او اسیر خاکی است که خست بارانهایش از هر خشت سربی به نام جهل ساخته شده است. این سرزمین اگر دشتی بود با رودهای جاری و دشتهای سبز فرجام بهتری داشت. اینجا سخن از یک سرنوشت محتوم است. سرزمینی با تاریخهای خونین و جنگهای خانمانبرانداز. سرزمینی که وسعتِ بیابانهای تفتهاش چندین برابر آبهایش است. گویی آفتاب کویر به زیر پوست که برود دیگر رهایی از تشنگی ممکن نیست. پس انسان کویری باید با رسوب خاطرهی آب در ذهن نفس بکشد تا شاید تشنگیاش را مداوا کند. اما حالیا که داروی تشنگی همانا آب است. حال ادیان و مذاهب و خدایان دینها و مذاهب بیایند بر پوست این زمین چنگ بکشند، برکهای جاری نمیشود.
این اندیشه به نگاه جلال آل احمد در غربزدگی نزدیک است: «مملکتِ ما مملکت کویرهای لوت و دیوارهای بلند است، دیوار گلی در دهات و آجری در شهرها. و این تنها در عالم خارج نیست در عالم درون هر آدمی نیز چنین دیوارهای سر به فلک کشیده است.»
اینجا باید پرسید آیا بهراستی نقشِ جغرافیا در سرنوشت کشورها حیاتی و ریشهای است؟ پاسخ پارسیپور به این پرسش هم نه است و هم آری. او بهطور ضمنی از مجموعه عوامل گوناگونی چون عوامل اجتماعی، فرهنگی، روانشناختی، سیاسی و اقتصادی نام میبرد. اما به هر تقدیر اینطور به نظر میرسد که موقعیت جغرافیاییِ ایران باعثِ و بانی همهی بلایاست و سبب شده است که این سرزمین بزرگ از اریکهی افتخار و عظمت و غرور دیرینهاش به پائین کشیده شود.
علاوه بر آنچه که در بالا آمد پارسیپور به مسئلهی مهاجرت و هویت یا بیهویتی نیز میپردازد. او از زبان کمال میگوید: «ما نمیدانیم کیستیم، چون به هر طرف نگاه میکنیم میبینیم خودمانیم، اما در عینِ حال خودمان نیستیم. اینطوری است که وقتی پای انگلیسیان به دور دنیا باز میشود و به ما میرسند و ما میبینیم گاهی میان ما چشمآبیهایی پیدا میشوند و بعد به ما میگویند که زبان ما همریشه با زبانهای اروپایی است و ما میبینیم که دست این تازهوارد پر از ابزار فنی است و کیف میکنیم، دچار این احساس میشویم که ما خویشاوند آن سو هستیم. (…) کمال گفت: او علاقه به ماندن دارد و ریشه کردن (…) مایک گفت: با این نظریه مخالفم. هر ساله جمعیت زیادی از مهاجران وارد آمریکا میشوند. بخش زیادی از آنها مقامات علمی هستند.». (ص۵۰٨)
ما اینجا ملاحظه میکنیم که این مایک همان فرزند خلف هگل است که روزی به شاگردانش نصحیت کرد زبان بیگانه بیاموزند تا بتوانند از بیرون به فرهنگ خویش بنگرند. او پدری چون کانت دارد که در آغاز کار اندیشیدن عقل را به زیر نقد کشید تا بگوید که میان شکاکان و بادیهنشینان (نُمادها) تشابهاتی چند وجود دارد. او با ارسطو و افلاطون و کوپرنیک و داروین و نیچه همخون است. از همین روی است که مایک از روبه رو شدن با مهاجران خارجی در آمریکا که اکثرشان باسوداند نه ترسی به دل راه میدهد و نه دچار عقدهی حقارت و خودکوچکبینی میشود. چون انگار عقدهها و حقارتهای منسوب به خاک و فرهنگ به غرب و غربیها تعلق ندارد. این در حالی است که کمال از بیهویتی در رنج و عذاب است.
به یقین انسان در باورهایش معنا میشود. ورای باورهای او چیزی وجود ندارد. اما او باورهایش را از زهدانِ مادر با خود به دنیا نمیآورد، بلکه آنها را میآموزد. انسان غربی آموخته است از گذشته بیاموزد و اکنون را باور کند. یا آنطور که داریوش آشوری در تحلیل تفاوتهای میان غرب و شرق مینویسد: «یکی از فرقهای ما با غربیها این است که غربی از گذشتهی خود سرافکنده نیست، اگر چه آن را نفی میکند، ولی ما مثلِ بیمار روانیای که از خاطرات واپسراندهیِ خود رنج میبرد، از این گذشتهی «واپسمانده» رنج میبریم». (ص۷)
پارسیپور آموخته است که نه از گذشتهی سرزمیناش بهراسد و رنج ببرد و نه از آن مدینهی فاضله بسازد. او که خود غرب را تجربه کرده است و با اندیشههای غربی آشنایی دارد، گویی با هوسرل که شاید اولین کسی باشد که گفت: «میل به دانشاندوزی سرچشمه و راهبر علم و دانش ماست» همصدا میشود. پس بنا به میل سرشارش به دانستن میکوشد با شهامت تمام کنکاش کند، پاره کند، بدَرد و حرفش را بزند که گفتن از اندیشه و فکر یعنی گریز از میدانهای تنگ و رسیدن به دشتهای باز.
اوتوپیایِ پارسیپور وحدت میان آدمهاست. در نظر او مسلمان، مسیحی، یهودی، بودایی، بیدین و انسانها با گرایشهای مختلف برابر و همپایهاند. از این روست که او با مردود شمردن خشونت، مفعول بودن آدمی را نفی میکند. بیآبی دشوار است، امّا آخر دنیا نیست. بیآبی میتواند اول راه باشد؛ میتواند دریچهی نور باشد؛ میتواند تلاش جستن باشد: جستنِ راه و چاره؛ راهی به سوی گشایش. اما بر دارکشی پایان انسانیت است؛ جنین اندیشه را خفه میکند. پس بردارکشی بلا و مصیبت است.
امّا شگفتا که «همه چیز را میدانند، فقط نمیدانند که میدانند.»
ژانویه ۲۰۱۱/ استکهلم
پانوشتها:
«همه، همه چیز را میدانند، فقط نمیدانند که میدانند» جملهای است از سقراط که پارسیپور از او وام گرفته است.
نقل قولها: داریوش آشوری (۱٣۷۶) ما و مدرنیّت. نشر مؤسسه فرهنگی صراط. ایران. چاپ اول.