حسین نوش‌آذر- می‌گویند زمان یعنی فاصله‌ای که رویداد از نقطه‌ای که آغاز شده به نقطه‌ی پایان‌اش برسد. برای همین هم هست که در داوری نسبت به یک حادثه‌ی تاریخی، مجموعه‌ی رویدادهایی را در نظر می‌گیرند که آن حادثه را پدید آورده و نگاه ما را به آن حادثه شکل داده. وقتی که حادثه اتفاق می‌افتد، با خودش نوعی فرهنگ می‌آورد. اگر آن حادثه‌ی تاریخی مانند انقلاب ضد سلطنتی در ایران غالب بیاید بر فرهنگ مسلط، فرهنگ خودش را به یک امر مرسوم تبدیل می‌کند. هر چه فرهنگ وسیع‌تر باشد، تحول فرهنگی و برگذشتن از آن فرهنگ رسمی و غالب ساده‌تر است.

غصب دستاوردهای روشنفکری در سال‌های نخست انقلاب

فرهنگ ما، به‌رغم تبلیغات دولتی در زمان شاه اصلاً وسیع نبود. اگر وسعت داشت، فرهنگ ایدئولوژیک و اسلامی نمی‌توانست به سادگی بر آن غالب شود. این فرهنگی که امروز توسط وزارت ارشاد سیاست‌هایش اجرا می‌شود، با آن‌چه که در آغاز انقلاب اتفاق افتاد از زمین تا آسمان تفاوت دارد. یعنی اگر فرهنگ غیررسمی ایران تکان خورده و متحول شده، فرهنگ دولتی هم از اول انقلاب تا امروز مدام خودش را بازسازی کرده است. در این بین کشمکشی روزانه اتفاق می‌افتد بین فرهنگی که رسمیت دارد و می‌خواهد یک امر مرسوم و غالب باشد و فرهنگی که جوان و معترض است و خودش را ناگزیر می‌بیند که آن امر مرسوم و مسلط را کنار بزند و میان مردم فراگیر شود.

هر چه این کشمکش فرهنگی بیشتر باشد، به همان نسبت تحرک فرهنگی هم وسعت بیشتری دارد. برای همین یکی از چالش‌های پیش روی این است که ۳۲ سال پس از انقلاب خودمان را به سرچشمه‌ها و به منشأها برسانیم و ببینیم چه اتفاقی افتاد که لمپن‌ها همراه با بخشی از روحانیت دستاوردهای مدنی مردم و روشنفکران ایران را غصب کردند.

همراه با نهضت‌های چریکی در ایران، کانون نویسندگان ایران سهم عمده‌ای در انقلاب داشت. رویدادهایی مانند تأسیس کانون نویسندگان ایران، مبارزه برای آزادی بیان در زمان هویدا تا برگزاری شب‌های شعر در انستیتو گوته از رویدادهای مهم و تأثیرگذار انقلاب است. با این حال روشنفکران نه تنها بهره‌ای از انقلاب نبردند، بلکه بی‌تردید پس از انقلاب مورد ظلم قرار گرفتند و تا همین امروز هم هنوز دست‌درازی به حقوق روشنفکران و هنرمندان ایران ادامه دارد.

غفلت روشنفکران و پیامدهای آن

یکی از بدبختی‌های ما غفلت بزرگ روشنفکران در سال‌های دهه‌ی انقلاب است. این غفلت چنان وسیع است که به‌ندرت سندی از رویدادهای سال‌های انقلاب در دست داریم. از میان انبوه نویسندگان و روشنفکران و شاعران ایران فقط مهشید امیرشاهی و غلام‌حسین ساعدی، هر یک از دریچه‌ی چشم خودشان رویدادهای انقلاب را توضیح داده‌اند. برای همین کتاب «ساعدی، از او و درباره او» که به کوشش باقر مرتضوی در شهر کلن در آلمان منتشر شده و مجموعه‌ای از مصاحبه‌ها و پراکنده‌نویسی‌های ساعدی در سال‌های انقلاب تا تبعید به پاریس و مرگ اوست، برای شناخت حادثه‌ی «انقلاب» اهمیت بسیار زیادی دارد.

یکی از نوشته‌های این کتاب، مقاله‌ی «ساعدی به روایت ساعدی» است که غلام حسین ساعدی خودش را در این نوشته معرفی می‌کند و به رویدادهای انقلاب هم اشاره‌های بسیار مفیدی دارد. این نوشته به نظر من از اسناد مهمی است که از سال‌های انقلاب در دست داریم. به مناسبت سالگرد انقلاب در چند برنامه‌ی رادیویی خاک، امروز و در هفته‌های در راه نیز به این نوشته‌ی ارزشمند و به این سند تاریخی بی‌نظیر از غصب دستاوردهای روشنفکری ایران توسط آخوندها خواهیم پرداخت.

انقلاب یعنی شکستن و معدوم کردن

ساعدی با صمیمیت و با سادگی خاطرهای را نقل می‌کند. او می‌نویسد:

«یک روز من از جلوی دانشگاه می‌آمدم. بعد از انقلاب بود. یکی گفت: وایسا ببینم. برگشتم دیدم یک لات، یک زنجیر هم دستش بود. گفت: روشن‌فکر. آن‌که مرا نمی‌شناخت. من اصلاً تاریک‌فکرم یا روشن‌فکرم به او مربوط نیست. لامپی هم توی کله‌ام نبود. گفت: عینکی روشنفکر وایسا ببینم. من هم ایستادم. گفت: ببینم اون چیه زیر بغلت؟ گفتم: کتاب. گفت: بینداز دور. گفتم: برای چی؟ گفت: انقلاب را ما کردیم. شماها می‌خواهید بیائید سر کار؟ گفتم: ما کاری نداریم. کدام کار؟ گفت: من زمان انقلاب شیشه‌ی پنجاه تا بانک را شکستم. تو چند تا را شکستی؟ دیدم اگر بگویم من نشکستم یا اگر مثلاً چهل و نه تا بگویم، مرا می‌زند. گفتم: من پنجاه و یک تا. گفت: پس برو و مرا نزد.»

ساعدی می‌گوید: «انقلاب یعنی شکستن، معدوم کردن. یک چیز را از بین بردن. چرا شیشه را می‌شکنی؟ کتاب‌ها را آتش زدن و آن اسطقس سانسور از آن‌موقع ریخته شده بود. یعنی دور کردن طبقه‌ای که اندکی درس خوانده بود.»

لمپن‌ها به‌واسطه‌ی انقلاب کار ثابت یافتند

در بین نویسندگان ایرانی غلام‌حسین ساعدی و امیر حسن چهل‌تن به‌خوبی با لمپن‌ها و پدیده‌ی لمپنیسم در ایران آشنایی دارند. ساعدی اعتقاد دارد که حاشیه‌نشین‌ها و زاغه‌نشین‌ها در اطراف شهرهای بزرگ پیش از انقلاب کار ثابت نداشتند، برای همین هم به‌سادگی می‌شد آن‌ها را به هر کاری گرفت. رشد لمپنیسم هم از آن‌هاست. به اعتقاد ساعدی رهبری انقلاب ایران برای لمپن‌ها کار ثابت به وجود آورد. او می‌نویسد: «طرف کاری نمی‌تواند بکند، طرف همه جا هیچ‌کاره است، وقتی یک دفعه می‌بیند که یک اسلحه دستش دادند و در فلان کمیته می تواند کار کند، برای خودش شغل و مقام و شخصیت پیدا می‌کند.»

برندگان واقعی انقلاب همین لمپن‌ها بودند؛ همین حاشیه‌نشین‌ها که ملاک انقلابی بودن را در تعداد شکستن شیشه‌های بانک‌ها تصور می‌کردند؛ و از طریق شکل‌گیری همین لمپن‌ها در دهه‌ی انقلاب است که می‌توان پدیده‌ی لباس‌شخصی‌ها در ایران را توضیح داد. البته این پدیده‌ی تازه‌ای نیست و پیش از انقلاب هم چماق‌به‌دست‌ها بودند که به هر بهانه‌ای تظاهرات مردمی را سرکوب می‌کردند. در سال‌های انقلاب در لایه‌ی لمپن‌ها هم نوعی جابچایی اتفاق افتاد و شاید اصلاً یکی از دلایل سقوط شاه که کمتر به آن پرداخته‌اند، این باشد که لمپن‌های طرفدار او به آب و نانی رسیده بودند و از جلد لمپنی خودشان بیرون آمده بودند و این اواخر زیاد از حد فربه شده بودند و دیگر حاضر نبودند به‌راحتی چاقو بکشند. یکی از دستاوردهای انقلاب سازمان دادن به همین لمپن‌ها بود. انقلاب کاری کرد که این لایه اگر هم متمول می‌شود، متمدن نشود و همیشه دست به کارد ضامن‌دار و چوب و چماق بماند.

جامعه‌ی بی‌پدر و نیاز به هماهنگی و وحدت

ساعدی به‌ نکته‌ی مهمی اشاره می‌کند. او می‌گوید: «آن موقع انقلابی بودن به معنای بی‌فکر بودن بود. یعنی تو اگر می‌خواستی یک مسأله را آنالیز کنی، باز کنی، رگ و ریشه‌اش را پیدا کنی، اصلاً انقلابی نبودی. انقلابی کسی است که مشت دارد، می‌تواند کتک بزند، انقلابی کسی است که حتماً روی سرش چادر بکشد، انقلابی کسی است که دقیقاً با جوی که پیش آمده هماهنگ باشد.»

ساعدی در ادامه‌ی این فکر می‌نویسد: «هماهنگ بودن، انقلابی نیست. در واقع یک ریدمونی است. »
و اکنون هم دقیقاً صفت «انقلابی» به کسی تعلق می‌گیرد که بی‌فکر باشد و نخواهد به رگ و ریشه‌ی مسائل پی ببرد. سراسر ادبیات ایدئولوژیک ایران پر است از همین آدم‌های بی‌فکر که در یک جامعه‌ی بی‌پدر بزرگ شده‌اند و به تنها چیزی که نیاز دارند یک دستگاه فکری از پیش‌آماده است که زحمت اندیشیدن را از آن‌ها بستاند. هماهنگ بودن و به‌اصطلاح هارمونی نعمتی است که خانواده در اختیار انسان می‌گذارد. بی‌جهت نیست که در مثل‌های ما به انسان‌های ظالم می‌گویند «بی‌پدر مادر». انقلاب این بی‌پدر مادرها را هماهنگ کرد و به آن‌ها حس خانوادگی داد؛ حس وحدت و یگانگی.

ساعدی توضیح می‌دهد که چگونه روشنفکران هم که احتمالاً از این حس وحدت‌خواه جدا نبودند، خودشان را با این جریان تازه و با هجوم لمپن‌ها هماهنگ کردند و یک شبه رنگ عوض کردند.

ساعدی به نکته‌ی مهمی اشاره می‌کند. او می‌گوید: «ما سه ماه قبل از سقوط رژیم تا سه ماه بعد از سقوط رژیم آزادی داشتیم. برای این‌که یک قدرت پوشالی در هم ریخته بود و یک قدرت پوشالی دیگر داشت رشد می‌کرد. […] تجسد فیزیکی سانسور را در خیابان‌ها عملاً می‌دیدیم که نمونه‌اش را گفتم که می‌پرسید: چند تا شیشه بانک را شکستی. بابا من کتاب زیر بغلم است. من شیشه بانک نمی‌شکنم. یک دانه کتاب خریدم، می‌برم یک چیزی بخوانم یاد بگیرم.»

این دستگاه عریض و طویل سانسور که می‌بینید با کسانی که در رأس آن قرار دارند، لباس پوشیدن‌هاشان، طرز صحبت کردن‌هاشان، سلیقه‌شان، درک و دریافت‌شان از زیبایی کمال مطلوب، این‌ها، همه‌ی این اشخاص تا همین ۳۰ سال پیش از لمپن‌ها بودند که حالا کار ثابت پیدا کرده‌اند و کارشان هم این است که امکانات مملکت را برای صحنه‌آرایی به کار بگیرند، چهل تا کتاب بی‌خاصیت منتشر کنند، آمار بسازند و مانع از انتشار چهار تا کتاب بشوند که حرف متفاوتی دارد. سانسور به روایت ساعدی از هجوم لمپن‌ها برای قبضه کردن دستاوردهای انقلاب به وجود آمد و با چاقوکشی و لات‌بازی خودش را جا انداخت. در این میان روشنفکران هم بی‌تقصیر نبودند. در برنامه‌ی آینده می‌گوییم که چگونه حکومت انقلابی توانست از روشنفکران برای نهادینه کردن سانسور استفاده کند.
متن برنامه مفصل‌تر است از گفتار رادیویی.